eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.7هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.2هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
20.mp3
9.61M
⬆️⬆️⬆️ (عليه‌السلام) 0⃣2⃣ 📝بند 20 استغفار امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) (از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام") 🎤 حاج میثم مطیعی 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🌹الَلَّهُمَّ وَ اَستَغفِرُکَ لِکُلِّ ذَنبٍ قَدَّمتُ فِیهِ شَهوَتِی عَلَی طَاعَتِکَ وَ آثَرتُ فِیهِ مَحَبَّتِی عَلَی اَمرِکَ وَ اَرضَیتُ نَفسِی فِیهِ بِسَخَطِکَ اِذ رَهَّبتَنِی مِنهُ بِنَهیِکَ وَ قَدَّمتَ اِلَیَّ فِیهِ بِاَعذَارِکَ وَ احتَجَجتَ عَلَیَّ فِیهِ بِوَعِیدِکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ🌹 ترجمه🔽 🌸بارخدایا! از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که شهوت خود را بر طاعتت مقدم داشتم و دوست داشتن خود را بر امر تو ترجیح دادم و نفس خویش را با خشم تو راضی ساختم، زیرا با نهی از آن مرا ترسانده بودی و پیشاپیش راه عذر را بر من بسته بودی و با وعده عذابت حجت را بر من تمام کرده بودی. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان🌸
به سوی نور12.mp3
16.68M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 12 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
دعای علوی مصری(2).mp3
7.82M
🕰time=1:05:08 ۔دعای علوی مصری دعایی است از سوی امام زمان حضرت مهدی عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف، که این دعا را انبیای الهی در شدت ها و سختی ها خوانده اند 📚✍🏻 سیدبن طاووس 📚✍🏻 مرحوم مجلسی 📚✍🏻 ابراهیم کفعمی ❞°❞°❞°❞°❞°❞°❞°❞°❞°❞°❞°
سامری در فیسبوک 🎬: یک هفته از حرفی که مایکل گفته بود، می گذشت و احمد همبوشی منتظر رسیدن خبر بود، در این یک هفته او با سیمین هیچ ارتباطی نگرفته بود، چون واقعا از ارباب هایش حساب می برد و نمی خواست با ارتباط زود گذر با یک زن، کل برنامه ها و آینده اش را به باد فنا دهد. آفتاب غروب کرده بود که در آپارتمان او را زدند، احمد که مشغول خواندن یکی از کتاب هایی بود که می بایست به اسم او چاپ شود، کتاب را روی میز پیش رویش گذاشت با عجله به سمت در حرکت کرد. در که باز شد خانمی زیبا با موهای قهوه ای و چشم های عسلی در حالیکه با لبخندش رژ قرمز رنگ لبش را به نمایش گذاشته بود را مشاهده کرد. احمد با دیدن ان خانم یکه ای خورد و خانم همانطور که لبخند میزد دستش را به سمت او دراز کرد و گفت: من مارگیت هستم، مأمور شدم که در کارها شما را کمک کنم و بعد خودش را کمی کنار کشید و احمد همبوشی تازه متوجه دو مردی پشت سر او که کارتون هایی را حمل می کردند، شد. مارگیت اشاره به احمد کرد تا از جلوی در کنار برود و بعد داخل شد و پشت سرش دو‌ مرد وارد آپارتمان شدند کارتون ها را گوشه هال گذاشتند و بیرون رفتند، با بیرون رفتن آنها مارگیت در ساختمان را بست و همانطور که به چهرهٔ بهت زدهٔ احمد نگاه می کرد گفت: نمی خواهی تعارفم کنی تا بنشینم؟! احمد به سمت کاناپه قهوه ای رنگ اشاره کرد و‌گفت: ب...ب...بله ببخشید من یه ذره گیج شدم مارگیت قهقه ای زد و گفت: یه ذره نه، انگار خیلی بیشتر از یه ذره گیج شدی و همانطور که می نشست به کارتون ها اشاره کرد و گفت: بازشون کن تا راهشون بندازیم، یک دستگاه کامپیوتر با مخلفات برایت هدیه داده اند و چشمکی زد و ادامه داد: و البته همراهشان خانمی زیبا که مأمور است رضایت خاطر جنابعالی را فراهم کند. احمد که از اینهمه توجه به او یکجا ذوق زده شده بود لبخند گل گشادی زد و همانطور که به سمت کارتون ها می رفت گفت: به به، چی از این بهتر، به نظرم داخل اتاق ببریمشان بهتره.. مارگیت که انگار از قبل دستور داشت و می دانست چه کند، سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت، روی میز همین گوشهٔ هال خوب است. داخل اتاق باید به دور از مسائل کاری خوش باشیم. از آن شب به بعد مارگیت هم جای خالی سیمین را برای احمد پر می کرد و هم استادی شد برای او تا به صورت تخصصی کار با کامپیوتر و فضاهای عالم مجازی را به او یاد بدهد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: زمان به سرعت می گذشت و احمد همبوشی همچنان تحت آموزش های خاص قرار داشت حالا به تمام جوانب رسانه های مجازی که تنوع چندانی هم نداشتند آگاه شده بود و خوب می دانست که دنیا به سمتی می رود که رسانه حرف اول را میزند و در آینده ای نه چندان دور میدان جنگ نه در عالم واقعی بلکه در عالم مجازی ایجاد میشود. حالا او به تمام کتاب هایی که قرار بود با نام او چاپ شود تسلط و اشراف داشت و با مطالعه کتاب های خطی که تحت اختیارش قرار می گرفت، خودش هم نظریه ارائه میداد و گاهی مطالب کتاب را با دلخواه و البته صلاحدید اربابش تغییر می داد. امروز قراری با مایکل داشت، مثل همیشه یکی از کت و شلوارهایش را که شیری رنگ بود با پیراهن کرم و کروات قهوه ای پوشید و نگاهی در آینهٔ قدی که در دل دیوار قرار داشت انداخت و وقتی مطمئن شد شیک و مرتب است از آپارتمان خارج شد، به نظرش این جلسه، جلسهٔ مهمی بود و مایکل به او گفته بود که باید با شخص خاصی ملاقات کند. نیم ساعتی به قرار مانده بود و احمد ترجیح میداد که فاصله آپارتمان تا محل قرارش را پیاده برود، در کمتر از بیست دقیقه خود را به محل قرارش رساند، جایی که حدس میزد همان مکانی باشد که در ابتدای ورودش به اسرائیل او را با چشم بسته به آنجا برده بودند. احمد وارد ساختمان شد و مستقیم به اتاق مایکل رفت، تقه ای به در زد و با بلند شدن صدای مایکل در را باز کرد و داخل شد. مایکل پشت میزش نشسته بود و غرق مطالعهٔ برگه های جلویش بود که بی شک پرونده ای سرّی بود. با ورود احمد، مایکل از جا برخواست و احمد می خواست به سمت مبل چرمی که روبه روی میز مایکل قرار داشت برود که مایکل با اشاره دست به او فهماند که وقت نشستن نیست و همانطور که کیفش را از روی میز برمی داشت گفت: آفرین، سر وقت رسیدی، همراه من بیا، باید به دیدار کسی برویم، بین راه همه چیز را برایت توضیح میدهم. احمد چشمی گفت و از اتاق بیرون آمدند و همراه مایکل از ساختمان خارج شدند. ماشینی با شیشه های دودی اماده جلوی در انتظار آنها را می کشید. راننده به محض دیدن مایکل از ماشین پیاده شد و در عقب را برای او باز کرد و احمد هم از در دیگر کنار مایکل نشست. هنوز در ماشین را نبسته بود که راننده با چشم بندی در دست به سمت او آمد و اشاره کرد که چشم بند را به چشمهایش بزند، احمد همبوشی هم مثل یک ربات، چشمی گفت و چشم بند را بست. ماشین حرکت کرد و مایکل گفت: از اینکه چشم هایت را بستیم ناراحت نشو این برای امنیت خودت است، چون به جایی میروی که از مکان های مخفی ماست و اگر اطلاعاتی راجع به آن داشته باشی برای خودت بد میشود. احمد سری تکان داد وگفت: درک می کنم، فقط اگر امکان دارد بفرمایید به دیدار چه کسی می رویم. مایکل به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: ببین احمد همبوشی یا بهتر است بگویم احمد الحسن، چون قرار است با این اسم مکتب راه بیاندازی، ما برای اینکه موفقیت مأموریت تو را تضمین کنیم، باید تو را به انواع سلاح های مادی و معنوی مجهز کنیم، تو قرار است ادعاهای بزرگی بکنی پس مریدانت از تو انتظار دارند تا کارهایی بزرگی انجام دهی، مثل این است که پیامبری برگزیده می شود و یارانش از او معجزه می خواهند و ما می خواهیم تو را مجهز به این سلاح کنیم. احمد که هر فکری را می کرد غیر از این، آشکارا یکّه ای خورد و گفت: به راستی مرا مجهز به معجزه می کنید یا می خواهید شعبده یادم دهید تا در بین مردم آن را معجزه جلوه دهم؟! مایکل نفسش را آرام بیرون داد و‌گفت: می گویم معجزه! من از شعبده حرف زدم؟! صبر کن تا ساعتی دیگر همه چیز برایت روشن می شود. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: ماشین غرق در سکوت بود و به پیش می رفت از حرکت یکنواخت آن می شد فهمید که مقصدشان جایی خارج از شهر تلاویو است، دقایق برای احمدالحسن به کندی می گذشت، او دوست داشت اطلاعات بیشتری راجع به این دیدار مخفی و عجیب داشته باشد اما ترس از برخورد مایکل مانع می شد که سؤالاتش را بپرسد. بالاخره بعد از گذشت ساعتی، سرو صدای شهر در گوش او‌ پیچید و ماشین متوقف شد. راننده در عقب را باز کرد و به احمد کمک کرد تا پیاده شود، با راهنمایی مایکل، در حالیکه بازوی احمد در دستان راننده بود وارد ساختمانی شدند. آهنگ قدم هایی که در فضا پخش میشد به احمد می فهمانید که در جایی سالن مانند حضور دارد، جایی بزرگ که احتمالا افراد کمی آنجا بودند چون جنب و جوشی که نشان دهد کسی آنجاست به گوش احمد نمی رسید. بعد از عبور از آن سالن به جایی رسیدند که صدای باز شدن قفل در آمد و پس از آن از پله هایی مارپیچ پایین رفتند. احمد سعی کرد حساب پله ها را داشته باشد اما اینقدر پیچ‌در پیچ‌بود که نفهمید چند پله پایین آمده اند فقط می دانست تعدادشان زیاد است. به سطح صاف رسیدند، هوای نمور و خنکی در اطراف در جریان بود. احمد فکر می کرد مقصد آنها همین جاست اما با ادامه دادن راه متوجه شد اشتباه کرده، باز هم از سالنی عبور کردند و کمی جلوتر دوباره دری دیگر باز شد، اینبار وارد فضایی شدند که نفس انسان می گرفت و احمد حس می کرد جایی که میروند تونلی باریک است چون راننده که درکنارش قدم برمی داشت مجبور شد جلو برود، احمد همانطور که پشت پیراهن او را گرفته بود در عقب سر راننده حرکت می کرد و مایکل هم پشت سر او به پیش می رفتند. بعد از طی مسافتی باز صدای باز شدن دری آهنین آمد و البته در طول مسیر گاهی صدای بوق مانند ریزی که مشخص بود مربوط به وسائل الکتریکی هست به گوش او می رسید. از در گذشتند و متوقف شدند. مایکل به راننده دستور داد تا چشم بند را از چشمان احمد باز کند و سپس به او امر کرد که خارج شود. راننده برگشت و احمد دستی به چشم هایش کشید تا به فضای نیمه تاریک روبه رویش عادت کند. احمد بدون اینکه حرفی بزند، غرق دیدن اطراف شد، داخل اتاقی بودند که دور تا دورش وسائل عجیب و ترسناک آویزان بود و در جای جای اتاق ستاره ای شش پر که روی هر پرش نوشته هایی نامفهوم و ناخوانا بود به چشم می خورد. قلب احمد به شدت می تپید، حس ترسی مبهم بر جانش افتاده بود، این اتاق بر خلاف فضایی که از آن رد شده بودند، گرم و آتشین بود. احمد همانطور که با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک می کرد رو به مایکل گفت: اینجا کجاست؟! من کمی می ترسم، اینجا که کسی نیست... مایکل نیش خندی زد و همانطور که به دور احمد می چرخید، گفت: چیزی برای ترسیدن وجود ندارد، نگران نباش خیلی زود تو هم به این ترس فائق می آیی و هم آموزش های این اتاق برایت معجزه ها به ارمغان می آورند، کمی صبر کن تا دقایقی دیگر حاخام بزرگ می آیند و من سفارش تو را به او می کنم و تنهایتان می گذارم و با اشاره به نیمکتی که انگار از سنگ سیاه ساخته شده بود ادامه داد: فعلا آنجا بنشینیم ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
✍️ حکمت چون طلاست 🔹مردی از حکیمی سؤال کرد: اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟ 🔸حکیم گفت: روزی در کاروانی مال‌التجاره می‌بردم که در نیم‌روزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسب‌ها را می‌شنوم، بی‌تردید راهزنان هستند. هرکس هر مال‌التجاره‌ای از طلا و نقره داشت آن را در گوشه‌ای چال کرد. من نیز دنبال مکانی برای چال‌کردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم. پیرمرد گفت: قدری جلوتر برو، زباله‌های کاروانسرا را آنجا ریخته‌اند. زباله‌ها را کنار بزن و مال‌التجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن. من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگ‌تر از اهل کاروان بودند. وجب‌به‌وجب اطراف کاروانسرا را گشتند. پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یکجا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمی‌داد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند. آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گران‌قدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیای نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمی‌شوند. از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازه‌ای باز کردم و مس‌گری که حرفه پدرانم بود راه انداختم. روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مس‌گران دیدم که دنبال کار کارگری می‌گشت و کسی به او اعتمادی نمی‌کرد تا مغازه‌اش به او بسپارد. وقتی علت را جویا شدم، گفتند: از اشرار بوده و به‌تازگی از زندان حکومت خلاص شده است. وقتی جوان مأیوس بازار را ترک می‌کرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیای نفیس گاهی در جای غیرنفیس پنهان هستند. پس گفتم: شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است. او را صدا کردم و کلید مغازه را به او دادم. بعد از مدتی که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فراگرفتم که در هیچ کتابی نبود. یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت. 💢حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیرورو کرد.
🔺 صدقه دادن انگور 🔹 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: امام سجاد علیه‌السلام به میوه انگور بسیار علاقه‌مند بودند. یک روز خبر رسید که بار میوه انگور به مدینه آورده شده است. 🔸 یکی از کنیزان امام سجاد علیه‌السلام به بازار رفته و مقداری انگور خرید. هنگام افطار که رسید، انگورها را خدمت امام علیه‌السلام آورد. امام سجاد علیه‌السلام خوشحال شدند. 🔹 پیش از آنکه امام سجاد علیه‌السلام مقداری از انگورها را بردارند و بخورند، صدای یک فرد فقیر و نیازمند به گوش رسید که درخواست کمک می‌کرد. 🔸 امام سجاد علیه‌السلام به کنیزشان دستور دادند که تمامی انگورها را برای فرد فقیر ببرد. کنیز گفت: مقداری از این انگور برای فقیر کافی است . 🔹 امام علیه‌السلام فرمودند: نه به خدا قسم! همه انگورها را به او بده . و کنیز نیز چنین کرد. 🔸 روز بعد، کنیز دوباره مقداری انگور خرید و سر سفره گذاشت، اما باز هم صدای یک فرد نیازمند و فقیر به گوش رسید که درخواست همیاری داشت. این بار نیز امام سجاد علیه‌السلام دستور دادند تا همه انگورها را به آن فقیر بدهند. 🔹 شب سوم که برای علیه‌السلام انگور آوردند، دیگر هیچ فقیری به درب منزل آن حضرت نیامد و امام علیه‌السلام انگورها را ميل نموده و فرمودند: چیزی از این انگور را از دست ندادیم، خدا را شکر . 📚 پی‌نوشت: مجلسی، محمدباقر، بحار الأنوار، ج46، ص90، اسلامیة. ویژه