روزای بی تو.mp3
13.04M
🎧 روزای بیتو
🎤 محمدحسین پويانفر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ نام یگانہ هستی آغاز کنیم امروز رو
یه روزدیگه
یه برڪت دیگه
و یه فرصت دیگه واسه زندگی❄️
خدای مهربون
بخاطر این
روز و آغاز نو❄️
ازت ممنونیم.
سلااااام بانو
صبحت بخیر و شادی
بریم واسه ساختن یه روز عالی و شاد
🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#خونهیدلتکونی💖🏡
مامان جونِ خلاق و هنرمند😌😍
این هفته یه چالش دیگه داریم:
سبزه عیدت رو کاشتی؟
بعد از خونه تکونی، دلت رو از غم و کینه و قهر و... تکوندی؟ توی دلت جای چیا خالیه؟
چالشمون اینه:👇🏻👇🏻
هم عکس از سبزه قشنگ و زیبایی که کاشتی واسمون بفرست🌱🌱🌱
هم یه لیست بنویس از چیزایی که توی دلت❤️💖 میخای بکاری و چیزایی که از دل و روحت میخای بتکونی.👌👏
و عکس سبزه و لیست دلتکونی رو بفرست واسه:
@Yazahra7373
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
امروز یه نوع دیگه از نقاشی رو داریم🖌🖍
با مداد روی کاغذ سفید بکشید 📄
بعد با انگشت تمام صفحه رو سیاه کنید...
بعد با پاک کن روش نقاشی بکشید. 📝
اینجوری نقش های خوشگل میتونید دربیارید😎👌
#نقاشی
@madaranee96🌸
فرشِ پاخوردهی دل را بتکانیم...هنر است...
#خونهیدلتکونی
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
زندگی پس از مرگ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#پند_استاد
اندیشیدن درباره حیات آخرت، انرژی، نشاط و قدرت فوقالعاده برای زندگی میدهد. تفکر درباره زندگی پس از مرگ، ما را مشتاق و منتظر حضور در آخرت میکند و عبور از دالان مرگ را برای انسان آسان مینماید. کسی که آخرتگرا باشد اسیر تلخ و شیرین دنیا نمیشود و از درون آباد و نیرومند میشود.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
صلوات شعبانیه
یادگار امام سجاد (علیهالسلام)
سفارش شده توی ماه شعبان،
مقارن با اذان ظهر خونده بشه.
به وقت عاشقی❤️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫همیشه لبخند بزن، یه لبخند میتونه شروع یه ارتباط موثر باشه.
💫هر روز به دنبال یادگیری یه چیز جدید و مفید باش، پیشرفت شخصیتی از همین یادگیریهای کوچیک به وجود میاد.
💫سعی کن توی شرایط سخت و آسون، تفاوت چشمگیری توی رفتارت نباشه، انسانهای بزرگ با تغییر شرایط، رنگ عوض نمیکنن.
💫شنیدن رو تمرین کن، گاهی گوش دادن حرف دیگران، بیش از حرف زدن و نصیحت کردن به اونا کمک میکنه.
💫سلام کردن به کودکان رو، مخصوصاً توی جمعها و مهمونیها فراموش نکن، انسانیت انسانها، ربطی به سن و سالشون نداره!
💫هیچوقت دور و برخودت رو شلوغ نکن، فقط چیزهایی رو تهیه کن که به اونا نیاز داری، یه زندگی ساده و منظم، خیلی بهتر از یه زندگی شلوغ و پر دغدغه است.
💫توی معاشرتهات، درعین احترام، راحت و صمیمی باش، تکلف و رودربایستی، آفت ارتباط موثرِ.
💫اگه میخوای کاری واسه دیگران انجام بدی، مثل کار خودت بهش اهمیت بده، این خصلت شما رو به فردی قابل اعتماد تبدیل میکنه.
💫از هزینه کردن واسه عطر و ادکلن نترس، اثر یه عطر خوشبو، در حال و روابط شما به قدریِ که از هزینه کردنتون پشیمون نشین.
💫از شنیدن حرف مخالف نترس، صحبت رو تا آخر بشنو، اگه صحیح بود، تایید کن وگرنه با آرامش و احترام، دلایل خودت رو توضیح بده.
🌸ویژگیهایی که خوندی، تنها بخشی از صفات پیامبر خاتم، صلّ الله علیه وآله بود،
پیامبری که واسه تکمیل اخلاق انسان مبعوث شد🌸
🌙حلول ماه شعبان، ماه پیامبر خدا(ص) مبارکباد...🎊
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🐛🕷یک جواب محشر
✍ نویسنده: کلرژوبرت❤️
👇🏻👇🏻👇🏻
یک جواب محشر _.mp3
1.28M
🎀 قصه های خاله لیلا
#یک_جواب_محشر
⏰ ۲:۳۹ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصه گو باشه"
@madaranee96
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
مهربانو بریم سراغ قصه خودمون...
فرنگیس...
👇🏻👇🏻👇🏻
#فرنگیس
قسمت شانزدهم
دستش را به کمرش زده بود و به بزغاله نگاه میکرد. پرسید: «دوستش داری؟»
با شادی گفتم: «آره کاکه. تو را خدا این را بده من.»
خندید و گفت: «باشد برای خودت.»
مادرم گفت: «چه خبر است! حالا دیگر اختیارش را از ما میگیرد.»
پدرم گفت: «اشکال ندارد. این بزغاله مال فرنگیس است.»
بزغاله را خیلی دوست داشتم. همیشه بغلش میکردم. تا صدایی میشنید، گوشهایش را تیز میکرد و رو به بالا میگرفت. مرتب دور و برم میپلکید و لباسهایم را بو میکرد. او را بغل میکردم و توی دامنم میگذاشتم.
نگاهم میکرد و هی پوزهاش را میجنباند. برایش دست میزدم و گدی گدی میگفتم. بزغاله تا صدای گدی گدی مرا میشنید، میآمد توی بغلم. زبر و زرنگ و قشنگ بود. بزغالهام شاخ نداشت و به آن کرهل میگفتیم.
بزغالهام بزرگ و بزرگتر شد. دنبالم میدوید و همیشه با من بود. وقتی بزرگ شد، یک روز پدرم را دیدم که به کرهل نگاه میکند. شک کردم و گفتم: «کاکه، تو که نمیخواهی سرش را ببری؟»
پدرم منمنکُنان گفت: «میگذاری سرش را ببرم، فرنگیس؟»
با ترس و وحشت گفتم: «نه، نباید سرش را ببری.»
سری تکان داد و آن روز حرفی نزد. یک روز دیگر گفت: «فرنگ، لباسهایت خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. اصلاً گلهای لباست سیاه شده. بگذار کرهل را بفروشم و برایت لباس بخرم.»
اول به لباسهای کهنهام و بعد به کرهل نگاه کردم. میدانستم اگر نه بگویم، بالاخره سرش را میبرند. قبول کردم. گرچه دلم نمیخواست بفروشیمش، اما بهتر از این بود که جلوی چشمم سرش را ببرند.
وقتی پدرم کرهل را برد، ناراحت بودم. از خانه رفتم بیرون تا آن را نبینم. کنار چشمه نشستم و گریه کردم. مرتب از آب چشمه به صورتم میزدم تا مردم نفهمند گریه کردهام.
غروب که پدرم برگشت، جلوی در کز کرده بودم. برایم یک دست لباس قشنگ خریده بود. لباسها را طرفم گرفت و گفت: «اینها مال توست.»
لباسم گلهای قشنگی داشت و زیبا بود. مدتها بود لباس تازهای نداشتم و وقتی آن لباس کردیِ قشنگ را دیدم، دلم آرام شد. گرچه دلم برای کرهل تنگ شده بود.
آن روزها، معمولاً حیوانهای وحشی زیاد به طرف آوهزین میآمدند. یک روز که بیشتر مردم جلوی در خانههاشان نشسته بودند و من هم مشغول ریسیدن پشم بودم، یکدفعه از دور چیزی را دیدم که به سمت ده میآمد. بلند شدم تا بهتر ببینم. اول فکر کردم چشمهایم اشتباه میبینند، اما خوب که نگاه کردم، دیدم چیزی شبیه گرگ است. داد زدم: «گرگ... گرگ.»
بزرگترها سری تکان دادند و باورشان نشد. فریاد زدم: «نگاه کنید، دارد میآید.»
اشاره کردم به سمتی که گرگ میآمد. گرگ به سوی گله میرفت. گله، نزدیک خودمان بود. اولین کسی بودم که آن را میدیدم. بنا کردم به جیغ کشیدن. مردم ده که نگاه کردند، دیدند راست میگویم. همه بلند شدند و به سمت گله دویدند. هر کس چوبی، سنگی، وسیلهای با خودش برداشت. من هم شروع کردم به دویدن. تنها چیزی که دستم بود، تشی بود. مردم داد میزدند و میخواستند گرگ را فراری دهند.
گرگ، گوسفندی را به دندان گرفت. از پشتِ گردنش گرفته بود. کمی که دوید، از ترس مردم، گوسفندی را که به دندان گرفته بود، رها کرد و الفرار.
وقتی به گوسفند بیچاره رسیدیم، دیدم جای دندانهای گرگ روی گردنش مانده. گوسفند بیحال افتاده بود و بعبع میکرد. دلم برایش سوخت. معلوم بود خیلی ترسیده. مردم دور گوسفند جمع شدند. اول گفتند سرش را ببریم، اما یکدفعه گوسفند خودش را تکان داد و سرپا ایستاد. همه خوشحال شدند.
از خوشحالی دست زدیم. گوسفند داشت خودش را تکان میداد. زنی گفت الآن دارو میآورم. دامنش را جمع کرد و با عجله رفت و داوری زخم آورد. یکی از مردها، دارو را از دست زن گرفت و به جای زخمهای گوسفند زد.
گوسفند بعد از یکی دو روز حالش خوبِ خوب شد. آن روز مردهای ده میگفتند: «آفرین دختر، تو زودتر از ما گرگ را دیدی.»
آنجا بود که مادرم برای اولین بار گفت: «فرنگیس، خودت هم مثل گرگ شدهای. از هیچ چیز نمیترسی. مگر میشود بچهای اینطور باشد؟ نترسیدی به طرف گرگ دویدی؟ میخواستی با تشیِ دستت گرگ را بکشی؟! میدانی گرگ چقدر درنده است؟ عقلت کجا رفته، دختر؟»
وقتی حرفهایش را زد، گفتم: «باور کن اگر میرسیدم، با دو تا دستهایم خفهاش میکردم.»
مادرم اول یک کم نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: «خدایا، این دختر چه میگوید!»
(پایان فصل دوم)
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96