eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
681 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
219 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
"وقتی‌ مادر و معلم دست به یکی می‌کنند" بعد از خوندن روایتهای تبیینی مادران، بشدت ذهنم درگیر بوده و هست که من چیکار میتونم بکنم تو جهاد تبیین... دیدم یه معلم خوش ذوق برای تدریس حرف ر از مادر گفت و سردار و روضه... از طرفی روز تولد حضرت زینب معلم پسرم براشون قصه حضرت زینب رو گفته بود. با خودم گفتم به معلمشون پیشنهاد بدم برای درس ر که ایام فاطمیه هم هست از مادر بگه و از سردار... اتفاقا معلم استقبال کرد و قرار شد موعدش خبرم کنه. یکی دو روز بعد موعد فرا رسید.. منم رفتم پرچم ایران، پرچم فاطمه زهرا و عکس سردار دلها و رهبر رو خریدم. یه هدیه هم برای بچه ها و پذیرایی. فرداش سر صبح بردم کلاسشون و معلم هنوز نیومده بود؛ منم پذیرایی و هدیه ها رو چیدم رو میز معلم و پرچم ها و عکس ها رو به تخته چسبوندم و اون روز معلم از مادر و از سردار به بچه ها گفت و بازخوردهای خوبی از بچه ها، معلم و بعضی از مادرها گرفتم و تونستم یه قدم خیلی کوچیک بردارم... و بچه ها از دفترچه ایی که هدیه گرفتن بسیار خوشحال شدن و همه با نام سردار و مادر زیر یک پرچم میریم.... بازخوردهای این برنامه خیلی خوب بود الحمدلله @madaranemeidan
"مادر دغدغه‌مندی که از یک انیمیشن هم پیامهای تبیینی دریافت می‌کند" کارتونی هست به نام پهلوانان درباره پهلوان پوریا ولی ... امروز که این انیمیشن رو می‌دیدم داستان درباره یه جادوگری بود که با کمک افراد شرور شهر بذر درختی در وسط شهر کاشتند این درخت ابتدا ظاهری خوب داشت و بوی خوشی میداد همه جذب این درخت شده بودن اما پوریا درخت رو شناخت و به مردم گفت این درخت باید قطع بشه واگرنه روزگار همه رو سیاه میکنه مردم به حرف پوریا گوش ندادن و گفتن چون زیبا و خوش بو است نباید قطع بشه... خلاصه فردای اون روز درخت رشد غیر طبیعی داشت و هر شاخه ی درخت شبیه مار گوشت خوار شد😱 مردم فرار کردند فرد شرورِ دربار شاه که مسبب اصلی اجرای این برنامه توسط جادوگر بود و هدفش هم خوب جلوه دادن و شجاع نشان دادنِ خودش بود جلو اومد تا درخت رو قطع کنه ولی توانِ لازم رو نداشت (و در اصل باید گفت چون نیت خراب و شیطانی داشت نتونست درخت رو قطع کنه... اون فرد میخواست پوریا ولی رو ناتوان نشون بده و خودش رو منجی...) و در نهایت پوریای ولی با ذکر ((یا علی)) وارد شد و ریشه درخت رو قطع کرد این داستان برای من یک پیام مهم داشت: درسته که دشمن با تمام قوا وارد میدان شده و در صدد خراب کردن وجهه ی ولایت فقیه و نظام هست اما خدا هست.... دست دشمن رو میشه و بعضیا به قضاوتهای نادرست خودشون پی میبرن و متوجه میشن چه گروهی غم خوار و دلسوز شون هستن. دست خدا بالای تمام دست هاست... @madaranemeidan
"سخنرانی گوش دادن با اعمال شاقه" این روزها در حین انجام کارهایم سخنرانی های تبیینی گوش می کنم تا بتوانم در جلسات تبیین از آنها استفاده کنم. اسپیکر را روشن می‌کنم تا صوتی از خانم فاضل را گوش کنم. هی به دفتر روی اُپن سر میزنم و نکات مهم سخنرانی را یادداشت میکنم و هر ایده ای که همان جا به ذهنم می‌رسد توی دفترم می‌نویسم. در حال یادداشت کردن هستم که پوشک آویزان دخترم توجهم را جلب می‌کند. وارسی میکنم. بعله نم داده و باید تعویض شود. به سرم می‌زند که دخترها را یک حمام ببرم بد نیست! وان پلاستیکی را زیر شیر آب می‌گذارم. دخترها رو داخل وان می‌گذارم و به دخترم می‌گویم؛ شما اینجا با آبجی آب‌بازی کنین تا من برم حوله‌هاتونو بیارم. از انجا که سابقه دختر بزرگترم خراب است، چندبار با تاکید می‌گویم: یه وقت در شامپو رو باز نکنین تا خودم بیام. صوت روشن است و من هنوز گوشم به آن است. منِ خوش‌خیال فکر می‌کنم با تاکید چند باره و "باشه" گفتن دخترم، مشکلی پیش نمی آید. اما چشمتان روز بد نبیند. تا به حمام برمی‌گردم و چشمم به شامپوهای ریخته‌شده کف حمام می‌افتد که دخترها روی آنها وول میخورند... چنان جیغ بنفشی می‌کشم که دیوارهای حمام به لرزه درمی‌آید. این قسمت را شطرنجی می‌نویسم تا خاطر شما مکدر نشود.🙈 همانطور که شامپوها رو از روی سرامیک جمع می‌کنم و داخل تشت می‌ریزم، دلم می‌گیرد از خودم و صبر اندکم و فریادهایی که بر سر دخترم کشیده‌ام. از خودم متنفر می‌شوم و بلافاصله در صدد جبران برمی‌آیم تا دلش را بدست بیاورم. قالیچه ای را که مدت‌هاست در گوشه حمام منتظر شسته‌شدن است، توجه‌ام را جلب می‌کند. می‌گویم خوب است با یک تیر چند نشان بزنم!!!😃 هم قالیچه را بشویم، هم دلِ دخترم را به دست بیاورم. آخر دخترم عاشق فرش شستن است. بلافاصله گریه‌های دخترم تبدیل به خنده می‌شود و چشم‌هایش از خوشحال برق می‌زند و شیرینی لبخندش به جانم می‌نشیند.😘 فرچه را از دستم می‌گیرد و می‌گوید: مامان میشه من بشورم؟ _ بعله. چرا که نه! صدای سخنرانی هنوز از بیرون حمام به گوشم می‌رسد. هرچند به خاطر اتفاقات حادث شده در حمام، چند جایش را از دست داده‌ام، اما هنوز گوشم پی‌اش را می‌گیرد. گاهی دختر یکساله فرچه را می‌گیرد، گاهی دختر چهار ساله و گاهی من... آبهای وان را روی قالیچه خالی می‌کنم کف حمام پر از آب و کف می‌شود. دخترهایم جست‌وخیز می‌کنند و می‌خندند و از وجناتشان پیداست که توی دلشان می گویند: ما و این همه خوشبختی محاله....😂 این بار هم صدای سخنرانی وسط خنده‌های آنها گم می‌شود. با هم شروع به خواندن می‌کنیم تا سورمان کامل شود؛ "منم علی لندی.... منم حسین فهمیده..." دیگر صدای صوت خانم فاضل را نمی‌شنوم. حسابی به بچه‌ها خوش گذشته. به انتهای مراسم قالیچه‌شویی می‌‌رسیم که یکهو دختر یه ساله بسته پودر را روی قالیچه خالی می‌کند.🤪 الحمدلله که این‌بار توانستم به خودم مسلط باشم و صحنه دلخراشی را در تاریخ مادری‌ام ثبت نکنم. خیلی زود پودرها را جمع کردم و خم به ابرو نیاوردم. ماجرای حمام به هر شکلی بود تمام می‌شود و سخنرانی نیز. کنار بخاری مشغول شیر دادن به دخترم هستم. کتابی را که از دیروز دست گرفته‌ام را برمی‌دارم؛ "زمانی برای زن بودن" روایتهای نابی از زنان شهیده و مادران شهید و زنان امدادگر. همانطور که شیر می‌دهم و کتاب را می‌خوانم، با خودم فکر می‌کنم چطور می‌توانم این سرگذشت‌ها را برای مادران و دختران امروز بگویم؟؟؟؟ که این خودش می‌شود یک . ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسد همان جا توی دفترم یادداشت می‌کنم.. صدای اذان ظهر بلند می‌شود. باب دیگری از عبادت پیش رویم گشوده می‌شود. وضو می‌گیرم و سر سجاده می‌نشینم.... @madaranemeidan
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱چِقَد جَنگلَ خوسی، ملّتَ وَسی؟ خَسته نَبُسی؟ می‌جانَ جانانا... تَرا گَمَه، میرزا کوچیک خانا... @madaranemeidan
*غیرت ملی* معلم یک مدرسه ی غیر انتفاعی در محدوده‌ی پاسداران هستم. مدرسه ای مذهبی و بسیار تجملاتی... دختران دبستانی ، کیف و جامدادی و ظرف غذایشان را از یک برند معروف ترکیه ای میخرن که مجموعه ی این سه قلم شش ملیون تومان میشود. مادران چادری هستند، با ناخنهای کاشت، و مژه های بادبزنی. حرف های سیاسی طرفداری ندارد. بچه ها سر کلاس علوم از سفرهای دور دنیایشان و آنچه دیده اند و باغ های پر از میوه های کمیابشان می‌گویند. خلاصه بساط تفاخر بینکم بسیار محیا ست... در این بین اما من از پیشرفت های علمی ایران ، از دانشمندان برجسته ی مان و از تواضع برایشان گفتم. یکیشان گفت وای خانم ما نمیدونستیم ، ما هم دانشمند زن با حجاب داریم. یکی دیگر گفت وای خانم فکر کنم ، اگر ایران نبود ، هیچی تو دنیا نبود. خوشحالم‌که غیرت ملی شان کمی بیدار شد. @madaranemeidan
*تبیین به سبک من* چند وقتی هست توفیق اجباری شده با یه جمعی که نه طرفدار نظامن و نه علاقه ای بهش دارن همراه شدم... از روز اولی که باهم تو ی محیط قرار گرفتیم، به عنوان یک نفر چادری جمع به خودم گفتم باید حواست بیشتر از قبل به رفتارت و گفتارت باشه تو الان فقط خودت نیستی، نماینده ی یه مکتب به حساب میای؛ باید سعی کنی اینجا همه ی کارهات رو حساب باشه تا مبادا چهره ی اون چادر و مکتب فکری پشتش خراب بشه. سعی کردم ساعت شروع جلسات به موقع باشم. هر کمکی از دستم بر بیاد براشون انجام بدم. اگه وسایلی لازم بود که نداشتن قبل از اینکه درخواست کنن در اختیارشون میذاشتم. وقت های استراحت به اونایی که از درس عقب افتاده بودن کمک میکردم. ساعت های آزاد،خودمو میرسوندم کتابخونه و با چند جلد کتاب برمیگشتم سر کلاس؛ این مسئله باعث شد کم کم یخشون باز بشه، از بچه ها پرسیدن از تعدادشون از کتاب‌ها از کار و... اینقدری بینشون جا باز کردم که اگه کتابی میخواستن درخواست میکردن. یا راهنمایی میگرفتن. هفته ی قبل تصمیم گرفتم برای همدلی بیشتر از زبان مشترکمون استفاده کنم. زبان مشترک همه ی مادرها؛ بچه! به همین بهانه یه سانس اکران لوپتو رو رزرو کردم و تو کلاس اعلام کردم. روز اکران فکر نمیکردم تعداد زیادی بیان. با اینکه تا 12 نفر بهم اعلام کرده بودند، اما حدود 22 نفر اومدن😍 جالب اینجا بود تا میرسیدن میگفتن ما این همه سال سبزوار بودیم نمیدونستیم ی همچین جای قشنگی داره. نمیدونستیم اصلا سبزوارم حسینیه ی هنر داره. قرار بود انیمیشن کوتاه وحدت رو بذارم قبلش، اما صوت به مشکل خورد و فیلم هم با نیم ساعت تاخیر شروع شد. صداشون در اومده بود که یه جا بهتر نبود بریم؟! تو دلم گفتم خدایا از دستم همین برای شروع تبیین و برای کمک به حفظ نظام بر میومد... اثرگذاریش و خوب برگزار شدنش با خودت. فیلم که تموم شد خوششون اومده بود، و بعد از پایانش هم تشکر می‌کردن و میگفتن خیلی خوش گذشته. @madaranemeidan
*مروارید در صدف* بعد از کلاس رفتم تا کتابفروشی و چهار جلد کتاب برا بچه ها برداشتم تاکارامو انجام دادم و اذان شد دیدم رو به روی مسجد توسلی ام خودمو به نماز جماعت رسوندم از اون عقب صدای ی دختر بچه میومد که داشت با خودش شعر میخوند بین دوتا نماز اومد جلو و ی چرخی بین صف ها زد نگاهش کردم با اون سن کم حجاب خوبی داشت مقنعه ی بلند.. نماز دوم رو هم خوندیم پاشدم چادرم رو مرتب کنم و وسایل رو بردارم چشمم افتاد به کتاب‌ها _اگه من جای اون دختر کوچولو بودم با این مدل حجاب و تو همچین جمعی از اینکه بهم ی آفرین بگن چقدر خوشحال میشدم؟! طعمش تا چه زمانی توی زندگیم میموند؟! چقدر قرار بود بعدها توی انتخاب حجاب قوت قلب بشه برام؟؟ وسایل رو برداشتم یکی از کتاب‌ها رو کشیدم بیرون و بردم بهش دادم و گفتم اینم ی هدیه برا شما به خاطر این مدل حجابت. @madaranemeidan
*پای کار نظام* جلو در سالن که میرسم،در چند ثانیه همه ی اتفاقات این چند روز را مرور میکنم: خدایا تو دیدی زینب بیست روز مونده به زایمانش،چقدر سخته براش تردد،اما با دو تا بچه کوچیکه دیگه بازم همراهه خدایا تو دیدی پریسا ،دیروز از سرکار اومده ،خسته و کوفته،به گمونم ناهارشم نخورده،بچه های مریضشو برداشته اومده جلسه‌ هماهنگی خدایا تو دیدی طاهره با بچه کوچیک مجبور شد تا یک نصف شب بیدار بمونه تا کار دستی ها آماده بشن خدایا تو دیدی زهرا تو هوای سرد ،در به در دنبال موی فر میگشت و تا نصف شب مشغول درست کردن شمایل میرزا شد خدایا تو دیدی شقایق تو لحظاتی که میتونست از سفرش بهترین بهره رو ببره،از دور اومد به کمکمون و گره ذهنی مونو باز کرد... خدایا تو دیدی فاطمه چقد سر بازیگوشی های پسرش تو جلسه اذیت شد😢 خدایا تو دیدی زهرا با سه تا بچه کوچیک ،بچه دو ماهه رو بغلش گرفته و داره نمایشنامه اش رو تمرین میکنه و گریه های بچه اش،تمرکزشو گرفته بود خدایا تو خودت میدونی چقدر بچه ها با اخلاص پای کار این انقلاب تلاش میکنن و همین دیدن تو کافیه ... به خودت سپردیم ای بینای توانا... @madaranemeidan
*لذت تبیین مادرانه* با صدای گریه دختر دو ساله ام بیدار میشوم،نمیدانم این دقیقا چندمین بار است که از دیشب بیدار شده... احساس میکنم از دیشب تا حالا ،اصلا نخوابیده ام،چون از لحظه ای که سر روی بالش گذاشته ام،تقریبا هر بیست دقیقه تا نیم ساعت با صدای دخترم بیدار شده ام... این شب ها بخاطر دندان درآوردن یا هر چه که هست،اصلا خواب خوبی ندارد دخترکم😞 مث همیشه بعد از شنیدن گریه اش که میدانم بخاطر تقاضای شیر است،آرامش میکنم و‌هزار بار قربان صدقه اش میروم مامان جون فدات بشم که اومدنت به زندگی مون همش برکت بود تو‌اومدی که مامانو قوی کنی تو اومدی که به مامان عشق بدی . . کم کم از شیر خوردن دست میکشد و صورتش را برمیگرداند و آرام میخوابد گوشی را از بالای سرم برمیدارم و‌ساعت را نگاه میکنم ساعت ۵:۳۰‌ صبح را نشان میدهد بلند میشوم و آرام همسرم را صدا میزنم نماز میخوانیم... السلام علیکم و رحمه الله و برکاته را که میگویم ،احساس میکنم،کنترل پلک هایم دست خودم نیست برای ده دقیقه خوابیدن التماس خودم را میکنم اما نمیشود... خیلی کار داشتم و باید ساعته ۸ از خانه میزدم بیرون و خودم را به جشن میرساندم،آخر قرار بود به مناسبت میلاد حضرت زینب سلام الله و سالروز بزرگداشت میرزاکوچک خان جنگلی ،یک جشن متفاوت برای خانواده ها برگزار کنیم... جشنی که در آن با داستان بازی و تئاتر و شعر و...بشود دو قهرمان واقعی را به بچه ها معرفی کرد و این بود جهاد تبیین ما در واحد کودک مادرانه☺️ زمان داشت میگذشت ،پس دست به کار شدم... اول سراغ کیف دخترم میروم،همه چیزهایی که فکر میکنم در آن چند ساعت برنامه لازم است را داخل آن میگذارم: یک دست لباس اضافه سه عدد پوشک زیرانداز پلاستیک دفتر نقاشی و‌ دو‌سه تا مداد دو تا کتاب قصه عروسک چند تا شکلات چند تا بیسکوییت جارو‌دستی .. تقریبا کوله پر از وسایل میشود کوله را کنار میگذارم و از داخل کشویی که باز مانده لباس گرم های بیرونی اش را هم میکشم بیرون و‌کنار کوله آماده میگذارم به آشپزخانه میروم خدا رو شکر،دیشب تا دیروقت مشغول بودم و آشپزخانه هیچ کاری برای انجام دادن نداشت،درب یخچال را باز میکنم و تصمیم میگیرم خودم را مهمان چند لقمه ارده شکلاتی کنم ،میدانستم تا ظهر خبری از تغذیه نیست همزمان با اینکه صبحانه میخورم،با گوشی مشغول ادیت یکی از آهنگ هایی هستم که قرار است حین برنامه پخش شود کارم که تمام میشود,لقمه آخر را میخورم و‌ بلند میشوم از یخچال یک تکه نان و یک ظرف فرنی بیرون میگذارم،میدانم همسرم فرنی سرد دوست ندارد با خودم میگویم وقتی بیدار شود ،حتما به خاطر اینکارم،لبخند میزند از تصور این لبخند،خودم هم میخندم و‌حالا کمی سر حال میشوم. رفیق شهیدم را پلی کرده ام و دارم با هندزفری گوش میدهم بلکه رمقی به این جسم خسته بدهم میرسم به این قسمت:واسه ی ظهور رو منم حساب کن...مث همیشه با شنیدن این جمله خجالت میکشم و چشمانم از این همه خجالت خیس میشود، متوسل میشوم به امام زمان عجل الله از امام حی و‌ حاضر مدد میگیرم که کار خوب پیش برود... دفترم‌ را بر میدارم و‌برای چندمین بار برنامه ها را مرور میکنم و‌همزمان به دنبال شعری میگردم که در وصف حضرت زینب سلام الله باشد.. ساعت نزدیک هفت و‌نیم است باید کم کم دخترم را بیدار کنم،کنارش مینشینم ،نوازشش میکنم و‌ آرام صحبت میکنم: مامانی پاشو بریم ددری پاشو مامان میخوایم بریم بازی کنیم،بریم به به بخوریم،بریم مطهره و زهرا رو ببینیم،پاشو مامانی میخوایم بریم یه جای خوب که قراره میرزا بهمون نارنگی بده پا نمیشی مامان؟؟؟!! انگارنه انگار بیخوابی های دیشبش کار دستم داده و تلاش هایم برای بیدارکردنش بی فایده است از طرفی نگران بدخوابی و غر غر های بعدش هستم دوبار متوسل میشوم به امام وصبر میکنم... ده دقیقه ای بالای سرش مینشینم،دلم نمی آید به زور بیدارش کنم از طرفی به همسرم نگاه میکنم که خسته از یک هفته کار مداوم و‌شلوغ،پنج شنبه را گیرآورده برای بیهوش شدن🙃 عقربه های ساعت هم که دنبال هم کرده اند... اخر سر ،شرمسار و‌خجالت زده همسرم را صدا میزنم،انقدر آرام که دفعه پنجم صدایم را میشنود: عزیزم ببخشید،میدونم قرار بود فاطمه رو ببرم و‌شما استراحت کنی،اما هر کار میکنم بیدار نمیشه😞 چشمانش را باز نگه میدارد و میگوید بروو نگران نباش ،خودم هستم چشمانم برق میزند😍تشکر میکنم و‌گوشی را برمیدارم و‌به صفحه اسنپ میروم همزمان دارم تند تند لباس هایم را ورق میزنم تا لباس مناسب جشن را بین آن ها پیدا کنم به سرعت برق حاضر میشوم،چادر را که سر میکنم،اسنپ هم میرسد بیرون میروم که یادم می افتد ،باید حصیر و‌چند تا وسیله ای که دیشب آماده کرده ام را بردارم،دوباره آن همه پله را بالا میروم و‌با دستان پر خدا را شکر میکنم که فاطمه خواب است ،وگرنه هیچ دست خالی نداشتم برای برداشتن وسایل... به‌ محل جشن میرسم و بسم الله میگویم... @madaranemeidan
*میرزا کوچک خان* بچه های واحد کودک داشتند برنامه ولادت خانم زینب (س) رو می‌ریختند. ولی در طی جلسات و هماهنگی ها، برنامه ولادت رو با سالروز میرزا کوچک خان یکی کردند تا برنامه پربارتر بشه، نمایش،اجرا، بازی و کاردستی بسته شد و فقط سه روز به اجرا مونده بود. من در قسمت کاردستی بودم باید کاری برای بچه ها در نظر میگرفتیم هماهنگ با نمایش و موضوع جشن، رسیدیم به صورتک جناب میرزا کوچک خان. برای واقعی تر بودن کار چهره رو از پیشونی تا لبها بدون مو و ریش و کلاه نمدی دادم چاپ کردند و بقیه رو باید با کشیدن الگو روی مقوا و نمد و قیچی کردن، اماده کنیم و کار رو روی چوب بستنی بچسبونیم. دوستای واحد نوجوان قول همکاری دادند چون قرار بود صد تا کار اماده بشه، من روز قبل از جشن وسایل رو کامل تهیه کردم و از اونجایی که زمان نداشتیم، موقع نمایش فیلم لوپتو و اخرین جلسه هماهنگی مون بابچه های واحد نوجوان و دوستان واحد کودک دست به کار شدیم و تقریبا هفتاد درصد کار الگو کشیده شد و برش خرد و زمانمون تموم شد. زینب جان قبول زحمت کرد و نوشتن جملات تبیینی روی چوب بستنی ها رو قبول کرد. کاغذ رنگی کم اوردیم و دوباره من رفتم خرید. و رفتم چوب بستنی های نوشته شده رو تحویل گرفتم. اومدیم خونه من لباس هامون رو روی مبل گذاشتم و حتی به اتاق نرسوندمشون و بعد خوندن نماز شروع کردیم. دختر من که بعد از مدرسه به دیدن فیلم لوپتو مشغول بود انرژی بیشتری از من داشت و به کمک من اومد و باز الگو کشیدن و برش، همسر و پسر بزرگم، پسر کوچولو رو نوبتی بازی میدادند تا سراغ چسب و قیچی نیاد. لابلای کار به بچه شیر میدادم و گاهی شوهرم خوراکی براش میاورد تا سرگرم بشه. خلاصه صورتک ها چسبونده شد و قرار شد به دوتا چوب بستنی بچسبه تا ایست بهتری داشته باشه، دخترم ایده اینکه با اضافه کنار مقواها یه بست بزنیم رو داد و یه مرحله به کار اضافه شد تا کار خوش ایست باشه. ساعت حدود 12شد و کار تموم نشده بود، نگفتم که اواسط کار بودیم از بازی کردن پسرم با خرده های کاغذ رنگی فیلم فرستادم تو گروه و یکی از دوستان خبر خوشی داد که فقط هفتاد تا کار لازمه. پسرم و شوهرم هم گاهی کمکی میکردند تا زودتر تموم بشه و ساعت 12ونیم بود که 70 تا میرزا کوچک خان تو خونه ما روی میز نشسته بودن. نصفه شب رفتم اشپزخونه که آب بخورم تو تاریکی ابهت میرزا منو گرفت و زود برگشتم. صبح هم ساعت 8بیدارشدیم وبا دخترم لباس هامون رو از روی مبل جلوی در برداشتیم و پوشیدیم. لباس ها و لوازم محمدحسین رو اماده کردیم و تحویل جناب همسر دادیم تا بعد خواب کافی این اقا کوچولو رو به ما برسونه. رفتیم به جشن رسیدیم و همه در جنب و جوش و با انرژی بودند. سالن کمی سرد بود،دختر من پشیمون بود که چرا لباس گرم تری نپوشیده. برنامه ها پشت هم اجرا شد و موقع مولودی بود که گوشی ام که دستم بود و منتظر زنگش بودم، زنگ خورد و پسرم هم رسید. اولین بار بود که با همراهی پدرش و بدون من مسافتی رو تو ماشین بودند. خدا رو شکر پسرم رفت کنار خواهرش و از برنامه و بازی ها لذت برد. تو حین اجرای نمایش میرزا، بچه میرزا؛شروع کرد به گریه، زهرا جان با گریم جناب میرزا کوچک خان مشغول اجرا بودو من رفتم و شیر بهش دادم و خوابید. وقتی بچه کوچکتر از بچه خودت رو شیر میدی حس عجیبی داره. @madaranemeidan
*اندکی خوانش درباره ی میرزا کوچک خان به روایت من* بعد از نماز راه افتادیم سمت مشهد تا یک سری وسایلی که برای کار کم آورده بودیم پیدا کنیم. سه تا بچه ها رو گذاشتم خونه ی خواهرم و راهی شدیم. برای گوشی نت خریدم تا از روی نشان راحت‌تربه آدرس هایی که پیدا کرده بودیم برسیم. اینترنت وصل شد؛ ایتا رو باز کردم و گروه رو چک کردم؛ بچه ها مشغول تهیه تدارک یک برنامه ی پر و پیمون درباره ی میرزاکوچک خان بودند. اطلاعات خودم در مورد میرزا تقریبا صفر بود و حتی نمیدونستم اسم واقعیشون چیه؟! فقط در همین حد شنیده بودم که مبارز بودند و جلوی استعمار ایستادن، اسمشونم جدیدا توی دوتا آهنگ رفیق شهیدم و سلام فرمانده به کار رفته بود. شروع کردم سرچ کردن؛ هر چی بیشتر میخوندم ازش بیشتر خجالت میکشیدم؛ دور و برو نگاه کردم، تنها کاغذ سفید دم دستم که جزوه ی یک ون شبهه بود، شروع کردم کلید واژه ها رو پشتش نوشتن؛ اسم: یونس نام پدر:میرزا بزرگ مبارز روحانی و طلبه، کسی که مجمع روحانیون مبارز رو تشکیل داد. کسی که سیاست رو از دیانت جدا نمی‌دونست. علت فوت یخ زدگی در سرما در حال مبارزه و.... طبق کلید واژه ها،یک کلیتی همون پشت صفحه نوشتم و چون هنوز تو جاده بودیم و نت قطع و وصل میشد، عکسشو فرستادم تو گروه. این تلنگر باعث شد وقتی برگشتم دوباره شروع کنم به بررسی و خوندن و فیلم و مستند دیدن در مورد میرزا کوچک خان تا بهتر بشناسمش. و حالا اسم میرزا رفته تو لیست عکس هایی که قراره روی دیوار بچه ها نصب شه. @madaranemeidan
*ماجرا های موی میرزا کوچک‌ خان* میخواستیم برنامه ای برای تولد حضرت زینب تدارک ببینیم. با توجه به همزمانی با شهادت میرزا کوچک خان تصمیم گرفتیم داستانمون درباره ی میرزا باشه، وقسمتی از تاریخ کشورمون رو با قصه و نمایش برای بچه ها بیان کنیم. یکی از دوستان داستان رو نوشت و با هم اصلاحش کردیم و رفت برای تمرین نمایش. عصر اون روز جلسه هماهنگی بود و من مسئول گریم میرزا بودم، قرار بود هرکسی هر چی از وسایل لازم رو داره بیاره؛ یکی کلاه یکی پیراهن یکی شلوار و... یکی یکی کنار هم قرار دادیم و بهترین مدل رو انتخاب کردیم،حالا فقط مونده بود مو و ریش میرزا؛ پیشنهادای مختلف اومد ، مقوا مداد مو و... قرار شد برم مو بخرم اخه بهترین گزینه و طبیعی ترین حالت بود. هنوز جلسه ادامه داشت ولی کسی نبود که مو و ریش رو برای فردا برسونه؛ کلا نیم ساعت وقت داشتم... نیم ساعت بعد باید جایی میبودم برای پخش مستند، گفتم بچه ها من میرم بقیه کارا با خودتون. دست پسرم رو گرفتم و بدو بدو رفتیم تو خیابون هر لوازم ارایشی که دیدم پرسیدم،موی فر نداشتن! رفتیم لوازم هنری ها یک جا موی فر پیدا کردیم ولی بلوند بود😐🤦‍♀😅 زنگ زدم به بچه ها -بچه ها نیست ...چیکار کنم ؟ -واستا یه دقه ....بچه ها زهراست میگه نیست چی بخره؟ از اونور خط صدای بچه ها میومد و نظرات یهو گفتن کاموا بخر کاموای ضخیم. بدو بدو رفتیم کاموا فروشی ... دو تا کاموای مشکی ضخیم خریدیم و سریع اسنپ گرفتم و رفتیم اونور خیابون ماشین رسید ... راننده زن بود؛ اومدم عقب بشینم،نه بزار کنارش بشینم بزار حس دوستی بهش دست بده نه حس راننده مسافر؛ تو راه با هم صحبت کردیم ، ازین که فوق لیسانسه و بی کار ولی اقوامشون باز نسشته شدن و با غرغر میرم سر کار قبلیشون و نمیزارم جوونا شاغل بشن و... میرسیم به مقصد و مستند اکران میشه ... برمیگردیم خونه، حوالی ساعت ۹ شبه باید ریش و سیبیل و موی میرزا رو درست کنم هنوز شروع نکردم یکی از دوستان زنگ میزنه ، زهرا چه کردی ؟ هیچی تازه رسیدم طاهره خانم گفته رو نمد بدوزی راحت تره ... وای خدایا ممنونم ازت راه یهو باز شد و دیگه نیاز نبود فکر کنم و سرچ کنم و بالا پایین کنم تا بهترین راه به دست بیاد... خودش بود سریع رفتم سراغ نمد ها ...نمد مشکی ندارم چه کنم الان؟ با نمد احتمالا صورتش خیلی عرق میکنه ...پارچه بهتره ...سریع یه پارچه مشکی میارم و دست به کار میشم تا همسرم بیاد سبیل و ریش اماده شده شونه رو برمیدام ...چایی میریزم ...شروع میکنم شونه زدن تا پیچ کاموا باز بشه و فرفری بشه، وقتی تموم شد؛ میزارم روی صورتم و همسرم غش خنده میشه میگم میخوام برای بچه ها عکس بفرستم ببینن خوبه یا نه... میزاره روی صورتش و عکس میگیرم تو گروه میزارم شام خورده نخورده از همسرم اجازه میگیرم و برمیگردم پای چرخ، باید موهای میرزا اماده بشه موها رو که درست میکنم همه رو میزارم روی کیفم که صبح فراموش نکنم .... @madaranemeidan