*تبیین به سبک من*
چند وقتی هست توفیق اجباری شده با یه جمعی که نه طرفدار نظامن و نه علاقه ای بهش دارن همراه شدم...
از روز اولی که باهم تو ی محیط قرار گرفتیم،
به عنوان یک نفر چادری جمع به خودم گفتم باید حواست بیشتر از قبل به رفتارت و گفتارت باشه
تو الان فقط خودت نیستی،
نماینده ی یه مکتب به حساب میای؛
باید سعی کنی اینجا همه ی کارهات رو حساب باشه تا مبادا چهره ی اون چادر و مکتب فکری پشتش خراب بشه.
سعی کردم ساعت شروع جلسات به موقع باشم.
هر کمکی از دستم بر بیاد براشون انجام بدم.
اگه وسایلی لازم بود که نداشتن قبل از اینکه درخواست کنن در اختیارشون میذاشتم.
وقت های استراحت به اونایی که از درس عقب افتاده بودن کمک میکردم.
ساعت های آزاد،خودمو میرسوندم کتابخونه و با چند جلد کتاب برمیگشتم سر کلاس؛
این مسئله باعث شد کم کم یخشون باز بشه،
از بچه ها پرسیدن
از تعدادشون
از کتابها
از کار و...
اینقدری بینشون جا باز کردم که اگه کتابی میخواستن درخواست میکردن.
یا راهنمایی میگرفتن.
هفته ی قبل تصمیم گرفتم برای همدلی بیشتر از زبان مشترکمون استفاده کنم.
زبان مشترک همه ی مادرها؛
بچه!
به همین بهانه یه سانس اکران لوپتو رو رزرو کردم و تو کلاس اعلام کردم.
روز اکران فکر نمیکردم تعداد زیادی بیان.
با اینکه تا 12 نفر بهم اعلام کرده بودند،
اما حدود 22 نفر اومدن😍
جالب اینجا بود تا میرسیدن میگفتن
ما این همه سال سبزوار بودیم نمیدونستیم ی همچین جای قشنگی داره.
نمیدونستیم اصلا سبزوارم حسینیه ی هنر داره.
قرار بود انیمیشن کوتاه وحدت رو بذارم قبلش،
اما صوت به مشکل خورد و فیلم هم با نیم ساعت تاخیر شروع شد.
صداشون در اومده بود که یه جا بهتر نبود بریم؟!
تو دلم گفتم خدایا
از دستم همین برای شروع تبیین و
برای کمک به حفظ نظام بر میومد...
اثرگذاریش و خوب برگزار شدنش با خودت.
فیلم که تموم شد خوششون اومده بود،
و بعد از پایانش هم تشکر میکردن و میگفتن خیلی خوش گذشته.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*مروارید در صدف*
بعد از کلاس رفتم تا کتابفروشی
و چهار جلد کتاب برا بچه ها برداشتم
تاکارامو انجام دادم و اذان شد دیدم رو به روی مسجد توسلی ام
خودمو به نماز جماعت رسوندم
از اون عقب صدای ی دختر بچه میومد که داشت با خودش شعر میخوند
بین دوتا نماز اومد جلو و ی چرخی بین صف ها زد
نگاهش کردم
با اون سن کم
حجاب خوبی داشت
مقنعه ی بلند..
نماز دوم رو هم خوندیم
پاشدم چادرم رو مرتب کنم و وسایل رو بردارم
چشمم افتاد به کتابها
_اگه من جای اون دختر کوچولو بودم با این مدل حجاب و تو همچین جمعی
از اینکه بهم ی آفرین بگن چقدر خوشحال میشدم؟!
طعمش تا چه زمانی توی زندگیم میموند؟!
چقدر قرار بود بعدها توی انتخاب حجاب قوت قلب بشه برام؟؟
وسایل رو برداشتم
یکی از کتابها رو کشیدم بیرون و بردم بهش دادم و گفتم
اینم ی هدیه برا شما به خاطر این مدل حجابت.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*پای کار نظام*
جلو در سالن که میرسم،در چند ثانیه همه ی اتفاقات این چند روز را مرور میکنم:
خدایا تو دیدی زینب بیست روز مونده به زایمانش،چقدر سخته براش تردد،اما با دو تا بچه کوچیکه دیگه بازم همراهه
خدایا تو دیدی پریسا ،دیروز از سرکار اومده ،خسته و کوفته،به گمونم ناهارشم نخورده،بچه های مریضشو برداشته اومده جلسه هماهنگی
خدایا تو دیدی طاهره با بچه کوچیک مجبور شد تا یک نصف شب بیدار بمونه تا کار دستی ها آماده بشن
خدایا تو دیدی زهرا تو هوای سرد ،در به در دنبال موی فر میگشت و تا نصف شب مشغول درست کردن شمایل میرزا شد
خدایا تو دیدی شقایق تو لحظاتی که میتونست از سفرش بهترین بهره رو ببره،از دور اومد به کمکمون و گره ذهنی مونو باز کرد...
خدایا تو دیدی فاطمه چقد سر بازیگوشی های پسرش تو جلسه اذیت شد😢
خدایا تو دیدی زهرا با سه تا بچه کوچیک ،بچه دو ماهه رو بغلش گرفته و داره نمایشنامه اش رو تمرین میکنه و گریه های بچه اش،تمرکزشو گرفته بود
خدایا تو خودت میدونی چقدر بچه ها با
اخلاص پای کار این انقلاب تلاش میکنن و همین دیدن تو کافیه ...
به خودت سپردیم ای بینای توانا...
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*لذت تبیین مادرانه*
با صدای گریه دختر دو ساله ام بیدار میشوم،نمیدانم این دقیقا چندمین بار است که از دیشب بیدار شده...
احساس میکنم از دیشب تا حالا ،اصلا نخوابیده ام،چون از لحظه ای که سر روی بالش گذاشته ام،تقریبا هر بیست دقیقه تا نیم ساعت با صدای دخترم بیدار شده ام...
این شب ها بخاطر دندان درآوردن یا هر چه که هست،اصلا خواب خوبی ندارد دخترکم😞
مث همیشه بعد از شنیدن گریه اش که میدانم بخاطر تقاضای شیر است،آرامش میکنم وهزار بار قربان صدقه اش میروم
مامان جون فدات بشم که اومدنت به زندگی مون همش برکت بود
تواومدی که مامانو قوی کنی
تو اومدی که به مامان عشق بدی
.
.
کم کم از شیر خوردن دست میکشد و صورتش را برمیگرداند و آرام میخوابد
گوشی را از بالای سرم برمیدارم وساعت را نگاه میکنم
ساعت ۵:۳۰ صبح را نشان میدهد
بلند میشوم و آرام همسرم را صدا میزنم
نماز میخوانیم...
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته را که میگویم ،احساس میکنم،کنترل پلک هایم دست خودم نیست
برای ده دقیقه خوابیدن التماس خودم را میکنم
اما نمیشود...
خیلی کار داشتم و باید ساعته ۸ از خانه میزدم بیرون و خودم را به جشن میرساندم،آخر قرار بود به مناسبت میلاد حضرت زینب سلام الله و سالروز بزرگداشت میرزاکوچک خان جنگلی ،یک جشن متفاوت برای خانواده ها برگزار کنیم...
جشنی که در آن با داستان بازی و تئاتر و شعر و...بشود دو قهرمان واقعی را به بچه ها معرفی کرد
و این بود جهاد تبیین ما در واحد کودک مادرانه☺️
زمان داشت میگذشت ،پس دست به کار شدم...
اول سراغ کیف دخترم میروم،همه چیزهایی که فکر میکنم در آن چند ساعت برنامه لازم است را داخل آن میگذارم:
یک دست لباس اضافه
سه عدد پوشک
زیرانداز
پلاستیک
دفتر نقاشی و دوسه تا مداد
دو تا کتاب قصه
عروسک
چند تا شکلات
چند تا بیسکوییت
جارودستی
..
تقریبا کوله پر از وسایل میشود
کوله را کنار میگذارم و از داخل کشویی که باز مانده لباس گرم های بیرونی اش را هم میکشم بیرون وکنار کوله آماده میگذارم
به آشپزخانه میروم
خدا رو شکر،دیشب تا دیروقت مشغول بودم و آشپزخانه هیچ کاری برای انجام دادن نداشت،درب یخچال را باز میکنم و تصمیم میگیرم خودم را مهمان چند لقمه ارده شکلاتی کنم ،میدانستم تا ظهر خبری از تغذیه نیست
همزمان با اینکه صبحانه میخورم،با گوشی مشغول ادیت یکی از آهنگ هایی هستم که قرار است حین برنامه پخش شود
کارم که تمام میشود,لقمه آخر را میخورم و بلند میشوم
از یخچال یک تکه نان و یک ظرف فرنی بیرون میگذارم،میدانم همسرم فرنی سرد دوست ندارد
با خودم میگویم وقتی بیدار شود ،حتما به خاطر اینکارم،لبخند میزند
از تصور این لبخند،خودم هم میخندم وحالا کمی سر حال میشوم.
رفیق شهیدم را پلی کرده ام و دارم با هندزفری گوش میدهم بلکه رمقی به این جسم خسته بدهم
میرسم به این قسمت:واسه ی ظهور رو منم حساب کن...مث همیشه با شنیدن این جمله خجالت میکشم و چشمانم از این همه خجالت خیس میشود،
متوسل میشوم به امام زمان عجل الله
از امام حی و حاضر مدد میگیرم که کار خوب پیش برود...
دفترم را بر میدارم وبرای چندمین بار برنامه ها را مرور میکنم وهمزمان به دنبال شعری میگردم که در وصف حضرت زینب سلام الله باشد..
ساعت نزدیک هفت ونیم است
باید کم کم دخترم را بیدار کنم،کنارش مینشینم ،نوازشش میکنم و آرام صحبت میکنم:
مامانی پاشو بریم ددری
پاشو مامان
میخوایم بریم بازی کنیم،بریم به به بخوریم،بریم مطهره و زهرا رو ببینیم،پاشو مامانی
میخوایم بریم یه جای خوب که قراره میرزا بهمون نارنگی بده
پا نمیشی مامان؟؟؟!!
انگارنه انگار
بیخوابی های دیشبش کار دستم داده و تلاش هایم برای بیدارکردنش بی فایده است
از طرفی نگران بدخوابی و غر غر های بعدش هستم
دوبار متوسل میشوم به امام وصبر میکنم...
ده دقیقه ای بالای سرش مینشینم،دلم نمی آید به زور بیدارش کنم
از طرفی به همسرم نگاه میکنم که خسته از یک هفته کار مداوم وشلوغ،پنج شنبه را گیرآورده برای بیهوش شدن🙃
عقربه های ساعت هم که دنبال هم کرده اند...
اخر سر ،شرمسار وخجالت زده همسرم را صدا میزنم،انقدر آرام که دفعه پنجم صدایم را میشنود:
عزیزم ببخشید،میدونم قرار بود فاطمه رو ببرم وشما استراحت کنی،اما هر کار میکنم بیدار نمیشه😞
چشمانش را باز نگه میدارد و میگوید بروو نگران نباش ،خودم هستم
چشمانم برق میزند😍تشکر میکنم وگوشی را برمیدارم وبه صفحه اسنپ میروم
همزمان دارم تند تند لباس هایم را ورق میزنم تا لباس مناسب جشن را بین آن ها پیدا کنم
به سرعت برق حاضر میشوم،چادر را که سر میکنم،اسنپ هم میرسد
بیرون میروم که یادم می افتد ،باید حصیر وچند تا وسیله ای که دیشب آماده کرده ام را بردارم،دوباره آن همه پله را بالا میروم وبا دستان پر
خدا را شکر میکنم که فاطمه خواب است ،وگرنه هیچ دست خالی نداشتم برای برداشتن وسایل...
به محل جشن میرسم و بسم الله میگویم...
#ید_واحده
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*میرزا کوچک خان*
بچه های واحد کودک داشتند برنامه ولادت خانم زینب (س) رو میریختند.
ولی در طی جلسات و هماهنگی ها، برنامه ولادت رو با سالروز میرزا کوچک خان یکی کردند تا برنامه پربارتر بشه، نمایش،اجرا، بازی و کاردستی بسته شد و فقط سه روز به اجرا مونده بود.
من در قسمت کاردستی بودم باید کاری برای بچه ها در نظر میگرفتیم هماهنگ با نمایش و موضوع جشن، رسیدیم به صورتک جناب میرزا کوچک خان.
برای واقعی تر بودن کار چهره رو از پیشونی تا لبها بدون مو و ریش و کلاه نمدی دادم چاپ کردند و بقیه رو باید با کشیدن الگو روی مقوا و نمد و قیچی کردن، اماده کنیم و کار رو روی چوب بستنی بچسبونیم.
دوستای واحد نوجوان قول همکاری دادند چون قرار بود صد تا کار اماده بشه،
من روز قبل از جشن وسایل رو کامل تهیه کردم و از اونجایی که زمان نداشتیم، موقع نمایش فیلم لوپتو و اخرین جلسه هماهنگی مون بابچه های واحد نوجوان و دوستان واحد کودک دست به کار شدیم و تقریبا هفتاد درصد کار الگو کشیده شد و برش خرد و زمانمون تموم شد.
زینب جان قبول زحمت کرد و نوشتن جملات تبیینی روی چوب بستنی ها رو قبول کرد.
کاغذ رنگی کم اوردیم و دوباره من رفتم خرید.
و رفتم چوب بستنی های نوشته شده رو تحویل گرفتم.
اومدیم خونه من لباس هامون رو روی مبل گذاشتم و حتی به اتاق نرسوندمشون و بعد خوندن نماز شروع کردیم.
دختر من که بعد از مدرسه به دیدن فیلم لوپتو مشغول بود انرژی بیشتری از من داشت و به کمک من اومد و باز الگو کشیدن و برش، همسر و پسر بزرگم، پسر کوچولو رو نوبتی بازی میدادند تا سراغ چسب و قیچی نیاد.
لابلای کار به بچه شیر میدادم و گاهی شوهرم خوراکی براش میاورد تا سرگرم بشه.
خلاصه صورتک ها چسبونده شد و قرار شد به دوتا چوب بستنی بچسبه تا ایست بهتری داشته باشه، دخترم ایده اینکه با اضافه کنار مقواها یه بست بزنیم رو داد و یه مرحله به کار اضافه شد تا کار خوش ایست باشه.
ساعت حدود 12شد و کار تموم نشده بود، نگفتم که اواسط کار بودیم از بازی کردن پسرم با خرده های کاغذ رنگی فیلم فرستادم تو گروه و یکی از دوستان خبر خوشی داد که فقط هفتاد تا کار لازمه.
پسرم و شوهرم هم گاهی کمکی میکردند تا زودتر تموم بشه و ساعت 12ونیم بود که 70 تا میرزا کوچک خان تو خونه ما روی میز نشسته بودن.
نصفه شب رفتم اشپزخونه که آب بخورم تو تاریکی ابهت میرزا منو گرفت و زود برگشتم.
صبح هم ساعت 8بیدارشدیم وبا دخترم لباس هامون رو از روی مبل جلوی در برداشتیم و پوشیدیم.
لباس ها و لوازم محمدحسین رو اماده کردیم و تحویل جناب همسر دادیم تا بعد خواب کافی این اقا کوچولو رو به ما برسونه.
رفتیم به جشن رسیدیم و همه در جنب و جوش و با انرژی بودند.
سالن کمی سرد بود،دختر من پشیمون بود که چرا لباس گرم تری نپوشیده.
برنامه ها پشت هم اجرا شد و موقع مولودی بود که گوشی ام که دستم بود و منتظر زنگش بودم، زنگ خورد و پسرم هم رسید.
اولین بار بود که با همراهی پدرش و بدون من مسافتی رو تو ماشین بودند.
خدا رو شکر پسرم رفت کنار خواهرش و از برنامه و بازی ها لذت برد.
تو حین اجرای نمایش میرزا، بچه میرزا؛شروع کرد به گریه، زهرا جان با گریم جناب میرزا کوچک خان مشغول اجرا بودو من رفتم و شیر بهش دادم و خوابید.
وقتی بچه کوچکتر از بچه خودت رو شیر میدی حس عجیبی داره.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*اندکی خوانش درباره ی میرزا کوچک خان به روایت من*
بعد از نماز راه افتادیم سمت مشهد تا یک سری وسایلی که برای کار کم آورده بودیم پیدا کنیم.
سه تا بچه ها رو گذاشتم خونه ی خواهرم
و راهی شدیم.
برای گوشی نت خریدم تا از روی نشان راحتتربه آدرس هایی که پیدا کرده بودیم برسیم.
اینترنت وصل شد؛
ایتا رو باز کردم و گروه رو چک کردم؛
بچه ها مشغول تهیه تدارک یک برنامه ی پر و پیمون درباره ی میرزاکوچک خان بودند.
اطلاعات خودم در مورد میرزا تقریبا صفر بود و حتی نمیدونستم اسم واقعیشون چیه؟!
فقط در همین حد شنیده بودم که مبارز بودند و جلوی استعمار ایستادن،
اسمشونم جدیدا توی دوتا آهنگ رفیق شهیدم و سلام فرمانده به کار رفته بود.
شروع کردم سرچ کردن؛
هر چی بیشتر میخوندم ازش
بیشتر خجالت میکشیدم؛
دور و برو نگاه کردم،
تنها کاغذ سفید دم دستم که جزوه ی یک ون شبهه بود،
شروع کردم کلید واژه ها رو پشتش نوشتن؛
اسم: یونس
نام پدر:میرزا بزرگ
مبارز
روحانی و طلبه،
کسی که مجمع روحانیون مبارز رو تشکیل داد.
کسی که سیاست رو از دیانت جدا نمیدونست.
علت فوت یخ زدگی در سرما در حال مبارزه و....
طبق کلید واژه ها،یک کلیتی همون پشت صفحه نوشتم و چون هنوز تو جاده بودیم و نت قطع و وصل میشد،
عکسشو فرستادم تو گروه.
این تلنگر باعث شد وقتی برگشتم
دوباره شروع کنم به بررسی و خوندن و فیلم و مستند دیدن در مورد میرزا کوچک خان تا بهتر بشناسمش.
و حالا اسم میرزا رفته تو لیست عکس هایی که قراره روی دیوار بچه ها نصب شه.
#به_روایت_من
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*ماجرا های موی میرزا کوچک خان*
میخواستیم برنامه ای برای تولد حضرت زینب تدارک ببینیم.
با توجه به همزمانی با شهادت میرزا کوچک خان تصمیم گرفتیم داستانمون درباره ی میرزا باشه، وقسمتی از تاریخ کشورمون رو با قصه و نمایش برای بچه ها بیان کنیم.
یکی از دوستان داستان رو نوشت و با هم اصلاحش کردیم و رفت برای تمرین نمایش.
عصر اون روز جلسه هماهنگی بود و من مسئول گریم میرزا بودم، قرار بود هرکسی هر چی از وسایل لازم رو داره بیاره؛
یکی کلاه یکی پیراهن یکی شلوار و...
یکی یکی کنار هم قرار دادیم و بهترین مدل رو انتخاب کردیم،حالا فقط مونده بود مو و ریش میرزا؛
پیشنهادای مختلف اومد ، مقوا مداد مو و...
قرار شد برم مو بخرم اخه بهترین گزینه و طبیعی ترین حالت بود.
هنوز جلسه ادامه داشت ولی کسی نبود که مو و ریش رو برای فردا برسونه؛
کلا نیم ساعت وقت داشتم...
نیم ساعت بعد باید جایی میبودم برای پخش مستند،
گفتم بچه ها من میرم بقیه کارا با خودتون.
دست پسرم رو گرفتم و بدو بدو رفتیم تو خیابون
هر لوازم ارایشی که دیدم پرسیدم،موی فر نداشتن!
رفتیم لوازم هنری ها یک جا موی فر پیدا کردیم ولی بلوند بود😐🤦♀😅
زنگ زدم به بچه ها
-بچه ها نیست ...چیکار کنم ؟
-واستا یه دقه ....بچه ها زهراست میگه نیست چی بخره؟
از اونور خط صدای بچه ها میومد و نظرات یهو گفتن کاموا بخر کاموای ضخیم.
بدو بدو رفتیم کاموا فروشی ...
دو تا کاموای مشکی ضخیم خریدیم و سریع اسنپ گرفتم و رفتیم اونور خیابون
ماشین رسید ...
راننده زن بود؛
اومدم عقب بشینم،نه بزار کنارش بشینم بزار حس دوستی بهش دست بده نه حس راننده مسافر؛
تو راه با هم صحبت کردیم ، ازین که فوق لیسانسه و بی کار ولی اقوامشون باز نسشته شدن و با غرغر میرم سر کار قبلیشون و نمیزارم جوونا شاغل بشن و...
میرسیم به مقصد و مستند اکران میشه ...
برمیگردیم خونه،
حوالی ساعت ۹ شبه باید ریش و سیبیل و موی میرزا رو درست کنم
هنوز شروع نکردم یکی از دوستان زنگ میزنه ، زهرا چه کردی ؟
هیچی تازه رسیدم
طاهره خانم گفته رو نمد بدوزی راحت تره ...
وای خدایا ممنونم ازت راه یهو باز شد و دیگه نیاز نبود فکر کنم و سرچ کنم و بالا پایین کنم تا بهترین راه به دست بیاد...
خودش بود
سریع رفتم سراغ نمد ها ...نمد مشکی ندارم چه کنم الان؟
با نمد احتمالا صورتش خیلی عرق میکنه ...پارچه بهتره ...سریع یه پارچه مشکی میارم و دست به کار میشم
تا همسرم بیاد سبیل و ریش اماده شده
شونه رو برمیدام ...چایی میریزم ...شروع میکنم شونه زدن تا پیچ کاموا باز بشه و فرفری بشه،
وقتی تموم شد؛
میزارم روی صورتم و همسرم غش خنده میشه
میگم میخوام برای بچه ها عکس بفرستم ببینن خوبه یا نه...
میزاره روی صورتش و عکس میگیرم تو گروه میزارم
شام خورده نخورده از همسرم اجازه میگیرم و برمیگردم پای چرخ،
باید موهای میرزا اماده بشه
موها رو که درست میکنم همه رو میزارم روی کیفم که صبح فراموش نکنم ....
#به_روایت_من
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*روز قدرت ایرانی*
سلام.
امروز رفتم کلاس پنجم🏫
ابتدایی پسرانه👦
مهارشون واقعا سخت بود. خیییلی شلووووغ بودن.
اما وقتی دیدن فقط بچه های اروم دستشون رو بلند کنن اجازه میدم حرف بزنن اروم شدن.
✅همون اولش معنی رهبر رو پرسیدم
ذهن همه شون رفت روی رهبر کشورمون
گفتم منظورم از رهبر، هر فردی در یک گروه منظورم هست و حالا هر کس تو ذهنش از رهبر این مدلی هست مثال بزنه.
یه نفر رهبر گروه کوهنوردی رو گفت.
منم ازشون پرسیدم رهبر کلاس شما کیه؟
گفتن معلم
گفتم رهبر معلمای مدرسه کیه
گفتن مدیر
و بعد رفتم سراغ رهبر ایران و پرسیدم کیه.
همه شون گفتن امام خامنه ای❤️❤️
✅این مبحث رو ربط دادم به موضوع خبیثانه فرانسه از کاریکاتور رهبری
و شروع کردم از قلدری ها و زورگویی هاشون گفتم.
مدل های استعماری و چنان کلاس در سکوت فرو رفته بود و گوشا به سمتم بود که....😳
حتی معنای استعمار رو هم پرسیدن و من براشون با مثال های قلدری استکبار معنی کردم
هم اصطلاحی و هم لغوی🌺
این نکته مهم رو هم گفتم که دلیل بیچارگی و پریشونی فرانسه که الان دست گذاشته روی نقاشی تمسخر امیز از رهبر مون اینه که زورش میاد که نمی تونه ما رو مستعمره خودش کنه.
چون زورش میاد نمی تونه نفت مون رو برا خودش بفروشه و خرج کشورش کنه.
زورش میاد معادن طلا و نقره و .. مون رو برا خودش خرج کنه و ما رو فقیر نگه داره.
چون زورش میاد از خیلی چیزایی که ما نمیدیم بهش و جلوش محکم وایسادیم، میگه خب حالا کاریکاتور بکشید. اینقدر اینا بیچاره ن.
یکی از بچه ها گفت فرانسه چون خیلی پولداره فوتبالش خیلی خوبه. گفتم ایرانم خییلی پولداره ولی دلایل فوتبال فرق داره میدونید چی؟
حرفا و نظرات شون رو گوش کردم.
بعضیاش خوب بود بعضیاش ذوب در غرب بود.
دلایلی که تو این چند وقته خونده بودم از فوتبال رو براشون گفتم
سن بازیکنای ما بالاتر بود ..هر چی جوونتر جوندار تر
تو بازی امریکا نیمه اول دفاعی بازی کردیم که بهتر بود تهاجمی بود
ژن ایرانیا با کشتی جوره و اروپا خب فوتبالش قوی تره ولی اگه راست میگن بیان تو کشتی شکست مون بدن...
و...
چند نفری که مخالف بودن از اول و حل شده در غرب بودن حالا دیگه با کلاس هماهنگ شدن و حرفی نمیزدن.
مخصوصا با بحث استعمار دیگه دفاع نکردن و خووب گوش میکردن ببینن اخر استعمار به کجا میرسه
که من وصلش کردم به انقلاب ایران با رهبری امام خمینی.
گفتم امام گفتن ما اجازه نمیدیم کسی برامون بگه چیکار کنیم و چیکار نکنیم.
ما فقط خودمون ایرانیا برای کشورمون تصمیم میگیریم.
چون کشور خودمونه و به کسی مربوط نیست .
قلدرای عالم هم هیچ غلطی نمی تونن بکنن.
قلدرا که دیدن نه بابا، رهبر و مردم خیلی قوی ترن ، ترسیدن و رفتن اما مدام برامون نقشه میکشن ولی ما همه ش با مقاومت مون راه رو ادامه میدیم و کلی واکسن ساختیم و کلی موشک ساختیم و کلی چیزای مهم که الان ازمون میییترسن حسابی
خلاصه همه شون ذوق کردن که ایرانی ان.
✅رفتم سراغ کتاب داداش ابراهیم.
دقیقا صفحه کشتی گیری ابراهیم رو نشون شون دادم گفتم ایشون کیه؟
همه شون میشناختن
گفتم ادم قدرتمندی بوده از نظر جسمی؟
از ذوق پاشدن به سمت من خم شده بودن پشت میزاشون و هر کسی یه چیزی میگفت.
خیلی قوی بوده
کشتیگیر بوده
قهرمان بوده تو کشتی گیری
و...
گفتم می دونستید که علاوه بر کشتیگیری، زورخونه هم میرفته و حسابی قدرتش زیاد بوده؟
نمیدونستن ورزش باستانی هم کار میکرده.
✅بعد از این حرفا رفتم سراغ داستان «خودم کولش میگیرم.»
این داستان قدرت بدنی و زور اقا ابراهیم رو نشون میده.
موقع داستان تا حالا همه کلاسا اروم بودن مگه اینکه بخوام جوابی رو بهم بدن. مثل فیلم
اصولا کلماتی رو که احساس کنم معنیش رو نمیدونن
یا کلماتی که روی قدرت ایران و ایرانی تاکید داره
ازشون میپرسم یعنی چی.
✅بعد داستان رفتیم سراغ بازی جدول
همون بازی ای که برای کلاس چهارمم برده بودم.
خییییییلییییی دوست داشتن.
برای هر سوال یک گروه چهار نفره رو اوردم پای تخته و تونستیم تو فرصت کوتاهی ۴ردیف جدول رو حل کنیم.
✅پایان کلاس
یکی از دوستای خوبم چند روز پیش پک کامل قهرمان من رو بهم امانت دادن که به بچه ها امانت بدم برای مطالعه.
امروز اخر کلاس گفتم یه سری کتاب اوردم برای امانت دادن به شماها.
یه عالمه ریختن سر میزم.
۵کتاب رو امانت دادم
و قرار شد سه شنبه بیارن بهم تحویل بدن که باز بدم گروه بعدی
✅و نمیدونید چققققدر ذوق میکنم بچه ها اروم اروم دارن با کتاب آشنا میشن
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
"خوندن تجربههای تبیینی، وقتگذرونی نیست."
نزدیک شب یلدا بود
کتابخانه محله مون یه دورهمی مادر و کودک ترتیب داده بودن
قرار شد هر کسی در حد توان خوراکی ببریم و جشن بگیریم
اول من برنامه ای برای صحبت کردن نداشتم
با بچهام رفتیم و جشن شروع شد
بعد از کلی خوراکی خوردن و خندیدن قرار شد خانم مربی قصه بگه
چند دقیقه قبل از شروع قصه یه دفعه به ذهنم رسید من موضوع قصه رو پیشنهاد بدم
در گوش خانم مربی موضوع و هدف قصه رو خیلی خلاصه در حد چند جمله گفتم
خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن
و گفتن چرا من بگم؟ خود شما قصه رو بگین
چون قراره مادران هم فعال باشن
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان اصل داستان و هدف مند سازی و انطباق داستان با حس و حال امروز جامعه رو از گروه مادرانه یاد گرفتم
یه روایت مادرانه خونده بودم که به نظر جذاب بود
روایتی کودکانه از پختن آش و در انتهای داستان رسیدن به هم دلی و اتحاد ....
خلاصه شروع کردم به قصه گویی
خداروشکر هم بچها خوش شون اومد
هم مادران
هم خانم مربی
میخوام بگم خوندن تجربه دوستان صرفا برای وقت گذرونی نیست
کلی ایده و طرح داره
که سرِ به زنگاه به دادمون میرسه
شما هم امتحان کنید...
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
"راه سوم"
دو سه هفتهای میشود که یک ساعت در هفته به مدرسه یا بهتر بگویم، کلاس پسرم میروم. من موقتاً شدهام مربی زنگ رشد آنها.
هفته قبل باب آشنایی و شنیدن صحبتها و دردلهای بچهها را باز کردم و این هفته قصد دارم با داستانبازی وارد شوم.
دیشب هرچه گشتم نتوانستم داستان بازی مطلوبم را پیدا کنم. بعد هم که پلک هایم سنگینی میکرد و خوابم برد.
بعد از نماز نخوابیدم.
صبحانه دخترم را آماده کردم.
همینطور چای همسرم را.
کتاب ها را جلوی دستم گذاشتم تا داستانبازیها را مرور کنم و یکی شان را انتخاب کنم.
دختر یک سالهام بیدار میشود.
کنارش دراز میکشم و شیرش میدهم تا دوباره خوابش ببرد.
رویش را پتو میاندازم و سراغ کتابها و یادداشتهایم میروم.
بالاخره یک داستان بازی پیدا میکنم که به حال و هوای بچه ها میخورد.
داستانبازیاش نیاز به کارت دارد.
چند برگه آچار برداشتم و آنها را قیچی کردم و به صورت کارت های کوچکی درآوردم.
داشتم کارت ها را آماده میکردم که همسر جان به آشپزخانه آمد که صبحانه بخورد. نگاهی به ساعت میکنم و میگویم: عزیزم میشه ازت خواهش کنم
خودت صبحانه رو آماده کنی؟
کارتها را با عجله آماده کردم.
به صبحانه خوردن که نمیرسیدم. یک چای برای خودم ریخته بودم که فرصت نکردم آن را هم بخورم و سرد شد.
بنا بود دختر دیگرم را ببریم منزل داییاش که من به مدرسه بروم.
شروع کرد به گریه کردن و بنای ناسازگاری گذاشت.
نوازشش کردم و گفتم: خیلی زود میام پیشت.
ولی گوشش بدهکار نبود. چارهای نداشتم. نمیتوانستم با گریه تنهایش بگذارم.
گفتم: عیب نداره خودمم باهاتون میام خونه دایی.
پوشک دختر کوچکم را عوض کردم.
وسایل بچهها را داخل کیف خودشان و وسایل خودم را داخل کیف خودم گذاشتم.
به مسواک زدن نمیرسیدم، به مسواک چوبی اکتفا کردم.
چادر و مانتوام خیس بود.
مانتو را بیخیال شدم ولی چادر را باید میپوشیدم.
بخاری را زیاد کردم و چادر را روی بخاری پهن کردم تا خشک شود.
خانه را به همان وضعیت به هم ریخته رها کردم و همه با هم رفتیم منزل برادرم. دخترها که سرگرم بازی شدند از خانه زدم بیرون. سر کلاس رفتم.
با بچه ها احوال پرسی کردم و بهشان توضیح دادم که میخواهم برایشان قصه بگویم و بعد یک بازی متناسب با آن قصه بازی کنیم.
قصه در مورد بچه های یک کلاس بود که با معلمشان به یک سفر در جنگل میروند.
توی این جنگل گم میشوند و دو راه پیش رویشان است.
چرا گم میشوند؟
چون جی پی اس را گم میکنند.
دو راه پیش رویشان است
یکی اینکه تا صبح در آن جنگل بمانند و آتشی روشن کنند و.... که با وجود خیس بودن چوبها کار سختی است.
یکی اینکه به صورت شانسی راهی را در پیش بگیرند و بروند که معلوم نیست به کجا برسند.
در همین حین یکی از بچه ها از روی خزه های روی درختان جهت را پیدا میکند و هیچ کدام از دو راه قبلی انجام نمیشود و راه سومی آنها را نجات میدهد و آنها به همین وسیله به سمت شمال حرکت کرده و نجات پیدا میکنند.
اسم داستان #راه_سوم بود و همان بازی که توی کتاب #انقلابما پیشنهاد شده بود انجام دادیم که البته بنظر من اشکالاتی داشت و اگر بخواهم یکبار دیگر این داستانبازی را اجرا کنم، باید به بازی دیگری با همین مفهوم راه سوم فکر کنم.
بعد از بازی بچه ها را بردم به زمان انقلاب و حکومت شاهنشاهی پهلوی.
آن زمان عدهای میگفتند چون دین توانایی اداره جامعه و زندگی انسان را ندارد، ما باید به همین حکومت شاهنشاهی راضی شویم. حکومتی که سعی دارد مثل حکومتهای غربی باشد.
و این راه اول بود
عدهی دیگری میگفتند؛ نه، تا قبل از ظهور امام زمان (عج) هیچ حکومتی نبتید باشد. نه حکومت شاهنشاهی و نه هیچ حکومت دیگری. این هم راه دوم بود.
اما امام خمینی (ره) آمد و راه سومی را
پیشروی مردم ایران و جهان گشود و آن ایجاد حکومت اسلامی و نظام ولایت فقیه بود و در واقع بر پا کردن اسلام ناب محمدی بود. این راه سوم راهی بود که امام خمینی (ره) پیش روی ما گذاشت و باعث انقلاب شد و بعد از این انقلاب، دشمنان و کسانی که از این حکومت ضربه خوردند مدام تلاش کردند تا به طرق مختلف این انقلاب را زمین بزنند. گاهی با جنگ، گاهی با ترور، گاهی با تحریم و با آشوب و اغتشاش و راههای دیگر.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
"حضور نداشتم ولی کمک رساندم"
از یه جایی به بعد مجبور بودم که شاغل بودن رو کنار زندگیم داشته باشم.
از همون لحظه که رفتم سرکار با خودم نذر کردم که با خدا معامله کنم، سر اینکه من تو راه انقلاب و اسلام برای بچه های مردم قدم بردارم خدا خودش برای بچه های خودم جبران کنه اون کمبودم رو.
تا اینکه رسیدیم به برنامه ی میرزا.. که یک مدل تبیین غیرمستقیم بود. برنامه صبح بود و من نمیتونستم شرکت کنم..
تا دیدم توی گروه مسئولیت ها رو گذاشتن، منم یه مسئولیت مجازی که نیاز به حضور من در اون روز نبود، یعنی تهیه پرچم رو به عهده گرفتم.
از اون جایی که همیشه عادت داشتم کارهامو دقیقه نود انجام بدم، نرفتم برای خرید🤭
تا شب برنامه ی میرزا..
ساعت هفت شب، رفتم برای خرید وسایل.. بعد هم مهمانی یکهویی پیش اومد و تا ساعت دوازده و نیم یک نصفه شب🤦♀
بعد هم اومدیم خونه بچه ها گریه و خسته خوابوندمشون خودم هم خوابم برد.
ساعت 4صبح هشدار زنگ گذاشته بودم.
بیدار شدم ولی خیلی خیلی خوابم میومد. 😴
ولی با خدا عهد کرده بودم که تاجایی که میتونم به واحد کودک کمک بدم.
پس 4 صبح بیدار شدم اول وضو گرفتم 2رکعت نماز خوندم و گفتم خدایا اینها همه برای خودت. 😍
وقتی وسایل خرید رو چک کردم دیدم همسرم مقوای آبی نگرفته و بجاش مشکی گرفته.. حالا من موندم و مقوای آبی که نیازه 😧
همینجوری که داشتم کار میکردم یهو یادم افتاد یه مقدار مقوای آبی از اضافات الگوی خیاطی باقی مونده بود که نگه داشته بودم برای کاردستی بچه ها... توی ذهنم جرقه زد که برم بیارم و ازشون استفاده کنم دیدم دقیقا همون رنگی که میخواستم بود. 😃
خوشحال شدم و ادامه دادم به کارم.
2 ساعت و ده دقیقه کار پرچم ها طول کشید.
بعد نماز صبح رو خوندم و اماده شدم تا ساعت شش و بیست دقیقه برم سرکار.
خیلی حس خوبی بود بخاطر اینکه تونستم مبارزه با نفس کنم و چهار صبح بیدار شدم.
اولش سختم بود ولی بعد نماز خیلی اروم شدم و امیدوارم خدا خودش برای بچه هام کمبود حضور من توی خونه رو جبران کنه. 😇
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
برای برنامه "میرزا کوچک خان" قرار شد بریم تا باهم همفکری کنیم و کاردستی درست کنیم، بچهها گریم کنند و کارها رو انجام بدن. و همزمان قرار شد این کارها بعد از دیدن انیمیشن لوپتو باشه.
از اونجا که من یاد قرارم افتادم، با اینکه خسته از سرکار میومدم...
مادرم پیش بچه ها بود. بهش گفتم بچه ها رو اماده کنه تا با دوستام بیاد حسینیه هنر.
دخترم حنانه اروم بود ولی فاطمه به شدت گریه میکرد. با هر روش و بازی که بود ولی نتونستم ارومش کنم.
از ساعت سه تا پنج و نیم اونجا بودم، ولی دیدم فاطمه واقعا داره اذیت میشه، پس اسنپ گرفتم و رفتم خونه.
البته مجبور بودم دوباره ساعت هفت بخاطر یه سری کارها مثل دکتر حنانه و.. از شهرک برگردم داخل شهر.
و همه ی این سختی ها رو فقط بخاطر دل بچههام و برای مشارکت توی جهاد تبیین تحمل کردم. که تا جایی که میشه به دوتاش برسم.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan