و گلوله دشمن به آن خورده. توپهای صدام تکهتکه اش کرده بودند. قسمتی از لاشه گاو را کرمها داشتند میخوردند.
گاوم را خیلی دوست داشتم. و حالا این طور تکهتکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوسالهام.
شاید آن یکی هم همین نزدیکی مرده بود.
از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصرشیرین میرفتند. برایشان دست بلند کردم و به طرف روستای بالا (کله جوب علیا ) به راه افتادم.
توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم می آمد. دست بالا برد و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》
نزدیک که رسیدم، پرسید:《 چرا ناراحتی؟》 گفتم:《 دنبال گوساله ام میگردم، گاوم که مرده.》
با خوشحالی گفت:《 خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوسالهات را توی روستای کله جوب علیا دیده اند.》
با خوشحالی گفتم:《 راست میگویی؟》 خندید و گفت:《 دروغم چیه؟》
کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیه آب را روی روسریام خالی کردم. تا مدتی خیس میماند و خنک نگهام میداشت. خداحافظی کردم و به سرعت راه افتادم. روی جاده، شروع کردم به دویدن. اینطوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دست میرفتم، ممکن بود روی مین بروم.
چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آنقدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکهتکه بود و سراسر سوخته.
خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفسنفس میزدم. زنی با خوشرویی، دبه آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم:《گوسالهام را گم کرده ام. شما این طرفها گوساله غریبه ندیدهاید؟》
زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانه های گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را میشناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید:《 آهای فرنگیس، دنبال چه میگردی؟》
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 گوساله ام.》
وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:《 بیا، گوسالهات را پیدا کردهایم. بیا ببر.》
باورم نشد. فکر کردم سر به سرم میگذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف میزند، دستها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدایا، شکر.》
پشت سر زن راه افتادم. گفت:《 میخواستم خودم برایت بیاورم، اما میدانستم قبل از من میآیی.》
باهم به در خانهشان رفتیم. از بیرون صدای گوساله ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم:《 زینب، این صدای گوساله من است!》
وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشه حیاط، گوساله ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم:《 خدایا، شکرت.》
صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت:《 فرنگیس، خوب میشناسدت. نگاه کن ببین چه کار می کند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین میکوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول میگردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.》
خندیدم و گفتم:《 میداند چقدر ناراحتش بودم. میداند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوسالهام زنده است.》
زینب گفت:《خستهای، بیا تو یک چای برایت بریزم.》
با خوشحالی گفتم:《 الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوسالهام را نجات دادی و نگهداری کردی.》
گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت میکردم. چوب را کنار رانش می گذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوسالهام حرف میزدم:《 تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...》
گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی میدیدم همه چیز نابود شده، حرصم میگرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشهای گذاشتم.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
ناملایمات و رنج ها را تحمل کن،
تا همواره خرسند باشی.
اقتباسی از حکمت ۲۱۳ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
💖💙مامان جون
میخایم هر ماه تولد مجازی بگیریم💖💖💙
💖هر ماه، واسه متولدین اون ماه
💙💖اگه تولد فرزندِ دلبندت توی خرداد ماهِ،
همین الان اسمش و تاریخ تولدش رو با یه عکس خوشگل واسمون بفرست.
اگه خودت هم متولد خردادی، میتونی عکس بچگیت و تاریخ تولدت رو واسمون بفرستی💖💙💙
💙تا ۱۳ خرداد فرصت داری عکسها رو واسمون ارسال کنی به
💖🆔:
@Mehrbanoo61
همراهی شما باعث خوشحالی ماست💖💙
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانومی،
چیزی که تو رو نگران می کنه.
بر تو مسلط میشهها....
حتی اگه وجود نداشته باشه...
همه چیز رو بسپر به خدای مهربون.
اون خودش حواسش بهمون هست.❤️
✨
شبتپرازعشقخدا 🌙♥️
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پند_استاد
🌱 آدمها با چی حالشون خوب میشه؟
➖ باید بریم سراغ اصل کاری ...
استاد پناهیان
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
در رکاب آقا 🚩
اولین پیادهروی جمعی مامانای مادرانه🧕🏻
به همراه دلبنداشون...
قدمقدم همراهی و عاشقی...
به یاد یوسف زهرا(سلاماللهعلیها)🌼
به امید اینکه آقا، سرباز کوچولوهای ما رو در سپاهشون پذیرا باشن.👧🏻🧒🏻👶🏻
⏰وعده ما: چهارشنبه ساعت ۱۸:۳۰
🛣بلوار پیامبراعظم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)
میدان آلیس
📝جهت نام نویسی و اطلاعات بیشتر پیام بدین به
🆔:
@KhademeFeze
#فرزندمرانذریاریقیامتومیکنم
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
☀️#تا_طلوع
مناجات اول: راز و نیاز توبه کنندگان
اي پاسخگوي درماندگان، اي برطرف كننده زيان، اي بزرگ نيكي، اي داناي نهان، اي زيبا پرده پوش،
به جود و كرمت به سوي تو شفاعت مي جويم، و توسّل ميكنم نزد تو
به فضل و رحمتت دعايم را اجابت كن، اميدم را به خود نااميد مساز، و توبه ام را بپذير، و با احسان و مهرت خطاهايم را ناديده گير، اي مهربان ترين مهربانان.
جرعه ای از مناجات خمس عشره[ مناجاتهاي
پانزده گانه] مولاي ما علي بن الحسين (عليهما السلام).
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴