مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_سوم🎬: آزر با شنیدن این حرف، گویی آتش گرفته باشد، مدام و ب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_چهارم🎬:
چندین ماه بود که قابله ها با مهر دربار هر روز به تمام محله ها و خانه های شهر سر میزدند و زنان را معاینه می کردند تا آنها که باردار بودند را نشان کنند و تا وضع حمل آنها را زیر نظر می گرفتند.
در این بین تعداد زنان باردار زیادی شناسایی شدند اما اراده خداوند بر آن بود تا هیچ کس از بارداری بونا همسر تارخ باخبر نشود.
بونا که اینک هفتمین ماه بارداری اش را پشت سر می گذاشت، اما در ظاهر مانند زنان معمولی که بچه ای در شکم ندارند بود و هیچ قابله ای نتوانست تشخیص دهد که بونا باردار است.
در همین ایام بود که تارخ به مرضی ناشناخته مبتلا شد به طوریکه نمی توانست سر پست نگهبانی اش حاضر شود، شب تا صبح و صبح تا شب در تب می سوخت و مانند شمعی آب می شد، بونا مانند پروانه به دور تارخ می گشت تا سایه اش بر سر او و فرزندانش باشد و فرزندی که در راه دارد هم، چون دیگر خواهران و برادرانش از وجود پدر بهره ببرد.
در این خانواده فقط تارخ از بارداری بونا خبر داشت و او هم تاکید کرده بود هیچ کس خصوصا آزر، پدرزنش از وجود این طفل بویی نبرد.
یک ماهی از بیماری تارخ می گذشت که در سحرگاه یک روز غم انگیز تارخ دیده از جهان فرو بست بدون اینکه فرزندی که بارداری آن پنهان بود را ببیند اما سفارش این طفل را که هنوز نیامده ، مهری عجیب بر دل پدر روانه کرده بود را به بونا کرد و قبل از اینکه دیده از جهان فرو بندد به همسرش گفت که همچون جان خویش مراقب این طفل باشد شاید این طفل همان کسی باشد که قرار است بساط بت پرستی و طاغوت را بر کند.
مراسم تشییع تارخ با شکوه برپا شد و بنا به رسم بابلیان که دختر بعد از فوت همسرش باید به خانه پدر برگردد، بونا و فرزندانش هم به خانه آزر برگشتند و این درحالی بود که نزدیک یک ماه به وضع حمل بونا باقی مانده بود و بی شک اگر این طفل در خانه آزر به دنیا می آمد و پسر هم بود، مانند نوزادان پسری که در طول این یک ماه به دنیا آمده بودند در پای بت مردوک قربانی میشد.
بونا که غمگین از دست دادن شوهر بود، غمی سنگین تر بابت تولد و نجات طفلش در دل داشت که نمی توانست به کسی بگوید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_پنجم🎬:
یک ماهی با درد و رنج گذشت، بونا و فرزندانش ساکن خانه پدرش آزر شده بودند، خانه ای بزرگ با دیوارهای بلند و اتاق های زیاد و تو در تو...
آزر به واسطه اینکه منجم دربار و کاهن اعظم معبد بابل بود، زندگی مرفه و درباری داشت، خانه ای بزرگ و وسیع که چندین خانواده می توانست به راحتی در آنجا زندگی کنند.
حالا بونا و فرزندان تارخ، ساکن این خانه بودند.
صبح زود بود و دردی شدید در جان بونا پیچیده بود، این زن مؤمنه بواسطه تجربیات گذشته خوب می دانست که این درد، درد زایمان است، او نمی خواست کسی از تولد فرزندش آگاه شود، پس فکری به ذهنش خطور کرد، مقداری از لباس هایی که از کودکی های فرزندان دیگرش برجا مانده بود را در پارچه ای پیچید و می خواست از خانه بیرون رود و به کوه و دشت پناه ببرد تا فرزندش را به تنهایی در آنجا به دنیا آورد، پس با احتیاط از اتاقش بیرون آمد و همانطور که بقچه دستش را پشت سرش پنهان کرده بود، با احتیاط به پیش میرفت که جلوی در خروجی خانه، مادرش را دید، بونا که نمی خواست کسی از راز درونش باخبر شود، راهش را به سمت مطبخ قدیمی خانه که در آن سمت حیاط بزرگ و سنگفرش خانه بود و کسی به آنجا آمد و رفت نداشت و حکم انبار آرد را داشت، کج کرد.
بونا وارد انبار آرد شد و دستش را به لبه تنور گرفت که ناگهان دردی شدید زیر شکمش پیچید، بونا همانطور که خم میشد تا دردش کمتر شود ناله ای زد، ناگهان صدای مادرش در حالیکه مشعلی به دست داشت و بالای سرش ایستاده بود را شنید.
بونا دخترم! تو در این تاریکخانه چکار می کنی؟!
بونا جوابی نداد و مادرش کمی جلوتر آمد و می خواست حرفی بزند که ناگهان بونا را دید که روی زمین نشسته درحالیکه اطرافش پر از خون است.
مادر با دست بر سرش زد و گفت: بونا تو را چه شده؟!
بونا با حالتی مستاصل دست روی بینی اش گذاشت و شکسته شکسته گفت: هیس! م...مبادا صدایت به گوش پدرم برسد، م...م...مادر کم.کمکم کن، وقت تولد فرزندم است.
مادر که از فرط تعجب انگار شوکه شده بود گفت: مگر تو باردار بودی؟! چرا تا به حال...
بونا از درد فریادی دیگر کشید...
مادر بقیه حرفش را خورد، وقت استنطاق نبود، باید به دخترش کمک می کرد.
بچه در آستانه تولد بود، مادر از جا بلند شد و گفت: چه بد شانسی، فعلا زبان به دهان گیر، پدرت اینک برای کاری به خانه آمده، من میروم بی صدا یکی از کنیزان مورد اعتمادم را برای کمک بیاورم.
بونا که صورتش به عرق نشسته بود سری تکان داد و سر را به دیواره تنور تکیه داد.
مادر هراسان از انبار آرد بیرون آمد، آزر روی حیاط بود و با دیدن همسرش که روی دستانش اثرات خون مشاهده میشد، گفت: چه شده بانو؟!
در همین حین صدای گریه نوزاد بلند شد.
آزر بی انکه منتظر جواب همسرش باشد با شتاب به سمت مطبخ قدیمی راه افتاد و بعد از دقایقی فریادش بلند شد: وای من! بونا...بونا باردار بوده و پسری به دنیا آورده....باید نوزاد او را به قربانگاه ببرم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_ششم🎬:
مادر هراسان خود را به انبار آرد رساند و دید که نوزاد داخل پارچه ای پیچیده شده و در دستان آزر است و بونا با حالتی گریان دامان پدر را گرفته و التماس می کند که بچه را به او برگرداند.
آزر نگاهی به صورت جذاب و نورانی کودک نمود و گفت: گرچه خوش سیماست و نوهٔ من است، اما بین او و دیگر پسرانی که در این ماه به دنیا آمدند و به حکم نمرود در پای خدایگان مردوک کشته شدند و گوشتشان خوراک شیران دربار شد هیچ فرقی نیست، شاید این نوزاد، همان کودک خطرناکی باشد که قرار است حکومت بابل را در هم بریزد، پس من اجازه زندگی به این کودک نمی دهم.
بونا در حالیکه ناله می کرد با استیصالی در حرکاتش دوباره به دامن پدر چنگ انداخت و گفت: پدر! به من رحم کن، غم از دست دادن شوهرم تارخ مرا کافیست، نگذار رنج کشته شدن فرزندم را نیز به دل کشم
آزر سنگدلانه نگاهی به بونا کرد و گفت: اصلا تو کی باردار شدی؟! چرا هیچ کس از بارداری ات خبر نداشت و این پنهان کاری، خود جرمی بزرگ است، زبان به کام بگیر و حرفی نزن، این کودک باید قربانی شود، راه نجاتی برای او نیست.
آزر با زدن این حرف، پشتش را به بونا کرد و همانطور که نوزاد را در آغوش داشت بیرون آمد، او می خواست کودک را به برج بابل ببرد و در پای مردوک قربانی کند.
در این هنگام بونا با سرعتی زیاد که از او با این وضع بعید بود، خود را به پدرش رساند و دوباره به دامن او آویخت و گفت: پدر! لااقل تخفیفی در مرگ این نوزاد بده...
آزر سرجای خود ایستاد وگفت: منظورت چیست؟؟
بونا با نگاه مظلومش خیره در چشمان پدر شد و گفت: بگذار این کودک خودش بمیرد، من دوست ندارم که خنجر گلوی نوزادم را از هم بدرد و گوشتش خوراک حیوانات دربار نمرود شود، بگذار او را به کوه ببریم و در غاری رها کنیم، بالاخره بعد از گذشت مدتی او به خاطر تشنگی وگرسنگی جان می سپارد.
آزر که محو چشمان نوزاد شده بود و از طرفی نمی خواست خواسته دختر داغدارش را نادیده بگیرد و از ان مهم تر نمی خواست کسی از درباریان متوجه شود که دختر او هم باردار بوده ،گفت: باشد، این رأیت را می پذیرم و هم اینک از شهر بیرون می روم و او را...
بونا همانطور که اشک چشمش را پاک می کرد به کیان حرف آزر دوید و گفت: پس اجازه دهید من هم باشما بیایم و حداقل تا ورودی غار، نوزادم را در آغوش بگیرم.
آزر نگاهی به همسرش کرد و با اشاره به بونا گفت: بانو! لباس مناسب به تن بونا کنید که راهی طولانی در پیش دارد.
آزر و بونا، با احتیاط کامل از خانه بیرون آمدند و از شهر خارج شدند، بونا کودک را در آغوش گرفته بود و آرام با او سخن می گفت: فرزندم، من نام تو را«ابراهیم» می گذارم چرا که پدرت بزرگمردی شجاع بود، حال مجبورم دل از تو بکنم و تو را در غار و کوه رهاکنم، تو را به خدای یکتا قسم میدهم مرا ببخش، چاره ای جز این ندارم، ای ابراهیم! زمانی که چشم از این دنیا بستی و به دیدار پدرت تارخ رفتی از قول من به او بگو من در امانتت خیانت نکردم، تنها کاری توانستم بکنم همین بود که ابراهیم را از قربانی شدن در پای بت مردوک نجات دهم.
بونا با کودکش واگویه می کرد و اصلا متوجه نشد چه وقت به بالای کوه رسیدند، با صدای پدرش به خود آمد: آنجا را ببین بونا... آن غار را می گویم، کودکت را داخل غار بگذار و بیرون بیا که باید دهانه غار را با سنگ ببندیم.
بونا خواست باز برای نجات ابراهیم التماس کند که آزر انگار حرف او را از نگاهش خواند، دست روی بینی اش گذاشت وگفت: هیچ نگو...این کودک باید بمیرد...
بونا اشکش جاری شد، جلوی دهانه غار نشست و گفت: پس اجازه بدهید یک بار به او شیر دهم!
آزر کودک را از دست بونا گرفت و با تحکم گفت: نه لازم نیست! این کودک قرار است از گرسنگی بمیرد پس بهتر است با خوراندن یک وعده شیر مرگش را به تعویق نیاندازی...
آزر کودک را داخل غار گذاشت و مشغول چیدن سنگ جلوی در غارشد تا دهانه غار را مسدود کند.
بونا باران اشک چشمانش به راه افتاده بود، انگار با هر سنگی که بر دهانه غار می آمد، نفس های او به شماره می افتاد.
بونا نگاهی به غار و بعد نگاهی به آسمان کرد و گفت: ای خدای ابراهیم! ای مهربان بی همتا! ابراهیم را به تو سپردم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری پنجشنبههایحسینی
💔💔💔
اونجایی که تو حرمت نشستم،
خادم اومد گفت: بین راهی، اینجا نشین
راست میگفت...
هنوز بهت نرسیدم،
هنوز بین راهم، هنوز پشت درم....
33.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه است شب زیارتی حضرت عشق علیه السلام...
دلتنگی یعنی...🖤
التماس دعا
الهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین
37.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🔴 جاسوسان مشغولند، مراقب باشید
‼️🔸 چهار گروه در ایران به جاسوسان #موساد برای انجام ماموریتشان کمک می کنند ، مردم باید مراقب این چهار گروه باشند! #نفوذ #مرگ_بر_اسرائیل
🌠☫﷽☫🌠
چهل حدیث از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
3. نَحنُ وَسِیلَتُهُ فِی خَلقِه و نَحنُ خاصَّتُهُ و مَحلُّ قُدسِهِ و نَحنُ حُجَّتُهُ فِی غَیبِهِ و نَحنُ وَرثَةُ أنبِیائِه
ما اهل بیت رسول خدا(ص) وسیله ارتباط خدا با مخلوقاتیم، ما برگزیدگان خداییم و جایگاه پاکی ها، ما دلیل های روشن خدا و وارث پیامبران الهی هستیم.
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 211
چهل حدیث از حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) #ایام_فاطمیه #حضرت_زهرا #فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یادتونه
شهید رئیسی عزیز نگران ناهار خوردن کارمند نهاد دولتی خودش (نهاد دریافت نامه های مشکلات مردمی دولتش) بود؛ در حین بازدید از نهاد و اطلاع رسانی کارمندش؛ دید زمان ناهار کارمنداش گذشته.... از روی دلسوزی پرسید؛ ناهار خوردی؟ منظورش این بود ناهارت رو بخور بعد گزارش کار از مشکلات مردمی نهاد را برام بگو....
چه داستان هایی که برای تخریبش سر هم کردند.... #رئیسی_عزیز #وعده_صادق
#دلم_برای_رئیسی_سوخت 💔
کفران نعمت کردیم 💔😭👆
استاد امیری.m4a
4.83M
_ در خصوص آتش بس بین اسرائیل و لبنان
19:52 بخش۲
_ در خصوص توطئه خطرناک محور عربی-عبری-غربی برای محور مقاومت
تحلیل مهم استاد امیری
در تاریخ ۷ آذر ۱۴۰۳
حجم تقریباً ۴ مگابایت
استاد امیری #وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل #سوریه
۔(3).mp3
2.1M
•┈••✾🍃🌹🍃✾••┈•
🎧 #تفسیر_صوتـی
استاد:محسن قرائتـی 🎤
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
اَعُوذُ بِٱݪلّٰهِ مِنَ ٱݪشَیْطٰان ٱݪرَّجیٖم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم
🌹#الصافات_آیہ 53_50🌹
🔺«٥٠» ﻓَﺄَﻗْﺒَﻞَ ﺑَﻌْﻀُﻬُﻢْ ﻋَﻠَﻲ ﺑَﻌْﺾٍ ﻳَﺘَﺴَﺂءَﻟُﻮﻥَ
🔺«٥١» ﻗَﺎﻝَ ﻗَﺂﺋِﻞٌ ﻣِّﻨْﻬُﻢْ ﺇِﻧِّﻲ ﻛَﺎﻥَ ﻟِﻲ ﻗَﺮِﻳﻦٌ
🔺«٥٢» ﻳَﻘُﻮﻝُ ﺃَءِﻧَّﻚَ ﻟَﻤِﻦَ ﺍﻟْﻤُﺼَﺪِّﻗِﻴﻦَ
🔻ﭘﺲ ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮ ﺑﻌﻀﻲ ﺭﻭﻱ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺳﺆﺍﻝ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻮﻳﺪ: ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﻤﻨﺸﻴﻨﻲ ﺑﻮﺩ. ﻛﻪ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭﺩﺍﺭﻧﺪﮔﺎﻥ (ﻗﻴﺎﻣﺖ) ﻫﺴﺘﻲ؟
🔺«٥٣» ﺃَءِﺫَﺍ ﻣِﺘْﻨَﺎ ﻭَﻛُﻨَّﺎ ﺗُﺮَﺍﺑﺎً ﻭَﻋِﻈَﺎﻣﺎً ﺃَءِﻧَّﺎ ﻟَﻤَﺪِﻳﻨُﻮﻥَ
🔻ﺁﻳﺎ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﻣﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﺧﺎﻙ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺷﺪﻳﻢ (ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ) ﺟﺰﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﺷﺪ؟
┈••✾🍃🌹🍃✾••┈•
آخرالزمان ریزشها و رویشها جلسه 3.mp3
32.21M
🎙 #آخرالزمان_ریزشها_و_رویشها
📌 جلسه 3
◀️ در احکام و قوانین الهی، اگر گوینده اهل عمل باشد یا نباشد، به حال شنونده فرقی نمیکند. چون به محض آگاهی، مسئولیت به گردن خواهد داشت و باید پاسخگو باشد.
◀️ نگهداری حیوان خانگی از جمله مسائلی است که امروزه متأسفانه با توجیهات و استدلالهای به ظاهر منطقی، احکام الهی در آن زیر پا گذاشته میشود.
◀️ در مسیحیت، فقط پاکی دل مبناست، و همه چیز مباح است. در یهودیت، اصل احکام و عبادات است، اما درونها خراب و سیاه است. دین اسلام نه شرقی(مسیحیت)و نه غربی(یهودیت) است. راه فقط صراط مستقیم (ولایت امیرالمؤمنین) است. اسلام دین عبادت و عبودیت است. و این دو بدون هم هیچ ارزشی ندارند.
◀️ دینداری تنها حجاب و نماز و خمس و کربلا و ... نیست. تزکیه نفس و خودسازی و استقامت در مسیر ولایت، دینداری واقعی ست. چه بسا دیندارانی که فقط به ظاهر دین پرداختند و باعث بیدینی بسیاری از افراد شدند.
◀️ هر چه دینداری و عبودیت به درگاه خدا خالصتر، تأثیر آن بر خانواده و اطرافیان بیشتر خواهد بود.
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
یهود در قرآن و تاریخ 6.mp3
33.24M
🎙 #یهود_در_قرآن_و_تاریخ
📌 جلسه 6
◀️ توحید: همه عالم برای یک هدف عالی آفریده شده.
◀️ یهود با انگیزه بر طرف کردن تمام موانع برای رسیدن به هدف شوم خود، هر پیامبری را که به نفع آنها سخن نمیگفت، یا تکذیب میکردند یا به قتل میرساندند.در یک بینالطلوعین، یهود هفتاد پیامبر را در هفتاد نقطه سر بریدند.
◀️ به علت اصرار زیاد یهود بر کفر خویش، بیشترین تعداد پیامبر در قوم بنیاسرائیل مبعوث شدند..
◀️ در بین تمام مردم بنیاسرائیل، فقط دوازده نفر «حواریون» به حضرت عیسی ایمان آوردند، که یک نفر از آنها نفوذی بود.
◀️ یهودیها در نهایت افراط بودند و طبیعتاً، شریعت حضرت عیسی درنهایت تفریط.
◀️ شریعت: راهی که ختم به مسیر بزرگتر شود. شریعتهای انبیاء الهی، همه ختم به دین «اسلام» میشود.
◀️ ماجرای شائول نفوذی سفاک وخونریز، تغییر هویت ظاهری او، تأسیس مرکز آموزش علوم مسیحیت و پذیرفتن طلبه و شروع تحریف لفظی و معنوی انجیل ....
◀️ تحریف مسیح تا جایی پیش رفت که دین پوشالی مسیح در خدمت یهود، شکل گرفت.
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
سلام-بر-ابراهیم.pdf
3.54M
رمان : #درخواستی
#PDF
#سلام_بر_ابراهیم 😌🍃
خلاصه :
خلاصه کتاب سلام بر ابراهیم
ابراهیم هادی در سال 1336 در محلهای نزدیک به میدان خراسان به نام شهید سعیدی متولد شد.ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش بقال بود. ابراهیم پدرش را در نوجوانی از دست داد.
دبستان را در مدرسه طالقانی گذراند، مقطع دبیرستان را در مدرسه کریمخان و ابوریحان گذراند. در نهایت در سال 1355 دیپلم ادبیات خود را گرفت.
ابراهیم هادی همزمان با تحصیل به کار در بازار تهران مشغول بود...
حضرت فاطمه سلام الله علیها ، قرآن مجسّم
-------------
تو کیستی بانو که مثل قرآنی
شبیه «وَ الشّمْس» و «سَبا» و «فرقانی»
شبیه « وَ التِّیِن» و شبیه « وَ الزَّیْتُون»
تو آفرینش را « خَلَقْنَا الْاِنْسانی »
تو سوره ی «مریم» تو «مؤمنون» باشی
تو « قدری» و « کوثر» تو «آل عمرانی»
ز « آل طاها » و ، ز « آل یاسینی »
ز نسل حق جویان ز نسل ایمانی
تو زهره ی زهرا تو « وَ الْقَمَر » بانو
تو چون «فَلَق» دائم چنین درخشانی
ز « انبیا » یعنی ز نسل «ابراهیم»
بدین سبب بانو همیشه تابانی
تمامی «نَصْر » و تمامی «فَتْحی»
اگرچه زن امّا تو مرد میدانی
طلوعی از «اخلاص» ازآن فراتر هم
شمیمی از رحمت به هر گلستانی
عزیز پیغمبر حبیبه ی داور
تو عبدی و او را به «سجده» میخوانی
«قلم» به شوق تو نوشته یا «رحمان»
تو « عَلَّمَ الْقُرآن » به لفظ رحمانی
پدر تو را خوانَد برای خود مادر
که تو «محمّد» را همیشه چون جانی
کجا مه و مِهرت بخوانم ای زهرا
زبان ببندم من که برتر از آنی
اگرچه از دنیا گذشته ای امّا
به خاطر عالم همیشه می مانی
اگرچه عمرت کم ولی جهان با توست
چنان علی بانو مرا تو سلطانی
منم منم «یاسر» غلام درگاهت
غلام خود آیا مرا نمی دانی ؟!
محمود تاری «یاسر»
------------
لَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنْسانَ فیِ اَحْسَنِ تَقْویِم،
سوره تین - آیه ی ۴
✅سوره هایی که نام آنها در سروده فوق آمده است عبارتند از:🔰
شمس، سبا، فرقان، تین، انسان، مریم، مؤمنون، قدر، کوثر، آل عمران، طاها، قمر، فلق، انبیاء، ابراهیم، نصر، فتح، اخلاص، سجده، قلم، رحمن، محمّد.
#غزل #فاطمیه
#حضرت_فاطمه_علیهاالسلام
🔹شهر دلتنگی🔹
شهر یثرب شده چون غربت زندان مادر
شهر دلتنگی و تنهایی و هجران، مادر
همه از دین علی، یکسره مرتد شدهاند
شهر، خالی شده از قصۀ ایمان مادر
فتنۀ قوم یهود و تب اغوای همه
آه آه از قسم محکم شیطان، مادر
همۀ شهر یتیماند و فقیرند و اسیر
باز هم لطف کن ای سورۀ انسان، مادر
بی نبی، امت اسلام یتیم وحی است
هم فقیر است و اسیر است و پریشان، مادر
پتک سنگین شده این گریۀ تو بر سر شهر
چه خبرهاست در این گریۀ پنهان، مادر
به سپیدای سحر، ظلمت ما را بکشان
ای شب قدر خدا! نور بیفشان مادر
صف به صف خیل ملائک به تماشای قنوت
خانهمان مثل همیشه پُر مهمان مادر
تا که از برکت رزقت ببرد میکائیل
گوشهچشمی کن و دستاس بچرخان مادر
بغض تو، بغض نبی، بغض پدر در دلشان
آه از این چند نفر روی بگردان مادر
راز آن کوچه قرار است بماند پنهان
ولی از چشم حسن چهره مپوشان مادر
📝 #سیدمهدی_حسینی_رکنآبادی
#مناجات_مهدوی_فاطمی
#مناجات_انتظار
السلام علیک یاصاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
اگرچه از غریبی ات، پرت شده حواس ها
و نیست در هوای تو، دل خداشناس ها
هنوز در نماز شب به فکر درد شیعه ای
شده قنوت تو دعا ، برای ناسپاس ها
چقدر گریه جای ما، چقدر توبه جای ما
به دوش توست از چه رو تمامی تقاص ها
بیا و جان ببخش این نگاه بی تو مرده را
که بشنوی ز اشک ما، حدیث التماس ها
نگاه مرده ای که از قصور دائمش شده
حضور تو میان ما، شبیه ناشناس ها
چقدر ادّعا ولی ، همیشه بی سعادتیم
که زیر سایه ات چنین فقیر یک زیارتیم
اگر هنوز شام ما، سحر به نور تو نشد
هنوز کوچه های ما ،پُر از عبور تو نشد
دلیل فاصله شده گناه سینه های ما
که سینه های ما دمی اسیر شور تو نشد
چه انتظار و ندبه ای،که آخر توسّلات
حوائج دل همه ،فقط ظهور تو نشد
چقدر روبه روی تو ،گناه کرده منتظِر
کسی به فکر غربت دل صبور تو نشد
حواس شیعه نیست که ،غریب این زمانه کیست
به قول مادرت کسی،شکسته دل تراز تو نیست
دوباره مجلس عزا دوباره خون جگر شدی
دوباره بی قرار آن ندای پشت در شدی
میان شعله مادرت خلیل را صدا زده
تو بی گمان شنیده ای ،که دست بر کمر شدی
گریز روضه های تو همیشه حرف کوچه شد
و بعد آن چو مادرت،همیشه محتضر شدی
میان کینه دیده ای ،جسارت غلاف را
میان کوچه شاهد جفای چل نفر شدی
غریب غائب از نظر، بیا امام منتَظَر
که با ظهور تو شب ِ غم علی شود سحر
#مناجات_مهدوی_فاطمی
#مناجات_انتظار
السلام علیک یاصاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه والشریف
ای قرار ِقلب شیدا در کجا جویم تو را
ای بهشت آرزوها در کجا جویم تو را
فاطمیه آمده شد تازه زخم هجر تو
ای به زخم دل مداوا در کجا جویم تو را
روز وشب هستی تو ناظر بر گناهانم ببخش
رحمت باری تعالی' در کجا جویم تو را
شیعه مظلوم است بی تو،ای معزّالمؤمنين
ای همه دارایی ما در کجا جویم تو را
حسرت دیدارت آقا برده از دیده قرار
کی کنم رویت تماشا در کجا جویم تو را
در میان نوکرانت ،من نبینم بی کسی
ای بیابان گرد تنها! در کجا جویم تو را
محرم مسمار در شد، سینه ی یار علی
ای جواب آه زهرا در کجا جویم تو را
از جفای قوم ظالم،کشته شد جدّت حسین
تشنه در بین دو دریا،در کجا جویم تو را
شد کنار مقتل او روبه روی زینبین
بر سر عمّامه دعوا در کجا جویم تو را
بسته شد دستان زینب،همسفر شد با عدو
شد کتک جای تسلّی' در کجا جویم تو را
✍علی مهدوی نسب(عبدالمحسن)
#مناجات_مهدوی_فاطمی
#مناجات_انتظار
السلام علیک یاصاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
دردها دارد دلم در حسرت دیدار تو
شد تمام آرزویم دیدن رخسار تو
درد عشقت را به سینه دارم ومرهم تویی
شکر ایزد که شدم از کودکی بیمار تو
ای گل نرجس تو خوب عالمی اما منم
بدتر از خار و گرفتم عزّت از گلزار تو
لطف اعجاز نگاهت از ازل من را خرید
خود گرفتی دست من گر که شدم دلدار تو
عفو کن این نوکرت را که ندارد جز تو کس
عفو کن این نوکری را که شده سربار تو
با نگاهی قلب رسوای مرا تطهیر کن
تا که شاید من شوم خاک در دربار تو
ای غریب فاطمه راهم بده در خیمه ات
تا شوم صبح و مسا با اشک هایم یار تو
خوب می دانم که در گوش تو مانده همچنان
ناله های مادر ِ بین در و دیوار تو
می دهد این روز وشبها ای غریب فاطمه
غصّه های غربت جدّت علی آزار تو
✍علی مهدوی نسب(عبدالمحسن)
از نو شکفت نرگس چشم انتظاریام
گل کرد خارْخار شب بیقراریام
تا شد هزارپاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم در آیینه کاریام
گر من به شوق دیدنت از خویش میروم
از خویش میروم که تو با خود بیاریام
بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست بر آری به یاریام
کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاریام
تا ساحل نگاه تو چون موج بیقرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاریام
با ناخنم به سنگ نوشتم : "بیا"، بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاریام
#قيصر_امين_پور