eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
693 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
217 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
پویش دخترکم فاطمه از اولی که به دنیا آمده بود گرمایی بود. کمی به دست و پا که آمد شب ها تا پتو را روی پاهایش حس می‌کرد شروع می‌کرد به دست و پا زدن و تا آن پتوی بیچاره را ضربه فنی نمی‌کرد دوباره خوابش نمی‌برد. این سومین زمستانی است که می‌گذرد و ما هربار به خاطر فاطمه مجبور بودیم خانه را گرم تر نگه داریم تا جبران لباس نپوشیدن هایش را بکنیم. اما این چند روزه که هوا دارد سرمایش را حسابی به رخ مان می‌کشد، از گوشه و اطراف می‌شنوم که گاز کم است. می‌گویند حتی شده یک درجه فیتیله بخاری ها و شوفاژ هایتان را پایین تر بکشید. اما تا میروم سمت بخاری، لمس دست و پای سرد فاطمه از کم کردن شعله پشیمانم می‌کند. تلاشم برای پوشیدن لباس های بیشتر برای فاطمه هم همچنان بی اثر است. گوشی ام را برمیدارم. باخبر میشوم گاز همشهری هایم را قطع کرده اند. یک لحظه انگار کسی دست و پای یخ زده نوزادهای تازه به دنیا آمده، را روی صورت گرمم می‌کشد. دیگر طاقت نمی آورم. میروم سمت کمد لباس. فاطمه طبق معمول فرار می‌کند و می‌خندد. فکری به سرم می‌زند. عروسکش نازنین، را برمیدارم و شروع میکنم به حرف زدن. همان طور که یکی از کلاه های فاطمه را سر عروسک میکنم با لحن کودکانه می‌گویم: آفرین نازنین جون که کلاه میپوشی. چقد خوشگل شدی. منم الان کلاه میپوشم تا نی نی های دیگه هم گرم بشن. فاطمه کنارم ایستاده و نگاهم می‌کند. سریع میدود سمت کمد. کلاهی را می آورد و با لب و لوچه آویزان می‌گوید: ماماان نازنین کلاه داره من کلاه ندارم توی دلم عروسی به پا می‌شود. میبوسمش و در کسری از ثانیه کلاه را سرش میکنم. با همان ترفند کم کم جوراب و یک شلوار و لباس دیگر هم تنش میکنم. کمی بازی می‌کنیم و باهم یک شعر من در آوردی می‌خوانیم: وقتی کلاه میپوشیم گرم میشیم زود زود اینطوری دوستامون هم گرم میشن زود زود همین طور که بپر بپر میکنیم و شعر می‌خوانیم میروم سمت بخاری و با خیال راحت تر شعله اش را یکی دو درجه کم میکنم. امید دارم شاید همین گرما سهم دستان کودک دیگری شود در یک جای سردتر اما دورافتاده تر. @madaranemeidan
پویش میگفتن قراره گازشهرو قطع کنن تا مردم کمتر مصرف کنن.مامانم که از شهر رفته بودن بیرون چندباری تماس گرف ک گازا وصله؟نکنه قطع کنن نصفه شب.خیلی نگران بود.همونجا خیلی تو فکر رفتم خداخیربگذرونه برای کسایی ک گاز ندارن😔بعد چندروز برگشتیم خونمون و همه جا حسابی سرد بود.منم بچه هارو با کلاه و ژاکت و جوراب خیلی کادوپیچ شده خوابوندم و تصمیم گرفتم ب درجه های بخاری کارنداشته باشم😉 @madaranemeidan
پویش بعد از مدتها پلوپز رو آوردم وسط. کرسی زدیم. کتری با شمع وارمری پیک‌نیک سشوار😂 @madaranemeidan
پویش از بس هوا سرده دیدیم فایده نداره کرسی زدیم تو خونه که با سویشرت و جوراب و ...اینا هستیم اون زیر کرسی هم پسرم لوازمش چیده مثلا تفنگ و نارنجک و بمب از اون زیر میره برمی‌داره پرت میکنه 😂😂😂 بعد یکدفعه میگه مامان نرو اونجا من اونجا رو منفجر کردم😂😂 @madaranemeidan
پویش من شوفاژو بسیارکم کردم بخاری رو خاموش. ی عالم لباس تنمون کردیم و سپس خونه رو بسمت خونه پدر ترک کردیم ک صرفه جویی بشه در مصرف گاز😅 الانم ۸نفر با شعله کم بخاری هستیم😅 @madaranemeidan
پویش دیشب خادمای حرم آقا، با کلی خوراکی خوشمزه ی گرم تبرکی راه افتاده بودن تو خیابون و به پاکبان هایی که مشغول یخ زدایی و رفت و روب معابر و خیابونا بودن، ازین خوشمزه ها می دادن. قندی بود که آب می شد تو دل پاکبان ها تو دمای منفی ۱۰درجه! این صحنه ها خاص همین آب و خاک است. نمونه ندارد. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
پویش آب پاکی را ریختند روی دستمان‌. دانشگاه قرار بود روز چهارشنبه تعطیل شود و همه برنامه های ما رفت روی هوا. حالا باید دوباره برمی گشتیم مشهد. آسمان هم خبرهای خوبی از آب و هوا نمی داد. نگاهی به نقشه راه های کشور انداختیم. خط های سبز و زرد مسیر می گفت می شود رفت اما با دست پر! شال و کلاه کردیم و بار و بندیل زمستانی بستیم. با خواندن یک دور کامل دعاهای سفر زدیم به دل جاده! اولش فقط سردی هوا بود و ما هم غرق شده بودیم توی کتاب خط مقدم و خاطرات شهید تهرانی مقدم. یک دفعه ورق برگشت. انگار از یک سرِ زمین پایمان را یک سر دیگرش گذاشته بودیم. برف شدت گرفت. گلوله های یخ و برف محکم خودشان را به شیشه ماشین می کوبیدند. سرعت ماشین ها یکی یکی کم می شد و چراغ ها چشمک زنان روشن می شدند. حالا ماشین ها به فاصله کم و چشمک زنان پشت به پشت همدیگر حرکت می کردند. انگار دامن هم را چسبیده بودند که گم نشوند. شده بودیم شبیه کارناوال عروسی! فقط جای بوق بوق کردن پشت عروس داماد خالی بود. عروس هم که قربانش بروم، دامنش را یک جوری پهن کرده بود توی سر تا سر جاده که هیچ جوره نمی شد از زیرش در رفت. اوضاع داشت خیلی خراب می شد. یک دفعه ماشین ها شروع کردند به سر خوردن و سر و ته شدن. زدیم کنار تا زنجیر چرخ ببندیم. من هم توی ماشین تند تند نسکافه آماده می کردم تا چند مرد دیگری هم که دور و بر ماشین ما مشغول بستن زنجیر چرخ بودند گلویی تازه کنند. سینی نسکافه ها را که از پنجره ماشین دادم به دست همسرم، گفت:« زود یه سرچ کن تو گوگل ببین زنجیر چرخو چه طوری می بندن!» تندی گوشی را برداشتم و چند تا فیلم باز کردم. همسرم پرید توی ماشین و در حالی که تند تند توی دست هایش فوت می کرد، از بالای عینک نگاهی به فیلم ها انداخت و گفت:« نه! این راهش نیست. باید برم سراغ تجربه.» از ماشین پیاده شد و رفت سراغ ماشین رو به رویی. بندگان خدا ماشین خودشان را رها کردند و آمدند طرف ماشین ما. همین طور که میوه ها را پوست می گرفتم و لا به لای زندگی شهید طهرانی مقدم قدم می زدم، از توی شیشه تلاش مردان توی برف را تماشا می کردم. نشد که نشد. انگار این زنجیر چرخ قواره ماشین ما نبود. حالا یا زیادی گشاد دوخته بودند یا تنگ، الله اعلم. ماشین رو به رویی که حرکت کرد، با اشاره اش پشت سرش راه افتادیم. آرام آرام با همان سرعت سی کیلومتر به سمت جلو می رفتیم. صدای خر خر لاستیک های ماشین که روی برف کشیده می شد را قشنگ حس می کردیم. انگار یکی با کاردک به جان یخ های جاده افتاده باشد. دانه های نخود و کشمش را از توی ظرف برمی داشتم و می گذاشتم توی دست همسرم. کتاب هم خودش را رسانده بود به قصه ی برف و سرما انگار شهید دلش خواسته باشد توی این هوا با ما همزاد پنداری کند. قصه رفت به سال های جنگ. به سال های برف و سرما توی جبهه ها. به دست هایی که از سرما یخ زده بود اما اسلحه اش را محکم چسبیده بود تا مبادا کسی نگاه چپ به مملکتش بکند. از سطر سطر غیرت ریخته توی کتاب، اشک حلقه زد توی چشم هایم. انگار اصلا گروه خونی این مردم از جنس غیرت است. سرم را از روی گوشی بالا آوردم و به ماشین های جلوی مان نگاه کردم. همه یک جوری هوای همدیگر را داشتند که کسی آسیب نبیند. با اشاره دست یا بوق یا تغییر مسیر راه سالم را نشان می دادند. حالا من توی کوران سرمای دی ماه ۱۴۰۱ وسط بیابانی با یک عالمه برف، دست و دلم حسابی گرم شده بود. از شما چه پنهان دوست داشتم اصلا این خط همدلی تمام نشود. دوست داشتم یک دوربین داشتم و می رفتم بالا و بالاتر و یک عکس هوایی ازین صحنه می گرفتم تا بماند به یادگار کنار باقی قاب های عاشقانه این مردم. @madaranemeidan
پویش همین الان گوشی برداشتم و جویای حال خانواده ام شدم❤️ گفتم یه وقت گاز نداشته باشن بیان خونمون. خداروشکر حالشون خوب بود🌹 من و دخترم در دوتا اتاق بستیم و اومدیم تو هال. نفری دوتاهم شلوار پوشیدم به اضافه دوتا لباس و جوراب و روسری👩‍👧 امیدوارم هیچ جا گاز قطع نشه البته همه هم بیان پای کار و همدل تر باشن🤝 @madaranemeidan
تو خونه ی ما هم همه شوفاژا غیر از شوفاژ اتاق خواب خاموش شدن و لباس گرم پوشیدیم و جوراب. @madaranemeidan
پویش این چند روز ک هوا سرد شده بنده به طبقه پایین ک مامان و بابای عزیزم هستن نقل مکان کردم ک گاز کمتر مصرف بشه. تازه امشبم مهمون دارم قراره همین پایین مهمونی بگیرم.😐 خدایا سایه پدر و مادر هارو از سرمون کم نکن.الهی آمین🤲🤲 @madaranemeidan
پویش بچه ها دو تا پتو آوردن یکی رو انداختن زیرشون تا گردنم رفتن زیر اون یکی جلو تلویزیون دارن کارتون میبینن میگم چرا اینقدر رفتین زیر پتو؟؟؟ میگن خب خیلی سرده میگم خب بخاری رو روشن کنین میگن:خب مدرسه تعطیل شده تا گاز مصرف نشه ما اگه بخاری رو روشن کنیم گاز کم میاد همینجوری گرم میشیم ☺️ @madaranemeidan