#نهج_البلاغه
#حکمت54 :
هیچ ثروتی چون عقل و هیچ فقری چون نادانی نیست . هیچ ارثی چون ادب و هیچ پشتیبانی چون مشورت نیست
#حکمت55 :
شکیبایی دو گونه است : شکیبایی بر آنچه خوش نداری و شکیبایی در آنچه دوست داری
#حکمت56 :
ثروتمندی در غربت ، مانند در وطن بودن است و تهیدستی در وطن ، غربت است
#حکمت57 :
قناعت ، ثروتی است پایان ناپذیر
#حکمت58 :
ثروت ، ریشه شهوت هاست
#حکمت59 :
آن کسی که تو را هشدار داد ، مانند کسی است که تو را مژده داد
#حکمت60 :
زبان تربیت نشده ، درنده ای است که اگر رهایش کنی می گزد !
﷽
#سلام_امام_زمانم❤
اے بهاری ترین آینه هستی
یوسف کنعانی من، سلام
آقاجانم...
بیا و اذان عشق بخوان
تا جهان سراسر مسلمان شود
بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن...
چشم انتظار ماندهام ؛
من سر خوشم از لذت این
چشم بہ راهی
و چشم انتظار میمانم ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
4_5805405464623580843.pdf
1.56M
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_ششم
همه چیز تا چند روز عادی بود.هر روز از خواب بلند میشدم.روزنامه میخریدم و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم.
از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند واو قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد.
سیم کارتم هم تغییر دادم تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه.
وسط هفته بود.دلم حسابی شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود!
بله!!گذشته سیاهم! !
آخر هفته بود.
تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد.
هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود.
چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکله شون پیدا شده بود.من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام اینحال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم.شاید بهتر بود در را باز نکنم!!
اصلا حال خوبی نداشتم.باید به آنها چه میگفتم؟
میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟
یا میگفتم عاشق شدم.عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!!!
خدایااا کمکم کن.
تلفن همراهم زنگ خورد.
حتما خودشون بودند.
اما نه!!
اونها که شماره ی منو ندارند.به سمت گوشیم دویدم.
فاطمه بود.چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سروکله اش پیدا میشد.
داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم.فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد.پرسید:
_سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
من با عحله ودستپاچه جواب دادم:
_فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره!
فاطمه با خونسردی گفت:خب؟؟ که چی؟؟
من با همون حال گفتم:چی بهش بگم؟
اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم
فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد:خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم!
مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز نشنیده بود.با کلافگی گفتم:د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم بیچارم میکنند.کلی آتو از من دارند.
_من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟
خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم.ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد.
هرچه باشد او رقیب من به حساب میومد.
با عجله گفتم : حق با توست.بهش میگم دوسش ندارم وتموم
خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت:
_عسل وقتی تصمیم میگیری توبه کنی خدا تو رو درمسیر آزمایشهای سختی قرار میده و تو رو با ترسهات ونقاط ضعفت مواجه میکنه تا ببینه چند مرده حلاجی..آیا توبه ت نصوحه یا یک عهد بی ثبات!!! اگه با شجاعت به جنگ گناهانت رفتی شک نکن خدا با دست غیبش موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و نفست بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه میبازی! خیلی بدم میبازی..
شک نکن…موفق باشی..خداحافظ
گوشی رو قطع کرد.ومن حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم.او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود.
صدای زنگ آیفون قطع شده بود.حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند وزنگ میزدند.متوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم:کیه؟؟
نسیم گفت:زهرماار کیه!!..در وباز کن
پرسیدم: تنهایی؟؟
گفت: آره باز کن مسخره
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت:چرا در وباز نمیکردی؟
گفتم:دستشویی بودم…
او با تمسخر گفت: اینهمه مدت؟؟
من جواب دادم:
اولا اینهمه مدت نبود وپنج دقیقه بود.ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت
او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!!
رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت:مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه.میدونستم خونه ای.
با کنایه گفتم:عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!!
او خودش رو به نشنیدن زد…
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
بی توجه به کنایه ی من گفت:
_چه بوی خوبی..شام چی داری؟
دلم نمیخواست شام پیشم باشه.
گفتم:ماکارونی
بلند شد وبه سمت آشپزخونه رفت.
-تو همیشه دستپختت عالی بود.خونه ی سحر یادت میاد؟اکثر اوقات غذا با تو بود.سحر هم از روی مهربونیش در ازاش هرماه یه پولی بهت میداد تا خرجت دربیاد!!!!!
عصبانی از جملات تحقیر آمیزش بلند شدم و اعتراض کردم.
_به هیچ وجه این طور نبود.روزی که سحر خواست اینکارو کنه من عصبانی شدم. در حالیکه منصفانه ش هم بخوای حساب کنی این حق من بود.شما دوتا همش دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنتون بودید و من، هم باید درس میخوندم ،هم خونه رو مرتب نگه میداشتم وهم غذا میپختم!!!
از قرار معلوم او میخواست به هر ترتیبی شده تلافی معطلی پشت در رو سرم دربیاره.
او استاد تلخ زبونی و تحقیر کردن بود.با عشوه ی همیشگی اش به سمتم چرخید و در حالیکه ابروشو با غرور بالا میداد گفت:
-عزیزم شما مفت ومجانی تو اون خونه زندگی میکردی و مفت ومجانی شکمتو سیر میکردی در قبال اینهمه محبت، شستن چهارتا تیکه ظرف و پخت وپز چیزی نبود که !!!
اون دیگه واقعا شورش رو در آورده بود.دلم میخواست به سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولی این راه خوبی نبود.مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم:
-ای بی چشم ورو..اونهمه کار تو اون خونه بود بعد میگی چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره! حق با توست.اون هم درقبالش خونشو در اختیارمون گذاشته بود.بازم دم من گرم که زیر دینش نموندم. تو چی میگی این وسط که فقط از موقعیت سواستفاده کردی و خوردی رقصیدی و مهمونی رفتی!! من در مقابل سحر مسوول بودم نه تو که خودت سربار اون بودی!!
او به یکباره صورتش تغییر کرد و مثل گربه با کلمات بیرحمش چنگم کشید:
-من خودم خرج خودمو میدادم..یابام ماه به ماه برام پول میفرستاد و منم گاهی واسه خونه خرید میکردم.یا تو دورهمی هامون مهمونتون میکردم..
خنده ی بلند وحرص دربیاری کردم.او حقش بود حرص بخورد وتحقیر شود چون منو تحقیر و گلوم رو زخمی بغض کرده بود.
میان خنده ام گفتم: هههه تا جاییکه من یادم میاد شما هرچی باباجون بیچارت میفرستاد خرج قرو فرت میکردی.!!طفلک پدر بیچارت فکر میکرد تو داری خودتو میکشی درس میخونی!!
شاید نباید عصبانیش میکردم.چون او بی رحمانه ترین کلمات رو نثارم کرد وبعدش لال شدم وبازنده ی این جدال لفظی من بودم.
گفت:چیه؟؟ حسودیت میشه بابام ماه به ماه برام پول میریخت؟؟!! از اینکه هیچ کسی رو در طول زندگیت نداشتی و همیشه عین گداها زندگی کردی داری میسوزی؟! مثل اینکه یادت رفته کی از تو عسل ساخت.؟؟؟ من!!!!
گونه هام سرخ شد.بغضم داشت میترکید..دستام میلرزید.روی مبل نشستم.و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتونه بی رحم و ظالم باشه.
حالا که از پیروزیاش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافه ای مظلوم گفت:معذرت میخوام. .نمیخواستم اینا رو بگم.تو عصبانیم کردی..
نباید اجازه ی پایین اومدن به اشکهامو میدادم.
نه! ! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شکستن من باشد.با حرص و نفرت نگاهش کردم و طبق عادت دندانهامو به هم ساییدم.
-برای چی اومدی اینجا؟
او دست از تلاش برنداشت:
-بخدا اومده بودم حالتو بپرسم ..نگرانت بودم..
با پوزخندی حرفش رو قطع کردم:به یکی بگو نشناستت!! حرفتو بزن وبرو.هرچی که لازم بود بشنوم رو شنیدم
او با دلخوری کنارم نشست و طلبکارانه گفت:_چرااینطوری میکنی؟ یکی گفتی یکی شنیدی!! جنبه داشته باش دیگه.
با عصبانیت بهش گفتم:من جنبه ندارم..بخاطر همین هم دیگه نمیخوام ببینمت.
چقدر خوب!! درسته تحقیر شدم و دلم شکست ولی در عوض بهترین بهانه دستم اومد تا از شر دختری که سالها با حسادتها و بی ادبیهاش دلم رو نشانه گرفته بود به هم بزنم. واین واقعا ارزشش رو داشت.
او بلند شد و چند دقیقه ای مقابلم ایستاد.خودش هم فکر نمیکرد که زبون مثل زهرمارش به همین سرعت همه ی نقشه هاش رو برای از زیر زبان حرف کشیدن من خراب کرده باشه.
بگمانم داشت فکر میکرد چطوری قبل از رفتنش علت به هم زدن رابطه ی من و کامران رو بفهمه.
بعد از کلی مکث گفت:
_کسی که بخاطر یه جدال الکی و لفظی دوست ده ساله ی خودشو بگه نمیخواد ببینه، طبیعیه که بخواد دوست پسری که شیش ماهه تمومه معطلشه هم بزاره کنار..
پس بالاخره راه صحبت کردن در مورد کامران رو پیدا کرد! چه بهتر!!
الان این قدر شهامت دارم که ذل بزنم تو تخم چشمش و بگم دیگه نیستم.
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها.!
بهش گفتم..با چشمان خیره..و با محکم ترین کلمات!!!
-بزار برای همیشه روشنت کنم. دیگه نمیخوام تو این بازی باشم! بخاطر همین هم با کامران به هم زدم. تمام.!!!
او ضربه ی نسبتا محکمی به زانوم زد و گفت:
-لوس نشو!!چرا همه چیز و با هم قاتی میکنی؟ از من عصبانی هستی، به اون بیچاره چیکار داری؟
سعی میکردم نگاهش نکنم.از بچگی این اخلاق و داشتم. اگر کسی دلم رو میشکست یا ازش بدم میومد به هیچ طریقی نگاه تو صورتش نمیکردم مگر برای فهموندن حس تنفرم بهش!
گفتم:خودتم میدونی این تصمیم مال الان نیست.
او لحنش رو لوس کرد.
-کلک..نکنه لقمه ی چرب وچیلی تری پیدا کردی؟ هان؟؟
پوزخند زدم:تا اون لقمه ی چرب وچیلی از دید تو چی باشه؟!
گفت:معلومه!! پولدارتر!! دست ودلبازتر!!
الان وقتش بود نگاهش کنم!
گفتم:اینها ملاکهای توست!!ملاکها وایده آلهای من با تو خیلی فرق داره.! من مال این شکل زندگی نیستم! تا حالاشم اشتباه کردم قاتی این کثافتکاریها شدم.دیگه نمیخوام!!
او با عصبانیت نفسش رو بیرون داد.بوی سیگار میداد.دوباره پوزخند زدم!!
گفت:بببین الکی قصه سرهم نکن!یا باید احمق باشی که به چنین موردی پشت کنی یا کیس بهتری پیدا کردی! چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتی و با پول این بیچاره ها این زندگی و دم ودستگاه رو به هم زدی حالا الان به یکباره متحول شدی؟
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
ماکارونی دم کشیده بود.زیرش روخاموش کردم و دوباره به سمتش برگشتم.
سعی کردم بغضم نترکه:
-تو این ده سال به قول خودت مجبور بودم! گدا بودم .احمق بودم وگول شما بی دین وایمونها رو خوردم.ولی از حالا به بعد میخوام رو پای خودم بایستم.کار کنم و به روزی خودم راضی باشم.نمیخوام آه این گنهکارا دنبال زندگیم باشه.
نسیم قهقهه ای سرداد!!
-وای تو روخدا بس کن!! چی عین ملاها حرف میزنی!!ببینم مطمئنی چیزی به سرت نخورده
با صدای آرامتری گفتم:
شاید!!!
نسیم دست برد تو کیفش و پاکت سیگارشو در آورد.
سریع گفتم:نکش!!! خودت میدونی بوش اذیتم میکنه
او پاکتش رو روی میز پرت کرد و درحالیکه با ناراحتی به سمتم میومد گفت:
نهههه!! مثل اینکه واقعا یه مرگت شده! ! ولی من باورم نمیشه که قشم متحولت کرده باشه.!!
ایستاد مقابلم.
گفت:کامران و میخدای چی کار کنی؟میدونی اگه بفهمه سرکار بوده جه بلایی سرت میاد؟
باز شروع کرده بود به تحقیر و تهدیدم!!فکر میکرد بچه ام.
با غیض گفتم:بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟؟؟!!خودت هم خوب میدونی اگر او چیزی بفهمه برای شما هم بد میشه!
او لحنش تغییر کرد.گفت:
-و تو دنبال دردسر درست کردن برای مایی؟ اینطوری میخوای مزد محبتمونو بدی؟؟
صورتم رو برگردوندم.
-شما پورسانتتون رو گرفتید!!
او خودش رو زد به مظلومیت!
گفت:همین؟؟!؟! پس رفاقت چی؟ پس حساب نون ونمک چی میشه؟ ده ساله زیر بال و پرت رو گرفتیم.ده ساله هواتو داشتیم بعد اینطوری میگی دستت درد نکنه؟!
چه چرندیاتی!! با بی حوصلگی گفتم:لطفا سعی نکن با زرنگی همه چی رو باهم ترکیب کنی.!!فکر هم نکن اینقدر کودنم که نمیفهمم این حرفهات یه جور تهدیده!! تا زمانی که تو و مسعود به کامران چیزی نگید اون متوجه نمیشه چه کلاهی سرش رفته.!!
اون جاخورد.سعی کرد حالتش رو عادی جلوه دهد.
رفت سراغ حرف آخر!
گفت:این حرف آخرته نه؟؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
سریع کیفش رو برداشت وپاکت سیگارشو داخلش انداخت وبه سمت در وردی رفت:
-امیدوارم پشیمون نشی
وتقققق!!!!!!
همانجا که بودم نشستم. چه دقایق نفس گیری بود!
دلم شکسته بود اما قرص بود.دیگه
نمیترسیدم!!
فکر کنم این یعنی ایمانی که فاطمه ازش حرف میزد!
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#ماه_رجب
#مناجاتی
#غزل
یا مَن اَرْجوهْ ! ببین دیدهٔ گریان دارم
ذکرِ اَلعَفو به لب،حاجتِ غفران دارم
همه خوبان به مناجات و دعا مشغولند
من زِ تأثیرِ گنه حالِ پریشان دارم
بسکه نَفسانیَتَم شعله به جانم انداخت
خجلت از عترت و شرم از رخِ قرآن دارم
همه عمرم به هَویٰ و هوسم طی گردید
من کجا رنگ و نشانی زِ شهیدان دارم
یادِ تاریکی قبر و لحد و حشر و صراط
دلِ آتشکده و سینه سوزان دارم
برکتِ ماهِ رجب شامل حالم شده است
که به لب نغمهٔ زیبای حسین جان دارم
خسته از معصیتم،کن به گدا لطف،حسین
من به آقاییِ بی حدّ تو ایمان دارم
بدم اما ز غمِ کرببلایت عمری است
ناله بر مرثیه های لبِ عطشان دارم
یادِ آن پیکرِ زیرِ سُمِ اسبان رفته
در دل غمزده ام درد،فراوان دارم
✍#امیر_عباسی
#مناجاتی
#امام_حسین_علیه_السلام
#غزل_مرثیه
وقتی ندارد بنده ای حالِ مناجات
هرگز نخواهد رفت دنبالِ مناجات
باور کن اِی تنهاترین باور... نگاهت...
ما را کند اهلِ دعا... مالِ مناجات
امشب مُقدّر کن تمامِ رزقِ سالم
سربرگِ آن هم قِید کن سالِ مناجات
سالِ دعا... سالِ فرج... سالِ زیارت
یک سال گریه کنجِ گودالِ مناجات
گرمِ نیایش بود که سر را بریدند!!!
بی حال شد اما پُر از حالِ مناجات
زیرِ سمِ اسبانِ کوفه آسمان دید...
دارد شکسته می شود بالِ مناجات
راضی به آنچه خالقش می خواست بود و...
شد ندبه هایِ نیزه اِقبالِ مناجات
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💠 وداع با ماه رجب
دوباره سایه ی ماه کریمی از سرم کم شد
به تعقیب رجب بودم که شعبان المعظم شد
سلام ای ماه شعبان، ماه منجی، ماه پشت ابر
که از مهرت ظهور حضرت قائم مسلّم شد
رجب ماه علی(ع)، ماه محمّد(ص)، ماه زهرا(س) بود
که با هجران هادی(ع)، ماه شادی محو در غم شد
خوشا عطر امام باقر(ع) و جود "اباجعفر"(ع)
که در ماه رجب، شیرازه ی اسلام محکم شد
رجب یعنی وفا، یعنی وفات زینب کبری(س)
که هر جا نام زینب بر زبان آمد محرّم شد
جهان بی ماه شعبان رنگ آسایش نخواهد دید
ببین بر درد دنیا، خنده ی آن ماه، مرهم شد
دوباره خنده کردم، گریه کردم، تشنه جان دادم
دوباره کربلا در پیش چشمانم مجسّم شد
حسین(ع) و اکبر و سجاد(ع)، دلتنگ ابالفضل اند
شگفتا شادی شعبان، محرّم در محرّم شد
سر ماهِ بنی هاشم به روی نیزه ی خورشید
سر خورشید، روزی پیش ماه هاشمی خم شد
به شعبان می رسی دلتنگ ، شادان، نیمه جان ، زخمی
دوباره باید آدم شد، دوباره باید آدم شد
دوباره نیمه ی شعبان و دلتنگان بی تابش
دوباره باید از چشم انتظاران همین دم شد
#شعر_کرونایی
#گناه_بدتر_از_کرونا
اونطور که با الکل و آب و صابون
ویروس،دچارِ سرنگونی میشه
با ماسکِ تَعَبّد و ژِلِ استغفار
جان و دل ما ضدّ عفونی میشه
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به #لذت_بندگی
قسمت 45
✅➖✔️🌍
#برای_عبد_شدن 12
"ترک تکبر"
🔴یا مثلا طرف میره یه جایی مهمونی، میزبان یه سفره ی خوب میندازه
اینم میگه پس من باید سفره ام از اونا بهتر باشه!😖
🔴این یه نوع برتری جویی است.
👈یه نوع تکبر هست که آدم رو احمق میکنه.
🔵اتفاقا شما سفره ی ضعیف تری بنداز.
👈اشکالی نداره بذار بگن تو سفره ی ضعیف تری انداختی!
✅ عوضش تو متکبر نشدی.
✅چشم و هم چشمی رو هم واج ندادی!
💯این خیلی با ارزش تره
✅فهمت کم نشده
این خیلی بهتره.👏🏻✅🌺
👰یا میره مجلس عروسی، هر کسی میخواد تا میتونه "بیشتر پز بده! " بگه من خوشکل ترم!
من لباسام گرون تره! 👠👡👗
من طلا بیشتر دارم👑
🔷اینا آدم رو کم فهم میکنن.
🔴بعد میبینی طرف توی زندگیش در هر لحظه میمونه!
❌ نمیدونه تصمیم درست چیه!
❓خب عزیزم تو چرا انقدر خودت رو متکبر کردی؟!
❗این برتری جویی های تو خنگت میکنه. حواست هست؟!
مراقب تکبرت باش....
🌱✅
♥️•﷽•♥️
#رزمندگان_بدون_مرز
دفترچه خاطرات شهید
حاج قاسم سلیمانی📝
#سردار_سلیمانی چون شناخته شده بود لازم نبود در فرودگاه از گیت بازرسی کنترل و رد شود .
اما آنقدر فروتن وخاضع بود که همه ی مراحل را طی می کرد .
از آنجایی که تمام بدنش پر از ترکش بود .هنگام عبور وکنترل در مقابل دستگاه که قرار می گرفت به دلیل وجود تر کش ها سیستم دستگاه قاطی می کرد وصدا می داد .
در این باره سردار_سلیمانی می گوید : گاهی جای ترکش ها چنان آزارم می دهد که امان ازم می گیرد.
دوستی دارم که وقتی مرا این چنین می دید یک قرصی برایم آورد.که در هنگام شدت درد ان را می خورم کمی آرام می شوم .
گاهی که منزل پدرم در قنات ملک می رفتم وپیر زنان وپیر مردان از درد پا وزانو وبدن می نالیدند ، از آن قرص به آنها می دادم تا کمی تسکین یابند .
سردار با لبخندی ادامه می دهند وقتی که قرص تمام می شد ودرد انها دوباره به سراغشان می آمد .می آمدند منزل پدرم ومی گفتند از قرص های #حاج_قاسمی داری به ما بدهی ؟
یادت بخیر حاج قاسم عزیز
فدای خنده های تو
شادی روح مطهر سردار دلها صلوات
♥️♥️♥️🌷♥️♥️♥️
مکتب سردار سلیمانی
مکتب شهادت و جاودانگی
اگر به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش گوش دارد، بگوییم:
"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."
نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد!
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
*بچه را ول کردی به امان خدا !
*ماشین را ول کردی به امان خدا !
*خانه را ول کردی به امان خدا !
و اینطور شد که"امانِ خدا" شد: مظهر نا امنی!
ای کاش میدانستیم
امن ترین جای عالم، امانِ خداست
#وقف_هادی
gharibi-ghoran.ali_.mp3
3M
🎙 غریبی قرآن در زندگی ما
🔉 #فایل_صوتی کوتاه
🎤 #استاد_عالی✅
✍حاج آقا قرائتی
🔺️در خيابان هاى مدينه قدم مى زدم كه يكى از ايرانىها نظرم را به خود جلب كرد.
او با يكى از كاسب هاى مدينه حرفش شده بود. بحث بر سر جنگ ايران و عراق بود.
مرد كاسب مى گفت : قرآن مى گويد: (والصلح خير) حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده ، چرا شما صلح را نمى پذيريد؟
زائر ايرانى نمى توانست او را قانع كند.
زائران ايرانى نگاهشان كه به من افتاد گفتند: آقاى قرائتى! بيا جواب اين آقا را بده.
من به يكى از ايرانىها گفتم : يكى از طاقه هاى پارچه را بردار و فرار كن.
او همين كار را كرد.
صاحب مغازه خواست فرياد بزند ،
گفتم: (والصلح خير)!
خواست ايرانى را تعقيب كند گفتم : (والصلح خير) !
گفت : پارچهام را بردند.
گفتم: حرف ما هم با صدام همين است.
دزدى كرده و خسارت زده، مى گوئيم جبران كند ، بعد صلح كنيم.
گفت: حالا فهميدم.
📚کتاب خاطرات حاج آقا قرائتی
💢شترت را ببند بعد توکل کن
روزی پیامبر(ص) دید مردی شترش را بدون افسار رها کرده است. حضرت پرسید چرا شترت را نبستی؟
گفت: به خدا توکل کردم!
فرمود: ابتدا #شترت را ببند بعد به خدا توکل کن!
اسلام دین عقلانیت است، برخی رفتارهای غیرعقلانی ما به نام دین نوشته نشود
میتونیم این سخن پیامبر رو مصداق قرار بدیم برای کسایی که داروی امام کاظم مصرف میکنن و بدون هیچ ماسک و دستکشی میرن بیمارستانهای مرجع کرونا!!
بعد از خودشون فیلم میگیرن, که مارو ببینید, داروی امام کاظم خوردیم, الانم وسط کرونا هستیم.....
📌نه داداچ, از این حرفا نیس!
خداروشکر که داروی امام کاظم جواب داده و قراره روی بیماران امتحان بشه, ولی این دلیل نمیشه که بهداشت رو رعایت نکنی!
این کار شما بیشتر دین گریزی هست, تا تبلیغ دین!
ما هیچوقت نمیتونیم طب جدید رو نقض کنیم, اما درعین حال هم نمیشه فقط طب ایرانی اسلامی رو بکار برد!
ما جامعه پزشکی, اکثرا داروی امام کاظم رو مصرف میکنیم, اما موارد بهداشتی(ماسک و دستکش و ضدعفونی کردن )رو هم انجام میدیم....
لطفا لطفا, در خانه بمانید, داروی امام کاظم هم مصرف کنید, بهداشت رو هم. رعایت کنید....
🌹 قصه ی امروز 🌹
وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند .
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.» وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم
گفت «گاومان را دزدیدند!» گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم!😂😅.
#گاو #عبرت #مغرور #داستان_طنز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️دفن اموات مبتلا به کرونا
🔷اموات مبتلایان به #ویروس_کرونا بدون غسل و نماز دفن می شوند‼️
🔷 پاسخ حجت الاسلام والمسلمین فلاح زاده در خصوص چگونگی #غسل و #تجهیز_اموات مبتلایان به کرونا.
#تجهیز_میت
#کرونا
📕استاد محمدحسین فلاحزاده