🌼حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
#داستانهای_آموزنده
@madahyberoz ✔️
سرهای بالا خالی اند
💎 لقمان حکیم گوید روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم.
خوشه هایی از گندم که از روی تکبر سر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند، نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم شگفت زده شدم.
خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم.
با خود گفتم در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند، اما در حقیقت خالی اند.
#داستانهای_آموزنده
@madahyberoz