#پندانه
✍ سالها پیش مردی به نام مسلم در شهری نانوا بود. او مردی پرهیزگار، قانع و شاکر بود. در محلّهای که پسر مسلم بود، یک مغازۀ مرغفروشی بود که فروش خوبی هم داشت. روزی جعفر، پسر مسلم، به پدرش گفت:دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازۀ پرفروشی است.
🔻مسلم گفت:پسرم! هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش. بدان! دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی رساندن زیاد است.اما وسوسه درون جعفر را پر کرده بود و حاضر نبود از خواستۀ خود کوتاه بیاید.
🔅روزی مسلم، او را کنار خود به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود، زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیوارۀ داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند. مسلم گفت:پسرم! دیدی یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید و باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود؛ و نه گذاشت لواش دیگر نان شود.
☝️پسرم! هرگز نانِ خود را روی نانِ کس دیگری نزن، که برای تو هم نانی نخواهد شد. بدان! اگر اجارۀ بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است.
🔆 #پندانه
✍ عبادت خدا بیثمر نیست
🔹روزی پیرمرد دنیادیدۀ عارفی فرزندش را نصیحت میکرد.
🔸وی گفت:
ای فرزندم! همیشه تو را به عبادت خدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه میکنم؛ چراکه یکی از این دو سود را برای تو خواهد داشت؛ یا گره از مشکلات تو خواهد گشود.
🔹یا صبری به تو خواهد داد تا مشکلات خود را بهراحتی تحمل کنی. ناله نکنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بهخاطر این صبر در برابر مشکلات از صابرین و بهشتیان شوی.
•
#پندانه
🔖 اگر خودمان را تربیت کنیم، اطرافیانمان هم تربیت می شوند و اگر اطرافیانمان تربیت شوند، طوفانها گزندی به جامعه ما نمی رساند.
🔆 #پندانه
✍ تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
🔹مردی به خانهاش میرفت. نزدیک خانه که رسید، جوان زشت و آبلهرویی را دید. با چشمان چپ و سر بیمو و دهان گشاد و لبهای کلفت و پوستی تیره.
🔸مرد رهگذر ایستاد و با نفرت به جوان زشترو خیره شد و بعد ناگهان فریاد زد:
ای مردک! از اینجا برو و دیگر هم به این کوچه نیا. دیدن تو شرم است و آدم را ناراحت میکند!
🔹جوان بدون اینکه ناراحت شود، نگاهی به قبای پاره مرد انداخت و ناگهان قبای نویی را که بر تن داشت، درآورد و به مرد گفت:
بگیر مال تو! من قبایم را به تو میبخشم!
🔸مرد نگاهی به قبای خوشرنگ و رو و نو انداخت و ناگهان از کاری که کرده بود، شرمنده شد.
🔹کف دست راستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:
مرا ببخش! من رفتار بدی با تو کردم اما تو داری قبایت را به من میدهی!
🔸جوان با همان لبخند گفت:
ای دوست! بدان آدمی که ظاهر بد اما باطن و درون و قلب پاکی داشته باشد به مراتب بهتر از کسی است که ظاهر خوب اما قلبی ناپاک و سیاه دارد!
🔹چهره مرد رهگذر از خجالت سرخ شد و دیگر نتوانست حرف بزند.
•┈••✾❀🕊🌸🕊❀✾••┈•
🔆 #پندانه
✍ شاکربودن انسان را مسرور میکند
🔹نویسندهای مشهور، در اتاقش تکوتنها نشسته بود. با دلی مالامال از اندوه، قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
🔸«سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را درآوردند. مدتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
🔹در همین سال ۶٠ساله شدم و شغل مورد علاقهام از دستم رفت. ۳۰ سال از عمرم را در این مؤسسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
🔸در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت.
🔹در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود.
🔸ازدسترفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد.»
🔹و در پایان نوشت:
«خدایا، چه سال بدی بود پارسال!»
🔸در این هنگام همسر نویسنده، بدون آنکه او متوجه شود، وارد اتاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت.
🔹از پشتسر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود، خواند. بیآنکه واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اتاق را ترک کرد.
🔸اندکی گذشت و دوباره وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
🔹نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
🔸«سال گذشته از شر کیسۀ صفرا که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
🔹سال گذشته در سلامت کامل به سن ۶۰ رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم.
🔸در همین سال بود که پدرم، در ۹۵سالگی، بدون آنکه زمینگیر شود یا متکی به کسی گردد، بیآنکه در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
🔹در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
🔸اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بیآنکه معلول شود، زنده ماند.»
🔹و در پایان نوشته بود:
«سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!»
🔸نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرمکننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته، بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیر شد.
🔹در زندگی روزمره باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکربودن است که ما را مسرور میسازد.
🔆 #پندانه
✍ مدارا کن تو با پیران مسکین
🔹مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد و گفت:
پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و یک روز از من میخواهد در مزرعه گندم بکارم، روز دیگر میگوید پنبه بکار.
🔸خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است. بگو چه کنم؟
🔹عالم گفت:
با او بساز.
🔸مرد گفت:
نمیتوانم.
🔹عالم پرسید:
آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
🔸مرد پاسخ داد:
بله.
🔹عالم گفت:
اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند، آیا او را میزنی؟
🔸مرد گفت:
نه، چون اقتضای سن اوست.
🔹عالم پرسید:
آیا او را نصیحت میکنی؟
🔸مرد گفت:
نه، چون توی مغزش نمیرود و...
🔹عالم گفت:
میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟ چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست. اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی.
🔸در پیری انسان زودرنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و...
🔹پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن که اقتضای سن پیری جز این نیست.
🔆 #پندانه
✍ بیتفاوتبودن خصلت زیبایی نیست
🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد.
🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪتنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
🔹پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدی؟
🔸ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ.
🔹ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ.
🔸ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.
🔹ﻣﺘﻮﺍضعانهتر و دوستانهتر وجود همدیگر را لمس کنیم. بیتفاوتبودن خصلت زیبایی نیست.
•┈••✾❀🕊🌸🕊❀✾••┈•
✨﷽✨
#پندانه
✍️ دست از مقایسه همسرت بردار
🔹روزی زنی به شوهرش گفت:
امروز مقالهای خواندم در یک مجله برای بهبود رابطهمان. حاضری امتحانش کنیم؟!
🔸مرد گفت:
بله حتما.
🔹زن گفت:
در مقاله نوشته بود که هر کدام از ما یک لیست جداگانه از چیزهایی که دوست نداریم طرف مقابل انجام دهد یا تغییراتی که دوست داریم در همسرمان رخ دهد، تهیه کنیم و بعد از یک روز فکرکردن و اصلاح آن، روز بعد آن را به همسرمان بدهیم.
🔸شوهرش با لبخند پاسخ مثبت داد و کاغذی برداشت و به اتاقنشیمن رفت و زن هم به اتاقخواب رفت و شروع به نوشتن کرد.
🔹صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه زن به همسرش گفت:
حاضری شروع کنیم؟ من اول شروع کنم؟
🔸شوهرش گفت:
باشه شما شروع کن.
🔹زن چند ورق کاغذ درآورد که لیست بلندبالایی در آنها نوشته بود و شروع به خواندن کرد:
عزیزم، من دوست ندارم شما...
🔸و همینطور ادامه داد. از کارهای کوچک و بزرگی که همسرش انجام میدهد و او را اذیت میکند.
🔹مرد سکوت کرده بود و همسرش همچنان لیستی از تغییراتی که باید شوهرش در خود ایجاد میکرد را میخواند. تا اینکه زن احساس کرد همسرش ناراحت شده است.
🔸پرسید:
عزیزم دوست داری ادامه بدم؟
🔹مرد گفت:
اشکالی نداره عزیزم، شما ادامه بده!
🔸بالاخره لیست زن تمام شد و به شوهرش گفت:
حالا تو شروع کن.
🔹مرد کاغذی از جیبش درآورد و گفت:
دیروز خیلی فکر کردم و از خودم پرسیدم که دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم حتی یک چیز هم به ذهنم نرسید چون تو رو همینجور که هستی قبول کردهام!
🔸سپس کاغذ را که سفید سفید بود به زنش نشان داد و ادامه داد:
از نظر من، تو در نقصهایت کاملا بینقصی!
🔹زن بغض کرده بود و شوهرش ادامه داد:
من تو را با تمام نقاط مثبت و منفیای که داری، قبول کردهام. من کل این مجموعه را دوست دارم و من واقعا عاشقتم، همین.
🔸زن پس از شنیدن حرفهای همسرش، کاغذهایی که نوشته بود را مچاله کرد.
🔹به یاد بیاورید چگونه عاشق همسرتان شدید. اگر او را بهخاطر اینکه شوخی میکرد و آدم پرحرف و شادی بود، دوست داشتید، پس چرا حالا دوست دارید او زیپ دهانش را بکشد؟
🔸اگر آدم قوی و جدی و ساکتی بود و بهخاطر این موضوع عاشقش شدید، چرا حالا میخواهید او پرحرف و شوخطبع باشد؟
🔹اگر بهخاطر گذشت و مهربانیاش عاشق او شدید پس چگونه اکنون او را بهخاطر دلرحمیاش سرزنش میکنید؟
🔸دست از مقایسه بردارید. هيچکدام از آنهايی که همسرت را با آنها مقايسه میکنی، هنوز با تو زندگی نکردهاند تا نقاط ضعفشان را هم ببينی!
✅
🔆 #پندانه
✍ تقوا چیست؟
🔹شاگردی از عابدی پرسید:
تقوا را برایم توصیف کن.
🔸عابد گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه میکنی؟
🔹شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم.
🔸عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن!
🔹تقوا همین است؛ از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار، زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شدهاند.
✨✨✨
🌹
🔅 #پندانه
✍خودت را ویرایش کن
🔹گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن.
🔸انتهای بعضی فکرهایت نقطه بگذار، که بدانی باید همانجا تمامش کنی.
🔹بین بعضی حرفهایت ویرگول بگذار، که بدانی باید با کمی تامل بیانشان کنی.
🔸پس از بعضی رفتارهایت علامت تعجب و آخر برخی عادتهایت نیز علامت سوال بگذار.
🔹تا فرصت ویرایش هست، خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن. بعضی از عقایدت را حذف کن و بعضی را پررنگ.
🔸خودت را ویرایش کن تا دست سنگین روزگار، زندگیات را ویرایش نکند.
•┈••✾❀🕊🌸🕊❀✾••┈ ⊱
#پندانه 🌹
💎💎رو هر بندش 1 دقیقه فکر کن !
💎1.می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
💎2.دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
💎3.تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
💎4.دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
💎5.اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
💎6.وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!!
💎7.هیچوقت باکسی که دوسش داری طولانی قهر نکن چون بی تو زندگی کردن رو یاد میگیره╔
داستان آموزنده
✍ لذت استفاده از داشتههایت را با مقایسهکردن آنها خراب نکن...
🔹مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود. وقتی جعبه کادو را باز کردم، از خوشحالی بالا و پایین میپریدم و فریاد میزدم:
آخ جون... آتاری.
🔸آن روزها هر کسی آتاری نداشت. تحفهای بود برای خودش.
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن.
🔹مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هرچه میگذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم.
خوشحالترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه یکی از اقوام دعوت شدیم.
🔸وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش میگفتند: «میکرو».
آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود. بازیهای بیشتری داشت، دسته بازی دکمههای بیشتری داشت. بازیهایش برعکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت.
تا آخر شب قارچخور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم.
🔹به خانه که برگشتیم دیگر نمیتوانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه میکردم. همهاش به این فکر میکردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم. ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند؟
🔸امروز که در انباری لای تمام خرتوپرتهای قدیمی آتاریام را دیدم، فقط به یک چیز فکر کردم؛ ما قدر داشتههایمان را نمیدانیم. آنقدر درگیر مقایسهکردنشان با دیگران میشویم تا لذتشان از بین برود و دلزدهمان کند.
🔹داشتههای دیگران را چوب میکنیم و میزنیم بر سر خودمان و عزیزانمان، و به این فکر نمیکنیم داشتههای ما شاید رویای خیلیها باشد.
زندگی به من یاد داد مقایسهکردن همه چیز را خراب میکند.
👌خداوند در قرآن میفرماید:
اگر شکر کنید نعمتم را بر شما بیشتر میکنم.