مدار مادران انقلابی "مادرانه"
برکت کار جمعی
روی میز پر بود از طلاهای ظریف زنانه و سکههای پارسیان. به طلاهای توی کیفم نگاهی انداختم؛ انگشترها، زنجیر، نیمست طلا سفید و سکهها سر جایشان بودند. تمام راه کیف را به خودم چسبانده بودم و آیتالکرسی میخواندم. از اینکه حالا در یک قدمی این میز بودند، نفس راحتی کشیدم و منتظر ماندم کار آقای مسنی که جلوتر از من بود، راه بیفتد. آمده بود خمسش را حساب کند و پولی هم برای کمک به لبنان بدهد. مقداری پول هم جداگانه داد و گفت این از جانب همسرش است. داشت میگفت: «چون از جانب آقا حکم فرض صادر شده، اومدم کمک کنم.» مسئولی که پشت میز بود به حرفهای مرد گوش میکرد و کارش را انجام میداد. نگاهی به من انداخت و اشاره کرد جلو بروم. طلاها را از دستم گرفت و تک تک روی ترازو گذاشت و وزن هر کدام را ثبت کرد. آقای دیگری داخل آمد. مقدار زیادی دینار همراهش بود. روی میز گذاشت و گفت میخواهد برای کمک به لبنان بدهد. کار من تمام شده بود و باید به اتاق بغلی میرفتم تا رسید طلاها را بگیرم اما چشمم از دیدن این آدمها سیر نمیشد. دوباره مردی وارد شد و دلارهایش را به مسئول اتاق داد و گفت برای کمک به جبهه مقاومت است. بالاخره دل کندم و به اتاق بغلی رفتم. تاکید کردم برای هر کدام از طلاها رسید جداگانه بدهند که به دست صاحبانشان برسانم؛ مادرهایی که با جان و دل طلایشان را هدیه داده بودند. هفتهی پیش وقتی داشتم به دورهمی #مادرانه_محله میرفتم، قبل از خروج از خانه چشمم به قرآن افتاد و بازش کردم. وعدهی نجات آمد و دلم را از پیشنهادی که میخواستم در جلسه مطرح کنم قرص کرد. در جلسه پیشنهاد دادم: «بیاید کمکهای مالی رو جمع کنیم و یک جا به سایت رهبری واریز کنیم.» بچهها گفتند: «سایت رهبری که هست! هر کی بخواد کمک کنه میره تو سایت واریز میکنه. میتونیم ما تشویق کنیم مثلا!» گفتم: «نه! اینکه این کار رو با هم انجام بدیم، با هم حرکت کنیم و همقدم بشیم مهمه. وقتی «ما» میشیم جریان راه میفته. خدا هم به کار جمعی برکت میده.» انگار اطمینانی که از قرآن گرفته بودم، در جلسهمان جاری شده بود.
برای جمعآوری کمکها، شماره کارتی در گروه گذاشتیم. روز اول و دوم واریزی زیادی نداشتیم. اما ناامید نشدیم. مدام در گروه پیام میگذاشتیم و تشویق میکردیم؛ «السابقون السابقون!»، «بشتابید!» و ...
آخر شبها مبلغی که جمع شده بود را اعلام میکردیم و به میدان آوردن امکانها را دوباره و دوباره به خودمان و یکدیگر گوشزد میکردیم.
در همین گیر و دار یکی از دوستان پیشنهاد داد از چند خیّر وام بدون بهره بگیریم و قسطهای وام را بین خودمان با سهمهای پنجاه هزار تومانی تقسیم کنیم. همه استقبال کردند. صد میلیون تومان هم اینطور جمع شد. چند نفری گفتند: «ما میخوایم طلا بدیم. شما که دارید جمع میکنید، طلاها رو هم بگیرید.» برکتی که به خاطر کار جمعیمان سرازیر شده بود، بیش از حد تصورمان بود. برکتی که احتمالا با نیت دوستانمان پیش از کمکها به دست مردم مظلوم لبنان برسد...
به روایت: زینب وطن پرست
#مادرانه_جنوبشرق
#مادرانه_محله_ایران
#نهضت_مردمی_حمایت_از_جبهه_مقاومت
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary