دومین بار بود که میدیدمشان.
سه دختر نوجوان دوستداشتنی با کلی سوال و گره ذهنی.
از همان بار اول که در میهمانی قبلی سر صحبت را با آنها باز کردم به سادگی و صفا و صداقتشان غبطه خوردم.
سوالات زیادی توی ذهنشان میچرخید که من در جلسه اول دوست نداشتم پاسخی به آنها بدهم. فقط میخواستم حرفهایشان را بشنوم.
دیروز هم برای دومین بار در میهمانی تبیینی دیگری آنها را دیدم. یعنی این بار یکی از همان دخترها میهمانی گرفته بود و از ما هم دعوت کرده بود برویم.
این بار چهار نفر دیگر از دوستانشان هم بودند.
ما رفتیم توی اتاق مشغول گپ و گفت با دخترها شدیم، مادرها و بقیه میهمانها توی سالن میخواستند مستند "بازگشتگمورا" ببینند. البته به این تجربه رسیدیم که در یک جمع ناهمسان و از سنین مختلف و در یک محیط غیر از سالن اکران، پخش مستند گزینه مناسبی نیست و راه بهتر، شکل دادن گفتگو پیرامون موضوع مستند و انگیزه دادن جهت تماشای آن در فرصتی دیگر است.
و اما داخل اتاق با گلدخترهای دهه هشتادی مشغول گفت و گو شدیم.
البته من سعی داشتم بیشتر شنونده باشم. میهمانهای جدید هم دغدغهها و مسالههایی شبیه سه نفر قبل داشتند.
چرا مثل پسرها آزاد نیستیم؟
چرا به خاطر آنها باید حجاب رعایت کنیم؟
داشتن دوست اجتماعی چه اشکالی دارد؟
و.....
چیزهای زیادی دستگیرم شد که مهمترینش این بود که چقدر این دخترهای نوجوان و جوان دوستداشتنی و پاک بودند.
تا پای حرفهایشان ننشینی و درد دلهایشان را گوش نکنی، تا جرقههای فطرتشان را نبینی، تا خلاها و کمبودهای دوران رشدشان(که خودشان تقصیری در آن نداشتهاند) را نبینی، متوجه این نکته نمیشوی.
این جلسه هم بنا نداشتم زیاد حرف بزنم. میخواستم بیشتر شنونده باشم.
مهرشان به دلم نشست.
بنا شد یک گروه بزنیم و هفتههای بعد هم با هم قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. این هم رزق زیبای امروز من بود.
این روزها میفهمم که چقدر برای جوانها و نوجوانها و فرزندان آینده سرزمینمان کم گذاشتهایم.
باید برگردیم و جبران کنیم.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"نوشتههایی از جنس دوستی"
بعضی هاطوری برخورد میکنن انگار من دشمنشونم
به همکلاسیام میگن این چادریه؛ چرا باهاش دوستین؟
●• اینها را من میگویم
↻خب راستش را بخواهید مدرسه را همانطور که بود دوست داشتم
با رقابت های رفاقتی و خنده های بی پایانِ دوستانه و دلخوشی های کوچکش
اما چند وقتی است اوضاع بهم ریخته
بین بچه ها شکافی عمیق ایجاد شده!
یا باید اینوری باشی یا اونوری
مثل من چادری را دشمن میدانند و خودشان را دشمن ما
این دودستگی اذیتم میکند
دیگر به جای بگو و بخند؛ اخم و گوشه و کنایه است...
جو مدرسه سنگین شده و روی دیوار کلاس ها، شعارهای مختلف خودنمایی میکند
تنور شایعات بدجوری داغ است
این روز ها در مدرسه بحث، بحثِ زیست و ریاضی نیست
بحث انتقام است و براندازی...
↯می گویم: کاش همه چی همان بشود که بود؛ غرق خوشی های گذشته بودم
_ مادر اما ناگهان فکری به ذهنشان رسید: چهارشنبه ولادت حضرت زینب سلام الله علیها است؛ میتونی شکلات ببری و در کنار این شکلات ها دست نوشته ای رو مهمون چشمای دوستانت کنی
∞خوشحال شدم؛ خیلی زیاد...
با ذوق شروع کردم به نوشتن
اما نه از جنس این روزها، بلکه نوشته هایی از جنس دوستی، دوستی با خدا...
🌿••|چهارشنبه بود
شکلات های رنگی با چاشنی دست نوشته هایی از جنس محبت، دوستی و وحدت، بین بچه ها پخش میشد...
دیگر خبری از تفاوت ها نبود
از اینکه تو چادری هستی و فلانی بی حجاب
ذوق میکردم از ذوق هایشان، از برق چشمانشان هنگام خواندن دست نوشته ها
از اینکه دوستم من را به کناری کشید و گفت: یه ماهی میشه با خدا قهرم و الان که ستاره رو باز کردم نوشته شد بود و خدایی هست بالاتر از حد تصور...
[🖇☁️] و حالا سیل تشکر ها بود که به سمتم جاری میشد و من مبهوت این همه مهربانی...
🌾•• آن روز با زبان بی زبانی فریاد زدم: فارق از رنگ و لهجه؛ ما همه ایرانی هستیم و این تفرقه، توطئهی دشمن. همهی ما فرزندان علیبنابیطالب علیهالسلام و حضرت زهرا سلاماللهعلیها هستیم. ما باید در کنار هم باشیم و نه در روبه روی هم؛ که جنگ بین ما، همان پیروزی دشمن است
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*ترشی تبیینی*
فکرم درگیر حرف های این روزهای فامیل بود.
اعتراض به معیشت، اعتراض به مسئولین، نادیده گرفتن نوجوان ها......
این ها حرف هایی بود که توی مهمونی های آشنایان زیاد میشنیدم.
حالا باید چکار میکردم.
تبیین خواهرشوهر و مادرشوهر باید چطور باشه که احترام ها حفظ بشه و سوتفاهم نشه...؟!
چطوری با خواهرم صحبت کنم که جبهه نگیره و بد برداشت نکنه...؟!
قدم اول چیه؟!
یاد حرف های کلاس تبیین افتادم:
"خدمت و محبت لازمه و مقدمه ی هر تبیینی است."
بلند شدم از ترشی های دست سازم که خیلی پیششان طرفدار داره، هرکدام یک شیشه جدا کردم.
بازهم یک جمله ی دیگه توی ذهنم تداعی شد:
"از دعا و توسل غافل نشین که دل ها دست خداست."
توی دلم نیت کردم...
_خدایا با خوردن هر لقمه از این ترشی ناقابل ، خودت شیرینی ولایت و اثرپذیری از حق را به دلشان بیانداز.
اخ جانی که از ته دل، موقع تحویل، گفتند، خیالم را راحت کرد و خدا رو شکر کردم.
باید این محبت ها را بیشتر و خالص تر کنیم تا حرفمان اثرگذار باشد.
حالا دارم به قدم های بعدی فکر میکنم
باید خودم را مجهز تر کنم...
باید کلاس های تبیین را با جدیت بیشتری دنبال کنم.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*زمینه سازان هشتادی*
دوتا خواهر دهه هشتادی دارم
هردو دانشجوی تهران هستند.
از وقتی باب این رسانه ی بی شاخ و دم، سرش توی زندگی ها پیدا شد، کمی بینمان فاصله شد.
انگار دغدغه ها و علاقه ها متفاوت شد
دنبال زبان مشترکی بودم.
یکیش شیرینی نوزاد خواهرزاده برای خاله بود که عجب بینمان را خوب چفت کرده بود...
انها با وجود همه ی تفاوت های ظاهری و فکری، عاشق پسر پنج ماهه ام بودن...
خواهرام طرفدار این شلوغی ها و اغتشاشات هستن😔
اول فکر میکردم فقط بخاطر هیجانشه
اما وقتی سرصحبت را باز کردم دیدم که چقدر اطلاعات بروزی دارند
چقدر ظلم ستیز و عدالت خواهند.
چقدر جسور و شجاعانه حرف میزدند.
طوری که انگار مسیح علینژاد هم مهره ی خودشان است.
کمی که مسائل را باز کردیم
دیدم بغضی گلوی ابجی کوچیکه رو گرفت
گفت ما با اسم امام خمینی و رهبری بزرگ شده ایم... به خدا راضی نیستیم که کسی به این بزرگانمون فحش بده یا بی احترامی کنه😭 ما فقط دنبال حق پایمال شده مون هستیم.
از ارادتی که هنوز به امامین انقلاب داشت خیلی ذوق کردم😭
نوجوان امروزی با وجود همه ی کم کاری های ما، باوجود این همه هجمه ی رسانه ای دشمن،
ولی چقدر نسبت به زمان ما رشد کرده و دلش اماده است
فقط باید دریابیمش.
چقدر براشون کم گذاشتم
باید جبران کنم
"خدمت و محبت لازمه ی جهاد تبیین"
حالا حرف رهبری عزیزمون برام قابل درک تر شد:
*همین دهه هشتادیا*
*همین دهه هشتادیا*
*همین دهه هشتادیا*
*انقلاب ما رو به اوج خودش میرسونند.*
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#دهه_هشتادی_ها
@madaranemeidan
گوشی زنگ میخوره.خواهرمه...
_آبجی ما نزدیک خونه تونیم چند دقیقه دیگه بیا سرکوچه.
سریع وسایل رو می چینم جلو پله ها.چادرمو سرم میکنم و طی چند مرحله وسایل رو از طبقه ی دوم میارم تو کوچه.سبد ظرف ها،قابلمه غذا و یک سطل بزرگ پر از انگورهای محلی روستامون.
قراره خانوادگی با وانت شوهر خواهرم بریم پارک تا بچه ها هوایی تازه کنند.
به زحمت وسایل رو میارم تا سرخیابون.
یک نایلون هم میدم دست پسر ۴ ساله م.
با زحمت اما با ذوق نایلون رو تا سرکوچه میبره.
سرکوچه منتظر وانت می مونیم.
کمی آنطرف تر چند تا پسر حدود ۱۳_۱۴ ساله با هم مشغول صحبتند.لهجه ی غلیظ سبزواری دارند.از اون تیپ پسرهایی که فکر میکنی با ماشین زمان از دهه ی شصت یهو پریده ن به دهه ی ۱۴۰۰.
همان تیپ و لباس ،همان سبک حرف زدن،همان چغری،همان تیزی و فرزی.یک دوچرخه ی تقریبا زهوار در رفته ای هم دارند که احتمالا وسیله ایاب و ذهابشان است.مشخصه بچه این محل نیستند.
نمیدانم چرا حس خوبی بهشون دارم.
با هم پچ پچ میکنند.انگار میخوان چیزی بگن.
یهو یکیشون میپرسه :۰خاله انگورا فروشیه؟
از جسارت و صداقت شون خوشم میاد.
لبخند میزنم و میگم نه بچه ها فروشی نیست.
بعد از داخل سبد چند خوشه درشت برمیدارم و به سمتشان حرکت میکنم.هم خجالت میکشند هم دلشان پیش انگورهاست.تعارف میکنند و نمیگیرند.هر جور شده انگورها رو بهشون میدم.یکیشون از خجالت دور میشه.سهم او رو هم ب دوستش میدم.
تشکر میکنند.میگم بچه ی کجایید؟
میگن خ ناوی.
میپرسم اینجا کاری دارید؟
میگن آره اومدیم مغازه دوستمون که اینجا شاگرد مکانیکه.
میگم ماشاالله ب شما رفیقای با مرام.
اگه انگور دوست دارید میتونید هنوز هم بردارید.انگورها نذر حاج قاسمه.بخورید نوش جان.اگر هم دوست داشتید برا حاج قاسم یه دونه صلوات بفرستید.
بعد میپرسم حاج قاسمو میشناسید دیگه!
با یه لحن افتخار آمیز و مغرورانه میگن آره حاج قاسم سلیمانی.
با سر تاییدشان میکنم.
ازشون فاصله میگیرم و دوباره کنار وسایل وایمیستم و مجدد نگاهم رو میدوزم ب خیابان تا تو اون شلوغی وانت رو پیدا کنم.
وانت از راه میرسه و اون طرف خیابون توقف میکنه.با سرعت خیز برمیدارم تا سبد رو بردارم که یکی از پسرها با لهجه شیرین سبزواری میپرسه
خَله(خاله) این که الان دخترا و زنا شال و روسری هاشونو برمیدارن کار خوبیه یا بد؟
اصلا انتظار چنین سوالی رو نداشتم.سوالشون حاکی از درگیری ذهنی شون با مسئله است.
ولی چطوری اخه تو این دو دقیقه براشون شرح ماجرا کنم؟
توپ رو پاس میدم تو میدون خودشون.
خودت چی فکر میکنی؟ انگار زرنگ تر از منه.
میگه:
ما نمیدونیم.شما بگید.
گیر میفتم وای خدا کمکم کن.
از مسیر دیگه ای وارد میشم.میگم بچه ها شما آبجی دارید؟ اره.
دوست دارید کسی اونا رو ببینه؟ دوست دارید چجوری باشه ظاهرشون؟
جواب میدن هر جور خودشون دوست دارند زندگی کنند.
سبد ظرف ها تو دستم خشک میشه.چقدر حرفا آشناست برام. هر کی هر جور دوست داره زندگی کنه به ما ربطی نداره.
وانت بوق میزنه شوهر خواهرم میاد برای کمک ...چشمم ب وانته حواسم پیش بچه هاس.
تیر آخر رو پرتاب میکنم.
میپرسم بچه ها حاج قاسم رو دوست دارید؟
میگن آره خیلی.
میگم بچه ها حاج قاسم دوست داره این چادر و روسری رو سر خانم های ما بمونه.
بچه ها اونایی که تو خارج الان طرفدار آتیش زدن شال و روسری ان و میخان ما رو ب جون هم بندازن تا ما خودمون همو بکشیم ،همونا بودن که حاج قاسم ما رو شهید کردن.
اونا هیچ وقت خوبی و خوشی و خوشبختی ما رو نمیخان.
بچه ها سکوت میکنند.دوست دارند بیشتر حرف بزنم.
اما حیف که موقعیت ندارم.
کاش دختر بودن تا بهشون شماره میدادم یا آدرس خونمون رو .تا با وعده ی روزای بعد بیشتر حرفاشونو میشنیدم و با هم بیشتر گپ میزدیم.
بچه ها میخان کمکم کنند.تشکر میکنم.
از پسرها خداحافظی میکنم و در حالی ک تمام حواسم پیش بچه هاست ازشون دور میشم.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#دهه_هشتادی_ها
@madaranemeidan
ساعت ۷:۲۵ صبحه.
خانوادگی مشغول صبحانه خوردن هستیم و همزمان سخنرانی استاد پناهیان با موضوع #جهاد_تبیین رو گوش میکنیم.
#مجهزشویمبرایجهادتبیین
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"شب دراز است و مادران میدان تبیین، بیدار"
کنار بخاری دراز میکشم. از شدت خستگی نمیفهمم کی خوابم میبرد. صدای گریه دختر یک سالهام توی گوشیم میپیچید. فکر میکنم خواب میبینم ولی خواب نبود. چون داشت از سر و کولم بالا میرفت. چشمهایم را به زور باز میکنم، بیقرار شیر است. در آغوشش میکشم تا آرام بگیرد.
با صدای اذان مغرب برای دومین بار چشمهایم را باز میکنم. بارها از مادرم شنیدهام که خواب غروب خوب نیست ولی واقعا به این خواب کوتاه نیاز داشتم. این روزها روال خیلی چیزها فرق میکند از جمله زمان و مکان خواب مادران.
بلند میشوم. وضو میگیرم و نماز میخوانم. بعد هم به آشپزخانه میروم تا فکری برای شام بکنم. جهاد تبیین این روزها، ورزیدهمان کرده. مدیریت زمان هم یادمان داده. وقتی توی آشپزخانه مشغول پختوپز یا شستوشو هستم، صوتهایی که برای تبیین این روزها نشان کردهام را روی اسپیکر پخش میکنم و در حین کار گوش میکنم.
گروه مادرانه را باز میکنم. اوه چه خبر است!؟ فرصت ندارم تمام پیامها را با دقت بخوانم. با خودم قرار گذاشتهام که زمان رجوعم به گوشی در زمانهای خاصی باشد که به وظایفی که در خانه دارم، خلل وارد نکند. وسط پیامها چند ویس پشت سر هم توجهم را جلب میکند. ویسها در پاسخ پیامهایی است که به مشکلات اقتصادی کشور و فسادها و... سخت بودن تبیین در این شرایط اشاره دارد.
ویسها را باز میکنم و مشغول کار میشوم. تا سیبزمینیها را داخل روغن داغ میریزم دختر کلاس اولیام بنا میکند به بهانهگیری. مامان! میخوام مشقهامو بنویسم. تو هم بیا کنارم بشین.
برایش توضیح میدهم که الآن دستم بند است و چند دقیقه دیگر به سراغش میروم، ولی ولکن نیست.
_ مامان! گرسنمه.
میفهمم بدخلقیاش از کجا آب میخورد.
_الآن برای دختر گلم یه چای خوشمزه با کلوچه میارم که بخوره و سرحال بشه.
همانطور که گوشهایم را تیز کردهام که وسط کارها و حرفهایم نکتهای از آن را از دست ندهم، کمی نبات و گلاب داخل لیوان چای میریزم و هم میزنم. کلوچهها را هم داخل بشقاب میگذارم و جلوی دخترم میگذارم؛ بفرمایید دختر گلم. تا اینا رو بخوری منم کارم تموم میشه و با هم میریم سراغ مشقهات.
برای خودم هم یک چای میریزم. یک قااشق چایخوری کاکائو داخل چای میریزم و هم میزنم. بر عکس روزهای دیگر امروز عصر خوابیدهام ولی هنوز هم خوابم میآید. کاکائو را میخورم به امید اینکه خواب را از سرم بپراند.
به ویس آخر رسیدهام. اسپیکر را داخل اتاق میبرم که کنار دخترم بنشینم و او هم مشقهایش را بنویسد و سوالهایش را بپرسد. لباسهای خشکشده را از روی رختآویز برمیدارم و داخل سبد لباسها میگذارم.
هم صوت را گوش میکنم و هم لباسها را مرتب میکنم و هم به سوالات دخترم جواب میدهم.
آقای خانه از راه میرسد. دمنوش بِه را برای همسرم روی اپن میگذارم و سفره شام را پهن میکنم.
حساب و کتاب کردم دیدم فردا صبح کلاس دوره تبیین داریم و نمیرسم فردا ظرفها را بشورم، پس بعد از شام فورا میروم سروقت ظرفها. کف آشپزخانه هم کثیفتر از آن است که بتوانم تا فردا به همین حال بگذارمش. نصف شبی دست به دامان جارو برقی میشوم.🙈
آخر روال زندگیمان این روزها تغییر کرده. خدا این جارو در زدن در ساعات اوج مصرف برق را بر ما ببخشاید.
آشپزخانه را که سروسامان میدهم رختخواب بچهها را پهن میکنم. تا پدرشان بخاری اتاقشان را راه بیندازد، از بچهها میخواهم کتاب قصههایشان را بیاورند تا برایشان بخوانم.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود....
یک قصه از کتاب کلیله و دمنه که دخترم چند روزی است درخواست داده برایشان میخوانم.
البته دختر کوچکتر هم درخواست دارد کتاب "نگو نمیتوانم" از محمدرضا سرشار را برایش بخوانم. کتابی که خییییلی دوستش دارم و در عین سادگی پیامهای بزرگی دارد حتی برای ما بزرگترها. با خواندن کتابها یاد زمزمههای بعضی از مادران افتادم که میگویند ما نمیتوانیم تبیین کنیم. ما بلد نیستیم.
یادم باشد ناظر به این کتاب این بحث را برای مادران توضیح بدهم.
درخواست هر دو دختر را اجابت میکنم و هر دو کتاب را میخوانم.
پدر خانواده زودتر از همه خوابش میبرد. بعد هم بچهها یکییکی به خواب میروند و من میمانم و روایتهای تبیینی که باید بنویسم، برنامههایی که باید بچینم، مطالبی که باید آماده کنم و....
شب دراز است و مادران میدان تبیین، بیدار.....
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#جهادتبیینواجبعینی
@madaranemeidan