کواک کواک جیک جیک.mp3.mp3
1.48M
🎀 قصه های ماهی خانم
#کواک_کواک_جیک_جیک
⏰۳:۰۴ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت شصتم
از ناراحتی، شبها دیگر خوابم نمیبرد. جبار و لیلا هر دو کوچک بودند و برایشان سخت بود این دردها را کشیدن. آنها چیزهایی را دیده بودند که حتی آدم بزرگها هم تاب و تحملش را ندارند.
حال جبار که بهتر شد، کنار تختش نشستم. با لحن بچگانهاش پرسید: «کی از بیمارستان میرویم؟»
سعی کردم زورکی لبخند بزنم. گفتم: «زودی خوب میشوی و به ده خودمان برمیگردیم.»
پرسیدم: «چرا مین را برداشتی؟ چرا دقت نکردی، جبار؟»
اخمی کرد و گفت: «فرنگیس، باور کن خودکار بود. من فکر کردم خودکار است. آن را برداشتم و نگاه کردم.»
به روستا که برگشتیم، ابراهیم و رحیم و نیروهای رزمنده، بسیج شدند برای جمع کردن مینها. نیروهای بازسازی هم که برای بازسازی خانهها مستقر بودند، به کمک رزمندهها آمدند. تصمیم گرفتند به مردم کمک کنند تا زودتر مینها جمع شوند. اطراف آبادی و تپهها را گشتند و مینها را پیدا کردند. برادرم رحیم پیش رو بود. قسم خورده بودند تا جان در بدن دارند، مین جمع کنند؛ حتی اگر کشته شوند.
هر روز با ماشین تویوتا و فلاکس آب به کوههای آوهزین و دشتهای اطراف میرفتند و با کوهی از مین برمیگشتند. مینها را کومه میکردند وسط ده یا کنار روستا روی هم میچیدند. آخرسر مینها را بار ماشین میکردند و به پادگان میبردند و تحویل میدادند. اما هر چقدر مین جمع میکردند، باز هم مینی بود که باقی مانده باشد. انگار صدام توی دشت تخم مین کاشته بود که تمام نمیشد.
دفعۀ بعد پسرداییام علیشیر گلهداری روی مین رفت. توی ده نشسته بودیم که فریاد مردم بلند شد: «علیشیر رفت روی مین.»
رحیم که مثل همیشه آماده بود، دوید و رفت. وقتی برگشت، نفسنفس میزد. علیشیر روی کولش بود. مسافت زیادی او را با خودش آورده بود. همۀ مردم ده بالا سر علیشیر شیون و واویلا به راه انداخته بودند. علیشیر را همه دوست داشتند و حالا شهید شده بود. جلوی چشم همه پرپر شد. هر دو پایش قطع شده بود و گوشت بدنش تکهتکه بود.
رحیم در حالی که گریه میکرد، گفت وقتی به علیشیر رسیده، دیده که خون زیادی از او رفته. او را کول کرده تا بیاورد. وسط راه، علیشیر گفته: «رحیم، کمی آب به من بده. تشنهام.»
برادرم گفته آب برایت ضرر دارد، باید تحمل کنی. علیشیر التماس کرده و گفته من دارم میمیرم. برادرم او را روی زمین گذاشته. اول خواسته به او آب ندهد، اما وقتی نگاهِ او را دیده، کمی آب توی دهانش ریخته و بعد پسرداییام نفسی کشیده و... تمام.
یک روز بعدازظهر، هواپیماهای عراقی روی آسمان دور میزدند. چهار بچه به نامهای اکبر فتاحی، جهانگیر فریدونی، سلمان فریدونی، صیاد فریدونی و یکی اهل دیره که اسمش مجبتی بود، رفته بودند کنار روستا بازی. یکدفعه صدای انفجار بلند شد. همه سراسیمه از خانههاشان بیرون آمدند. اصلاً نمیدانستیم انفجار از چیست. دویدیم جلو. همهشان افتاده بودند روی هم. مردی بود به اسم حسین فتاحی؛ پدر اکبر فتاحی بود. دلش نیامد برود بچهاش را ببیند. میترسید. به من گفت: «فرنگیس، دردت به قبر پدرم، برو ببین اکبرم چه شده؟»
کمی جلو رفتم و دیدم همۀ این بچهها شهید شدهاند. بیاختیار شروع کردم به شیون. با دست صورتم را میخراشیدم. پدرش فهمید پسرش شهید شده و او هم شروع کرد به شیون و گریه و زاری. منظرۀ وحشتناکی بود. بچهها روی زمین افتاده بودند و تکان نمیخوردند. سر تا پا خونی بودند و تکه تکه. رحیم و ابراهیم و داییام حشمت هم زود رسیدند.
هیچکس جرئت نداشت جلو برود. همه همان دور و بر ایستاده بودیم. میدانستیم آنجا خطرناک است. برادرم رحیم آماده شد جلو برود. بعضی زنها با نگرانی میگفتند: «حواست باشد. معلوم است آنجا مین زیاد است. خودت هم روی مین نروی.»
رحیم که عصبانی شده بود، با ناراحتی گفت: «از این بچهها که عزیزتر نیستم.»
آرام پا در میدان مین گذاشت. ما همه دور ایستاده بودیم و دعا میکردیم. همه ساکت بودیم. بچهها افتاده بودند روی زمین. رحیم هر قدم که برمیداشت، ما میمردیم و زنده میشدیم.
اولین بچه را که روی کول گرفت، صدای جیغ و فریاد مردم بلند شد. بچهها را یکییکی آورد. هیچ کس جرئت نمیکرد به میدان مین پا بگذارد، اما برادرم جلو رفت. خانوادۀ فریدونی ناله و فریاد میکردند. وقتی همه را آورد و روی زمین گذاشت، نفسی کشید.
بچههایی که روی مین رفته بودند، همه فامیل بودند؛ پسردایی و پسرعمو و پسرعمه. مادرشان میگفت رفتهاند چیلی و انجیر بیاورند. قرار بوده زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند.
آمبولانسها آمدند. بچهها را توی آمبولانسها گذاشتیم و حرکت کردند به سمت بیمارستان. هر پنج تا را بردند. آن شب تا صبح تمام مردم آبادی از غصه گریه و ناله میکردند. صبح روز بعد، هر پنج تا بچه را در روستای گورسفید خاک کردند.
همهشان کلاس نهم بودند و نوجوان. سه تا از پسرها فامیل بودند. پسرعمو بودند. پدر سلمان فریدونی اسیر بود.
بعد از چند سال که برگشت، روله روله میکرد و احوال پسرش را میپرسید. وقتی فهمید پسرش شهید شده، تمام خاک روستا را روی سرش کرد.
داغ پشت داغ. شیون پشت شیون. لباس سیاه تنها رنگ لباسمان شده بود. وقتی صدای انفجار میآمد، یعنی یک نفر دیگر هم روی مین رفت. دلمان با صدای انفجار میترکید و نمیدانستیم که این بار نوبت چه کسی است.
(پایان فصل هشتم)
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردابِ زندگۍ همہ را غرق مۍڪند!
اے عشق همّتۍ ڪن و دست مَرا بگير....
شبت بخیر مهربانو 🧕🏻
"مامان باید شاد باشه "
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
🌸🍃 امࢪوز قࢪاࢪه باهم گوش بدیم و توے گࢪوه قشنگمون یعنی ماماناےمادرانه🌸 باهم مباحثه کنیم😎👌 ساعت ۴_۵عص
🌸
بســــــــــم ﷲ...
شـــــࢪو؏ چالش شبانه مون...❤️
بانوجان داࢪیم میࢪیم لحظه هاے بهترے رقم بزنیم...
آماده اے ؟
پس بیا باما توے گࢪوه قشنگمون😍
#شب_نشینی 🌙
#یاهادی 🌟
✦ هادی المُضلّین ؛
همان خدای بالابلندی ست که
راه را به روی گمراه کنندگانِ این جاده نیز، نبسته و نخواهد بست؛
بشرط آنکه بخواهند ؛ یا بتوانند که بخواهند!
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
🌙شبها با جرعه ای از
*مناجات خمسعشر*
آیا برده فراری جز به جانب مولایش بازمیگردد؟
یا کسی به او از خشم مولایش جز مولایش پناه میدهد؟
حالت خوب نیست؟
خسته ای؟
از تهمت ها، غیبت ها، قضاوت ها و...
بریده ای ؟
از تحمل مشکلات و سختی ها و...
*فرّ الی الحسین*
به سمت حسین فرار کن❤️
✨☘✨☘✨☘✨☘✨
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
💎 سختیِ شیرین
#فانوس
آقا میگن:
🔆 در روزهای پایانی ماه رمضان هستیم از این ریاضت یکماهه و لطافت و رقتی که برای شما بر اثر روزه، دعا و عبادت حاصل شده، حداکثر استفاده را بکنید.
تحکیم رابطه با پروردگار، کمک کننده است، گره گشا است.
۱۳۹۶/۳/۳۱
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مناجات در خانه ☀️ توصیه آقا در غیاب جلسات عمومی ماه رمضان خلوتهای خودتون رو دریابید #هیئت_مجازی_
مهربانو🧕🏻،
🌙 سحر رسیده ...
وقت خلوت و دلدادگی با خدای مهربونِ...🤲🏻
چند شب بیشتر از این سفره نعمت و برکت نمونده...
باید قدر ثانیه ثانیهاش رو بدونيم
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
4_5794297455130446195.mp3
3.16M
مناجات با امام زمان "عج" 🤲
🎤مهدی رسولی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨#حدیثزندگی
با عزتترین، قویترین و بینیازترین مردم
شرح حدیث توسط حضرت آقا
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
1400.02.06-13-TarikheBesatVaAsreZohoor-18k.Low.mp3
3.96M
🔉 #تاریخ_بعثت_و_عصر_ظهور(۱۳)
استاد پناهیان
📅 جلسه سیزدهم | ۱۴۰۰/۰۲/۰۶
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
4_5855063313859215479.mp3
2.81M
🎧دلنشین ترین دعـــای سحـــر❣
🎤 مرحوم استاد صالحی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze26.mp3
3.99M
💚🎧
🎧 #تندخوانی (تحدیر) جز بیست و ششم قرآن کریم
🎤 استاد معتز آقائی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
❤️دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان
☘اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْكوراً و ذَنْبی فیهِ مَغْفوراً و عَملی فیهِ مَقْبولاً و عَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعَ السّامعین.
☘خدایا قرار بده كوشش مرا در این روز قدردانـى شده و گناه مرا در این روز آمرزیده و كردارم را در این روز مورد قبول و عیب مرا در این روز پوشیده؛ اى شنواترین شنوایان.
#دعاےامࢪوز
@madaranee96☘
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
🌸🍃 امࢪوز قࢪاࢪه باهم گوش بدیم و توے گࢪوه قشنگمون یعنی ماماناےمادرانه🌸 باهم مباحثه کنیم😎👌 ساعت ۴_۵عص
چـــــالش امࢪوز چیه⁉️
میخوایم ان شاءالله به صورت جدی و مستمࢪ به مباحث کتاب "من دیگࢪما" نوشته استاد "عباسی ولدے" بپردازیم...
امࢪوز بحث زیباے ارتباط کودک با نماز و مسائل و اموࢪ دینی رو درگروه مباحثه میکنیم باهم😍
منتظرتون هستیم...
۴_۵عصر
۱۱_۱۲شب .
یاعلی 👋
#چالش_تࢪبیتی