#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#ترکیب_بند
دنیای بی زهرا شبیه یک سراب است
هستی بدون حضرتش نقشی بر آب است
اصلاً بدون فاطمه بودن، عذاب است
هرکس که بی زهرا شود، در اضطراب است
هرکس که شد بی فاطمه تنهاست، تنها
سرمایهی هستی فقط زهراست، زهرا
زهرا کجا و آن همه آزار، ای وای
زهرا کجا و در کجا، دیوار، ای وای
انسیه ی احمد کجا و نار، ای وای
حورا کجا و ضربه ی مسمار، ای وای
بین در و دیوار و آتش بود زهرا
با دشمنان هم در کشاکش بود زهرا
افسوس مشتی دیو و دد از او گذشتند
با ضربه ی مشت و لگد از او گذشتند
بر دست او شلاق زد، از او گذشتند
فریاد زد: "بابا مدد!" از او گذشتند
یک لحظه یاد محسنش افتاد و افتاد
یک صیحه از عمق جگر سر داد و افتاد
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_هشتاد_وپنج
💞بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...»خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم.پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
💞پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.»
گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.»پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.»
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!»
با بی حوصلگی گفت: «جبهه!»
گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!»پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.»
💞با تعجب پرسیدم :"میخواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم."
گفت:"گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم."
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست وحسابی نداد. توی دلم گفتم:" نکند برای شینا اتفاقی افتاده."
برادرم را قسم دادم . گفتم :" جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!" امین هم مثل پدر شوهرم کلافه بود، گفت:" به والله طوری نشده، حالش خوب است. میخواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!"
✍ادامه دارد....
✔️من فراموشت نکردم آقا محمودرضا !!!
او جزء اولین نفراتی بود که به عنوان مدافع حرم در اوایل سال ۹۰ راهی سوریه شد...
متولد ۱۸ آذر سال ۱۳۶۰ در تبریز بود .
ورزشکار بود، کاراته کار...
سال ۸۲ به دانشکده امام علی(ع) سپاه رفت...
پرکاری و ساعتهای انگشت شمار خواب در طول شبانه روز از ویژگیهای بارز او بود به طوری که کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری در محل کار خود به تصویب رسانده بود و به این ترتیب کارش تعطیلی نداشت ...
.
در ۲۵ اسفند سال ۸۷ مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام جعفر صادق(ع) با همسری فاضله از خانوادهای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد. ثمره این ازدواج دختری بنام «کوثر» است که در ۲۵ اسفند ۹۱ متولد شد.
از سال ۹۰ عازم سوریه گشت...
🌹همسر شهید: لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت. گفتم: کی بر میگردی؟ برخلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم: "خدا حافظ است ان شاء الله."
همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف میزدیم اما این دفعه مکالمهمان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی اونطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی رفت که رفت…
🌹سرانجام بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر ۲۹ دیماه ۹۲ در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار در حالیکه فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت، در اثر اصابت ترکشهای یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض #شهادت نائل آمد. وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتند، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیهای که از آقا سیدعلی خامنه ای گرفته با او دفن شود ...
شادی روح شهید مدافع حرم آقا محمودرضا بیضایی (حسین نصرتی) صلوات ...
#فوری_مهم
ابهامات در حال پایان است/جنگ الکترونیک آمریکا و خیانت و خباثت شرکت آمریکایی بوئینگ قطعی است/در ساعتی که هواپیمای اوکراینی هدف قرار گرفت، ۴۱ پرواز دیگر در آسمان ایران بود، چرا آنها با خطای انسانی ساقط نشد؟ چرا باید دقیقا پرواز ۷۵۲ یعنی ۵۲+۷ یعنی ۲+۵=۷ و عدد ۵۲ که ترامپ توییت کرده بود و پروازی که ۵۲ نفر دوتابعیتی در آن بودند و اینکه ترامپ گفته بود انتقام ۵۲ نفر گروگان آمریکایی در ۱۳ آبان ۵۸ را خواهد گرفت و تنها چند دقیقه پس از سقوط هواپیما منابع خبری آمریکا تیتر زدند یک هواپیمای مسافربری با خطای انسانی در نزدیکی فرودگاه امام هدف موشک قرار گرفت و سقوط کرد و اینکه چرا ترامپ در اولین مصاحبه خود پس از انهدام پایگاهش در عین الاسد گفت همه چیز تا الان خوب بوده و آمریکا سلاح های پیشرفته ای داشته و دقیقا منظور ترامپ از سلاح پیشرفته چه بوده؟ و اینکه ترامپ که تهدید کرده بود اگر ایران حمله نظامی کند به ۵۲ نقطه حمله می کند چرا این کار را نکرد؟ خب مسلما بخاطر اینکه با جمینگ از پایگاهش در یک کشور خائن و ترسوی عربی، باعث سقوط هواپیما و به خاک و خون کشیده شدن ۱۷۶ انسان بیگناه شده بود و انتقامش را از مردم ایران و چند تبعه خارجی گرفته بود.
خباثت آمریکا قطعی و صدرصد است.
ابهام برطرف شده
آمریکا قاتل و مسئول سقوط هواپیمای اوکراینی است و در آن هیچ شکی نیست.
#خیانت_خواص
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم چرا رفتی و شهید شدی، ما دوست داشتیم، باعث گریه امام شدی.
میذاشتی امام زمان بیاد بعد شهید بشی.
به حضرت زهرا سلام برسان، حاج قاسم، ما آمریکا رو اینجوری با مشت میکوبیم
اینها درد دل یک دختر سه ساله به عکس حاج قاسم است!
دخترهای سه ساله مان را بی آنکه یادشان بدهیم عاشق خودت کردی و بیزاری از دشمنان اسلام را در دلشان کاشتی...
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_هشتادوشش
💞دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدر شوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم :"می خواهم زنگ بزنم سپاه واز صمد خبری بگیرم."
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن وگفت :" بگذار من شماره بگیرم."
نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت:" مشغول است ، نمی گیرد . انگار خط ها خراب است."نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم:" اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و بر می گردم."
💞برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
دل شوره ام بیشتر شد. گفتم:" چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟!
تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند."پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت:" نه عروس ،جان چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتما به تو هم می گفتیم."
برگشتم توی هال باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا وسمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند. از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم:" تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس."
💞خانم دارابی بی معطلی گفت:" اتفاقا همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست."از خوشحالی میخواستم بال درآورم. گفتم:" الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره ی حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم."
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت وهی قطع کرد. گفت:" تلفنشان مشغول است.
دست آخر هم گفت ای داد بی داد ، انگار تلفن ها قطع شد."
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم وآمدم خانه ی خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم دیدم پدرشوهر وبرادرم نشسته اند توی هال وقرآنی را که روی طاقچه بود ،برداشته اند و دارند وصیتنامه ی صمد را میخوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیتنامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت :" خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم."
لب گزیدم .از کارشان لجم گرفته بود. گفتم:"چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده." قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم وگفتم:" صمد شهید شده . می دانم."
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد وگفت :" کی گفته؟!"
✍ادامه دارد....
#نماز_پنجشنبه توصیه آیت الله بهجت (رحمة الله علیه)
🔻نماز #حاجتی که #بسیار_مجرب است👌(خدا برکسی که این نماز را بخواند ولی حاجتی ازخدا نخواهد غضب میکند!)
🔻مجرّب برای #ابطال_سحر و #رفع_طلسم
264.8K
اگر کسی را اجیر کنیم جای میتی نماز بخواند، حالا اجیر بخواند یا نخواند، آیا نماز از آن بنده خدا
برداشته میشود؟
جوابِ صوتی حجت الاسلام والمسلمین فلاح زاده☝️
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#غزل_مرثیه
غصه،به غصه ی دل من گریه می کند
بر این خمیده،سرو چمن گریه می کند
از لحضه ای که دید چسان بازویم شکست
زینب به جای حرف زدن گریه می کند
من گریه می کنم به غم و غربت علی
حیدر برای پهلوی من گریه می کند
با هر نفس تمام تنم تیر می کشد
حتی زمان غسل،کفن گریه می کند
مسمار بین سینه ی من بود و سوختم
دیدم که میخ هم به بدن گریه می کند
حرفی به لب میآورم از کوچه ها ولی
با دیدن مغیره، حسن گریه می کند
✍
27.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها
حاج مهدی رسولی