- من مریض بودم،فلانی عیادتم نیومد!
- من زنگ زدم احوالش رو پرسیدم، اما اون نه!
- من تولدشو بهش تبریک گفتم، اما اون نه!
و...
همهی اینا یعنی:
شما در حال معاملهی مهربانی هستید
و طرف معاملهی شما هم،
انسان های دیگه هستند...
به همین دلیل توقع جبران دارید
و اگه این توقعبرآورده نشه
معاملهتون رو قطع میکنید ✋🏽🚶🏻♂
بهتره بدونید مهربونی با توقع جبران،
نه تنها به شخصیت شما اعتبار نمیده؛
بلکه مانع بزرگی در خودسازی شما
و حرکتتون به سمتِ
کمالات انسانی هست..🌪!
پشت در ... یا ته گودال ... چه فرقی دارد؟!
هر کسی ذوب علی گشت تنش میسوزد. .
میگه که قطره اشک علی تا به ته چاه رسید
چاه فهمید کسی همچو علی تنها نیست...!💔
[علی(ع)را خوب بشناسید
تا بتوانید شیعهی علی باشید ؛
نه شیعهی جسم علی
یا شیعهی حرم و بارگاه علی . .]
_شهیدبهشتی
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪﺷﻪ ، ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﺎﺭﻩ .
ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺍﮔﻪ ﺗﺎ 3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭﻯ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ " ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ :
" ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ "
ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ...
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ :
" ﺑﻠﻨﺪﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ "
ﺑﺎﺯﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ .
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ :
" ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﯽ "
ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ ..
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯﺑﻌﺪ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ :
ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ! ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ... ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﻮﻧﻲ ﻛﻨﻴﺪ ... "
ﻧﺘﯿﺠﻪ : ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﻧﺨﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﺷﯽ ﻧﮑﻨﯿﺪ !
ﻧﺘﻴﺠﻪ : ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻭﻯ ﮐﻤﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ
-میگفت
در عالمِ رویا
بہ شھـید گفتم: چرا براۍ ما دعا نمےکنید
کہ شھـید بشیم ..؟!
میگفت: ما دعا مۍکنیم
براتون شھـادت مینویسن
ولے گناه میکنید
پاك میشھ 💔🍂
#رفیق_شهیدم
#تلنگر
🖤بسم_الله_الرحمن_الرحیم🖤
🍁دفترصبح
✨از سطری شروع میشود
🍁كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است
✨به نام تو ای خدایِ صبح …
🍁ای خدایِ روشنی …
✨ای خدایِ زندگی ...
🍁هر صبح
✨آغازی ست برای رسیدن به تو
🍁یاریمان کن
✨رها از اتفاقاتِ تلخِ گذشته
🍁روزمان را شیرین و
✨لذت بخش سپری کنیم
🍁بسم الله الرحمن الرحیم
✨الهـــی به امیــــد تـــو
و با عشق، روزمان آغاز میشود
🧡 عشق بخدا 🧡
*عشق به فاطمه زهرا
روزتان را اینگونه آغاز کنید 🌺
♥️ بسم الله الرحمن الرحیم ♥️
بِسْمِ اللّهِ النُّور✨ِ
بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ✨
بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلى نُورٍ ✨
بِسْمِ اللّهِ الَّذى هُوَ مُدَبِّرُ الاُْمُور✨
ِبِسْمِ اللّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِن َْالنُّورِ✨
اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى خَلَقَ النُّــورَ مِنَ النُّــــور✨
وَاَنْــزَلَ النُّــورَ عَــــــــلىَ الطُّـــورِ✨
فـــى كِـــــــــتابٍ مَسْـــــطُور✨
فـى رَقٍّ مَنْـــــــــشُورٍ✨
بِقَـــدَرٍ مَقْـــدُورٍ✨عَلىنَبِيمَحْبُورٍ✨
اَلْحَـمْدُ لِلّهِ الَّذى هُـوَ بِالْعِزِّ مَذْكُـــــورٌ ✨وَبِالْفَخْرِمَشْهُور✨وَعَلَى السَّرّاَّءِ وَالضَّرّاَّءِ مَشْكُــــــــــــورٌ ✨
♥️وَصَلَّى اللّهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرين❤️
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلام بر بهترین طریق هدایت
سلام بر ایستاده منتظَر
سلام بر همیشه فریادرس
در هر کجای دنیا...🏝
⚘اللَّهُمَّ شَرِّفْ بُنْيَانَهُ، وَ عَظِّمْ بُرْهَانَهُ، وَ أَفْلِجْ حُجَّتَهُ
بار خدايا بنيادش را شرف بخش، و برهانش را بزرگ گردان، و حجّت او را پيروز كن⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
راوی: یکی از نزدیکان امام رضا علیه السلام
مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید». امام رضا علیه السلام فرمودند: «خوش آمدی!» «ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم»؛ امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده ای میهمان دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم».امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: «ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم»
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_ششم🎬: مادر هراسان خود را به انبار آرد رساند و دید که نوزاد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_هفتم🎬:
کار آزر تمام شد و به بونا امر کرد که به سمت شهر حرکت کنند.
قلب بونا از شدت اندوه و تنها گذاشتن نوزادش در هم فشرده شده بود و همانطور که مانند باران بهاری اشک می ریخت پشت سر آزر حرکت کرد.
بونا هر چند قدم که برمی داشت بر می گشت و به پشت سر و دهانه غار بسته نگاه می انداخت و زیر لب می گفت: ابراهیم! چقدر تو مظلومی؟! یک بار هم صدای گریه ات در نیامد، انگار نمی خواستی من با شنیدن گریه ات بی تاب شوم، بمیرم برایت مادر که نتوانستم حتی یک دهن سیر به تو شیر دهم.
بونا قدم بر می داشت و گریه می کرد و کم کم این گریه به ناله تبدیل شد.
آذر با عصبانیت به عقب برگشت و گفت: خاموش باش دختر! مبادا صدایت به گوش مردم برسد و سر از کارمان درآورند، همان که به خودت رحم کردم و به خاطر پنهان کاری مجازاتت نکردم، کار بسیار بزرگی ست، اینهمه ناله نکن تو که چندین پسر قد و نیم قد داری، فکر کن این نوزاد از اول هم نبوده....
بونا سعی می کرد تا ناله اش راخفه کند که باعث اعتراض و تهدید پدرش آزر نشود، کمکم به شهر و به خانه شان رسیدند.
آزر درب خانه را باز کرد و همانطور که به بونا اشاره می کرد داخل شود، سرش را پایین آورد و گفت: از این نوزاد و قبر او با کسی سخن نگویی، در ضمن از این لحظه تا ده روز دیگر تو مانند یک زندانی در این خانه می مانی، سربازی برای نگهبانی می گذارم، حق خروج از خانه را نداری چون بیم آن هست که حس مهر مادری ات گل کند و به آن غار بروی و بخواهی نوزاد را نجات دهی، بدان که او بی شک خورشید فردا صبح را نخواهد دید و از گرسنگی از بین خواهد رفت ولی برای احتیاط تو تا ده روز از خانه نباید خارج شوی وگرنه با خروج از خانه حکم مرگ خودت و فرزندانت را امضاء خواهی کرد و خوب می دانی که من روی حرفی که میزنم هستم.
بونا آهی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد و با حالی نزار داخل خانه شد.
آزر به سمت برج بابل رفت، فاصله خانه آزر تا برج بابل خیلی زیاد نبود، او دو سرباز معتمد از بین سربازان معبد را برگزید و آنها را به منزلش برد تا جلوی خانه نگهبانی دهند و به آنها سفارش کرد که مراقب باشند هیچ زنی از خانه او بیرون نرود.
بونا که غم از دست دادن ابراهیم گویا داغ تارخ را برایش تازه کرده بود، شب و روز گریه می کرد، به جز مادرش و پدرش آزر کسی از درد او آگاه نبود، حتی فرزندانش نمی دانستند که بر مادرشان چه گذشته و بی تابی های مادر را به پای درد فراق و مرگ پدر می گذاشتند.
ده شبانه روز بونا نه روز داشت و نه شب، خوراکش اشک شور بود و چهره زیبای ابراهیم از جلوی چشمش کنار نمی رفت. مادرش که حال او را می دید با زور و التماس و خواهشی جرعه ای آب به گلویش می ریخت و تا دهانش تازه میشد، سینه هایش پر از شیر می شد و دوباره داغ دلش تازه میشد.
بعد از ده روز، اسارت بونا تمام شد و نگهبانان به امر آزر آنجا را ترک کردند، بونا شکسته تر از قبل مانند زنی مجنون به بیابان زد، او می خواست به همان غار پناه ببرد و بالای جسم بی جان فرزندش ابراهیم که گمان می کرد مرده است، عزاداری کند.
بونا به پای کوه رسید، با قلبی شکسته و کمری خمیده خود را به بالای کوه و جلوی غار رساند.
دستان لرزانش را پیش برد و اولین سنگ از سنگ چینی که جلوی دهانه غار بود را برداشت که ناگهان...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_هشتم🎬:
بونا اولین سنگ را از جلوی دهانه غار برداشت و همزمان تعدادی از سنگ های رویی فرو ریخت.
بونا احساس کرد همراه صدای ریختن سنگ ها، صدای طفلی را شنیده، او سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: امکان ندارد، حتما خیالاتی شدم.
بونا دوباره چند سنگ بزرگ از دهانه غار برداشت و ناگاه دو ردیف از سنگ ها با صدای مهیبی فرو ریخت، کمی عقب رفت تا سنگ ها به او آسیبی نرسانند و در همین حین دهانه غار به اندازه ای که بتواند داخل شود، باز شد.
بونا قدمی جلو گذاشت و دوباره صدای کودکی را شنید که انگار می خندید، او با شتاب خود را از دهانه غار به داخل انداخت، چند لحظه صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند، حالا در نوری که از دهانه غار به داخل می تابید، کودکی را در مقابلش می دید که روی پارچه ای نشسته و مشغول بازی با سنگ های پیش رویش است.
بونا ناباورانه جلو رفت، نگاه خیره اش به صورت طفل بود، او درست میدید درست است از نظر جثه خیلی بزرگ شده بود اما این صورت ابراهیم بود.
بونا با پاهای لرزان جلو رفت و صدا زد: ابراهیم!
کودک نگاهش به مادر افتاد و همانطور که خنده شیرینی می کرد، خواست به سمت بونا حرکت کند.
بونا خودش را به کودک رساند، در کنار او نشست و کودک را در آغوش گرفت.
ابراهیم که انگار بوی مادر را خوب می شناخت خود را در آغوش مادر فرو کرد.
ابراهیم شباهت به یک نوزاد ده روزه نداشت و او بیشتر حرکات و جثه اش شبیه کودک ده ماهه بود.
بونا همانطور که از خوشحالی اشک شوق می ریخت ابراهیم را به خود فشار داد وگفت: خدایا شکرت! آخر چگونه امکان دارد تو بعد از اینهمه روز بدون تغذیه و شیر زنده باشی؟!
بونا دست به سمت یقه اش برد تا به ابراهیم شیر دهد، در همین هنگام ابراهیم انگشت دستش را به دهان فرو برد و شروع به مک زدن کرد و بونا با چشم خود می دید که دهان کودک پر از شیر شد، شیری که عطری دل انگیز می داد، گویا شیری که ابراهیم از انگشت دستش می خورد بوی بهشت را می داد.
به قدرت خداوند، ابراهیم از انگشت خود شیر می نوشید و هر روز که می گذشت به اندازه یک ماه نوزاد معمولی رشد می کرد.
وقتی ابراهیم بدون واسطه شیر را از خداوند دریافت کند به حالت فطرت اولیه باقی می ماند یعنی در حقیقت دور بودن ابراهیم از انسانها و تغذیه بدون واسطه او، او را در نزدیک ترین حالت به فطرت الهی قرار داده بود.
بونا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، ساعتی در کنار ابراهیم ماند، چون احتمال نمیداد که فرزندش زنده باشد هیچ لباسی برای ابراهیم نیاورده بود.
رسم بود که زنان بابلی اصیل دو پیراهن با دامن های بلند بر روی هم می پوشیدند،پس بونا دامن لباس زیرینش را پاره کرد و آن را به صورت لباس به دور ابراهیم و دست و پایش پیچید.
دیگر وقت رفتن بود چرا که اگر پدرش آزر به خانه می آمد و از نبود او مطلع میشد، شاید به خاطر نگرانی از سلامت او به دنبالش می آمد و سر از راز زنده بودن ابراهیم در می آورد پس بونا با اینکه دلش پیش ابراهیم باهوش و زیبایش مانده بود او را بوسه باران کرد و از کودک خداحافظی نمود و او را به خدای یکتا همان که ابراهیم را در پس الطاف خود سالم نگه داشته بود سپرد و با قلبی مطمئن به الطاف الهی از غار بیرون آمد و دوباره دهانه غار را سنگ چین نمود، آخر هیچ کس نباید از زنده ماندن ابراهیم آگاه می شد.
بونا از کوه پایین آمد و با هر قدمی که از ابراهیم دور میشد، قلبش به هم فشرده میشد، او با دیدن دوباره ابراهیم تمام دلش را به او داده بود، انگار که فقط همین یک فرزند را دارد، مهری عجیب بر قلبش نشسته بود و بونا بیم آن را داشت اگر فراق ابراهیم طول بکشد جان از کالبد تنش بیرون رود.
بونا خود را به خانه رساند، مادرش که زمان رفتن او را گریان و پریشان دیده بود، خوب در احوالات بونا دقیق شد، او به کل تغییر کرده بود و بی جهت لبخند میزد، پس مادر زیر لب زمزمه نمود: مردوک ای خدای خدایان، دخترم را به تو سپردم چرا که فکر می کنم مجنون شده است و این ظن زمانی که پیراهن بونا که دامن لباسش پاره شده بود را دید قوی تر شد به طوریکه به اطلاع آزر رساند که بی شک بونا راهی تا دیوانگی ندارد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_نهم🎬:
از آن روز به بعد بونا به بهانه کارهای مختلف خود را به بیرون از خانه می کشاند و با احتیاط کامل به سمت فرزند دلبندش می رفت و ساعتی را در کنار ابراهیم می گذراند، آن روزها هنوز بازار کودک کشی نمرود گرم بود و کودکان پسر نایاب شده بود، تمام نوزادان پسری که در آن سال متولد شدند به پای مردوک قربانی شدند و به همین دلیل بونا بعضی مواقع آنچنان او را زیر نظر می گرفتند که نمی توانست از خانه خارج شود، درست است که تمام دل و قلبش در غاری بیرون از شهر بابل بود اما برای امنیت ابراهیم و حفظ جانش، پا روی خواسته دلش می گذاشت و بعضی اوقات از دیدار ابراهیم صرف نظر می کرد، او خوب می دانست که خداوند بلند مرتبه خودش ابراهیم را حفظ می کند.
روزها و هفته ها و ماه ها و سالها در پی هم می آمد و می گذشت، حالا سیزده سال از زمان تولد ابراهیم گذشته بود و او در غار به نوجوانی رشید و زیبا تبدیل شده بود، نوجوانی که سیزده سال از عمرش را در غاری دربسته سر کرده بود بدون آنکه حتی آسمان را ببیند و اراده خداوند برآن بود که جثه ابراهیم بیش از سنش نشان دهد تا هیچ کس شک نکند که او یکی از همان نوزادان پسر سیزده سال قبل است که می بایست کشته بشود اما نشده بود پس او در انظار عمومی به نوجوانی هجده یا بیست ساله بیشتر شبیه بود.
ابراهیم شبانه روز در ارتباط با خداوند بود و در آفرینش خلقت تدبر می کرد و شاید بهتر است بگوییم، ابراهیم توسط خداوند تربیت شد تا به امری بزرگ برگزیده شود.
ابراهیم در حال قدم زدن درون غار بود که دوباره صدای فرو ریختن سنگ های دهانه غار به گوشش رسید، او لبخندی به روی لب نشاند و گفت: خدا را شکر! گویا امروز هم سعادت دیدار مادر نصیبم شده.
ابراهیم با شوق فراوان به استقبال مادر رفت و با ورود ایشان به غار، سلام کرد و خود را به آغوش پر از مهر بونا سپرد.
بونا همانطور که بوسه ای از سر فرزندش می چید گفت: حالت خوب است پسرم؟! امروز و روزهای گذشته را چگونه گذراندی؟! ببخش که نتوانستم به تو سر بزنم، خوب میدانی دلیل این نیامدن، فقط حفظ جان خودت است
ابراهیم با تواضع دست مادر را گرفت و او را بر تخته سنگی کنار دیواره غار نشاند و خودش در مقابل تخته سنگ زانو زد و فرمود: امروز هم چون دیگر روزها محو قدر پروردگار و خلقت این جهان هستی بودم، درست است که پای از این غار بیرون نگذاشتم، اما خدا در همه جا جاریست، در این غار، در این هوا، در این کوه، در ان خارج ، در آسمان ها و زمین و درختان و دریاها...و بعد نگاهی مهربان به چهره پر از مهر مادر نمود و فرمود: مادر، آیا وقت بیرون آمدن من از غار فرا نرسیده؟! من می خواهم پای بیرون نهم و تمام خلقت خداوند را با چشم خویش ببینم، من می خواهم همراه شما به شهر بیایم و با مردم و بنده های خدا حشر و نشر کنم.
بونا نمی توانست دست رد به خواسته فرزند دلبندش زند و از طرفی ترس از آن داشت که جانش در خطر بیافتد پس دست ابراهیم را در دست گرفت و گفت: ابراهیم! میترسم، از جان تو بیم دارم! بیرون این غار چیزهای ناراحت کننده ای خواهی دید، مردم شهری که در آن هستم همه بت های سنگی و دست ساز خویش را به جای خداوند یکتا می پرستند، ابراهیم! بیرون این غار ظلم و ستم بیداد می کند و مردم بردگان ابلیس هستند و من میترسم آنان چشم زخمی به تو زنند.
ابراهیم لبخندی زیبا به روی مادر پاشید و فرمود: مادرجان! شما را به خدای یکتا سوگند مرا با خود ببرید و برای سلامت من نگران نباشید، چرا که همان خدایی که مرا از نوزادی در پناه الطاف خود نگهداشته است خودش مرا حفظ خواهد نمود.
قلب بونا از شنیدن این حرف آرام گرفت، چرا که با پوست و گوشت و خونش قدرت این خدای مهربان را درک کرده بود، پس رو به فرزندش نمود و فرمود: ابراهیم! من باید پدرم آزر را از وجود تو باخبر کنم و تصمیم با اوست که اجازه دهد در انظار ظاهر شوی یانه؟! چون او اینک ولیّ من و تو هست.
ابراهیم سری تکان داد و فرمود: باشد تا کسب اجازه از پدربزرگم در این مکان می مانم.
بونا از جا بلند شد و گفت: من می روم به پدرم بگویم، فقط به یاد داشته باش همانطور که قبلا گفتم، پدربزرگت بزرگ کاهنان معبد بابل است و بزرگترین کارگاه بت سازی در بابل از آن اوست، پس جلوی ایشان با احتیاط از خداوند یکتا سخن بگو، مبادا که سخنانت او را به جدال با تو برانگیزد.
ابراهیم با چشمان زیبایش خیره به صورت مهربان مادر شد که همیشه نگران او بود و فرمود: شما از این بابت نگران نباشید، خدا حافظ فرزندت است مادر...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل🎬:
بونا از کوه پایین آمد و با شتاب راه شهر را در پیش گرفت و در بین راه با خدای یکتا راز و نیاز می کرد و به او توکل کرد تا خود خدا، همه کارها را درست کند و قلب آزر را نسبت به ابراهیم رئوف نماید.
دم دم های غروب او به خانه رسید و ان وقت روز، آزر در معبد بود، پس بونا منتظر شد تا پدر از معبد برگردد
قبل از آمدن آزر، پسران دیگر بونا به همراه پسران آزر از کارگاه بت تراشی و حجره هایی که در بازار داشتند به خانه آمدند.
بعد از گذشت ساعتی، آزر هم به خانه آمد و سفره شام گستردند، بونا صبر کرد تا شام را خوردند، آزر از جای برخاست تا به خوابگاهش برود که با صدای ملایم بونا بر جای خود ایستاد: پدر! سخنی با شما دارم اگر خلوتی باشد بهتر است.
آزر به عقب برگشت نگاهی به بونا و نگاهی هم به پسرانش کرد وگفت: خلوت؟! هر چه می خواهی بگویی، همین جا بگو، همه محرم رازند، چیزی پنهانی نداریم.
بونا سرش را پایین انداخت و گفت: چشم امر، امر شماست اما سخنم راجع به آن غار...
آزر که انگار خاطرات آن زمان را فراموش نکرده بود و هنوز برق نگاه آن نوزاد را در خاطر داشت به میان حرف بونا دوید و گفت: بیا به اتاق خدایان...
در ان زمان در هر خانه یک اتاق یا جایگاه اختصاصی برای بت های بی جان در نظر می گرفتند و مثلا اتاق عبادتشان بود.
بونا چشمی گفت و به دنبال پدرش وارد آن اتاق شد.
آزر به محض ورود بونا، درب اتاق را محکم بست و رو به بونا گفت: قرار بود آن واقعه را فراموش کنی، می دانم سخت است، آخر من هم بعد از گذشت اینهمه سال از آن واقعه هر وقت به یاد آن نوزاد و صورت ملیح و نگاه معصوم و مهری که در جانم با یک نگاهش جاری کرد، میافتم، سخت ناراحت می شوم، اما امر نمرود می بایست انجام شود و من به تو افتخار می کنم که امر خداوندگار این شهر را پذیرفتی و دل از فرزند دلبندت کندی.
بونا آب دهانش را قورت داد و گفت: پدرجان! تو خود شاهد بودی که آن کودک را گرسنه و تشنه و بی پناه در غار رها کردم و دهانه غار را خود مسدود نمودی و تا ده روز به من اجازه خروج از منزل را ندادی...
آزر سرش را تکان داد و گفت: آری تو چنین کردی و من ممنونم از همکاری ات و ممنونم که بی قراری نکردی و نگذاشتی این راز فاش شود و آبروی من در شهر و در درگاه نمرود برود.
بونا سرش را بالا گرفت و همانطور که خیره در چشمان پدرش بود گفت: اما بعد از ده روز من به آن غار رفتم و در کمال تعجب دیدم آن نوزاد زنده است و اینک به نوجوانی زیبا و قوی هیکل تبدیل شده، نوجوانی که می تواند نام شما را زنده نگه دارد...
آزر با شنیدن این حرف یکه ای خورد و گفت: تو حقیقت را می گویی؟! آن کودک زنده است و بعد در حالیکه لبش را به دندان گرفته بود ادامه داد: امکان ندارد... نمی شود...آخر چگونه بدون شیر و آب زنده مانده؟!
بونا سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نمی دانم چگونه زنده مانده، فقط این را بدان که من حتی یک بار هم به او شیر ندادم، اما او زنده است و البته این را هم بگویم تا این لحظه پا از غار بیرون نگذاشته و با هیچ بنی بشری به غیر از من هم صحبت نشده، او حتی آسمان را هم ندیده...
بونا از ابراهیم تعریف می کرد و دل آزر در سینه میتپید و این اراده پروردگار است که مهر انبیاء خود را بر قلب نزدیکانشان مینشاند.
سخنان بونا تمام شده بود و او از خواسته ابراهیم مبنی بر خروج از غار سخن ها گفت و آزر در فکر فرو رفته بود.
لحظات سخت و نفس گیری برای بونا بود و او منتظر، چشم به دهان پدر دوخته بود تا نظرش را بگوید.
بعد از دقایقی سکوت ، آزر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: از آنجا که او دور از شهر و انسان ها بزرگ شده نمی تواند آن فردی باشد که برای حکومت خطر داشته، پس باید اول من او را ببینم اگر او را دیدم و باز هم بر همین نظر بودم، اجازه می دهم در این خانه بماند.
بونا با خوشحالی قدمی جلو نهاد و می خواست دست پدر را ببوسد و در همین حین گفت: پس من فردا صبح به غار می روم و ابراهیم را با خود می آورم.
آزر لبخندی زد و گفت: ابراهیم! چه نام زیبایی برای او نهاده ای و بعد با تحکمی درصدایش گفت: نه....تو به تنهایی نباید او را بیاوری، چرا که ممکن است مردم شهر ببینند و به گوش سربازان و نمرود برسد و آن وقت مرا عقوبت می کنند، باید با نقشه پیش برویم، فردا تو و پسرانت به همراه برادران نوجوانت به خارج شهر می روید و زمانی که ابراهیم از غار بیرون می آید در این جمع قرار گیرد و در شلوغی این جمع وارد شهر شود که کسی اصلا متوجه او نشود و فکر کنند این پسر هم سالها در خانه آزر بوده است
بونا که اشک شوق از دیدگان روان کرده بود چشمی گفت و از حضور پدر مرخص شد، او احتیاج به خلوتی داشت تا به شکرانه این اتفاق مسرت بخش در آستان خداوند یکتا سر به سجده شکر گذارد..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 گزیدهای از بیانات رهبر انقلاب در دیدار اعضای ستاد برگزاری کنگرهی ملی شهدای استان اصفهان در باب تولیدات فرهنگی و هنری
🔸️صِرف ساختن کتاب کافی نیست، صِرف ساختن فیلم کافی نیست.
🔸️بروید سراغ بهترین کارگردان، بهترین سناریونویس، فیلمنامهنویس، بهترین پشتیبان و تهیهکننده؛ بروید سراغ اینها. به جای ده فیلم، دو فیلم بسازید، منتها دو فیلمی که وقتی پخش شد، همه بگویند که باز هم پخش کن.
🔸️دنبال اثربخشی باشید جوری کتاب درست کنید که مخاطب بدنبال آن باشد.
🔸️شرح حوادث و سرگذشت جنگ تحمیلی را به شکل بازی رایانهای بیان کنید چرا که امروز یک ابزار انتقال پیام است وصرفا بازی نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️خلاصه وضعیت در منطقه
✅اسرائیل خارج می شود، داعش و تکفیری ها وارد می شوند
#مربی کیست؟ آمریکا
هرکی یه تحلیل از چرایی وقوع این اتفاق میگه
یکی میگه روسها با ترکیه ساخت و پاخت کردن
یکی میگه همون مسایل ظهوره که کسی جلو دار اینا نمیشه
یکی دیگه میگه ضعف ارتش سوریه
ولی من براش یک دلیلی دارم که هم مقام معظم رهبری بهش اشاره کرد و هم اینکه سنت الهی هست .
عقب نشینی غیر تاکتیکی موجب عقوبت الهی میشود
بار ها این رو چشیدیم ، بارها چوب سیاسی کاریامونو خوردیم ، بارها تو این وضعیت قرار گرفتیم اما درس نگرفتیم
بار ها تلویحی رهبری گفت راضی به این سیاستهای منفعلانه نیست اما یک سری حضور در سیاست پسا بازنشستگی خودشون رو در گروی بازی در پازل سیاستهای وفاق میبینن
لابی گرشم که همه میدونیم کی هست ... بهتر بگیم کی هستن
همونایی که اجازه نمیدن نامه و احکام رهبری در ارگان ها از یک جایی جلوتر برود
باز شنیدم ازاین اون که یک سری هستن به مخیلتونم نمیگنجه . مثلا اقا یک امری در جلسه ای بهتون میکنه ولی اینا بیرون جلسه جلوتو میگیرن میگن : حالا اقا یه چیزی گفت ... شما جدی نگیر
#مثل_زهرا_پای_حق_میایستیم
اصرار برای حفظ تکفیری ها در سوریه ولو در یک منطقه کوچک مثل ادلب برای چنین روزی بود
زمانی که ارتش سوریه وجب به وجب خاک این کشور رو از لوث وجود تکفیری ها پاک میکرد . ترکیه اصرار داشت تکفیری ها فقط در یک منطقه باقی بمانند . هدفشان هم اموزش و تجدید قوای تدریجی بود .
سردار سلیمانی خیلی تلاش کرد تا به جای ادلب تکفیری هارو در یک نوار مرزی کوچک وادار به استقرار کند . اما خب نظر یقه سفیدان دولتی به نظرات ایشان چربید .
#مثل_زهرا_پای_حق_میایستیم
شرح دعای عرفه جلسه 8.mp3
36.99M
🎙 #شرح_دعای_عرفه
📌 جلسه 8
وَ رَوَّعَتَنی بِعَجائِبِ حِکْمَتِک…..مِنْ اَنْواعِ الْمَعاشِ وَ صُنُوفِ الرِّیاش
◀️ در مراحل خلقت تا سن کودکی، با فطرت پیش می رویم، از این سن به بعد نیاز به معرفت داریم. معرفت خدا در گرو معرفت اهل بیت است.
◀️ روْع: یعنی به لرزه افتادن دل از عجائب حکمتهای الهی. نوجوانی سن درک حکمتهای الهی است.
◀️ بدائع: جمه بدیع به معنای نوآوری شده. جوانی، مرحله کشف بدعتهای الهی است. ایقاظ: یعنی از خواب بیدار شدن. خداوند بدائع خلقت را مهیا کرد برای بیداری من.
◀️ ارزش یک انسان برابر است با عالم خلقت.
◀️ در دعای عرفه ارزشهای وجودی خودمان را پیدا کنیم، تا به خدا برسیم. اول شناخت ارزش نفس، سپس معرفت الله.
◀️ انتباه، نوع دیگری از بیداری است، به معنای از غفلت خارج شدن. میانسالی سن هوشیار شدن با یاد خدا و سپاسگزاری از نعمات خدا است.
◀️ عبودیت در سن میانسالی، با جوانی و نوجوانی فرق میکند، چون هوشیار شدیم.
◀️ ۴۰ سالگی سن کمال است. پذیرش رضای خدا آسان می شود.
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
آخرالزمان ریزشها و رویشها جلسه 4.mp3
22.3M
🎙 #آخرالزمان_ریزشها_و_رویشها
📌 جلسه 4
◀️ اگر چه در پیرامون ما ریزشها بسیار شده، به همین میزان و حتی بیشتر رویشها در دنیا زیاد شده ست.
◀️ حقیقت درونی همه افراد از بطن مادر شکل گرفته است.
◀️ دو واجب فراموش شده در دین ما امر به معروف و نهی از منکر است. از نشانههای ایمان عمل به همین دو واجب است، که باعث عاقبت بخیری فرد است.
◀️ در عالم ذرّ انسان با حقیقت محض حضرت علی آشنا و عاشق زیباییهای صفات مولا شده (معروف)، و در عین حال بیزار از هر صفت زشت (منکر) که حضرت مبری از آن هستند گردید.
◀️ تفکر و توجه به حقیقت درون، شناخت معروف و منکر و عمل به آن را در پی دارد.
◀️ دعوت به دینداری در واقع باید دعوت به درون و شناخت خوب و بد های باطن باشد.
◀️ پرداختن به عبودیت و درون؛ خود به خود عبادت و ظاهر دین را موجب میشود.
◀️ شناخت عبد و نفس خود؛ شناخت درست معبود را در پی خواهد داشت.
◀️ شناخت و رسیدن به معرفت الهی فقط از مسیر اهل بیت و ولایت ممکن است.
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
کتاب اسرار آل محمد جلسه 4 حدیث شماره 3 و 4.mp3
42.64M
🎙 #کتاب_اسرار_آل_محمد
📌 جلسه 4
📎 حدیث شماره 3 و 4
◀️ سقیفه یعنی: مکان مسقف و موقتی که فقط سقف دارد.
◀️ یک روش بیعت با خليفه غاصب، زدن دست مردم به دست خلیفه غاصب و اعلام بیعت بود، و بعد از آن مردم نادان، خود را دربیعت خليفه میدانستند.
◀️ دو قطبی شدن جامعه زمانی شروع میشود که عدهای به مخالفت خدا برمیخیزند.
◀️ خلیفه اول با استناد این سه دلیل خود را خليفه مسلمین معرفی میکرد ١. پیامبر از قریش بود. ٢. پیامبر فرمودند جانشینان بعد از قریش هستند.٣.در قرآن اول آيه اشاره به مهاجرین کرده، ما مهاجر هستیم.
◀️ ابليس و مریدان او، از غدیر تا سقیفه حضور داشتند. اولین، بیعت کننده با خلیفه غاصب ابليس بود.
◀️ ابلیس تمام امتهایی را که از پیامبر خود اطاعت نکردند به گمراهی کشاند.
◀️ بنی هاشم سید قریش بودند و ابوبکر و عمر جزء پایینترین قبایل قريش، که معروف به صفات ناشایست بودند.
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ #تقویم_روز ✺≽ ⊱━━━⊱
🗓 #شنبه ۱۰ آذر | قوس ۱۴۰۳
🗓 ۲۸ جمادی الاول ۱۴۴۶
🗓 30 نوامبر 2024
❌ #قمر در #عقرب
❌ #شنبه ۱۰ آذر ساعت ۱۵:۳۰ ظهر قمر از برج عقرب خارج می شود.
🌺 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️15 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️22 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️31 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️32 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
❇️ #ذکر روز #شنبه ۱۰۰ مرتبه : یا رَبِّ الْعالَمِین "ای پروردگار جهانیان"
❇️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
❇️ این #ذکر که مربوط به روز #شنبه است به نام رسول خدا صل الله و علیه و آله و سلم میباشد، روایت شده است که هر کس این ذکر را بخواند #بی_نیاز می شود و در این روز #زیارت حضرت رسول الله (صل الله و علیه و آله و سلم) خوانده شود.
✅ برای #حجامت و #خون دادن روز مناسبی است.
⛔️ برای #اصلاح #سر و #صورت روز مناسبی نیست.
⛔️ برای گرفتن #ناخن روز مناسبی نیست.
✅ برای #زایمان روز مناسبی است.
⛔️ برای #ازدواج و #خواستگاری روز مناسبی نیست.
⛔️ برای #برش و #دوخت #لباس روز مناسبی نیست.
⛔️ امشب برای #مباشرت خوب نیست.
⛔️ برای #مسافرت رفتن روز مناسبی نیست.
🔰زمان #استخاره: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
🔹امروز روز تقریبا سختی است.
🔹امروز برای شروع کارها ،مناسب نیست.
🔹دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔹کسی که در این روز بیمار شود زود بهبود یابد.
🔸کسی که امروز گم شود، پس از مدت کوتاهی پیدا میشود،
🔸قرض دادن و قرض گرفتن متوسط است.
🔸کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است.
🔸 خرید و فروش و تجارت انجام شود.
🔹میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔹کسی که در این روز متولد شود،نابغه خواهدشد. اگر خدا بخواهد.
🔹رسیدگی به ایتام ونیازمندان و بیچارگان خوب است.
🔹صدقه دادن خوب است.
🔸حجامت وفصد(فصد=رگ زنی)، در این روز باعث قوت دل میشود.
🔸 امروز،سر تراشیدن، اصلا خوب نیست.
🔸رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « گردن » است.👈🏻باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد.
🔸مسیر رجال الغیب از میان غرب و شمال میباشد.بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب👈🏼و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد.
🌸 #مجرب_جهت_رزق_و_روزی
🌸 در دستور دیگر برای توسعه رزق گفته شده بعد از این دعا حمد و توحید و قدر و آیة الکرسی را بخواند و بعد برخیزد و رو به قبله حاجت بخواهد. دعای طلب روزی از پیامبر یا رازِقَ الْمُقِلّینَ وَ یا راحِمَ الْمَساکینَ وَ یا وَلِیَّ الْمُؤْمِنینَ وَ یا ذَا الْقُوَّةِ الْمَتینَ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَیْتِهِ وَارْزُقْنی وَ عافِنی وَ اکْفِنی ما اَهَمَّنی
☜ #اوقات_شرعی_به_افق_تهران
☜ #اذان صبح05:26 طلوع آفتاب06:55
☜ #اذان ظهر11:53 اذان عصر14:32
☜ #غروب آفتاب16:51 اذان مغرب17:11
☜ #اذان عشاء18:01 نیمهشب شرعی23:09
🗓 #ذات_الکرسی مخصوص روز #شنبه است.
⏰ ذات الکرسی #عمود ۱۰:۲۸
🤲 #دعا خواندن در زمان #ذات_الکرسی #مستجاب میشود.