#قسمت_اول
روايت ظهور دوباره
#شهيد_حاج_يونس_زنگي_آبادي
پس از شهادتش:
عجيب و بي نظير ترين شهيد دوران دفاع مقدس
شهيد :
من براي ترساندنت نيامده ام. بلكه براي اداي حقي كه بر ذمه توست آمدم. هر عباسي يك حسين دارد و هر حسيني يك زينب و هر زينبي، شمشيري است در نيام كه بايد برآيد. من اين شمشير را در دست تو مي گذارم.
🌹🍀🍃🍀🌹
زيرا از خدا خواستم كه يك بار چون عباس شوم و يك بار چون حسين. به وقت عباس شدن بي دست شدم و به وقت حسين شدن بي سر. مرا از پاهايم شناختند. اين ها را مي داني......خوانده اي ...
صداي زنگ تلفن من را به خود آورد. بي اهميت به صداي زنگ مشغول جمع آوري ورقه ها شدم. باز هم صداي زنگ.
ورقه ها را جمع مي كردم و به درون كارتن مي انداختم. بازهم صداي زنگ تلفن. روزهاي گذشته را با خود مرور مي كردم. بازهم صداي زنگ تلفن.
🔺از آقاي كرماني درخواست كرده بودم نگارش زندگينامه يكي از سرداران را به من بسپارد.
باز هم زنگ تلفن. آقاي كرماني مسئول چاپ كتاب هاي مربوط به كنگره بزرگداشت سرداران بود. باز هم زنگ تلفن.
آن روز يك كارتن پر از برگه داده بود دستم. بازهم #زنگ_تلفن. برگه ها مجموعه اي از گفتار خانواده، دوستان و همرزمان سرداري شهيد بود. بازهم زنگ تلفن. با مطالعه برگه ها وا رفتم.
باز هم زنگ تلفن. نا اميدانه احساس كردم اين همه خاطره از شهيد قابليت تبديل شدن به اثري داستاني را ندارد.
بازهم زنگ تلفن. از طرفي پروين، ليلا و سهيلا با ديدن كارتن دلخور شده بودند.باز هم زنگ تلفن. ميدانستند تا چند وقتي كه نگارش كتاب را در دست دارم من را بسيار كمتر خواهند ديد. بازهم زنگ تلفن. اما چه كنم ؟ زندگي خرج دارد❓. باز هم زنگ تلفن. بايد كاري كنم تا داستان جذاب شود. باز هم زنگ تلفن.
مي توانم از تجربه اي كه در نگارش دارم براي خلق داستاني جذاب استفاده كنم. باز هم زنگ تلفن. حال آدمي را داشتم كه بين زمين و آسمان معلق است.
باز هم زنگ تلفن. و اين زنگ تلفن. چه سماجتي دارد. باز هم زنگ تلفن. احتمالاً يكي از خوانندگان است.باز هم صداي زنگ تلفن.
و باز هم ....... اين بيست و پنجمين بار است كه صداي تلفن بلند مي شود. تعداد زنگ ها را شمرده بودم.گوشي را برداشتم.
سلام عليكم. بفرماييد.....
عليكم سلام.
مي خواستم بگويم شما مي توانيد براي رفع اين به ظاهر مشكل، از صناعات داستاني براي پرداختن به خاطرات استفاده كنيد و جاي دست بردن در آن كاري كنيد كه خواندني تر شود .
حيرت زده شده بودم. او چه كسي است كه ذهن من را مي خواند⁉️‼
شما❓
من زنگي آبادي هستم.
ببخشيد. كي⁉️
يونس زنگي آبادي.
خشكم زده بود. سريع گوشي را گذاشتم. با چشماني از حدقه در آمده به پنجره خيره شده بودم. زل زده بودم به دو چشم كه در ميان تاريكي هويدا شده بود.
دو چشم پر فروغ و مهربان در طرح محوي از يك سر. دو چشم پر از لطافت و لبخند. حسي كه داشتم حيرت بود نه ترس. فضا بسيار دوستانه بود. دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. بي اختيار گوشي را برداشتم. من خوابم يا بيدار❓
دوباره همان صدا بود. سر تا پا گوش شده بودم.
من براي ترساندنت نيامده ام. بلكه براي اداي حقي كه بر ذمه توست آمدم.
🌹🍀🍃🍀🌹
هر عباسي يك حسين دارد و هر حسيني يك زينب و هر زينبي، شمشيري است در نيام كه بايد برآيد.
من اين شمشير را در دست تو مي گذارم. زيرا از خدا خواستم كه يك بار چون عباس شوم و يك بار چون حسين. به وقت عباس شدن بي دست شدم و به وقت حسين شدن بي سر. مرا از پاهايم شناختند. اين ها را مي داني......خوانده اي ...
يعني من انتخاب شده ام❓
ما خود را تحميل نمي كنيم. بلكه در دل ها جا مي كنيم.
بايد چه كنم❓
حق را ادا كن .حق اين اثر آن است كه مرا طوري در يادها برانگيزد كه در قيامت برانگيخته مي شوم. كامل، نه شرحه شرحه، آن طور كه در دنيا شدم.
اگر حسين را سر بريدند و عباس را دست، آنان قيامت نه با سر و دست بريده كه با اندام كامل خويش برانگيخته خواهند شد و من نيز كه مريد آنان بوده ام، چنينم.
پس تو خاطرات مرا كه چون جسم دنيايي ام شرحه شرحه است، همچون جسمي كه در قيامت برانگيخته مي شود، به اندام كن. با سر و دست . بخواهي مي تواني .
🌹🍀🍃🍀🌹
مي خواهم. پس حتماً مي توانم.
مرا نه ناظر خود، كه خواننده اي فرض كن كه با كلمه به كلمه تو پيش مي آيد. به هر جمله ات قد مي كشد. اگر كتاب تو جسم باشد، من روح آنم .
من مفتخرم .
از تعارف كم كن.
حرف دلم را زدم .
براي آن كه به مكان مسلط شوي ،به روستاي زنگي آباد برو ...
آيا ارتباط يك طرفه است ❓
همين طور تلفني ❓
تو اراده كن من مي آيم. به هر صورتي كه بخواهم. من اذن از خدا دارم . منبراي زينب شدن اجازه گرفته ام.
ادامه داره
@madaranasemanisb
ستاد مردمی طرح مادران آسمانی استان سیستان و بلوچستان
#قسمت_اول روايت ظهور دوباره #شهيد_حاج_يونس_زنگي_آبادي پس از شهادتش: عجيب و بي نظير ترين شهيد دو
#قسمت_دوم
روایت #شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
🌷🌷🌷
ناگهان تلفن شروع كرد به بوق ممتد زدن. گوشي را گذاشتم. حجمي از سوالات به من حمله ور شد. يعني خواب مي ديدم؟ واقعاً او سردار شهيد، حاج يونس زنگي آبادي بود❓
درباره این واقعیت با چه كساني مشورت كنم❓
☀️چه كسي باور مي كند شهيد با من تماس تلفني داشته است❓
چه كسي باور مي كند خيره شدن من به دو چشم مهربان و خندان را❓
به هركسي توضيح دهم بايد برايش قسم جلاله بخورم. آخر باور كردني نيست.
بايد اولين كاري كه مي كنم از مخابرات پيگير تماس شوم.
تمام شب واقعه را مرور مي كردم. صبح اولين كاري كه كردم پيگير تماس شدم.
حتي در حوالي آن ساعت هيچ تماسي ثبت نشده بود.❗️
از طرفي 25 مرتبه زنگ خوردن گوشي اتفاقي غيرممكن بود. از نظر قانوني اگر زير 25 مرتبه تماسي گرفته شود و پاسخ ندهيم. گوشي اشغال شده و قطع مي شود.
عقل و عشق حكم مي كرد به اتفاقات آن شب اعتماد كنم.
فصول كتاب در حال تكميل است. با اتوبوس راهي روستاي زنگي آباد شدم.
روستايي در 20 كيلومتري كرمان. در جاده زرند.
به روستا كه رسيدم يك لحظه دوباره شك شيطاني به سراغم آمد. اين چه كاري ست كه من كردم. شايد خيال بوده شايد..... هنوز شايد ها كامل نشده بود كه دوچرخه سواري جلوي من ايستاد.💯
سلام عليكم. آقاي صفايي❓
عليكم سلام. بله. شما❓
چشمانش پر از اشك شد و گفت:
🔺من مرتضي هستم. #برادر_شهيد_حاج يونس زنگي آبادي. از دوچرخه پياده شد و من را در آغوش كشيد و گفت:
بفرماييد برويم منزل. شما مهمان حاج يونس هستيد. قدمتان سر چشم.
ديشب حاج يونس به خوابم آمد و گفت: كه اين ساعت به پيشواز شما بيايم❗️

ديگر تمام اتفاقات عجيب داشت برايم عادي مي شد. مطمئن بودم عجيب تر هم خواهد شد. #مهمان همسر و فرزندان شهيد شدم.
مصطفي و فاطمه فرزندان شهيد بودند.
وقتي فهميده بودند فرستاده اي از طرف پدر مي آيد براي ديدنم لحظه شماري كرده بودند. اكنون در فضاي گرم و صميمي حياط منزل در كنار برادر شهيد و دو فرزند شهيد بودم.
🔺سر صحبت را با فرزندان شهيد باز كردم.
پرواز كبوتري كه روي ديوار حياط نشست توجه همه ما را به خود جلب كرد. با خود فكر كردم شايد حاج يونس اين بار در كسوت كبوتري ظاهر شده.
مصطفي و فاطمه همزمان گفتند:
چه كبوتر قشنگي☺️. مصطفي سه ساله بود و فاطمه ده ماهه كه پدر شهيد شد.
اين جمله را مصطفي آنچنان با حسرت و سوزناك گفت كه فاطمه زد زير گريه.
براي اين كه دختر شهيد را آرام كنم، گفتم:
پدر شما شهيد است. شهداء زنده اند.
دست پدران شما بسيار باز است. مي توانند هر حاجتي كه داشته باشيد را برآورده كنند.
ناگهان فاطمه وسط حرفم دويد و گفت:
هر حاجتي❓ يكه خوردم. گفتم:
تا آن جايي كه بتوانند. البته بستگي به حاجت دارد.
فاطمه گفت: تنها آرزوي من ديدن پدرم هست. ناگهان كبوتر پرواز كرد و روي شانه فاطمه نشست و نوكش را به گونه هاي فاطمه كشيد. همه تعجب كرده بوديم.
🔺ولي من يقين داشتم كه اين كبوتر، #سفير_شهيد است.
خبر در روستا زود مي پيچد. خبر ورود نويسنده اي كه به زنگي آباد آمده تا درباره حاج يونس كتاب بنويسد.
آقا مرتضي گفت:
كه خبر از اينجا به كرمان هم رسيده و عده اي از دوستان و همرزمان حاج يونس پيغام داده اند كه امشب بعد از شام مي آيند اينجا براي شب نشيني، و نقل مجلسمان هم حاج يونس خواهد بود.
گفتم عالي است و با وجود آنها جاي خالي خاطراتي كه درباره حاجي خوانده ام، پر مي شود.
☀️حضور همرزمان حاج يونس براي پي بردن به وجوه نظامي شخصيت او بسيار ضروري است.
دارم كلافه مي شوم كه چرا در اين همه فصولي كه از سر گذرانده ام، حاج يونس خودي نشان نداده است❓
@madaranasemanisb
ستاد مردمی طرح مادران آسمانی استان سیستان و بلوچستان
#قسمت_دوم روایت #شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی 🌷🌷🌷 ناگهان تلفن شروع كرد به بوق ممتد زدن. گوشي را گذاش
#قسمت_سوم
روایت
#شهيد_حاج_يونس_زنگي_آبادي
ادامه 👇
🌷🌷
آيا در اين همه اشتباهي وجود ندارد كه او تصحيح كند؟ حاجي جان، با تاييد كار تا اينجا به من براي ادامه قوت قلب مي دهي❓
پس چرا خودي به من نمي نمايي❓ تويي كه به جسم كبوتري در مي آيي تا ....
❇️ناگهان برحاشيه دستنوشته من اين خطوط پديدار شد :
بسم الله الرحمن الرحيم🌳🌟
1-اگر شما انتخاب شده ايد، به دليل روش تحليلي كار شماست. پس انتخاب شما همان تاييد كار شماست.
2-اشتباهي صورت نگرفته است كه مجبور به دخالت شوم جز آنكه شفاي مادرم بيشتر از آنكه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضي باشد ، بر پدرم بوده است، زيرا خداوند نمي خواست زندگي بر او بيشتر از آن سخت شود.
مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردي صالح بود، خداوند بر او اين رنج را نپذيرفت.
3-درست است كه پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوي تر از آن بود كه به من متكي باشد.
4-مبادا حق مرتضي ضايع شود. او در بيشتر كارها پس از مرگ پدرم همراه و كمك من بود.
5-در نوشتن محكم باشيد و جز به رضاي خدا نينديشيد ، زيرا بسياري از دقايق در زندگي من وجود دارد كه متأسفانه به رضاي ديگران انديشيده ام كه رضاي خدا در آن نبوده است😒. پس شما به حذف آن دقايق همت كنيد،هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگي من بوده است، در گذشته است.
والسلام
🔺از شدت هيجان چنان مي لرزيدم كه ترسيدم قلبم تاب نياورد. آقا مرتضي را صدا كردم و با چشماني اشكبار دستخط
حاج يونس را نشانش دادم و گفتم : اين دستخط را مي شناسيد❓
با دقت نگاه كرد و ناباور به من خيره شد. گفت: خط حاج يونس است❗️و حيران به خط نگاه كرد و باز به من.
پرسيد: اين را از كجا آورده ايد❓
او پس از شنيدن توضيح من آنقدر هيجان زده شد كه نوشته شهيد را با خود برد و لحظاتي بعد صداي گريه و فرياد زن ها و بچه ها بلند شد😭
همسرش نام او را صدا مي زد و فرزندانش بابا بابا مي كردند. من كه قادر به حفظ اشك هايم نبودم، به اين فكر مي كردم كه چرا حاج يونس براي ارتباط برقرار كردن با من از روش هاي غير معمول استفاده مي كند❓
آمدن به خواب امري طبيعي تلقي مي شود ، اما تلفن زدن و بر كاغذ نوشتن و در جسم يك كبوتر حلول كردن هر چقدر هم كه ملموس باشد و به چشم خود ببيني و به گوش خود بشنوي ، باز هم باورش براي كسي كه نديده است، سخت است. ناگهان صداي حاج يونس را شنيدم. نه از روبرو يا از پشت سر، كه از همه جهات. به هر سو كه مي چرخيدم ، در وضوح صدا تغييري احساس نمي كردم:
بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن كفايت است، اما تو كه #راوي مني😊، بايد حضور مرا احساس كني و لمس كني و دريابي كه آنچه نامش #عند ربهم يرزقون است، چيست❓ كه اذن خداوند به شهيد تا به كجاست❓ كه شهيد عزيز كرده خداوند است و هر شهيد بنا به درجه اش نزد حق تعالي مي تواند تا آنجا پيش رود كه علاوه بر حضور در خواب به حضور در بيداري نيز اقدام كند تا مايه عبرت #غافلان گردد. تا اين دنياي فاني را كه كفي بر دهان ابديت است، به هيچ گيرد و بداند آنچه #حقيقي است؛ نه دنيا، كه #آخرت است.
🔺پس تو روايت كن مرا، آنچنان كه به قدرت لايزال حق تعالي دنيا را در مشت دارم و دلم براي دنيا زدگان سخت مي سوزد كه غافلانند😒....
زانو زدم و دست هايم را دراز كردم تا به دستاني كه مي دانستم دست دراز شده ام را رد نمي كنند، لمس شوم. شروع كردم به گريه كردني سخت و به صدايي بلند كه تاب نگه داشتن نفس را در سينه نداشتم. گفتم:
حاجي جان، شفاعت ما يادت نرود... و سر بر سجده گذاشتم و ناليدم : دريغا...
@madaranasemanisb
ستاد مردمی طرح مادران آسمانی استان سیستان و بلوچستان
#قسمت_سوم روایت #شهيد_حاج_يونس_زنگي_آبادي ادامه 👇 🌷🌷 آيا در اين همه اشتباهي وجود ندارد كه او ت
🌷🕊#قسمت_چهارم
روایت
#شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
❇️بعد از شام مجلس را با حضور حاج قاسم سليماني، خوشي، محمد زنگي آبادي و نجف زنگي آبادي آغاز كرديم.
همرزمان حاج يونس حامل سلام از خيل دوستاني بودند كه نتوانسته بودند در اين جلسه حضور يابند.
من توضيح دادم كه اداره جلسه با خود شهيد است. تمامي تصميم گيري ها با اوست. در واقع او خود نويسنده خاطراتش است👌
آقاي خوشي گفت:
اگر دستخط حاج يونس را نديده بودم و اگر جوهرش به اين تر و تازگي نبود هيچكدام از اين اتفاقات را باور نمي كردم.
🌷🕊
اما حالا هر چه بگوييد باور مي كنم .
اگر بگوييد اينجاست، شك نمي كنم. اگر بگوييد الان ظاهر مي شود و خود را به ما كه آرزوي ديدارش را داريم، نشان مي دهد. باور مي كنم و به احترام حضورش مي ايستم و منتظر مي مانم تا ظاهر شود. 🕊🌷
آنچه آقاي خوشي گفت، مرا لرزاند و آن طور كه آماده ايستاد كه انگار قرار است حاج يونس ظاهر شود. به نظرم آمد كه شدني است. مي شود.
باور حضور فيزيكي شهيد آن قدر جدي شد كه همه بر خواستند.
🔺حاج قاسم گفت: ما شك نداريم. نجف آقا گفت: ديدن چنين چيزي كم نيست. محمد آقا گفت: معجزه است.
اندام آقاي خوشي از شدت گريه بي صدا تكان مي خورد. .
🔺صداي گريه زنها كه از اتاق برمي خواست ،او هم صداي گريه اش را رها كرد. همه بي اختيار نام شهيد را صدا مي زديم.
🔺من مي گفتم: حاجي ...حاج يونس عزيز. نجف آقا فرياد مي زد: :
يونس جان ... آقا مرتضي مي گفت:
برادر.
حاج قاسم او را حاجي جان مي خواند.
🔺 صداي همسر شهيد كه او را حاج آقا خطاب مي كرد اتمام حجتي بود بر باوري كه تبديل به يقين شده بود.
👦👱و حالا فرزندان معصوم شهيد پدر را صدا مي زدند. فاطمه حين دويدن به سمت اتاق زن ها با چشماني گريان مي گفت:
بابا...بابا... و مطصفي با دستهايش اشكهايش را پاك مي كرد و زمزمه مي كرد: بابا جان... بابا جان....
🔺ديگر گريه زنان، شيون شده بود و صداهاي ما فرياد. من فرياد زدم: :
حاجي ...تو را به شهادتت قسم كه اگر اذن داري، خودت را برما نمايان كن. حتي يك لحظه. كه ببينيمت ...لمست كنيم ...متبرك شويم ...
🔅ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد. همه جا ظلمات شد⚫️. فقط صداي شيون و فرياد به نام حاج يونس بلند بود.
آن همه تاريكي به ظهور نوري ملايم، روشن شد و بيشتر و بيشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلايي حضور شهيد متوقف شد.🔅در هيات يك آدم، رشيد بود. در برابر چشمان حيران ما و زير فشار خرد كننده صداي قلب ما شروع به چرخش كرد و برابر هر يك از ما ايستاد و ما را مورد تفقد قرار داد.
با مهرباني از ما گذشت و سپس به اتاق ديگر رفت. ما ايستاده بوديم و يونس يونس از زبانمان نمي افتاد. ديگر همه طاقت از دست داده بوديم و افتاديم .
❇️و من در اين انديشه بودم كه مگر قلم خود شهيد بتواند اين ظهور را بنويسد.
حاج يونس در هيبت نوري طلايي به اتاق باز آمد و به همان ملايمتي كه ظاهر شده بود، محو شد.
@madaranasemanisb