eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
🎣ماهی‌گیری🎣 1⃣با خمیر بازی، شکل‏های شبیه موجودات دریایی، مثل ماهی 🐠یا ستارۀ دریایی⭐️ بسازید. خمیرها را پس از شکل گرفتن، داخل یک ظرف آب🛢بیندازید. با یک شیء نوک‌تیز که در خمیرها فرو برود، ماهی‏ها را صید کنید. ⏪وسیلۀ صید، می‏تواند یک چوب نازک نوک‌تیز، سیم مسی با کمی ضخامت و ... باشد. بهتر است این بازی‏ها در جایی باشد که شما نگران خیس شدن محیط نباشید؛ مثل حمّام.🛁 2⃣نوع دیگری از ماهی‏گیری را می‏توان بدون آب، انجام داد. چند عدد ماهی 🐟🐠🐡روی یک کاغذ📝 بکشید و آن را با قیچی✂️ ببُرید. به هر کدام از این ماهی‏ها، یک گیرۀ فلزّی 🖇نصب کنید. ماهی‏های گیره ‏زده را در یک ظرف پلاستیکی 🗑بریزید. ⏪یک تکّه آهن‌رُبا را با نخ به یک چوب🏑 یا میلۀ پلاستیکی وصل کنید. حالا به کمک این قلّاب ماهی‏گیری، ماهی‏های موجود🐠🐟🐡 در ظرف پلاستیکی را صید کنید. ⏪در مراحل مختلف آماده ‏سازی ماهی‏ها🐡🐠، از خود کودک👦👧 هم کمک بگیرید. اگر او توانایی انجام دادن همۀ مراحل را دارد، شما فقط او را راه‌نمایی کنید. ⏪می‏توانید با کمی خلّاقیت، این بازی را تبدیل به یک بازی آموزشی کنید. مثلاً روی کاغذها🗒📄حروف الفبا🅰🅱 را بنویسید و از فرزندتان که به تازگی حروف الفبا را یاد گرفته، بخواهید حروف یک کلمه، مثل «فاطمه» را از میان حروف، صید کند. ♦️این بازی، قدرت متعادل نگاه داشتن دست ✋را در کودک، بالا می‏برَد. اگر هم این بازی به صورت مسابقه میان دو یا چند نفر👧👦👧 اجرا شود، هیجان بسیاری دارد. 📚بازی، بازوی تربیت؛ صفحه ۵۱ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍲 حليم گوشت و برنج: يك تكه گوشت مرغ يا گوسفند را با كمي پياز بپزيد. سپس ۲ قاشق غذاخوري برنج را به آن اضافه كنيد تا كاملا" بپزد و له شود. از روي شعله برداريد. با گوشت كوب آن را له كرده و ۱ قاشق مرباخوري كره اضافه كنيد و موقع دادن غذا در صورت تمايل كمي شكر به آن اضافه كنيد. "دست‌پخت مامان باید تک باشه" @madaranee96
•🌿• "ياحِرْزَمَنْ‌لاحِرْزَلَهُ" اى‌پناھ‌دلۍکھ‌جزتوُپناهۍندارد...'
گروهی با استعداد، بدترین خیانت و بالاترین خدمت 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ‌ همان‌طور که بدترین نوع ظلم و خیانت را سیاستمداران انجام می‌دهند، بالاترین خدمت و عبادت را هم تنها سیاستمداران و قدرتمندان می‌توانند انجام دهند. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 بعــــد از تولد فرزندتون؛ بیــــــشتر به همسرتون توجه کنید! آقای خونه❣ همسر شما، بعد از تولد فرزندتون، بیشتر به توجه و محبت شما نیاز داره. خستگی.های بچه‌داری رو با نوازش، توجه و کمک بیشتر، از روی شونه‌هاش بردارین. "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
♦️تربیت رسانه ای♦️ اثری که ماهواره📡 روی تربیت فرزندان می گذارد، قابل وصف نیست؛ امّا باید همین قدر دانست که وقتی ماهواره وارد خانه می شود و خوراک تصویری فرزندان ما را فراهم می کند، دیگر نباید انتظار یک فضای تربیتی سالم را برای فرزندانمان داشته باشیم. 📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه۳۷ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#فرشته‌های‌خونمون مامان جون، اسم‌‌های قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ب شروع میشن. 🆔: @ma
اسامی ارسالی مامانا که با حرف ب شروع میشن: بهار بهاره بهمن بشری بیتا بهنام بنیامین بهنوش بهناز بیژن بانو باران سلام🌸 بشری بهار باران بنفشه بانو بنت الهدی به آذین باقر بنیامین برهان بشیر بهراد بهرام بهنام بهنام و بهجت باقر سلام مامان عزیز و فعال بشرا.باقر.بهزاد.بهروز.باربد.باران.بهنام.بهار. سلام دختر:بشرا پسر:بنیامین باران سلام عزیزم باقر باران ،بهار،بهرام،بردیا،بهارین،بهاره، برنا،بهنام،بهامین،بهشاد،بهنوش، بهناز،بهادر،بهنود سلام بهرام بابک بردیا برسام، بهار بنفشه بتول بهناز " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
مامان جون، اسم‌‌های قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف پ شروع میشن. 🆔: @madarane96 " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
امام خميني داشت كتاب مي خواند كه علي كوچولو به اتاقش آمد. امام كتابش را بست و با مهرباني علي كوچولو را در آغوش گرفت. علي روي زانوهاي پدربزرگش نشست. نگاهي به او كرد و پرسيد: «آقا جان! ساعتت را به من مي دهي؟» آقا جان پاسخ داد: «بابا جان! نمي شود، زنجيرش به چشمت مي خورد و چشمت اذيت مي شود، آخر چشم تو مثل گل ظريف است.» علي كوچولو فكري كرد و گفت: «پس عينك را به من بدهيد. » پدربزرگ خيلي جدي پاسخ داد: «نه! دسته اش را مي شكني و آن وقت ديگر من عينك ندارم. بچه كه نبايد به اين چيزها دست بزند.» علي از روي پاهاي امام پايين آمد و از اتاق بيرون رفت. چند دقيقه بعد، علي كوچولو دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت: «آقا جان! بيا بازي كنيم. تو بشو بچه و من هم بشوم آقا جان!» امام قبول كرد. علي لبخندي زد و گفت: «پس از اين جا بلند شويد. بچه كه جاي آقا نمي نشيند.» امام با مهرباني بلند شد. علي كوچولو با شيطنت گفت: «عينك و ساعت را هم به من بدهيد، آخر بچه كه به اين چيزها دست نمي زند.» پدربزرگ خنديد. دستي بر سر علي كوچولو كشيد، او را بوسيد و گفت: «بيا اين ها را بگير كه تو بردي.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهربانو 🧕🏻 بریم واسه شنیدن اولین مناظره انتخاباتی باشد که رستگار شویم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‎ خلاقیت جالب و کاربردی با مقوا 📦 ┏━━🍃🍂━━┓ @khalaghan ┗━━🍂🍃━━┛ "مامان باید هنرمند باشه" @madaranee96
؟ ۷۹ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) می‌خوای مامانت هیچ وقت چاق نشه؟ مجبورش کن تو رو ساعت‌ها روی تاب، تاب بده 🤪🤪 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐭🐭مهمانی موش ها ✍ نویسنده: فروزنده خداجو 👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت هشتاد با خنده گفتم:《 باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می‌روم شهر...》 حرفم را قطع کرد و گفت:《 نه. نمی‌خواهم بروی. بس است. بس است، فرنگیس. اصلاً دلم گرفته و می‌خواهم بروم امام را ببینم.》 مادر خندید و گفت:《 پیرمرد، می‌روی و توی راه می‌میری. تو کی توانسته‌ای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار می‌خواهی بروی.》 پدرم گفت:《 کشور خودم است. مرا که نمی‌کشند. می‌روم و برمی‌گردم.》 ساکش را در دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقت‌هایی افتادم که با هم به مزرعه می‌رفتیم. توی راه، پشت خمیده پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوه‌زین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش می‌کردم مواظب خودش باشد. گفتم:《باوگه، این از جبار، این از ستار، این سیما. ول کن، نرو. مگر کسی می‌گوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشت‌های ستار را دیده؟ مگر دست قطع شده جبار نیست؟》 پدرم فقط گریه می‌کرد. غروب بود. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه می‌کرد. پدرم با بغض گفت:《 خون جمعه روی سنگ‌های آوه‌زین است، نمی‌بینی فرنگیس؟》 تا گورسفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت:《 نگران نباش، زود برمی‌گردم.》 برایش دست تکان دادم. میدانستم قلب شکسته‌اش را فقط دیدن امام آرام می‌کند. پس از آن، روزها جلوی خانه می‌نشستم و به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه می‌کردم. هر پیرمردی را توی ماشین‌ها می‌دیدم، قلبم تکان می‌خورد. اگر بلایی سر پدرم می‌آمد، خودم را نمی‌بخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟ پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سوالم این بود:《 امام را دیدی؟》 خندید و پیروزمندانه گفت:《 دیدمش!》 دوباره او را بوسیدم. باورم نمی‌شد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوه‌زین رفتم. مردم گروه‌گروه می‌آمدند و دور پدرم حلقه می‌زدند. پدرم نامه‌ای را مرتب می‌بوسید، روی چشمش می‌گذاشت و می‌گفت:《 این خط امام است.》 شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک می‌ریخت و ما هم همراه او از شادی اشک می‌ریختیم. پرسیدم:《 چطور راهت دادند؟ تعریف کن.》 گفت:《 فکر کردید چون پیرم، چون روستایی‌ام، نمی‌توانم امام را ببینم؟!》 خندیدم و گفتم:《 والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.》 با شادی، ماوقع را تعریف کرد. هیچ وقت او را این‌قدر خوشحال ندیده بودم. گفت:《 آدرسش را سخت پیدا کردم. ساکم را دست گرفتم و همان‌جا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمی‌شود. گفتتم از گورسفید آمده‌ام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شده‌اند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد، نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه تو راه نمی‌دهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمی‌خورد و می‌خواهد شما را ببیند. امام را دیدم. از دیدن امام، داشتم از حال می‌رفتم. باورم نمی‌شد او را دیده‌ام. جرات نداشتم نزدیکش بروم. با این‌حال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمده‌ام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلان‌غرب آمده‌ام. از خانواده‌ام پرسید، از وضع زندگی‌ام. بعد پرسید مشکت چیست؟ گفتم می‌گویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکه‌ای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که خم شد و پیشانی‌ام را بوسید. من گریه کردم...》 وقتی حرف‌هایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. توی گوشش گفتم:《 خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگ‌تر از من بودی.》 یاد روزی افتادم که پدرم مرا با سختی به چم امام حسن فرستاد. شاید آن روز خدا قلب پاک او را دید و جوابش را داد. مردم دسته‌دسته برای دیدن پدرم می‌آمدند. او نامه‌ای را که باید به بنیاد شهید می‌داد، دستش گرفته بود و در حالی که مرتب نامه را می‌بوسید، به بنیاد شهید رفت. می‌گفت جای دست‌های امام روی نامه است. "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96
این دل‌ها، همانند بدن‌ها خسته می‌شود، برای نشاط آن، به سخنان حکیمانه روی آورید. اقتباسی از حکمت ۱۹۷ نهج البلاغه "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا