#نان_ستاره_شکلاتی
کره 30 گرم(حدود 2 قاشق غذاخوری)
شکر 1/3 پیمانه
زرده تخم مرغ 2 عدد
سفیده ها را برای رومال کنار بگذارید
شیر ولرم 3/4 پیمانه
خمیرمایه فوری 1 و نیم قاشق چایخوری
آرد حدود 4 پیمانه
میزان آرد کاملا تقریبی بوده ممکن است کمتر یا کمی بیشتر آرد مصرف شود
شکلات صبحانه حدود 1 پیمانه
کره نرم به دمای محیط رسیده+شکر+زرده ها+وانیل را با هم مخلوط کنید تا یکدست شوند.
1 قاشق مرباخوری شکر+خمیر مایه+شیر ولرم را مخلوط و روی ظرف را بپوشانید و 5 دقیقه صبر کنید تا خمیرمایه عمل کردهذو کف کند.
سپس خمیرمایه عمل آمده را هم اضافه و آرد را به تدریج اضافه و مخلوط کنید تا خمیر جمع و قابل ورز دادن شود.
آرد را از قبل سه مرتبه الک کنید.
خمیر را روی سطح آردپاشی 10 دقیقه ورز دهید.اگر خمیر زیاد چسبنده بود کم کم آرد اضافه و دوباره ورز دهید ولی حتی الامکان با ورز دادن چسبندگی خمیر را بگیرید تا خمیر کاملا لطیف شود.
خمیر را در کاسه چرب قرار داده و +روی آن با کارد بزنید و روی ظرف را بموشانید و 1 تا 2 ساعت استراحت دهید تا حجم آن دوبرابر شود.
سپس با مشت پف خمیر را بگیرید.
خمیر رابه 4 قسمت مساوی تقسیم کنید.
قسمت اول را روی سطح آردپاشی شده باز کرده و به کاغذ روغنی انتقال دهید.
با قالب گرد 25 سانت روی خمیر رد بیندازید و محدوده دایره را با شکلات صبحانه بپوشانید.
قسمت دوم خمیر را باز کرده و روی قسمت اول پهن کرده و دوباره با دهانه قالب روی آن رد بیندازید و محدود را با شکلات صبحانه کاور کنید.
قسمت سوم را به همین ترتیب باز کنید و مراحل را تکرار کنید.
قسمت چهارم را هم باز کرده و روی سه قسمت قبلی پهن کرده با دهانه قالب رد بیندازید.
وسط دایره لیوان قرار داده.
سپس ابتدا دایره را به 4 قسمت تقسیم کرده و بعد هز قسنت را دوباره 4 قسمت کنید تا مجموعا دایره به 16 قسمت تقسیم شود.
و با کارد یا قیجی برش زده.
دو به دو مطابق ویدئو بپیچید و فرم دهید.
با سفیده تخم مرغ رومال کنید.
در فر 180 درجه به مدت 20 تا 30 دقیقه بپزید.
حتما کف فر در زمان پخت یک ظرف آب جوش بگذارید.
وقتی خلال دندان تمیز خارج شد نان کاملا پخته.
در صورت نیاز چند لحظه گریل روشن کنید تا روی نان طلایی شود.
#عصرونه
@madaranee96☘
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۱۰۱
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
پدال سه چرخه از هر دو طرف میچرخه،
یاد بگیر که وقتی مامان پشت سرت ایستاده، عقب عقب بری.
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#یه_حبه_قند
" چیزی که از آنِ توست
تو را پیدا خواهد کرد "🌺
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🐤🐜 قصه روزه کله مورچهای
✍ نویسنده: کلر ژوبرت
👇🏻👇🏻👇🏻
قصه روزه کله مورچه ای.mp3
3.03M
🎀 قصههای خاله خورشید
🐥🐜#روزه_کله_مورچه_ای
🕰 ۳:۰۸ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت بیست و دوم
یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه، این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: « تو هم حاضر شو. میخواهیم برویم بازار.»
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: « کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند، با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر، بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی، بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «بهبه قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(علیه السلام) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد، گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها، تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»
گفتم: «نمی روم، یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که میدانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(علیهالسلام) بکن. بگو امام رضا(علیهلسلام)، شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست میگویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من...»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات میآورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقتها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگ،ر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین. خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت میخواهد.»
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومیاش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومیاش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی میگیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانمها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصیام را گرفتم، اما حیف، نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش میشد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
هیچکس شوخی (نامناسبی) نکرد،
مگر اینکه مقداری از عقل خود را فرو ریخت.
اقتباسی از حکمت ۴۵۰ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️الهی
💫گفتی کریمم،
⭐️پس تا کـرم
💫تو درمیان است؛
⭐️نا امیدی بر ما حرام است
💫خـدایـا...
⭐️در سختی های زندگی،
💫دستمان را بگیـر
⭐️که سخت محتـاج
💫نگاهت هستیم
⭐️شبت بخیر خانومی 🧕🏻⭐️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🎉دُردانه های خدا ۲🎉
دوره ویژه دختران و پسران
۴ تا ۵ سال
دوشنبه و چهارشنبه ها ساعت ۹:۳۰ تا ۱۱:۴۵
از ۲۱ تیر تا ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
با برنامه های ویژه مادران
(حضور مادران الزامی)
🏡قم.
خیابان عطاران. نرسیده به خیابان شهیدان زینلی. پلاک ٨٩.
ادبستان صدرا
ارتباط با ما:
🆔 @KhademeFeze
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
آقا میگن :
من یاد شهید سلیمانی عزیزمان را هرگز فراموش نمیکنم.
#مرد_میدان
#به_وقت_حاج_قاسم
#ما_ملت_امام_حسینیم
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا اباعبدالله
هر ڪس ڪه زیر بیرق تو پا گرفتہ اسٺ
جا در ڪنار حضرٺ زهرا گرفتہ اسٺ
اصلا غم شلوغے محشر نمےخوریم
زهرا براے گریہڪنان جا گرفتہ اسٺ
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌷
#شبجمعه🌙
بفرمایید هیئت
👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨#حدیثزندگی
ممنون که مهربونی!
🌺 برای شما که میخواهید، جامعهای مهربان داشته باشید
😌 سهم خودتون رو فراموش نکنید
شرح حدیث توسط حضرت آقا
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
مداحی_آنلاین_ائمه_واسطه_عالم_حجت.mp3
1.66M
ائمه واسطه عالم
🎤حجت الاسلام میرباقری
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96
YEKNET.IR - tak - 2 safar 1441 - meysam motiee.mp3
6.65M
🍃هیچ پرچمی غیر کربلا بالا نیست
🍃حسین معنی آزادیست
🎤 میثممطیعی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96