معنای مجاهدت در کار
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
اگر در انجام هر کاری، از تمام ظرفیتهای خود استفاده کنیم، مجاهدت کردهایم. سختکوشی و مجاهدت معنایش این نیست که بیش از ظرفیت خودمان کار کنیم، بلکه باید تمام ظرفیت خود را به کار بگیریم و تلاش کنیم و آن بخش از استعدادهای خودمان را که تاکنون بهکار نیامده، فعال کنیم. یک جهادگر منتی بر دیگران ندارد، تنها خود را بیش از دیگران شکوفا کرده و از مرگ استعدادهایش جلوگیری کرده است.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#مشق_عشق 💞
💠هر چند وقت یهبار، از همسرت بپرس چطور همسری واسش هستی؟
آیا تونستی بخشی از خواستههای همسرت رو محقق کنی؟
ازش بخواه صادقانه رفتارهای مثبت و منفی شما رو بگه.
💠 و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کن، نه اینکه باعث دعوا بشه.
انتقادپذیری، شما رو پیش همسرت محبوبتر میکنه.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
آدم محترمی باشیم یعنی چی؟
#طرز_فکر
فرض کن که خونهت رو تازه تمیز کردی، دوستت زنگ میزنه و با کفش کثیف میاد تو!
این رو تعمیم بده به تمام رفتارهای اجتماعی! رعایت بهداشت عمومی، انداختن آشغال به سطل زباله و... همینطور احترام گذاشتن به احساسات، افکار و ایده ها و حقوق اجتماعی آدمهای دیگه نشانه محترم بودن ماست.
یادمون باشه ما مجبور نیستیم با عقاید آدمها موافق باشیم اما اونا هم اجازه مطرحکردن محترمانه افکار خودشون رو دارن.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو😊
بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️
وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا...
حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای همسر؟
دلبری کن❤️
👇🏻👇🏻👇🏻
#گلبول_قرمز 💕✨
🦋🌱
بین خودمون باشه!
خدا خواست منو خوشبخت ترین
آدمِ جهان کنه!
که تو رو آفرید❤️
بودنت شد آرامش دلم!😌💍
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
#توپک_خرمایی
۲۰ عدد خرما
۶ عدد بیسکوییت پتی بور آسیاب شده
۲۰ گرم کره
از مغزها:پسته،بادام هندی،بادام زمینی و گردو هر کدام ۱۰عدد خورد شده
تارت شیرین در صورت دلخواه
پودر نارگیل و کنجد و ترافل رنگی و شکلات تخته ای ذوب شده(شکلات تخته را رنده کرده مقداری کره یا خامه به آن اضافه کنید و روی حرارت غیر مستقیم اجازه دهید ذوب شود)
*من با این مقدار ۲۴ تا توپک ۱۳ گرمی درآوردم
دستور تهیه.خرما هارو به مدت ده دقیقه توی اب گرم بذارید که راحت پوست و هستشو جدا کنید.و با کره یه کم تفت بدید(تا حدی که فقط کره ذوب شه) و کاملا مخلوط کنید بعد با بیسکوییت و مغزها کاملا قاطی کنید و به اندازه های دلخواه توپک بگیرید و دوس داشتید وسطشو یه تیکه گردو بذارید و گوله کنید و در پودر نارگیل،شکلات،کنجد و... بغلطونید و توی تارت بذارید نیم ساعتی توی یخچال بذارید و بعد نوش جان کنید
#افطاری
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فایل کاربردی
« کارگاه روزه و شیردهی »
✅ دکتر مطهره آقاجانی متخصص اطفال
✅ دکتر لیلا ثمنی، متخصص فقه و حوق زنان و خانواده
✅ بخشی از محتوای فایل:
مدیریت شیردهی شیرخوار
توصیه هایی برای روزه داری مادران در دوران شیردهی
تشخیص کفایت شیر مادر
راه های افزایش شیر مادر
در صورت بروز چه نشانه هایی در کودک، روزه داری قطع شود؟
✅ مدت زمان فایل: حدود دو ساعت
✅ هزینه دریافت این محتوا : ۴۰ هزار تومان
هزینه ثبت نام برای طلاب و دانشجویان عزیز : ۲۵ هزار تومان
✅ برای دریافت فایل، به مسئول ثبت نام درخواست بدید:
@rahnemoon_admin
www.iranrahnemoon.ir
@iranrahnemoon
#خاکریز خاطرات ۱۲۴
🌺 اینطوری باید به فکر آخرت بود...
سید قادر تویِ عملیاتِ کربلایِ پنج سرِ مسألهای با یه بسیجی درگیـریِ لفظی پیـدا کرد. ایشون بعد از این اتفاق دائماً خودش رو با ناراحتی خطاب قرار میداد و میگفت: لعنت بر شیطان! معلوم نیست فردا کی زنده است و کی مُرده؟!!! ما یکی رو از خودمون رنجوندیم...
اینقدر سرِ این مسأله معذب بود که آخرش به سراغِ اون بسیجی رفت و دلش رو بدست آورد. آقا سید قادر فردای اون روز به شهادت رسید...
📌 خاطرهای از زندگی شهید سید قادر موسوی
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
هدایت شده از گروه تواشیح بین المللی تسنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ بسیار زیبا و خاطره انگیز
🔆اَسماءُ اللّه الحُسنی🔆
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🕋همخوانی 99 اسم خداوند متعال
🌀کاری از:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🎉و آقاپسرها و دختر خانم های قرآنی نوجوان😊
⭕️مشاهده و دریافت اثر با کیفیت بالا:
📺 aparat.com/v/coei9
🌐کانال ایتا:
📲 Eitaa.com/tasnim_esf
🎧با هدفون بشنوید...
#ماه_رمضان
#رمضان
#افطار
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🎢سرسره بازی
✍ نویسنده: سرور کتبی
👇🏻👇🏻👇🏻
سرسره بازی.mp3
2.16M
🎀 قصه های خاله پونه
#سرسره_بازی
🕰 4:30 دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت پنجاه و سوم
وقتی کنار جاده از ماشین پیاده شدم، سر جایم خشکم زد. اصلاً روستایی نبود! گورسفید سر جایش نبود. همهاش با خاک یکسان شده بود. همانجا روی جادۀ گورسفید ایستادم. ساک از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. علیمردان هم در حالی که رحمان را بغل کرده بود، با دهان باز به روستا نگاه میکرد. او هم شوکه شده بود.
رفتم جلو. خانهها را با وسایل داخلشان خراب کرده بودند. توی خاکها، تکههای شکسته و خرد شدۀ وسایل را میشد دید. پوکۀ بمب و تفنگ و خمپاره و ماشینهای سوخته همه جا پر بود. تنها چیزی که سر جای خودش باقی بود، زمین گورسفید بود.
همانجا، روی ویرانهها نشستم و مشغول تماشا شدم. دلم داشت از غصه میترکید. سعی کردم به یاد بیاورم هر خانه کجا برپا بود و در هر گوشۀ این زمینِ ویران چه خاطرهای داشتم. علیمردان هم این طرف و آن طرف میرفت و دست رو دست میکوبید. با خودم میگفتم: «این گورسفیدی بود که آرزو داشتم روزی برگردم به آن!»
مردم یکییکی آمدند. همه نالان و غمگین بودند، اما خوشحال از اینکه دوباره همدیگر را میبینیم. با دیدن مردم کمکم جان گرفتم. رحمان را بغل شوهرم دادم و تا آوهزین دویدم. توی راه نفسنفس میزدم، اما دلم میخواست زودتر به آنجا برسم.
آوهزین هم سر جایش نبود! کومهای از خاک باقی مانده بود؛ ویران و مظلوم. چند تا از اهالی روستا که زودتر رسیده بودند، کنار چشمۀ آوهزین نشسته بودند و با هم حرف میزدند. یکی از زنها که از دور مرا دید، فریاد زد: «سلام فرنگیس!»
همۀ نگاهها به سمت من برگشت. پدرم از دوردستهایش را بالا برد و مادرم را با صورت شکسته دیدم. بیاختیار اشکم سرازیر شد. جمعه و لیلا و ستار و و جبار و سیما بلند شدند. اول ناباورانه نگاهم کردند و بعد هر پنج تایی دویدند طرفم. بالبالزنان دویدم طرفشان. رسیدیم به هم و در آغوش هم فرو رفتیم. خواهرها و برادرهایم زودتر از من رسیده بودند آوهزین.
وقتی رسیدم کنار چشمه، پدرم پیشانیام را بوسید و آرام گفت: «خوش آمدی به خانهات، روله... خوش آمدی.»
رفتیم به جایی که روزی خانهمان بود. همه چیز از بین رفته بود. نشستم و روی خاکهای خانهای که در آن بزرگ شده بودم، دست کشیدم و خاک را زیر و رو کردم؛ شاید چیزی پیدا کنم. خودم هم نمیدانستم دنبال چه میگردم. یاد وقتی افتادم که با چه وسواسی خانه را تمیز میکردم. پنجرهها را پاک میکردم و بوی خوش، خانه را پر میکرد.
احساس کردم صدام غرور ما را شکسته است.
نیروهای امداد و جهاد و بنیاد جنگزدگان پشت سر ما آمدند. وقتی مردم با قیافههای وحشتزده و ناراحت وارد گورسفید و آوهزین میشدند، آنها را دلداری میدادند و میگفتند: «ناراحت نباشید، همه چیز را از اول میسازیم.»
همان روز اول، نیروهای خودی همۀ مردم روستا را جمع کردند. رحیم و ابراهیم هم توی آن نیروها بودند. دوباره برادرهایم را میدیدم. آخرین بار کی دیده بودمشان؟ یادم نمیآمد.
نیروها برای مردم حرف زدند و گفتند که تمام دشت و روستا پر از مین است. میگفتند نیروهای صدام موقعی که اینجا بودند، مینکاری کردهاند تا وقتی نیروهای خودمان به اینجا میرسند، کشته شوند.
از رحیم پرسیدم: «مین چه شکلی است؟»
سرش را تکان داد و گفت: «به هر شکلی هست. باید هر جا پا میگذارید و بچهها هر کجا میروند، حواسشان باشد.»
نیروهای خودی هشدار دادند و گفتند: «مین از بمباران بدتر است. نقص عضو میشوید. حواستان باشد.»
نیروهای جهاد، سریع خاکبرداری را شروع کردند. ما در گورسفید، شورای ده داشتیم و شورا مشخص کرد خانۀ هر کس کجا ساخته شود. نصرت کمری و حسین علیخانی و بهروز کیانی شورای ما بودند. یک روز مردم را جمع کردند و خودشان هم کاغذ دست گرفتند. ردیفردیف جای خانهها را مشخص کردند. جهاد که میخواست برایمان خانه بسازد، اعلام کرد که باید خانهها را آن طرف خانههای قبلی بسازند. جایی که مشخص کردند، از خانههای قبلیمان زیاد دور نبود. مهم این بود که سرپناهی داشته باشیم.
به نوبت خانههای مردم را میساختند. مردم هم کمکشان میکردند و برایشان غذا میپختند. تا وقتی خانهها درست شود، با چوب و شیروانی برای خودمان کپر درست کردیم. حتی داخلش را گِل و گچ کردیم و خوشگل شد.
وقتی یک روز آمدند و گفتند امروز نوبت شماست تا خانهتان را بسازند و بعد کاغذ و خودکار دستشان گرفتند و گفتند اینجا خانۀ علیمردان حدادی است، دلم پر از شادی شد. خانهها را با سنگ و چوب و تخته بالا آوردند. هر روز برایشان غذا درست میکردم و دم دستشان این طرف و آن طرف میرفتم. همهاش میگفتند: «فرنگیس خانم، شما نمیخواهد کار کنید.»
#فرنگیس
قسمت پنجاه و چهارم
اما دلم طاقت نمیآورد. میگفتم خودم دوست دارم کمک کنم. علیمردان هم کمک میکرد. گاهی من مواظب رحمان بودم و او کار میکرد، گاهی او از رحمان مراقبت میکرد و من کار میکردم. وقتی برق و آب هم کشیدند، خانه را تحویلمان دادند.
ساختن خانۀ ما حدود دو ماه طول کشید. در آن زمان، رحمان خیلی بیقراری میکرد و من مجبور بودم، هم از بچهام نگهداری کنم و هم مشغول کارهای دیگر شوم. اما خوشحال بودم از اینکه به ده برگشتهام و به زودی خانه خواهم داشت.
بعد از چند ماه، همۀ مردم ده خانهدار شدند. گورسفید دوباره زنده شده بود. مردم برگشته بودند و میخواستند دوباره کار و زندگی کنند. همه خوشحال بودیم از اینکه باز توی خانۀ خودمان هستیم. شوهرم آرامآرام کارگری توی مزرعهها را از سر گرفت و من بیشتر حواسم به رحمان بود. گاهی به آوهزین میرفتم و به خانوادهام سر میزدم. برای آنها هم خانه ساختند. همه دارای سرپناه شده بودند.
اما دوباره عراقیها بدتر و بیشتر شروع کردند به بمباران هوایی. انگار گورسفید نقطۀ اصلی و هدف آنها بود. بیشتر بمبهای خوشهای میزدند. گاهی هم از نزدیک، رگبار میگرفتند به مردمی که توی دشت و ده بودند.
یک بار که آوهزین بمباران شد، سریع خودم را به خانۀ پدرم رساندم. تمام روستا بمباران شده بود. وارد خانه که شدم، دیدم پدر و مادرم میلرزند و بالشی را جلوی خودشان گذاشتهاند. سریع بغلشان کردم و گفتم: «چیزی نشده، نگران نباشید.»
بعد لیلا از چشمه آمد. پرسیدم: «تو کجا بودی؟»
گریه کرد و گفت: «رفته بودم چشمه.»
خواهر کوچکترم رفته بود توی چشمه قایم شده بود. شنیده بود کنار چشمه بهتر است. از پدرم پرسیدم: «این بالش برای چیست؟»
گفت: «فکر کردم بمبها دارد روی سرم میریزند. گفتم بهتر است اصلاً نبینم!»
روکش بمب خوشهای، افتاده بود توی حیاط و پدرم که دیده بود، فکر کرده بود اصل بمب است و از ترس بالش را جلوی چشمش گرفته بود تا انفجار را نبیند و به مادرم گفته بود چشمت را ببند و اشهدت را بخوان!
بمب خوشهای اینطور است که در هوا، از داخلش بمبهای کوچکِ زیادی بیرون میآید. پوکهاش که دراز و بزرگ است، جدا میشود و همان پوکه افتاده بود توی خانه و پدرم فکر کرده بود بمب است و الآن عمل میکند. از ناراحتی، دستم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا، حق ما را از صدام بگیر.»
به پدرم گفتم: «از پشت بالش بیا بیرون، نترس. این پوکۀ بمب خوشهای است.»
پدرم هنوز میترسید. بلند شدم و پوکه را به هر سختی که بود، از حیاط بیرون انداختم. پدرم را که در آن حالت دیده بودم، انگار دنیا را توی سرم زده بودند.
داشتم حیاط را جارو میزدم که زن همسایه آمد دم در و صدایم زد. رفتم و سلام کردم. تعارفش کردم بیاید تو. نیامد. رنگش پریده بود. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟»
مِنمِن کرد و گفت: «چیز مهمی نیست. پیغام دادهاند که برادرت ستار دستش زخمی شده.»
تا این را گفت، توی سر زدم. آن موقعها ستار دوازده سالش بود. جارو را پرت کردم روی زمین و به طرف خانۀ پدرم دویدم. با خودم هزار جور فکر میکردم. توی راه آنقدر حالم بد بود که مرتب فکر میکردم همسایهمان گفت کی؟ ستار یا جبار؟ وقتی رسیدم، دیدم مادرم گریه میکند و زنها دلداریاش میدهند. زودی نشستم کنارش؛ شانههایش را تکان دادم و پرسیدم: «چی شده؟»
پدرم جلو آمد و گفت: «نگران نباش. کمی دستش زخمی شده، اما حالش خوب است.» پرسیدم: «کی؟!» گفت: «ستار.»
افتادم روی زمین. یک نفر لیوان آب داد دستم. پدرم کنارم نشست. پرسیدم: «کجاست؟ چی شده؟»
گفت: «کنار گوسفندها بوده و خودکاری پیدا کرده. خودکار را نگاه میکند که یکدفعه خودکار توی دستش میترکد پسرعمهاش هم بوده. حال هر دوشان خوب است، نگران نباش.»
لیلا که حرفهای پدر را شنید، جلو آمد و با بغض گفت: «یک انگشتش نیست، فرنگیس. تمام بدنش سوراخ شده بود.»
وقتی لیلا اینها را گفت، فریاد زدم: «شما که گفتید چیزی نیست؟»
دنیا دور سرم میچرخید. با عجله بلند شدم و گفتم میروم بیمارستان. پدرم جلویم را گرفت و گفت: «برادرهایت رفتهاند. نگران نباش. خبر آوردهاند حالش خوب است. برمیگردند. الآن میرسند.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨أَمَّنْ یُجِیبُ
🌙الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ
✨خـدای مهربون بـه حق ایـن آیه
🌙مبارکه
✨هـر کی توی دلش هر
🌙حاجتی داره روا کن
✨شب زیبـات متبرک به
🌙گـرمی نگـاه خــدا خانومی
✨الــهی
🌙دلخوشیهات زیاد
✨جمع خانوادهت پراز دلگرمی
🌙شبت بخیر
✨و پر از آرامش الهی
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽یه پیشنهاد عجیب!
🔹برو با خدا درباره جهنم حرف بزن🔥
🎤 استاد پناهیان
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴