پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
سلام و رحمت 🌷 با اینکه با توجه به حجم کتاب #حوض_خون دو ماه مرداد و شهریور رو برای مطالعهٔ اون در نظ
ای کسانی که کتاب #حوض_خون رو کامل مطالعه کردین 🤓
فرم قرعهکشی پایانی اینجاست 😉
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
شوهرم نگرانم بود. گفت: «چندروزی استراحت کن بعد برو.»
نمیتوانستم. چادر سر کردم و رفتم. خیلی از خانمها هم در عملیات فتحالمبین، مثل من عزیز از دست داده بودند و عزادار بودند. به همدیگر تسلیت گفتیم و نشستیم پای لگنها. لباسی برداشتم. ترکش خورده بود. با گریه به لکهها صابون زدم و آنها را توی دست ساییدم و شستم. مدام برادرم جلوی چشمم بود. حس کردم دارم لباسش را میشویم. نفهمیدم چطور یکدفعه آرام شدم. شستن لباسها آب سردی بود بر آتش درونم. لباسها و ملافههای بیمارستان شهید کلانتری و بیمارستانهای صحرایی و جبهه را میشستیم. هرکدام را باز میکردیم، خون لخته ازش میافتاد کف رختشویی. خانمها از دیدن همان خونهای لخته گریهشان میگرفت. موقع عملیات و شلوغی بیمارستان، لای ملافهها تکهگوشت و استخوان و پوست هم میدیدیم. خیلیها دلوجرئت دیدن آن صحنهها را نداشتند و غش میکردند. من و خدیجه بیاد ترس نداشتیم. چون مردهها و شهدا را هم غسل میدادیم. هروقت عملیات بود، ملافهها را باز میکردیم، تکهگوشت و پوستی اگر لای آنها بود میانداختیم توی کیسه. بعد غسل میدادیم، لای پارچهٔ سفیدی میگذاشتیم و توی محوطهٔ کنار رختشویی دفن میکردیم. زمین کنار رختشویی خاک بود. کمکم اطراف رختشویی برای ما شد آرامگاهی از اعضای بدن شهدایی که نمیدانستیم کجایی هستند. موقع این کار دلم ریش میشد، ولی جلوی گریهام را میگرفتم. اما شبها به محض اینکه چشمهایم را میبستم تا صبح مشغول جمع کردن تکههای بدن شهدا بودم. هرچه جمع میکردم تمامی نداشت.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#نظرات_شما
#حوض_خون
✒️✒️✒️
❇️ از کتاب حوض خون، از خود گذشتگی، صبور بودن، سحرخیزی، خستگی ناپذیری، استفاده از لحظه لحظهٔ ساعتهای روز، دل نبستن به دنیا و تعلقات اون رو یاد گرفتم.
حس و حالم بعداز خوندن کتاب عجیب بود و من هم مثل همون خانومها که یک وابستگی عجیب به رختشوی خانه داشتن؛ انگار به کتاب و رفتن توی اون فضا وابسته شدم.
خوندنش رو حتما پیشنهاد میکنم، شاید اولش بخاطر توصیف اون شرایط و مرور صحنهها توی ذهن بخوایم از ادامه دادنش پا پس بکشیم، ولی دقیقا همونجا که میخوای ادامه ندی؛ وابستگی به کتاب شروع میشه!
❇️ این بانوان نشان دادند که اگر یک زن با هر مشغلهای بخواهد کاری را انجام دهد، هیچ چیز مانعش نمیشود.
❇️ خوندن کتاب رو به همهٔ اونایی که دائم مشغول غر زدن به خانوادهٔ شهدا و حتی خود شهدا هستن توصیه میکنم.
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#خبر
#تقریظ
#پاسیاد_پسر_خاک
#معرفی_کتاب
📢 تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاسیاد پسر خاک» منتشر شد.
📝 بسم الله الرّحمن الرّحیم
ــ زندگی این مجاهد فی سبیل الله در شمار پرحادثهترین و درسآموزترین زندگیها و حقّا کم نظیر است.
🔹️ اوّل بار او را در سالهای اوّل دههی پنجاه در منزل خودمان در مشهد زیارت کردم. شهید اندرزگو او را آورده بود و به او ابراز اعتماد کرد. پرسیدم شما با آقای آقاسیدعباس قزوینی که از آشنایان ما در قم بود نسبتی دارید؟ گفت پسر اویم. پس از آن یکبار در همان سالها او را در جلو زندان اوین دیدم و یکبار در جمع نیروهای اعزامی قزوین در ستاد جنگهای نامنظم. و پس از بازگشت از اسارت چند سال با ایشان همکاری نزدیک داشتیم. ولی این حجم و کیفیت مجاهدت عالی را هیچکس نمیتوانست از ظاهر فروتن و کتومِ او حدس بزند.
🔹️ رحمت و رضوان الهی بر او. نمیتوانم تردید کنم در اینکه او در شمار شهیدان عالی مقام است. این کتاب بسیار خوب و هنرمندانه تنظیم شده است. دست نویسنده درد نکند.
بهمن ۸۸
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
بعد از جنگ کمکم بیمارستان شهید کلانتری را جمع کردند و مکانش شد همان شرکت تراورسبتنی قبل از جنگ. هفت هشت سال بعدش از دامادم شنیدم: «یکی از آشناهام توی خونهویلاییهای بیمارستان شهید کلانتری زندگی میکنه. دعوتم کرده. میخوام برم خونهش.»
دوباره هوایی سالهای جنگ و شستن لباس رزمندهها شدم. بهش گفتم: «من هم میآم. میخوام دوباره رختشویی رو ببینم.»
رفتم. بیمارستان خاکگرفته و سوتکور بود. پاهایم روی زمین بند نمیشدند. با دو رفتم سمت رختشویی. نشستم لب حوض. صدای مداحی و گریهٔ مادرهای شهدا و تشت و حوضها عین فیلمی از نظرم رد شد. صدای خندهها و شوخیهای خانمها اشکم را در آورد. خیلی ناراحت شدم. هشت سال، خدا میداند روزی چند تا مجروح میآوردند بیمارستان و ما توی رختشویی چقدر لباس و ملافه و پتوی خونی میشستیم . آنقدر هم تکه گوشت و استخوان جلوی رختشویی دفن کردیم که برایمان شد گلزار شهدای بینام و نشان.
الان هم تا آخرین قطرهٔ خونم پای اسلام ایستادهام. وقتی تلویزیون جنگ سوریه و عراق و یمن را نشان میدهد، خیلی ناراحت میشوم و مدام برای نابودی دشمن دعا میکنم. دیگر به سختی راه میروم. اما حاضرم بروم آنجا و لباس رزمندهها را بشویم.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
هنوز چند روز از پتوشوییام توی خانه نگذشته بود، پتویی را باز کردم، لای لختههای خون چیز سیاهی دیدم. یک لحظه دستم را عقب کشیدم و خوب نگاهش کردم. ترسیده بودم. کمکم دستم را جلو بردم و آن را توی دستم گرفتم. سیاه شده بود؛ اما از ناخنی که داشت فهمیدم بند انگشتی است. نگران بودم مامانم ببیند و دیگر نگذارد پتو بشویم. بند انگشت و گوشتهای چسبیده به پتو را جدا کردم و توی کیسهای ریختم. آب زدم به صورتم تا اشکهایم معلوم نباشند. مامانم سر رسید. کیسه را هول دادم زیر یکی از پتوها تا آن را نبیند. کمی کمکم پتو را برس کشید و رفت داخل. از فرصت استفاده کردم. با تکه چوبی گوشهٔ باغچه را کندم و کیسه را انداختم توی چاله. خاک ریختم رویش. دلم خیلی سنگین شده بود. دوست داشتم زار بزنم. اما خانه شلوغ بود و مجبور بودم خودم را خوشحال نشان بدهم. هرچه میگذشت و بیشتر تکههای سوخته و له شده را میدیدم عزمم را برای کمک به جبهه بیشتر میکردم. شبها تا دیروقت درس میخواندم و از خستگی خوابم میگرفت. صبح هم میرفتم مدرسه. بعد هم به دیدار خانوادهٔ شهدا میرفتم یا در حال پتوشویی بودم. هیچ خلوتی برای گریه و بیرون ریختن آن همه درد نداشتم. بالاخره شغل پرستاری را انتخاب کردم تا مرهم زخمهای بیمارها باشم. بیستوسه سال است پرستار هستم. همه نوع جراحتی دیدم، ولی وقتی پتوشویی یادم میآید از غصه جگرم میسوزد. با این حال به عشق سالهای جنگ و پتوشویی میخواستم به جبهه مقاومت بروم، ولی اینجا هم مثل دفاع مقدس خانمها را به خط مقدم راه نمیدهند.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab