eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
10.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
160 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۸. تصمیم گرفتم خودم هم اونجا درس بخونم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بعد از مدتی که با ایرانی‌های ساکن اونجا بیشتر رفت‌و‌آمد کردیم، متوجه شدم خیلی از خانوم‌های اطرافمون (که تقریباً هم‌سن و سال بودیم)، پذیرش گرفتن و مشغول درس شدن. البته نه اینکه از ایران درخواست داده باشن، بلکه وقتی اومدن ونکوور، شروع کردن به خوندن زبان و ارائهٔ رزومه به اساتید، و این‌طوری حتی راحت‌تر از شوهراشون، پذیرش گرفتن.😉 استادها وقتی حضوری دانشجو رو می‌دیدن بیشتر اعتماد می‌کردن. منم تصمیم گرفتم برای ارشد شیمی آلی پذیرش بگیرم و درس بخونم. با زبان انگلیسی شروع کردم که اتفاقاً اصلاً توش اعتماد به نفس خوبی نداشتم😅. با خانم دوست همسرم، کتابخونه می‌رفتیم و خیلی جدی (حتی جدی‌تر از کنکور)، درس می‌خوندیم تا تافلمونو بگیریم🥰. خانم هنگ‌کنگی، همسایهٔ بالایی‌مون، رئیس یه کالج زبان بود. وقتی متوجه شد من زبان می‌خونم، اما به خاطر هزینه‌های بالا، نتونستم برم کلاس (فقط کمک هزینهٔ دانشجویی همسرم رو داشتیم که کفاف یه زندگی معمولی رو می‌داد نه بیشتر)، پیشنهاد داد با مسئولیت خودش، برم سر کلاس بشینم. کمتر از یه ماه کلاس رفتم، اما فکر کردم براشون بد می‌شه که بقیه می‌بینن من بدون هزینه اونجا هستم و دیگه نرفتم.🤷🏻‍♀ حقوقی که به همسرم می‌دادن درسته خیلی حداقلی بود، ولی می‌شد زندگی متوسطی رو باهاش اداره کرد. همین انگیزه‌ای می‌شد که دانشجوها برن اونجا. هم درس بخونن، هم ازدواج کنن و زندگی‌شونو بچرخونن، هم پروژه‌های اون کشور با بهترین کیفیت، توسط نخبه‌های کشورهای دیگه، انجام بشه. اما متأسفانه همون زمان توی ایران، علاوه بر اینکه کار کردن برای دانشجوی دکتری ممنوع بود🤐، حقوقی هم بابت دانشجوی دکتری بودن، دریافت نمی‌کردن😶. یادمه چند تا از دوستامون که می‌خواستن تشکیل زندگی بدن، به خاطر همین قضیه از ادامهٔ تحصیل دکتری انصراف دادن. علاوه بر این کمک هزینه دانشجویی (فاند) که خرج کارهای روزمره می‌شد، به فکر پس‌انداز هم بودیم. می‌دونستیم که به امید خدا قراره برگردیم ایران و تفاوت دلار و ریال هم داشت زیاد می‌شد. همسرم کار دانشجویی انجام می‌دادن. کارایی که توی ایران شاید دانشجوها به سختی راضی به انجامش بشن! ولی اون‌جا براش سر و دست می‌شکستن!🥲 و اگه قسمتشون می‌شد، انگار برد کرده بودن. یکی از اون کارا که همسرم انجام می‌دادن، چینش سالن بود. زمان برگزاری رویدادها توی دانشگاه، میز و صندلی می‌چیدن، سیستم صوتی راه می‌نداختن و جمع می‌کردن و... . بابت این کارا هم ساعتی پول می‌گرفتن. با پس‌اندازمون می‌تونستیم اون‌جا ماشین بخریم، اما هزینهٔ بیمه و پارکینگ و بنزین، از هزینهٔ خود ماشین بیشتر می‌شد. از طرفی ما هر جایی می‌خواستیم بریم با وسایل نقلیه عمومی می‌تونستیم و حتی بعدها با وجود کالسکه هم، به راحتی رفت‌و‌آمد می‌کردیم. اونجا زندگی رو سخت نمی‌گرفتیم😉. خیلی از وسایل خونه‌مون دست دوم😌 و قرضی🤭 بود. مثلاً برای مهمونی و دورهمی و هیئت برگزار کردنمون، می‌دونستیم فلانی قابلمه بزرگ داره، فلانی قاشق و ظرف زیاد داره، امانت می‌گرفتیم. خونه‌هامون نزدیک هم بود و این، کارو راحت می‌کرد.🥰 واقعاً با وسایل حداقلی خیلی خیلی زندگی باکیفیتی رو می‌گذروندیم. مدام به این فکر می‌کردم که وقتی با همین وسایل می‌شه ان‌قدر خوب زندگی رو گذروند و مهمونی گرفت، چرا توی ایران اون همه جهاز داشتم و آرکوپال جدا واسه اون مهمون و سرویس چینی واسه این مهمون و...؟!🤔 این برام درس خیلی مهمی بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. بعد از تافل، تصمیم گرفتیم بچه‌دار بشیم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) برای تافل از ما توقع عجیبی توی مهارت‌های زبانی داشتن و به راحتی نمره‌ای که برای دانشگاه قابل قبول باشه، نمی‌دادن🥲. در نتیجه دو سالی طول کشید تا بتونم نمرهٔ لازم تافل رو بیارم. بعدش آزمون GRE رو هم که برای پذیرش گرفتن لازم بود، دادم و رفتم سراغ اساتید دانشکده شیمی دانشگاه UBC. باهاشون صحبت کردم و به صورت مستمع آزاد، توی کلاس‌هاشون شرکت کردم. (چون قرار بود بعداً دانشجوی اون اساتید بشیم، قبول می‌کردن درساشون رو بگیریم و امتحانشون رو بدیم، تا کارای پذیرشمون کامل بشه) چند تایی واحد برداشته بودم و سخت درس می‌خوندم تا نمره‌های بالایی بیارم و با خیال راحت‌تری بهم پذیرش بدن☺️. توی مدتی که اومده بودیم کانادا، هر دفعه که مادرم تماس می‌گرفتن، اصرار می‌کردن بچه بیاریم😅. اما من طفره می‌رفتم و می‌گفتم: «بعد از پذیرش که خیالم از دانشگاه راحت شد، بچه میاریم و حالا بعدش یه جوری با همسرم همکاری می‌کنیم که بتونیم بزرگش کنیم😉.» وقتی بعد دو سال خیالم از تافل راحت شد و داشتم درس‌های ترم اول ارشد شیمی آلی رو به صورت مستمع آزاد و امتحانی می‌گذروندم، تصمیم گرفتیم بچه‌دار هم بشیم.🥰 با چند نفری از دوستام مشورت کردم، اونا می‌گفتن: «یکی دو سال اول که کلاس داری، بچه‌دار نشو. بذار برای زمان پروژه‌ت»، سرزنشم می‌کردن که همهٔ زحماتت به باد می‌ره!😏 اون‌جا معمولاً این‌طوری بود که خانوما بعد پذیرش دانشگاه، پروژهٔ ارشد و بعدش دکتری رو پیش می‌بردن و با بالا رفتن سنشون، حتی اگه خودشون هم می‌خواستن، بچه‌دار نمی‌شدن. کلا دانشجوهای ایرانی اون‌جا خیلی به بچه‌دار شدن فکر نمی‌کردن😔. منتها من واقعاً احساس نیاز می‌کردم🥹. اون موقع ۲۶ سالم بود و حساب می‌کردم از ۶ سالگی، حدود ۲۰ سال درس خوندم و این تنها کار مهم زندگی من بوده. از طرفی به عنوان یه زن، فقط یه مقطع خاص برای بچه‌دار شدن داشتم. می‌دیدم اگه بازم بخوام بچه داشتن رو به تاخیر بندازم، هم کیفیت بچه‌دار شدنم پایین میاد، هم از نظر روحی و جسمی برام سخت‌تر می‌شه😥. من نمی‌خواستم بچه‌دار شدن رو فدای درس خوندنم بکنم و تصمیم گرفتم هر دو رو با هم پیش ببرم😉. با خودم می‌گفتم حتی اگه نتونم درسم رو ادامه بدم، باز یه وقتی پیش میاد که زمان آزاد داشته باشم و بچه‌هام بزرگ شده باشن و شرایط درس خوندن پیدا کنم☺️. هر چند قبول داشتم با فاصله گرفتن از درس، خیلی فرصت‌ها رو از دست می‌دم و خیلی چیزها یادم می‌ره. ولی بازم بچه‌دار شدن توی سال‌های پر نشاط جوونی‌م، خیلی برام ارزشمندتر بود😇. من اولین کسی بودم که تو جمع دوستامون، هم‌زمان با درس خوندنم، باردار شدم. مهر ۸۹ بود. حساب کتاب کاملی هم کرده بودم که بچه توی تابستون به دنیا بیاد و من تا زمان شروع ترم بعدی (که نوزاد هم دارم)، چند ماهی تعطیل باشم.👩🏻‍🍼 توی بارداری‌م امتحانات میان‌ترم آزمایشی رو دادم و خداروشکر خوب پیش رفت. اما امان از امتحانات پایان‌ترم! اون موقع اوج ویارهای من بود، در حالی‌که اصلاً برای مواجهه با ویار آماده نبودم!🥴 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. به خاطر ویار، قید پذیرش دانشگاه رو زدم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) مادر و خواهرم توی بارداری‌هاشون هیچ‌وقت ویار نداشتن، فکر می‌کردم منم ویاری نخواهم بود! اما زهی خیال باطل!🥴 شرایط زندگی‌مون توی شدت ویارم مؤثر بود. تنها بودیم و جایی برای رفتن نداشتیم. زمستون بود و سرد و تاریک. خونه‌مون هم عوض شده بود و رفته بودیم توی سوئیت‌های ۳۵ متری دانشگاه. اونا در واقع مال مجردها بود، ولی ما به عنوان زوج، رفتیم ساکن شدیم. خونه‌مون طبقهٔ همکف و کنار خیابون بود و مجبور بودیم همیشه پرده‌های خونه رو بکشیم تا دید نداشته باشه🥺. این شرایط ویار من رو تشدید می‌کرد و حالم بد بود. ده روز اول ماه محرم کلاً صبح تا شب روی تخت افتاده بودم. شب‌ها که می‌رفتیم هیئت و یه کم با بقیه صحبت می‌کردم، حالم بهتر می‌شد. ولی بعد برگشتن به خونه، دوباره حالم بد می‌شد😥. امتحانات پایان‌ترم آزمایشی (قبل از گرفتن پذیرش) رو به سختی شرکت کردم. تا رسید به امتحان شیمی آلی. باید چند تا تمرین حل می‌کردم که می‌دونستم حتماً از اونا توی امتحان میاد. ولی ویار داشتم و حالم بد بود😩 و نمی‌تونستم کاری کنم. هی استرس می‌گرفتم و گریه می‌کردم و حالم بدتر می‌شد😔. یه روز صبح که هم‌چنان درگیر استرس امتحان بودم، همسرم که خیلی به ندرت استخاره می‌گیرن، گفتن بیا استخاره کنیم که اصلاً این امتحان رو شرکت کنی یا نه😉. توی اون شرایط استیصال، جواب استخاره، آبی بود رو آتیشم! جوابش این بود که امتحان رو ندم. حالم خوب شد😅 و رفتم تخت خوابیدم. عملاً اون امتحان رو از دست دادم و رومم نمی‌شد برم سراغ استادش و صحبت کنم. نمی‌خواستم اساتید از باردار بودنم مطلع بشن. رشتهٔ من شیمی بود و مدام با آزمایشگاه و... سروکار داشتیم. حالا اگه وسط ارشد باردار می‌‌شدم، اساتید ممکن بود همکاری کنن. ولی همون اول کار، احتمال زیاد به یه خانوم باردار، پذیرش نمی‌دادن!😏 بعد از اون امتحان، دو تا امتحان دیگه هم داشتم، منتها چون نرفتنم خیلی بهم مزه داده بود😅 و دیدم چقدر حالم بهتره! اونا رو هم نرفتم.🤭 اون ترم آزمایشی رو از دست دادم و دیگه برای دانشگاه UBC شانسی نداشتم که بخوام پذیرش بگیرم. توی دوره بارداری دچار دیابت🥲 شده بودم. دستگاه تست قند خون بهم دادن و طبق جدول، باید بعد از هر وعده غذایی، قندم رو چک می‌کردم. ورزش می‌کردم و رژیم غذایی مختصری داشتم. مثلاً کمتر از یه کف دست نون، یه کم سیب و... . رژیم و ورزش باعث شد کارم به انسولین زدن نرسه خداروشکر.🤲🏻 کل هزینه‌های ماما و پزشک توی دوره بارداری رو بیمه می‌داد. تا ۲۰ هفته پیش پزشک خانواده می‌رفتم و بعد دکتر زنان. سه بار هم سونوگرافی برام نوشتن؛ ۱۲ هفتگی، ۲۰ هفتگی و آخر بارداری. پنج ماهی از بارداری‌م گذشته بود که یه خونه از خونه‌های دانشگاه به اسممون در اومد. ویلایی بود و از سطح زمین چند تا پله می‌خورد و می‌رفت بالا. پایینمون هم خونه دیگه‌ای بود. حدود ۷۰ متر بود و یه خوابه. قانون این بود که اگه بچه داشتی، باید دو خوابه می‌گرفتی، منتها اون زمانی که ما درخواست دادیم هنوز بچه نداشتیم و البته برامون خوب شد😉. چون اجارهٔ دو خوابه‌هاش خیلی بیشتر بود. ما تا آخر دیگه توی همین خونه بودیم. اجاره‌خونه رو خودمون باید از کمک هزینه‌ای که شوهرم می‌گرفتن، می‌دادیم. خونه‌های دانشگاه هم چون موقعیت خوبی داشتن، اجاره‌شون زیاد بود نسبت به بقیهٔ جاهای شهر، ولی ما ترجیح دادیم همون‌جا ساکن بشیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. قرار شد مادرم برای زایمانم نیان کانادا.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) توی خونه‌ جدید که مال دانشگاه بود، تا مدت‌ها، وقتی صبح از خواب بیدار می‌شدم، انگار توی بهشت بودم🥰. ذوق می‌کردم توی خونه آفتاب می‌افته. پنجره‌ها رو از دو طرف باز می‌کردم و باد توی کل خونه می‌پیچید. همه‌ش با خودم فکر می‌کردم اگه منم مثل بقیه از اول توی همین خونه‌ها بودم، و اون خونهٔ ۳۵ متری تاریک رو تجربه نمی‌کردم، هیچ‌وقت به ارزش این خونه پی نمی‌بردم🤭. بعضی از دوستای همسرم از قبل توی صف گرفتن خونه‌ها بودن و وقتی خانومشون می‌اومد، دیگه از اول توی همین خونه‌ها ساکن می‌شد. خونه‌مون خیلی بزرگ نبود، ولی خداروشکر پربرکت بود. کلی کمد دیواری داشت و جادار بود. خیلی از هیئت‌هامونو ما توی همین خونه گرفتیم. یادمه بعضی وقت‌ها پیش می‌اومد صد نفر، یا بیشتر☺️ مهمون داشتیم. اکثر خونواده‌های اطرافمون بچه داشتن و جالب بود که به جز ایرانی‌ها، که تقریباً هیچ‌کدوم بچه نداشتن و خانوم‌هاشون یا درس می‌خوندن، یا یه طوری خودشونو مشغول کرده بودن، بقیهٔ ملیت‌ها حداقل دو بچه پشت سر هم داشتن و بعضی‌ها هم چهار پنج تا!😇 این نبود بچه توی جمع ایرانی‌ها، باعث شد وقتی بچهٔ ما به دنیا اومد، خیلی برای همه شیرین باشه و بهش توجه زیادی کنن. محوطهٔ اطراف خونه هم خیلی خوب بود. فوق‌العاده مناسب بچه‌داری طراحی شده بود. بین هر چند تا خونه یه قسمت نه متری محوطهٔ شن بازی داشت، که یه عالمه شن ریخته بودن با کلی کامیون و وسایل شن بازی. این وسایل همیشه اون‌جا بود و کسی برنمی‌داشت ببره خونه. برای هر سی‌ تا خونه هم یه محوطهٔ تاب و سرسره بود. یه نکتهٔ خیلی جالب هم این بود که فقط از پشت خونه‌ها به پارکینگ‌ها راه داشت و ماشین‌ها به کوچه‌‌های داخلی و محوطهٔ بازی بچه‌ها اصلاً راه نداشتن. به همین خاطر بچه‌ها همیشه کاملاً آزاد و رها بودن😍. نزدیک زایمانم شده بود و می‌تونستیم برای اون دوره، واسه خانواه‌هامون درخواست ویزا کنیم. برای مادرم درخواست دادیم، اما هم ویزاشون دیر اومد، هم مادرم خیلی میلی به اومدن نداشتن و هم هزینه‌ها زیاد بود. البته منم دلم شور می‌زد!😓 مادرم مذهبی بودن و احساس می‌کردم اگه توی فصل تابستون بیان و اون اوضاع برهنگی جامعه رو ببینن، برای ما خیلی نگران می‌شن و حتی ممکنه بگن جمع کنین بریم ایران!😅 در نتیجه قرار شد مامانم نیان. یه هفته مونده به تاریخی که برای زایمان داده بودن، وقت نماز ظهر درد شدیدی حس کردم. همسرم خونه نبودن، تماس گرفتم باهاشون. اومدن خونه و چون ماشین نداشتیم، زنگ زدن آمبولانس اومد. (بعد دو سه هفته هم یه صورت‌حساب حدود نود دلاری😨 برای صرفاً همین رفت‌و‌آمد با آمبولانس، برامون اومد و من هی یاد ایران می افتادم که آمبولانس‌ها برای خدمات و رفت‌و‌آمد، چقدر هزینه کمتری می‌گیرن.) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۲. روز مبعث محمدعلی به دنیا اومد.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) با همسرم رفتیم بیمارستان ولی هنوز وقتش نبود. گفتن می‌تونی بمونی. یا امشب یا تا دو سه روز دیگه به دنیا میاد. دکترای شیفت آقا بودن و نمی‌خواستم اون موقع بستری بشم. با یکی از دوستانمون که اونجا پرستار بود، مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بریم خونه و نهایتاً اگه دوباره دردم گرفت، برگردیم☺️. خداروشکر تا سه چهار روز بعدش که دکتر شیفت آقا بود، پسرم به دنیا نیومد و تولدش افتاد زمانی که دکتر شیفت خانوم بود. روز مبعث بود، تیرماه سال ۱۳۹۰. همسرم روزه گرفته بودن و دانشگاه بودن. از علائمم متوجه شدم وقتشه و زنگ زدم همسرم اومدن و با هم رفتیم بیمارستان. زایمان اولی بودم و شرایطم سخت بود😓. یه خانوم ماما ازم مراقبت می‌کرد و مدام بهم می‌گفت: «می‌خوای برات آمپول بی‌حسی اپیدورال بزنم؟ اینجا ۸۰ درصد زایمان اول‌ها و ۳۰ درصد زایمان دوم‌ها رو اپیدورال می‌زنن. البته بهتره از اول انجام ندیم و یه کم از شروع دردها بگذره که هم شما همکاری بهتری داشته باشی، هم بچه خیلی بی‌حس نباشه.» اما من که روحیهٔ شجاعتم گل کرده بود😏 و تصوری از درد زایمان نداشتم🤪، می‌گفتم نه نمی‌خوام! دردهام که زیاد شده بود، پشیمون شدم😉 و گفتم بیاید برام اپیدورال بزنید. اتفاقاً همون موقع متخصص بیهوشی رفته بود سر عمل و باید صبر می‌کردم. دیگه ان‌قدر صبر کردم که به خدا رسیدم!😅😭 برعکس ایران که دیگه اواخر زایمان اپیدورال نمی‌زنن، اون‌جا برام زدن و یه کم تونستم نفس بکشم و بعد پسرم، محمدعلی ساعت سه صبح به دنیا اومد😍. به خاطر دیابتی که داشتم، پسرم وزن خوبی موقع تولد نداشت. اما خداروشکر ماه اول جبران کرد و وزن گرفت🥰. یه کم بعد زایمان که حواسم جمع شد، یادم اومد همسرم روزه بودن🤭 و اصلاً افطار نکردن!🥲 باز من روی تخت بودم، ولی بنده خدا یه‌لنگه‌پا توی اتاق کنار، من بودن کل مدت زایمان. اوضاع سختی که گذرونده بودیم، طوری بود که انگار هر دو باهم زایمان کرده بودیم😅! چند ساعت بعد رفتیم بخش. دوستامون که خبردار شدن، همون هشت صبح اومدن بیمارستان ملاقاتمون😩. منم که شب قبل رو نخوابیده بودم‌، خیلی به خواب نیاز داشتم. عصر هم یه سری ملاقاتی دیگه داشتیم و بعدش شب رسید، چه شبی! محمدعلی نمی‌خوابید🥴 و من و همسرم هم به شدت خوابمون می‌اومد. همسرم پسرمونو برد بیرون که من یه کم بتونم بخوابم. بعداً بهم گفتن ان‌قدر خساه بودن که همون‌جوری در حال راه رفتن خوابشون برده و خدا رحم کرده بچه از دستشون نیفتاده!😵‍💫 شب رو به صبح رسوندیم، ولی دیدیم دیگه نمی‌تونیم توی اون شرایط رفت‌و‌آمد و سروصدا، بمونیم. با اینکه می‌تونستیم بعد زایمان دو سه روزی توی بیمارستان تحت مراقبت باشیم، ولی نهایتاً رضایت دادیم و اومدیم خونه. زندگی جذابمون با بچه شروع شد. فقط ما دو تا بودیم و کمکی نداشتیم🙃. خداروشکر به جز کمردرد مشکلی نداشتم و با تماس و کمک از راه دور مامان‌ها، اون دوره رو گذروندیم. تخم‌مرغ روی کمر می‌بستم و کارهای طب‌سنتی که فکر می‌کردیم خوبه رو انجام می‌دادیم. خداروشکر همسرم هم چون تابستون بود، دانشگاه نداشتن و بیشتر اوقات خونه بودن🥰. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۳. بعد تولد پسرم، دوستامون هم به بچه‌دار شدن فکر کردن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بعد به دنیا اومدن پسرم، از طرف بیمارستان یه پرستار می‌اومد بهمون سر می‌زد. هفتهٔ اول یه روز در میون، هفتهٔ دوم دو بار و هفتهٔ سوم یه بار، بعدش هم تلفنی، تا حدود یک ماه و نیم در ارتباط بودیم و وضعیت خودم و بچه و شرایط افسردگی و... رو بررسی می‌کرد. یکی از چیزهای عجیبی که اون موقع از‌ پرستار دیدم، این بود که یه روز همسرمو از اتاق بیرون کرد و یواشکی ازم پرسید: «آیا از جانب پارتنرت (به جای شوهر، گفت پارتنر!) برای خودت و بچه احساس خطر می‌کنی یا نه؟😵‍💫» با خودم فکر کردم گویا چنین چیزی اینجا رایجه، که بچه داشته باشن و خانوم از جانب زوجش احساس خطر کنه و اینا در موردش بپرسن تا کمکش کنن.🥲 اون اوایل کمی افسردگی داشتم. یادمه یه روز همسرم برای خرید پوشک رفته بودن و چون می‌خواستن تعداد زیاد بخرن، باید فاصلهٔ دوری رو می‌رفتن. پیش‌بینی من این بود که دو ساعته برمی‌گردن و شده بود پنج شش ساعت.😫 موبایل هم همراهشون نبود که خبر بگیرم. اون موقع فقط یه موبایل داشتیم که خونه بود. توی همون چند ساعت دلم هزار راه رفت.😥 بعداً که اومدن، متوجه شدم بنده خدا رفته بودن برای من هدیه بخرن🥹. اما من به خاطر تنهایی و بی‌خبری، کلی گریه و زاری کرده بودم.😭😅 خداروشکر افسردگی‌م خیلی جدی نبود و زود برطرف شد. چند روز اول زایمان، دو تا از دوستامون خیلی لطف کردن و می‌خواستن حالا که مامان من اینجا نیستن، بهم رسیدگی کنن. چند باری برامون غذا آوردن، در حدی که کلی از غذا موند و نمی‌تونستیم چیکارش کنیم.🤭 روزهای اول فقط خودمون سه تا بودیم و دست تنها. یه سری سختی‌ها داشت ولی کلی خاطره جالب هم از اون موقع داریم.😉 یکی دو روز اول برای شستن بچه کلی نجس‌کاری داشتیم که اعصابمونو خرد می‌کرد؛ شیر روشویی کوتاه بود و به سختی می‌شد بچه رو زیرش شست😫 و با یه وضعیت عجیبی بچه رو می‌شستیم. بعد از چند بار آزمون و خطا بالاخره دستمون اومد چیکار باید کنیم. الان که یاد اون روزها می‌افتم، کلی به کارامون می‌خندم☺️. یه کار اشتباهی هم اون روزا انجام می‌دادم که برام درس عبرت شد تکرار نکنم🥲. وقتی دوستامون می‌خواستن بیان دیدن ما، بلند می‌شدم بدو بدو خونه رو مرتب می‌کردم که جمع و جور باشه و خب خیلی بهم فشار می‌اومد🥺. نتیجه‌ش این شد که یه هفته بعد، کمردرد شدیدی گرفتم. البته الحمدلله با توصیه‌های تلفنی مامانا (مثل بستن پودر نخود و تخم‌مرغ به کمر) رفع شد، ولی همون چند روز هم خیلی اذیت شدم😥. با خودم فکر می‌کردم هر چند دوری از خانواده‌ها خیلی برامون سخت بود، ولی حداقل این مزیت رو داشت که توی کارهامون مستقل شدیم و مسائل تربیتی و چالش‌ها رو خودمون دو تایی مدیریت کردیم و حرف و حدیث و کدورتی، به خاطر اختلاف نظرهای احتمالی با خانواده هامون، پیش نمی‌اومد. خداروشکر با خط‌شکنی ما و به دنیا اومدن محمدعلی و شیرین‌کاری‌هاش، بقیهٔ دوستامون هم به فکر افتادن که بچه‌دار بشن. بعد از حدود یه سال از تولد پسرم، کلی از دوستامون بچه‌دار شدن. یکی‌شون بود که از دکتری انصراف داد و بعد بچه‌دار شد. یکی دیگه با فاصلهٔ کم دومی‌شو آورد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif