eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
اولوا الالباب_012.mp3
1.6M
🎧 ⚠️ در مسیر تربیت اگر کسی به مقامی نرسید که خدا رو تو دلش ببینه این فرد طعم بندگی رو هیچ وقت نمی چشه. ❌ یکی از اشتباهاتی که در مسیر تربیت اتفاق می افته اینه: بعضی از چیزها رو من یه فضائلی می دونم که مخصوص افراد خاص یا قشر خاصی تعریف میشه ولی من برا تربیت خودم و جامعه دنبالشون نمیرم و بهشون نیاز ندارم!!! 🍃ما به صورت فطری به گونه ای آفریده شدیم که خدا رو با چشم دل می بینیم. محسن عباسی ولدی @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🍲 پوره‌ سيب زميني: ۲ عدد سيب زميني را بشوييد و با پوست بپزيد. سپس پوست آن را بكنيد و با قاشق يا گوشت كوب، آن را نرم و با كمي روغن مايع يا كره و ۵ قاشق غذاخوري شير، مخلوط كنيد و دوباره روي اجاق بگذاريد. "دست‌پخت مامان باید تک باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهــــش بگو؛ همیــن که هستــی، دلم قرصه😍 خانم خونه❣ احساس عزت نفس همسر شما، با نوع کلمات شما، ما تغییر می‌کنه! حتما بهش بگین که با حضورش دلتون قرص و پشتتون محکمه. اینجوری حال روحش بهتر میشه.❤️ "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️رسانه فقط تلویزیون نیست نباید فراموش کرد که امروز رسانه، به تلویزیون📺 محدود نمی‌شود. اینترنت🌐، شبکه‌های اجتماعی📱 و بازی‌های رایانه‌ای💻 نیز بخش قابل توجّهی از حضور رسانه در خانواده است. ✅ این رسانه‌ها نیز به صورت جدّی، در مسیر تربیت فرزند، تأثیرگذاری ویژه و عمیقی دارند. ✅ همین مسئله، موجب می‌شود که ما این ابزارها را به معنای واقعی کلمه، یک رقیب تربیتی بدانیم که در صورت غفلت از آنها، گوی سبقت را از والدین خواهند رُبود. 📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۴۰ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕✨ « عِشق شیرین‌ترین بَلایِ جان است😌💛» "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
... ۳ ⛔️غریبی کردن! یکی از اضطراب ها و ترس هایی که در کودک ۶ ماهه پیش می آید، ترس از غریبه است. کودک ۸ ماهه وقتی به غریبه ها می رسد، بغض می کند، نگاهی به مادرش و نگاهی به غریبه می اندازد و بعد گریه سر می دهد😭 و بدین طریق اضطرابش را نشان می دهد! ❗️البته کودکان همیشه با ترس با غریبه ها برخورد نمی کنند. این خیلی بستگی به نوع برخورد غریبه داره که آروم حرف بزنه و کم کم شروع به بازی کنه، در این صورت احتمال کمی برای غریبی کردن کودک هست! یادتونه در مورد حافظه یادآوری مطلبی گفتیم؟! توجیه ترس از غریبه میتونه بر اساس همین نوع حافظه باشه که کودک طرحواره ای که از صورت فرد آشنا در ذهن داره رو با صورت فرد غریبه مقایسه می کنه و می کوشد تا ارتباطی بین این دو برقرار کنه! حالا اگه نتونه ارتباطی برقرار کنه، دچار اضطراب می شود😬 جالبه بدونید تقریبا همه کودکان بین هفت تا ۱۲ ماهگی از غریبه ها می‌ترسند! منبع:کتاب رشد و شخصیت کودک (پاول هنری ماسن و همکاران) "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#فرشته‌های‌خونمون مامان جون، اسم‌‌های قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ت شروع میشن. 🆔: @ma
اسامی ارسالی مامانا که با حرف ت شروع میشن: سلام تکتم نام مادر حضرت رضا .سلام الله علیها. که کمترشنیدیم. تکتم به معنی خانم پوشیده و محجبه است. سلام ترمه توحید تیام تارا ترانه ترنم تبسم تیارا ترگل تینا ترلان تانیا تمنا ترمه تندیس ترنج سلام عزیز 🌹 تسنیم ترنم تبسّم تارا تینا ترانه توحید و تبسم " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
مامان جون، اسم‌‌های قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ث شروع میشن. 🆔: @madarane96 " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
خانومی 🧕🏻، "ميدونے اگه صخره و سنگ، تو مسير رودخونه زندگيت نباشـہ، صداے آب قشنگ نيست . . . ! 🌿 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فیلترینگ‌های زمان ما😂😂😂 یادش بخیر ☎️📼 📺📻⏰ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‎ ایده آینه با سیخ چوبی و مهره ┏━━🍃🍂━━┓ @khalaghan ┗━━🍂🍃━━┛ "مامان باید هنرمند باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟ ۸۱ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) وقتی یکی میگه جلوی بچه نمیشه حرف زد🤫، حواستو حسابی جمع کن. 🤪🤪 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🌸 بهار و جوجه ✍ نویسنده: لاله جعفری 👇🏻👇🏻👇🏻
بهار و جوجه ها.mp3
3.26M
🎀 قصه‌های خانم قصه گو 🕰 3:23 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هشتاد و دوم( آخر) شب از خوشی خوابم نبرد. سرم را روی بالش گذاشتم و از پنجره ستاره‌ها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش می‌شد از همه رنج‌هایم برای رهبر بگویم، از دردهایی که روی دلم هست. کاش به اندازه تمام سال‌هایی که رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم. ساعت پنج صبح بیدار شدم. نمازم را که خواندم، سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم. گفتم:《بلند شوید. باید زود برویم.》 پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هول‌هولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت:《 قبول نیست. ما قرار است برویم توی استادیوم وسط آن همه جمعیت و دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد. ما چه؟》 رحمان هم خندید و گفت:《 معلوم است دا ما را دوست ندارد.》 خندیدم و گفتم:《همه‌تان را دوست دارم. کاش می‌شد همه برویم ولی نمی‌شود. گویا قرار است نماینده‌های خانواده شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه که فقط ما نیستیم.》 چفیه‌هایی را که آماده کرده بودم دست بچه‌ها دادم. یکی از چفیه‌ها را هم دستم گرفتم و به راه افتادیم. شهر شلوغ بود. مردم به طرف استادیوم شهر می‌رفتند. می‌خندیدند و شاد بودند. قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. مهمان عزیزی داشتیم. نزدیک ورزشگاه، کارمندان فرمانداری مرا شناختند و گفتند:《 فرنگیس از این طرف بیا.》 من و سهیلا رفتیم و پسرها از راهی دیگر. سهیلا گوشه چادر مرا گرفت و گفت:《 بگذار با هم برویم. کمی آرام‌تر!》 اما من هول بودم و تند تند می‌رفتم. چند بار هم خواستم زمین بخورم. دست و پایم را گم کرده بودم. پشت ورزشگاه جایی درست کرده بودند و ما را نشاندند. آقای علی شیر پرنور و سردار عظیمی، فرمانده سپاه گیلان‌غرب، آنجا بودند با آنها سلام و احوال‌پرسی کردم. بعد مرا به جایی بردند که چند زن دیگر هم نشسته بودند. فهمیدم که یکی از آن‌ها خانم شهید شیرودی و دیگری مادر شهید کشوری بود. مادر شهید کشوری روی ویلچر نشسته بود و پسرش ویلچر را جابجا می‌کرد. بعد مادر شهید پیچک را هم دیدم. با خودم گفتم این‌ها خانواده قهرمانان بزرگ جنگ‌اند. یاد روزهای جنگ افتادم. یاد روزی که از روی تپه هلیکوپترهای شهید کشوری و شهید شیرودی را با دوربین نگاه می‌کردم دست هر کداممان گلی سرخ دادند. چقدر خوب بود. همه چیز بوی جبهه و جنگ و آن روزهای سخت را می‌داد. احساس کردم که دیگر تنها نیستم. کنارشان نشستیم. بعد فهمیدم که پدر شهید کشوری هم کنار ما هستند و چند نفر از دخترانی که پدرانشان آزاده بودند. تعداد زیادی خبرنگار و عکاس هم بودند که مرتب فیلمبرداری و عکاسی می‌کردند. سه نفر از دخترهای گیلان‌غربی که هشت نه سالی داشتند منتظر بودند تا به آقا خوش‌آمد بگویند. لباس هایشان را مرتب می‌کردند و منتظر بودند. سر و صدای مردم لحظه‌ای قطع نمی‌شد. تمام شهر از فریاد مردم و شعارهایشان می‌لرزید. شعار می‌دادند: جانم فدای رهبر. چشمهایم را بستم و هزار حرفی را که تکرار کرده بودم زیر لب با خودم گفتم. ماشین بزرگ سیاه رنگی ایستاد. گروهی از مردها به سمت ماشین رفتند. از جایمان بلند شدیم. خوب که نگاه کردم دیدم رهبرم می‌آید. زیر لب گفتم:《 خوش هاتی.》 توی دلم صلوات فرستادم. قبل از این‌که به سمت ما بیاید بچه‌ها خوش‌آمد گفتند. پدرم، علیمردان، قهرمان، جمعه، دایی‌ام محمد خان، پسر عمویم و همه شهیدها جلوی چشمم آمدند. می‌خواستم از طرف آنها سلام بگویم. انگار همه‌شان به من می‌گفتند:《 فرنگیس تو به جای ما حرف بزن. تو به جای ما سلام کن.》 اول با خانواده‌های شهید کشوری، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد. _ سلام _ سلام رهبرم _ ایشان چه کسی هستند؟ سردار عظیمی گفت:《 فرنگیس حیدرپور! شیرزن گیلان‌غربی که با تبر یکی از عراقی‌ها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.》 رهبر با حرف‌های سردار عظیمی تکرار کرد و گفت:《 بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت.》 آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 خوشحالم رهبرم که به گیلان‌غرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نورباران کردی.》 لبخند زد و گفت:《 چطور این کار را انجام دادی؟! وقتی سرباز عراقی را کُشتی نترسید؟》 گفتم:《 با تبر توی سرم سرش زدم. نه نترسیدم.》 خندید و گفت:《 مرحبا! احسنت! زنده باشی.》 منتظر ماند تا اگر حرفی هست بگویم. با خودم گفتم دردها و رنج‌های من اگر چه زیاد هستند اما بگذار درد مردم را بگویم. گفتم:《 رهبرم! گیلان‌غرب از شما انتظار دارد که به آن بیشتر رسیدگی کنند. مردم محروم هستند و امکانات گیلان‌غرب خیلی کم است.》 بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد. سردار عظیمی گفت:《 ایشان سهیلا دختر فرنگیس هستند.》 سهیلا گفت:《 آقا جان با قدم‌های مبارکت گیلان‌غرب را نورباران کردی.》 با سهیلا هم با مهربانی حرف زد. _ احسنت احسنت!