#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هفتاد_پنج🎬:
قارون بریز و بپاش زیاد کرده بود به طوریکه موسی کلیم الله به او تذکر جدی داد و از اینهمه فخر فروشی و تظاهر او انتقاد کرد و به او گوشزد کرد که این بذل و بخشش او که حسرت و غبطه ی اطرافیان را بر می انگیزد در دین جایگاهی ندارد و قارون در مقابل تذکر موسی بر آشفت و همانطور که با انگشت های مملو از انگشتر به مردم اشاره می کرد گفت: من دارم، مال فراوان دارم و برای بدست اوردن این مال تلاش کرده ام و اینک دوست دارم مردم را میهمان سخاوت خودم کنم و مردم هم بدانند و ببینند کسی که عقل و شعورش را به کار گیرد و در موقعیت های مختلف بفهمد چکار کند، سیراب از مال دنیا می شود، همانا من پول خودم می توانم کل بنی اسرائیل که هیچ کل مصر را بخرم و در بردگی خود درآورم، پس به سخاوت من اعتراض نکن که حرف تو را بر نمی تابم.
موسی باز هم او را نصیحت نمود و از عذاب خداوند که در این تفاخر شامل حال او میشد، قارون را ترساند و قارون باز هم منم منم کرد و فریاد برآورد: آهای مردم! بدانید دارندگی برازندگی و من دارم می خواهم اندکی از داشته هایم را برای پذیرایی از شما بذل و بخشش کنم.
در این هنگام موسی جلو رفت و رو به قارون نمود و گفت: باشد هر چه تو می گویی درست ، کار کردی و مزدش راستاندی و چنین گنجینه هایی روی هم نمودی گرچه اینهمه گنجینه نمی تواند حاصل کارهای سخت و طاقت فرسا باشد و در کل اموال باید شک کرد اما تو ادعا داری از کار و رنج بدستش آوردی و می خواهی برای مردم بذل و بخشش کنی، پس بذل و بخششت را به یک وعده غذا محدود نکن و از اینهمه گنجینه نیمی از آن را در راه رضای خدا به فقرا انفاق کن و زکات اموالت را به تهی دستان ببخش تا خداوند نیز از اعمالت راضی و خشنود شود همانا خشنودی خداوند در خوشحال نمودن بندگانش و ادای ذکات و انفاق مال است
در این هنگام قارون مشتش را گره کرد و همانطور که از کرسی جواهر نشانش برمی خواست فریاد زد: ای مردم! به موسی اعتماد نکنید که او نقشه های بدی برای شما دارد، اول از شما می خواهد خدایش را بپرستید و برای او نماز بگذارید و بعد از شما می خواهد که از اموال خود در راه این خدا بگذرید و کم کم و به نوبت خود را رئیس و پادشاه شما می خواند و شما را به بردگی بدتر از بردگی فرعون می کشاند.
موسی با شنیدن این حرفها متوجه ذات پلید پسرعمویش قارون شد و دانست او شمشیر از رو بسته و قابل هدایت نیست، پس مجلس را ترک کرد و به دنبال او تعداد کمی از بنی اسراییل روان شدند و این نشان میداد که قارون در بین همین مردم مستضعف بنی اسرائیل هم طرفدارانی دارد، کسانی که چشمشان به مال و منال قارون بود و او را به خاطر داشتن گنجینه هایش می ستودند و آمال و آرزوهایشان در رسیدن به جایگاهی مثل قارون، خلاصه میشد.
موسی از قارون دور شد اما قارون به دنبال نقشه ای بود که موسی را در مصر و بنی اسراییل بی آبرو کند
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هفتاد_شش🎬:
جریان قارون، در واقع یک بغی و شورش اقتصادی علیه موسی بود که این مورد در آیات قران به وضوح آمده است، اما دلالت فرهنگی جدی داشت.
یعنی باعث می شد فرهنگ الهی توحیدی بنی اسرائیل دچار خدشه اساسی شود. هنگامی که قارون به همراه خدمتگزارانش با زینت خیره کننده خود، نزد بنی اسرائیل می رفت، گویند که همراهان او چهارهزار نفر سوار بودند با اسبهای سرخ. کنیزهای ماهرویی که سوار بر قاطر بودند زین قاطرها از طلا و آنچه زیر زین ها بود پارچه های سرخ رنگ بود. این رفتار قارون که شاید سالی یک بار هم اتفاق می افتاد هر فرد با هر سلیقه ای از بنی اسرائیل را درگیر خود میکرد.
قارون خود را بالاتر از آن میدید که کسی نصیحتش کند و نصیحت هم در او اثری نداشت. قارون نمیتوانست حضور موسی را تحمل کند پس شروع به دسیسه چینی علیه موسی کرد.
قارون پس از مدتها فکر کردن نقشه ای شوم کشید و به خیال خودش با این نقشه آبروی موسی را در بین مردم مومن و غیر مومن بر باد میداد.
روزی به کاخ خود در شهر فرعونیان رفت، او مراودات زیادی داشت، چند نفر را مأمور کرد که فاسدترین زن مصر را برای او بیاورند.
مأموران قارون مستقیم به سمت زنی «باسته» نام رفتند.
نیازی به جستجوی آنچنانی نبود زیرا این زن زیبا که خود را با انواع زیورهای می آراست در کل سرزمین مصر شهره بود و همه می دانستند که باسته هر شب را در خانه ی یکی از بزرگان مصر به صبح می رساند.
او از این شغل کثیفش پول و طلای بسیار در می آورد و از ملاء و بزرگان مصری نبود مگر اینکه شبی او را در کنار داشت.
پس این زن را به نزد قارون آوردند، باسته که فکر می کرد قارون هم هوس او را در سر دارد، سر از پا نشناخته به دربار قارون آمد، چون میدانست قارون فردی بسیار ثروتمند است که ثروتش بیش از ثروت تمام ملاء مصر است.
تا به باسته خبر رسید که قارون او را به کاخش دعوت کرده، فوری به نزد بهترین مشاطه شهر رفت و با هزینه ای زیاد چنان خود را آراست که هر کس با نگاهی گذرا در پی او می افتاد.
باسته زیباترین لباس حریرش را پوشید و به همراه غلامان قارون بر اسبی مجلل که زین و یراقش از طلا بود، نشست و راهی قصر قارون شد.
خیلی زود به قصر رسیدند و او را به حضور قارون بردند.
باسته که فکر می کرد قارون خواستار یک شب خوشگذرانی در کنار اوست، با ناز و افاده ای زیاد در برابر قارون سرش را خم کرد و گفت: مرا به حضور طلبیدید و تا شنیدم، فورا خود را به شما رساندم.
قارون به سر و وضع باسته نگاهی انداخت و گفت: از ظاهرت بر می آید که فوری فوری هم نیامدی، انگار ساعت ها در زیر دست مشاطه ای چیره دست سر کردی!
باسته لبخندی زد و گفت: این هم به خاطر احترام به جنابتان است، چون قارون هر کسی که نیست و بعد با اشاره به قصر گفت: در و دیوار این کاخ باید شاهد بهترین ها باشند و من خواستم...
قارون به میان حرف باسته دوید و گفت: شنیده ام که هر شب را جایی سر می کنی و از این راه پول هنگفتی به جیب زدی، حالا بگو ببینم هر شب تا صبح خودت را به زحمت می اندازی، عاقبت چقدر مزد به تو میدهند؟!
باسته که بوی پول به مشامش خورده بود، خواست کار خود را خیلی گران قیمت نشان دهد و به دروغ گفت، بستگی دارد به میزبانم اما از پانصد دینار طلا گرفته تا هفتصد دینار، متغییر است تا کرم میزبان چه باشد!
قارون از جا برخواست و همانطور که در تالار قدم میزد گفت: پرس و جو کرده ام، هیچ کس به تو بیش از صد دینار طلا نمی دهد و بعد جلوی باسته ایستاد و گفت: اما من حاضرم هفتاد هزار دینار طلا به تو بدهم...هفتاد هزار...یعنی زندگی تو و فرزندان و نوه ها و نتیجه ها و الباقی را تضمین می کنم و تو می توانی باقی عمرت را بدون اینکه تن به خفت تن فروشی بدهی زندگی شرافتمندانه و بی زحمتی داشته باشی...
قارون حرف میزد و باسته از تعجب دهانش باز مانده بود، او به گوش هایش اطمینان نداشت...هفتاد هزار ...
یعنی در قبال چه کاری این پول را میداد؟!
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هفتاد_هفت🎬:
باسته با حالتی ناباورانه گفت: هفتاد هزار دینار طلا؟! آخر برای چه کاری چنین هزینه ی هنگفتی می پردازید؟!
نکند می خواهید کل عمرم در قصر شما باشم و یا شاید می خواهی به ترفند های زنانه شخصی را بفریبم و سپس زهر در غذایش بریزم و او را بکشم؟!
قارون خنده ی بلندی کرد و گفت: حقا که تو دست شیطان را نیز از پشت بسته ای! چیزی گفتی وپیشنهادی دادی که به مخیله ی من نیامد، البته این کار از دست تو بر نمی آید..
باسته که حالا بوی پول زیاد به مشامش خورده بود با نازی زنانه در کلامش گفت: جناب قارون! شما لب تر کن که من چه کسی را فریب دهم و سپس جانش را بگیرم؟! قول می دهم آنچنان عشوه و ناز برایش رو کنم که طاقت از کف بدهد...
قارون شروع به قدم زدن دور باسته کرد و گفت: آنکس را که من قصدش نمودم، با هر کس که تا به حال دیده ای فرق دارد، او به راحتی فریب کسی چون تو را نمی خورد یعنی با اطمینان می گویم محال است فریب تو را بخورد.
باسته چشم هایش را ریز کرد و گفت: آن چه کسی ست که با اینکه از او دشمنی به دل داری چنین او را می ستایی؟!
قارون آهی کشید و گفت: چه کسی غیر موسی و هارون چنین قابل ستایش هستند؟!
باسته با شنیدن نام موسی دهانش باز ماند. و دست بر دهان گذاشت و گفت: پس هفتاد هزار دینار بلفی بیش نبود، چون تو خوب میدانی کسی یارای فریب موسی را ندارد.
قارون نیشخندی زد و گفت: آن سکه های طلا که گفتم سر جایش است، تو قرار نیست که موسی را بفریبی، تو قرار است کاری را که من می کنم انجام دهی، یعنی در مجلسی که من می گویم حاضر شوی و در بین مردم ادعا کنی که موسی شبی در کنار تو بوده است و تو او را چون دیگر مردان مصر محو خود نموده ای و من چندین غلام دیگر را اجیر می کنم که بر این حرف تو گواهی دهند و اینچنین است که آبروی موسی در بین بنی اسرائیل و کل مصر بر باد می رود و کسی دیگر برای حرفهای او ارزشی قائل نمی شود و چه بسا شورشی عظیم علیه او برپا شود که آخرش یا به کشته شدن موسی بیانجامد و یا به فرارش از سرزمین مصر که هر کدام پیش آید برای ما خوش آیند است.
باسته با شنیدن این حرف، قهقه ی بلندی زد و گفت: حقا که باسته نزد شما، شاگردی نوپاست و سپس دست روی چشم نهاد و گفت: باشد، شما سکه هایی که وعده کرده اید بدهید، من هم همان کاری را می کنم که شما امر نمودید.
قارون دست هایش را بهم زد و خیلی زود صندوقچه ای که حاوی هفتاد هزار دینار طلا بود را پیش روی باسته گذاشتند و قارون گفت: این پول تمام و کمال، بردار به خانه ات برو و منتظر خبر من باش و هر وقت پی ات فرستادم بیا و هر آنچه که گفتم انجام بده، فقط فراموش نکن اگر با موفقیت کارت را به سرانجام رساندی، باز هم پیش من پیشکشی گرانبهایی خواهی داشت.
باسته که اینک خود را جزو ثروتمندان مصر میدید با شوق و ذوق چنان چشم چشم می گفت که قارون را به خنده انداخت...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هفتاد_هفت🎬: باسته با حالتی ناباورانه گفت: هفتاد هزار دینار
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هفتاد_هشت🎬:
قرار داد ننگینی بین قارون و باسته بسته شد و هیچ کس از مفاد این قرارداد آگاهی پیدا نکرد و باسته گوش به زنگ بود تا قاصد قارون به او برسد و قارون لحظه هارا میشمرد تا فرصتی برایش پیش آید و روزی از روزها که موسی در حال نصیحت مردم بود و به آنها گوشزد می کرد که مراقب اعمال و رفتار خود باشند و از اعمال منافی عفت دوری گزینند چرا که خشم خدا را به دنبال می آورد و باعث مرگ های زود رس می شود و ابلیس را شاد و مسرور می کند
در این لحظه قارون که در جمع حضور داشت از جا بلند شد و گفت: ای موسی! تو که مدام ما را نصیحت می کنی بگو بدانیم اگر کسی این احکام را رعایت نکرد چه؟
حضرت موسی نگاهی به قارون نمود و فرمود: حکم الهی برای همه یکسان است و باید حد را بر او جاری نمود.
قارون یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: حتی اگر ان شخص گنهکار تو باشی باز هم باید همان کرد که با دیگران می شود؟
موسی سری تکان داد و فرمود: آری! حکم یکی ست حتی برای من و بعد رو به جمعیت نمود و ادامه داد: ای مومنین بدانید و آگاه باشید کسی که گناه کرده در پیشگاه خداوند گنهکار است و عقوبت گناهش را خواهد دید خواه آن شخص موسی باشد و خواه قارون...
در این لحظه قارون گلویی صاف نمود و گفت: پس خانم باسته که در مصر همه او را به عنوان یک منافی عفت می شناسند، احضار کنید تا در مورد موسی سخنانی بگوید و پس سخنان او مردم باید خود، گنهکار را عقوبت کنند.
در این هنگام هر کسی چیزی می گفت و بعضی ها شک بد بردند، چون قارون در نظر آنان شخصی بزرگ و صادق بود و همه می خواستند بدانند که چه چیزی بین موسی و باسته گذشته است.
موسی دانست که قارون حیله ای نموده اما به خدایش اطمینان داشت که او برای مومنین تکیه گاهی بس عظیم است پس رو به جمع نمود و گفت: کسی به دنبال این زن برود تا ببینیم موسی چه خطایی کرده که خود بی خبر است!
چند نفر به دنبال باسته رفتند و قبل از آنان، قاصد قارون درب خانه ی باسته را زد و به او پیغام قارون را رساند که حالا وقت عمل به وعده ایست که پول آن را گرفته است.
آن زن خود را آراست و خیلی زود به محل مجلس سخنرانی موسی رسید و هنگامی که وارد مجلس شد نگاهی به سمت موسی نمود و قبل از اینکه سخنی بگوید ناگهان عظمت و هیبت الهی موسی را دید و به یاد آورد که خدای موسی چگونه از عصای او اژدهایی ساخت که کل سحر و عظمت فرعون را بلعید و انگار اراده ی خدا بر آن تعلق گرفته بود که این مجلس، مجلس توبه و ایمان شود، پس باسته در یک لحظه تصمیم بزرگی گرفت.
قارون که مطمئن بود اینک موسی به خفت می افتد، نگاهی پر از ذوق به باسته کرد و باسته بی توجه به نگاه قارون رو به جمعیت کرد و گفت: چطور آن ساحرانی که سالها دنبال سحر و جادو بوده اند توانستند
یک شبه توبه کنند و به مقام ایمان رسیدند و در راه خداوند یکتا جان خویش از دست دادند تا روح آنها در آسمانها آرام گیرند و من این کار را نکنم؟ و بعد صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد: ای مردم مصر! همگی شما مطمئنا مرا میشناسید، من باسته، زنی زیبا و بدکاره ام و اینک از کارهای بدم توبه می کنم، قارون با بذل هفتاد هزار دینار طلا می خواست مرا بفریبد و به من گفت که در جمع اعتراف کنم که شبی در کنار موسی بوده ام، اما من میگویم که موسی پیامبر خداست، او پاک و پاکدامن است و انکه گنهکار است قارون است که به من پول داده است علیه موسی پاکدامن اعتراف کنم و من این جا اعتراف می کنم که موسی پیامبر خداست و پاک دامن
است و جز پاکی و اخلاص و بزرگی در موسی چیزی سراغ ندارم.
در این هنگام قارون با عربده هایی دیوانه وار شروع به هیاهو کرد و به سمت باسته یورش برد و می خواست او را با دندان هایش تکه پاره کند که جمعیت مانع این کار شدند و بدین ترتیب قارون شکست خورد و این شکست تمام پروژه قارون را از هم گسیخت
اما او همان متکبر فخر فروشی بود که همیشه خود را در چشم دیگران به تفاخر نشان می داد تا اینکه...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هفتاد_نه🎬:
قارون مانند فردی افسار گسیخته در صحنه ی جدال با موسی و خدای یکتا می تاخت و در اینجا بود که موسی صبر از کف داد و از خدا خواست که سرنوشت قارون را آنگونه که خودش صالح میداند رقم بزند و به عبارت دیگر امید از هدایت قارون سلب شده بود و او را به خدا واگذار کرد و همانا خداوند بهترین انتقام گیرنده است.
از طرفی نفوذ قارون در میان بنی اسرائیل زیاد بود و او در طی سالها تظاهر و نفاق توانسته بود جمعی ظاهر بین را همراه خود نماید و این همراهی به گونه ای بود که امکان از بین بردن یک شبه او وجود نداشت.
این اتفاق باید به طریقی رقم می خورد که یاد و اثر آن تا سالها باقی بماند.
پس در یکی از روزها که قارون در حالیکه کلید چند گنجینه اش را در دست داشت و آن را در برابر موسی گرفته بود و به او و دیگران فخر فروشی می کرد و معرکه ای پر هیاهو برپا نموده بود، ناگهان انگار زلزله ای عظیم رخ دهد، زمین در اطراف قصر قارون به لرزه افتاد، گویی زلزله فقط در قصر قارون بود و زمین از هم شکافته شد و قارون با دیدن این صحنه در حالیکه فریاد می کشید خواست از محدوده ی قصرش خارج شود اما گویی پاهایش در زمین قفل شده بود و نتوانست حرکت کند، در این لحظه قارون از اطرافیان که بیشتر طرفدارانش بودند طلب کمک کرد اما هیچکدام از آنها جرأت نزدیک شدن به قارون را نداشتند، کم کم قصر قارون مثل لقمه ای توسط زمین بلعیده شد و قارون اظهار توبه و ایمان کرد اما خداوند که عالم بر اسرار است به موسی الهام نمود که توبه اش ظاهری و از سر عجز است و قارون و گنجش پیش چشم جمعیتی از دوستان و طرفدارانش در زمین فرو رفت.
اثر دعای موسی بر قارون در قرآن این گونه آمده است:
هم خود قارون، هم خانه اش در زمین فرو رفت و قارون در این هنگام عجز و ناله می کرد و سعی بر توبه ظاهری داشت و موسی به او فرمود: توبه تو، توبه واقعی نیست و این مرحله، مرحله فرو رفتن او در زمین را همه بنی اسرائیل دیدند و کسی نتواست به او کمک کند.
ناتوانی یاران قارون در نجات او به چشم همه آمد.
افراد سست ایمانی که همیشه حسرت قارون را میخوردند، می گفتند انگار که خداوند هر موقع بخواهد به بندگانش رزق میدهد و هر گاه بخواهد پس میگیرد. پس با دیدن این اتفاق موحد و با ایمان کامل شدند. جریان قارونیسم با این اتفاق در میان بنی اسرائیل به طور کلی از بین رفت و دیگر خبری از آن نبود.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هشتاد🎬:
داستان زیبای روایت انسان رسید به مرحله ی نابودی قارون، این مبحث مبحث فوق العاده مهمی ست، آنقدر مهم است که خداوند از آن در قرآن اسم آورده پس این تلنگریست برای تمام ابناء بشر تا آنها قارونی در نوع خود نشوند و در اینجا لازم است مسائل را کمی باز نماییم.
طبق فرمایش پیامبر اکرم صلی الله علیه واله، تمام اتفاقاتی که برای قوم موسی افتاد، تقریبا نکته به نکته و واقعه به واقعه برای امت رسول خدا هم پیش می آید. یعنی ما هم در مواجه با جریاناتی شبیه قارون و مانور تجمل هستیم و چون اتفاقات قوم رسول خاتم شبیه وقایع قوم موسی ست، برای همین در قران داستان های موسی زیاد به چشم می خورد و روایت می شود.
قارونیسم دو لبه دارد. یک لبه آن جمع آوری مال و لبه دوم آن مصرف متظاهرانه بودن است.
در اسلام اجازه نداریم و نمیتوانیم اموالمان را هر جور که بخواهیم مصرف کنیم، زیرا ممکن است طریقه مصرف باعث شورش و بغی علیه امام شود. امام صادق علیه السلام میفرمایند: اگر کسی یک خانه و اساسی را بر اساس ریا بسازد، در قیامت او را در طبقه هفتم جهنم همراه قارون میبرند در حالی که طوقی از آتش به گردنش است، در اینجا راوی از ایشان پرسید: خانه ای که ریایی ساخته شود یعنی چه؟
امام فرمودند: وقتی زیادتر از کفایت و برای برتری جویی بر همسایه و مباهات بر همسایه باشد بطوریکه بخواهی او را تحقیر کنی.
عمر بن یزید از امام صادق پرسید: من لباس خوب میپوشم، عطر خوش استعمال میکنم، به خود میرسم و غذای خوب میخورم علاوه بر آن، مرکب راهوار سوار میشوم، غلامانی هم همراه خود دارم، آیا چیزی از
تجبر و فخر فروشی قارونی در من هست؟ حضرت فرمودند: جبار ملعونی که ما میگوییم کسی است که قمس الناس کند و حق را نشناسد.
راوی میپرسد: قمس الناس چیست؟ حضرت فرمودند: کسی که جوری مصرف میکند که در ذات آن مصرف کردن تحقیر دیگران است و در جایی دیگر فرمودند: قمس الناس به معنای حرکتی است که موجب ضایع کردن حقوق برادر مومن شود.
این حالت نیاز به قصد ندارد. اگر حتی بدون قصد کاری موجب به تحقیر دیگران شود شامل این قمس الناس است.
در رابطه با این حالت، دو نامه از نهج البلاغه نیز موضوعیت دارند. نامه هفتاد و یک خطاب به منظر بن جاروت و نامه چهل و پنج خطاب به عثمان بن حنیف.
عثمان بن حنیف، فردی علوی و انقلابی و شیعه راستین بود. وضع مالی مناسبی هم نداشت و اهل
تجمل نبود. فقط یک بار بر سفره ای دعوت شد که امیرالمومنین علیه السلام به او فرمود: تو بر سفره ای رفتی
که فقرا در آن راه ندارند. بر سفره کسی نشستی که جزء اشراف و متولین هستند. از تو انتظار چنین رفتاری را نداشتم. استانداری که منصوب به من علی است، نباید چنین کاری کند. شرط ایمان است که چنین کاری نکنی و بر سفره ای بشینی و مالی مصرف کنی و تبرجی کنی که فقر ا در حسرت آن هستند.
خدا آن روز را برای علی نیاورد که همچین طرفدارانی داشته باشند.
انجام این رفتار فرقی ندارد که فقیر باشی یا غنی، یک فرد فقیر میتواند جوری رفتار کند که موجب فخرفروشی شود و یک فرد غنی هم می تواند متواضعانه با دیگران برخورد کند
از مجموع این روایات متوجه ابعاد پدیده قارونیسم میشویم و چه خوب که ما از آن هم سفره های قارون نباشیم
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هشتاد🎬: داستان زیبای روایت انسان رسید به مرحله ی نابودی قار
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هشتاد_یک🎬:
فرو رفتن قارون و تمام گنجینه هایش در زمین در حالیکه طرفداران بسیاری داشت که هیچ کدام نتوانستند کاری برای او بکنند، امری بسیار عظیم و تاثیر گذار بود و تاثیر این امر شاید اندازه ی معجزه ی عصای موسی بود، زیرا مصر سرزمین فراعنه به دو چیز در جهان شهره ی آفاق بود یکی سحر و ساحری که تمام اساتید حاذق ساحری از مصر بودند و دیگری در تجمل گرایی و فخر فروشی...
سرزمین مصر یکی از اولین سرزمین هایی بود که به تجمل مشهور شده بود و ملاء و ثروتمندان آن چنان خود را با زر و زیور دنیا می آراستند که چشم همه ی مردم به آنها خیره می ماند و این واقعه ی فرو رفتن قارون در زمین در سرزمین مصر پدیده ای بسیار بزرگ بود که بنیان تجمل گرایانه را در انجا و دیگر سرزمین هایی که خبر واقعه به آنجا رسیده بود، بر باد داد و بسیاری از طرفداران قارون با دیدن و شنیدن این واقعه از اعتقادات خود دست شستند و به سمت موسی گرایش پیدا کردند.
این واقعه هم، چون معجزه ی عصا و ایمان آوردن ساحران به موسی، دهان به دهان پیچید و در همه جای سرزمین مصر زبانزد شده بود و باعث می شد هر روز مردم چه زن و چه مرد، تک تک و گروه گروه به سمت موسی جذب شوند و از طرفی سخنرانی های موسی و آموزش های خواهرش میریام در جمع زنان و روشنگری های هارون و یوشع بن نون که هر دو پیامبر خدا بودند بر سرعت این جذب افزوده بود و این باعث شد تا ملاء و مترفین مصر بر آشفته شوند و بخواهند دست به کاری خطرناک بزنند و به طریقی موسی و مومنین را از صحنه خارج کنند.
از طرفی شبکه ی حزقیل و آسیه در قصر که با فرار حضرت موسی کمی ضعیف شده بود و به کنج عزلت رفته بود، با ورود موسی جانی دیگر گرفته بود.
حزقیل که حقیقت دین خدا را یافته بود، جلسات پنهانی برگزار می کرد و جالب است در این جلسات مردم را به آمدن محمد صلی الله و علیه واله مژده می داد، آنها را به سمت خاتم پیامبران که جدای از دین موسوی نبود می خواند، او در سخنرانی هایش از فضایل امیر المومنین و فرزندانش می گفت و از مردم می خواست تا مولا علی و اولادش را بر تمام انبیا و اوصیای الهی برتری دهند، او به حقیقت کلمات مقدس واقف شده بود و می خواست مردم را نیز آگاه کند و انها را از پرستش فرعون برحذر می داشت و به پرستش خداوند یکتا، همو که معجزه های خیره کننده ای تحت اختیار موسی قرار داده بود می خواند.
روزی یکی از جاسوسان هامان در جلسه ی پنهانی حزقیل حضور یافت و با اینکه حزقیل رویش را پوشانده بود،اما او را شناخت و تمام گفته های او را به خاطر سپرد و پس از پایان جلسه خیلی زود خود را به هامان رساند و جزئیات سخنرانی حزقیل را کلمه به کلمه به گوش هامان رساند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هشتاد_سه🎬:
مأموران هامان به درب خانه ی حزقیل رسیدند و به او پیغام فرعون را دادند، حزقیل که تازه از جلسه ی پنهانی برگشته بود، طوری وانمود می کرد که خانه بوده و به محض رسیدن پیغام فرعون لباس بر تن نمود و راهی قصر شد.
او می بایست تقیه کند و مقام و موقعیت خود را در دربار فرعون حفظ کند تا بتواند به این طریق به حضرت موسی کمک کند و بازوی توانمند مومنین در قصر باشد و توطئه های هامان را به نحوی خنثی کند.
جمع فرعونیان جمع بود و هامان در صدر مجلس در کنار فرعون قرار داشت که حزقیل وارد شد.
فرعون با اشاره دست او را به جلو خواند و حزقیل چند قدم جلو امد و گفت: با من امری داشتید؟ به محض اینکه ماموران شما به درب خانه ام آمدند، خود را به قصر رساندم.
فرعون نگاهی به هامان کرد و هامان با پوزخند به حزقیل چشم دوخته بود، فرعون گلویی صاف کرد و گفت: به من خبر رسیده و ناگهان حرف خودش را خورد و گفت: ای حزقیل! تو وزیر و مورد اعتماد مایی، می خواهم از اعتقاداتت بدانم به من بگو خدای تو کیست؟!
حزقیل انسانی بسیار باهوش بود و دانست خبری به فرعون رسیده پس با هوشمندی جواب داد: خدای من! خدای همه ی مصری هاست، خداوندی که مصری ها را روزی می دهد و مردم مصر در زیر سایه و نعماتش زندگی می کنند و من از هر آفریننده ای جز آفریدگار مصری ها برائت می جویم.
این کلام هوشمندانه ی حزقیل بر مذاق فرعون خوش آمد و از طرفی علاقه ای که فرعون به حزقیل داشت و دوست نداشت این خزانه دار توانمند و درستکار را از دست دهد باعث شد که همین کلام او را راضی کند پس همانطور که حزقیل را تشویق می کرد رو به هامان نمود وگفت: فورا آن شخصی را که به جناب حزقیل تهمت زده حاضر کنید که هم اینک باید جلوی چشمان من او را به میخ بکشید.
هامان از ترس اینکه مبادا آتش این عذاب دامن او را نیز بگیرد، چشمی گفت و دستور داد تا آن شخص را حاضر کنند.
وقتی جاسوس هامان را به میخ می کشیدند و فریادش بر آسمان بلند بود، هامان با چشمان به خون نشسته به حزقیل چشم دوخته بود و زیر لب می گفت: من تو را بالاخره در موقعیتی دیگر رسوا خواهم نمود و تا خون تو را بر زمین نریزم و تو را به میخ نکشم از پا نمی نشینم.
پس از این واقعه، هامان ملاء و ثروتمندان مصر را تحریک کرد و همه ی آنها دسته جمعی به قصر فرعون آمدند و از وضع موجود شکایت کردند و از اینکه هر روز تعداد بیشتری بر هواداران موسی اضافه میشد، اظهار نگرانی کردند و فرعون دستور داد تا هر جوان بنی اسرائیلی را دیدند بکشند و حیا را از زنان بنی اسرائیل بگیرند، هامان در راستای این دستورات به ملا امر کرد که زنان بنی اسرائیل را جذب خود کنند و فساد و فحشاء را در بین انان رواج دهند که این بهترین کار بود چون زن محور اصلی خانواده است و اگر او را منحرف کنند، دیر یا زود بنیان خانواده از هم می پاشد و بنی اسرائیل ضعیف و ضعیف تر می شود.
از طرفی سالهای قبل که زنان بنی اسرائیل غرق در فساد بودند لشکری از بچه های حرامزاده به دنیا آورده بودند و این حرامزادگان اینک جوان شده بودند و در دسته ی ابلیس قرار داشتند و نیروی کمکی خوبی برای فرعونیان بودند و این حرامزادگان باعث شده بود جامعه ی بنی اسرائیل یک دست و یک صدا نباشد و باز فشار و ظلم به روی بنی اسرائیل زیاد شد و آنان برای شکایت از وضع موجود به حضور موسی رسیدند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هشتاد_دو🎬:
جاسوس هامان، سخنان حزقیل را به گوش او رساند و هامان برآشفت و در حالیکه چهره اش از خشم سرخ شده بود خود را به فرعون رساند و چون می دانست که فرعون به حزقیل چون چشم خویش اعتماد دارد بطوریکه او را وزیر خزانه داری مصر گذاشته بود، پس با احتیاط گفت: ای خدای خدایان! ای حکمران مقتدر سرزمین مصر! چه نشسته ای که انگار مار در آستین خود پرورانده ای و خبر نداری که دشمن ترین دشمنان تو در لباس دوست در کنار تو هستند، آنها در ظاهر خادم شما هستند و در خفا خدای نادیده را ستایش و عبادت می کنند و مردم را از پرستش شما و خدایان مصر بر حذر می دارند...
فرعون چشمانش را ریز کرد و گفت: منظورت از این حرفها چیست؟! آن چه کسی است که اینگونه از نان ما می خورد و برای دیگری تبلیغ میکند؟! زودتر بگو تا شمشرمان را از خونش سیراب نماییم.
هامان گلویی صاف کرد و گفت: او کسی نیست جز حزقیل، همانکه معتمدترین فرد دربار برای شماست.
فرعون با عصبانیت از جا بلند شد و همانطور که از خشم دستش را مشت کرده بود گفت: هامان! مراقب باش اشتباه نکرده باشی، حزقیل انسان معتمد ماست او رئیس خزانه داری حکومت است و من تا به حال از او خطایی ندیدم، فراموش نکن اگر سخنت تهمت باشد عواقب بدی برای تو و آورنده ی خبر خواهد داشت.
هامان نفس بلندی کشید و گفت: جاسوس من در جلسه ای بوده که سخنرانش حزقیل بوده و او از خدای نادیده می گفته و مردم را به سمت پیامبر خاتم که در آخرالزمان ظهور می کند، می خوانده است.
فرعون قدمی پیش گذاشت و گفت: آیا جاسوست با چشم خود حزقیل را دیده که چنین می گوید؟!
هامان شانه ای بالا انداخت و گفت: رویش را ندیده، آخر آن مرد روی خود را پوشانیده بود اما آن جاسوس شک ندارد که سخنران جلسه کسی جز حزقیل وزیر دربار شما، نبوده است.
فرعون دندانی بهم سایید وگفت: الساعه حزقیل را به اینجا احضار نمایید تا راست و دروغ گفتارتان مشخص شود و فراموش نکنید اگر ثابت شود حزقیل خیانتکار است، من او را به چهار میخ میکشم و اگر خبر دروغ باشد،آورنده ی خبر را به چهار میخ می کشم و این سخت ترین عذابی بود که در آن زمان در مصر باستان مرسوم بود که دست و پاهای مجرم را با میخ به چوب میخکوب می کردند و سپس آن را آتش می زدند.
هامان بله ای گفت و فورا قاصدی را با دسته ای سرباز به دنبال حزقیل فرستاد و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هشتاد_سه🎬: مأموران هامان به درب خانه ی حزقیل رسیدند و به او
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هشتاد_چهار🎬:
مومنین بنی اسرائیل که صبر از کف داده بودند دور موسی را گرفتند و شروع کردند به نالیدن و از درد و ظلمی که فرعونیان هر روز بیش از قبل بر گرده شان می آوردند گفتند.
در حقیقت قیام حضرت موسی به ثمر می نشست اگر کار شکنی حرامزادگانی که نسل قبل وارد بنی اسرائیل شده بودند، نبود.
حالا آن حرامزادگان هم در بوق کرنا می کردند و اصل انقلاب موسی و اصل رهبری و کارایی منجی را زیر سوال می بردند، در صورتی که منجی نقش راهبر را داشت و باید جمیع مردم کار می کردند تا با همکاری هم می توانستد بر فرعونیان پیروز شوند.
در اینجا موسی قومش را به صبر توصیه کرد و فرمود همانا خداوند را به یاری طلبید که در ملک او روزی می خورید و شما را یاریگری بهتر از خداوند نیست و زمین از آن مومنین و انسان های با تقواست و سپس دوباره عهد پیشین را که با بنی اسرائیل بسته بود یاداوری کرد و باز هم عهد را تجدید نمود.
در این زمان باز هم از هر طرف جاسوس های هامان برای او از فعالیت های حزقیل سخن می گفتند و این سخنان به گوش فرعون رسید، فرعون اینبار به هامان گفت که تو ثابت کن حزقیل خطاکار است.
هامان نقشه ای کشید، نقشه ای شیطانی که فقط فرعون و هامان از آن خبر داشتند و دیگر هیچکدام از درباریان و حتی افراد مورد وثوق فرعون از آن خبر نداشتند.
هامان قصد داشت تمام ملاء عضو مجلس سنا را در یک جلسه جمع کند و حزقیل هم دعوت کند و سپس از موسی و هارون بخواهند در آن جلسه حضور یابند و در یک لحظه حکم قتل موسی و هارون را صادر و اجرا کنند ، اینگونه هم موسی و هارون را از میان بر می داشتند و هم عکس العمل حزقیل را میدیدند که آیا به موسی ایمان آورده است یا نه..
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هشتاد_پنج🎬:
بانوی خانه آهی کشید و گفت: سالهای سال است که تقیه ی کرده ایم و ایمانمان به خداوند یکتا را در دربار فرعون آشکار نکرده ایم اما اگر چشم زخمی به حضرت موسی برسد چه باید کرد؟!
حزقیل سری تکان داد و گفت: عمری از خداوند حرف زدیم و از یاوری پیامبرش سخن ها گفتیم، قبلا ایجاب می کرد که تقیه کنیم اما اگر گزندی وجود نازنین نبی خدا را تهدید کند، ما که عمری داعیه ی ایمان داشتیم و خود را سرباز دین خدا می دانستیم باید وجودمان را فدایی وجود نبی خدا کنیم تا مُهر تاییدی بر ادعا و ایمانمان باشد.
حزقیل چنان سخن می گفت که قلب هر مومنی مالامال عشق خدا و فرستاده هایش می شد، حزقیل سخن را از موسی به پیامبر آخرالزمان کشانید و از او به علی علیه السلام رسید و رو به همسرش گفت: من علی را ندیدم، اما تعریف او و اولادش را از زبان موسی شنیدم و مِهر او در تار و پود وجودم تنیده شده، من ندیده ی علی، شده ام عاشق مرام و مسلک او و خوشا به سعادت کسانی که ایلیا را درک می کنند و در لشکر او سربازی می کنند.
حزقیل سخن می گفت و همسرش محو حرفهای او شده بود، از سخنان حزقیل بوی شهادت می آمد، از حرکاتش بر می آمد که ماندنی نیست اما بانوی حزقیل نمی خواست چنین فکری به ذهنش خطور کند .
آن شب گذشت و فردا صبح زود همسر حزقیل راهی قصر فرعون شد تا دختران فرعون را بیاراید و ساعتی بعد ملازمان حزقیل او را تا قصر فرعون همراهی کردند تا وزیر کاردان دربار مصر در جلسه ی مهمی که تدارک دیده شده بود شرکت کند.
حزقیل وارد مجلس شد، تالار سلطنتی مملو از جمعیت بود، گویی تمام افراد سرشناس مصر برای این مجلس دعوت شده بودند و اعضای سنا هم در جایگاه خود حضور داشتند، در جایگاه اصلی تخت طلایی فرعون هنوز خالی بود اما هامان در کنار آن به چشم می خورد.
حزقیل جلو رفت چرا که همه می دانستند او جزء وزیران ارشد فرعون است یعنی حزقیل نقش دست راست و هامان نقش دست چپ فرعون را داشت.
حزقیل جلو رفت و سمت راست تخت ایستاد، هامان که در صورت و سیرت همانند روباهی مکار بود به او چشم دوخت و همانطور که نیشخندی روی لب داشت، سرش را تکان داد و زیر لب گفت: من که می دانم تو می خواهی با کمک موسی، فرعون را از تخت به زیر آوری و خود بر کرسی فرمانروایی بنشینی و اقرار می کنم کسی شایسته تر از تو به این مقام در بین مصریان نیست، اما کور خوانده ای، امروز موسی را کشته خواهی دید و تو را هم رسوا می کنم تا همگان بدانند که تو فرعون را خدای خود نمی دانی و خدای نادیده را می پرستی...
حزقیل که انگار زهر نگاه هامان را متوجه شده بود، نگاهش را به بالا دوخت و زیر لب گفت: خداوندا! مشخص است که هامان نقشه ای برای پیامبرت دارد، جان من را بستان و جان پیامبرت را نجات بده که انتهای آرزوی من کشته شدن در راه توست و آرام گرفتن در آغوش شماست.
در این لحظه شیپور ورود فرعون نواخته شد و فرعون و آسیه با خانواده سلطنتی در حالیکه تعدادی کنیز و غلام با تشریفات خاص به دنبالشان روان بودند، وارد مجلس شدند و فرعون بر جایگاهش نشست و نگاهی مرموز بین او و هامان رد و بدل شد که از چشم حزقیل، پنهان نماند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_هشتاد_شش🎬:
کمی بعد همهمه ای بر پا شد و همه دیدند که موسی و هارون با ابهتی که مختص پیام آوران الهی بود وارد مجلس شدند.
فرعون و هامان نگاهی به هم کردند و فرعون رو به موسی گفت: ای موسی! امروز تمام بزرگان مصر را دعوت کرده ام، اعضای مجلس سنا هم حضور دارند و می خواهیم کاری را کنیم که همان اول راه می بایست کنیم اما تعلل کردیم و نتیجه اش شد چیزی که اینک در اطراف می بینیم. حال از تو سوالی دارم، هنوز بر عقیده خود باقی هستی؟! هنوز نمی خواهی ما را به عنوان خداوند قبول کنی و از ما اطاعت کنی؟!
موسی نگاهی به جمع کرد، او کاملا می دانست که فرعون این معرکه را برپا کرده تا توسط بزرگان مصر او را متهم به خطاکاری کند و بزرگان حکم اعدام او را بدهند و اینگونه عواقب کشتن او برای فرعون سبک می شد چرا که تمام قبایل مصر با رای خود مبنی بر قتل موسی در این جنایت سهیم بودند و هیچ کس نمی توانست برای خونخواهی موسی قیام کند که اگر می کرد با کل مصر طرف بود و این از زیرکی فرعون و هامان بود که اینچنین نقشه ای کشیده بودند، موسی که خوب به این موارد آگاه بود رو به فرعون نمود و فرمود: بارها گفته ام و باز هم میگویم، هیچ خدایی جز الله، یگانه ی یکتا، احد واحد، خداوند آسمان ها و زمین و ستارگان، آفریدگار روز و شب و من و تو وجود ندارد و من سر تعظیم جز در درگاه خداوند یکتا خم نمی کنم.
در این هنگام که فرعون خود را به هدفش نزدیک می دید، رو به جمعیت داخل تالار کرد و گفت: همگی شاهد بودید که این مرد، کفر می گوید و سر از پرستش خدای مصریان، خدای خدایان، برتافت و اقرار به پرستش خدای نادیده کرد، حالا من از شما می خواهم حکم قتل او را بنویسید و همگان مُهر و امضای خود را بر این حکم بزنید تا در ثواب این عمل شریک باشید و الطاف من و خدای خدایان مصر شامل حالتان شود.
باز هم همهمه ای در بین جمعیت در گرفت، اکثر جمع پیش رو که از متمولین بودند و از فرعون حساب می بردند و از خشم او می ترسیدند با تکان دادن سر خود حرف او را تایید کردند و برخی دیگر فقط نگاه کردند تا اجماع چه می شود و به کدام سو باید بروند.
حضرت موسی در یک قدمی مرگ بود و فرعون بار دیگر فریاد برآورد، کاتب حکم را بنویس تا بزرگان مصر آن را مهر کنند و البته بنویسید که موسی در همین مجلس باید کشته شود، یعنی موسی زنده از این مجلس نباید بیرون برود.
در این هنگام حزقیل قلبش به تلاطم افتاد، اینک دیگر وقت تقیه و پرده پوشی نبود، عمری دم از پیروی از ولی خدا زده بود و اینک می بایست ثابت کند که فدایی وجود نازنین پیامبرش است، پس فورا از جا برخاست و دستش را بالا برد تا همهمه خاموش شود.
به محض اینکه حزقیل از جا برخواست، هامان نیشخندی زد و زیر لب گفت: چه شود امروز...قصد داشتم فقط موسی و هارون را بکشم اما انگار قربانی سومی نیز در راه است و خوشا به حال من که رقیب قدر قدرتی چون حزقیل را از سر راه برمی دارم.
با بلند شدند حزقیل، انگار حکم سکوت صادر کرده باشند، حزقیل آدم صاحب نفوذی بود و حرف و سخنش دست کمی از فرعون نداشت و همه می دانستند او یکی از کاردان ترین و صادق ترین وزرای فرعون است و برایش احترام خاصی قائل بودند.
حزقیل ابتدا نگاهی به جمع کرد و گفت: حکمی را بدون اینکه کالبد شکافی نکرده اید مهر نکنید و سپس رو به فرعون گفت: جناب فرمانروا! آیا می خواهی مردی را فقط به جرم اینکه خدای یکتا را می پرستد بکشی؟! اصلا کشتن این مرد چه نفعی برای تو دارد و پرستش خدای یکتا توسط موسی چه ضرری برای تو و ما دارد؟!
حزقیل می خواست طوری سخن بگوید که جان موسی و هارون را حفظ کند و اگر توانست باز هم تقیه کند.
در این هنگام هامان از جا بلند شد و گفت: دیر زمانی ست که تو هم جز خطاکارانی اما آنقدر زرنگ بودی که مدرکی علیه خود باقی نگذاشتی، اینک هم با زرنگی می خواهی یکی به نعل بزنی و یکی به میخ تا هم موسی را نجات دهی و هم وانمود کنی با دین او کار نداری، دیگر رو کن آنچه را که در دل داری که به زودی پیامبرت موسی کشته می شود و تو هم به او خواهی پیوست...
در این هنگام حزقیل نگاهش را از هامان گرفت و رو به جمع گفت...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨