eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.2هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
19.9هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سیزده بدر میگن که بارون میاد😊 میگن که سیل کنار کارون میاد!😊 میگن که بیرون نرید از خونه ها!😊 ممکنه طغیان کنه رود خونه ها!😊 میگن که از فردا هوا بد میشه!😊 خیابونا به شکل یک سد میشه!😊 گفته شده کنار زاینده رود!😊 یوقت نشینید و بخونید سرود!😊 چون که تگرگ میاد بقد کیوی!😊 یا شایدم بیاد به قد سیبی!😊 هوا شناسیمون دیگه راست میگه!😊 از کره و مربا و ماست میگه!😊 سیزده بدر تو خونتون حال کنید!😊 رو سرتون کلاه و یک شال کنید!😊 چون که هوا مثل زمستون میشه!😊 تو سینه ها سرفه غزلخون میشه!😊 مسافرا سریع بیاید به خونه!😊 تو راه که موندید نکنید بهونه!😊 ریزش کوه، بهمن و برف داریم ما!😊 جاده چالوس واسه حرف داریم ما!😊 رانندگان مخصوصا آگاه باشن!😊 مواظب چاله های راه باشن!😊 سیزده بدر تو خونه ها حال کنیم 😊 کرونا رو با هم دیگه چال کنیم 💪😊 سیزده بدره در خانه مبارک و خجسته!!!😊😊😊😊😊
برای فرداهایت به خدا اعتماد کن او درهایی را می‌بندد که هیچکس قادر به گشودنش نیست و درهایی را باز می‌کند که هیچکس قادر به بستنش نیست 💛دست خدا همراه تون💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شب پرازآرامش یک دل شادوبی غصه یک زندگی آروم وعاشقانه ویک دعای خیرازته دل نصیب لحظه هاتون 🌟شبتون آروم و درپناه خدا🌟
مشغول هیاهوی غافل که شما رافع هر نوع جز با تو نشود مشکل مردم حلال مصائب خودت ایکاش ...
📸 حضور رهبر انقلاب و حاج قاسم سلیمانی در گلزار شهدای کرمان 🔺 این عکس مربوط به سفر کرمان رهبر انقلاب در سال ۱۳۸۴می باشد.
بدانید که جمهوری اسلامی حرم است،واگر این حرم ماند دیگر حرم ها میماند اگر دشمن این حرم را از بین ببرد حرمی باقی نمی ماند نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمد...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشاره ی کاملا مستقیم رهبر به تقدیم شدن پرچم به امام زمان توسط ملت ایران
یک دنیا اخلاص دراین چهره نورانیت میبینم برادرهمت❤️ خنده تو بس عجیب حواسم را به تو جلب میکند😊 و چه چشم های گیرایی که هر کسی را مجذوب خود میکند😍☺️ تولدت مبارک برادر❤️ 😍
1_205329286.mp3
1.49M
🎙ما از سوختن نمی‌ترسیم که پروانه‌های عاشق نوریم! 🔰 با روایتگری
1_133097.mp3
5.96M
سمت خدا حامد زمانی
🔰 ابراهیم همیشه قبل از مسابقات دو رڪعت میخواند ازش پرسیدم چه نــمازی مـیخوانی؟ گفت: دو رڪعت نماز می‌خوانم و از خدا میخوام یه وقت تو مسابقه حــال کسی را نگــیرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی حاج قاسم، سردار قاآنی و حسن پورجعفری رو توبیخ کرد! 🚨 سرداری که حتی برای یک ماموریتش پول نگرفت
از فراقت چشم هایم غرق باران می شود عاشق هجران کشیده زود گریان میـشود دردغفلت یک طرف،درد جدایی یک طرف مشکلاتم یک به یک دارد فراوان میشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گره سیزده از زندگیت باز شود نغمہ عشق بہ آهنگ دلت ساز شود سوسن و سنبل و مریم همہ تقدیم شما این بهار و صد بهارت با گل آغاز شود... 🌺سیزده بدر مبارک 🌺
شاد باشید سال نو تو راهه کینه و کدورتها را از دیوار مخملی دلتون پاک کنید لبهای قشنگتون را با گل لبخند تزئین کنید گره ابرو هاتون رو به سبزه سیزده بدر گره بزنید و بندازیدش دور
سیزده بدر در خانه مبارک
سلام امام زمانم✋🌸 دل را پر از طراوٺ عطر حضور ڪن  آقا تو را به حضرٺ زهرا ظهورڪن  آخر ڪجایے اے گل خوشبوے فاطمه(س) برگرد و شهـر را پر از امواج نورڪن   🌻اللهم عجـل لولیـک الفـرج🌻
چشمه باش ... استاد شاگردانش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود .بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند . استاد به هریک از آنها لیوان آبی داد وار آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند .شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند اب را بنوشند چون خیلی شور بود . بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت واز آنها خواست از آب چشمه بنوشندو همه از آب گوارای چشمه نوشیدند . استاد پرسد :«ایا آب چشمه شور بود؟»وهمه گفتند:«نه ...آب بسیار خوش طعمی بود». استاد گفت :«رنج هایی که برای شما در این دنیا در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه بیشتر ونه کمتر ...این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کنید . پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید». 💕💕💕
فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: _میگم  شما که اینقدر خوب هستی همش به من چایی و شربت میدی راه دسشویی هم نشونم میدی ؟ خنده ام گرفت و با دستم به دستشویی اشاره کردم. عجب شب پرماجرایی بود..در عرض یک شب همه چیز به یکباره تغییر کرد.تاهمین دیروز فاطمه رو رقیب خودم میدونستم..تا همین دیروز فاطمه رو خوشبخت قلمداد میکردم..تا همین دیروز فکر میکردم تنهام!! ولی الان تازه فهمیدم چقدر کج فهم بودم!!همیشه فکر میکردم دختر باهوشی هستم ولی امشب فهمیدم هیچی نمیدونستم.!! حاج مهدوی یکبار ازدواج کرده بود و اینقدر عاشق بود که با گذشت پنج سال هنوز هم تجدید فراش نکرده بود!! فاطمه نامزدی وفادار داشت که با وجود مشکلات و ناراحتیها هنوز به وصال او امید داشت و وقتی از او حرف میزد چشمهایش غرق عشق و نیاز میشد. با این تفاسیر من باید خوشحال باشم! چون دیگه نمیترسم که رقیب عشقیم دوست صمیمی  و مومنم باشه.ولی خوشحال نیستم.چرا که من در رفتارهای حاج مهدوی هیچ نشانه ای از علاقه به خودم ندیدم و هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به خودم لعنت میفرستم که کاش هیچ گاه با او آشنا نمیشدم و دلبسته اش نمیشدم.واقعیت این بود که حاج مهدوی حق من گنهکارو عاصی نبود! ولی یکی بیاد اینو به این دل وامونده اثبات کنه..چه کنم؟ با این دلی که روز به روز مجنون تر و بیتاب تر میشه چه کار کنم؟ _میای نماز شب بخونیم به نیت باز شدن گره هامون؟؟ فاطمه با دست وصورتی خیس مقابلم ایستاده بود و با این سوال منو از افکارم پرت کرد بیرون. آره..چقدر دلم میخواست نماز بخونم! و یک دل سیر گریه کنم و خدا رو التماسش بدم به بنده های خوبش.. پرسیدم :چطوریه؟!یادم میدی؟ دقایقی بعدکنار هم ایستادیم و قامت بستیم. وقتی تکبیره الاحرام رو میگفتم با خودم فکر کردم که چه شبهایی نسیم کنارم بود و باهم مشغول چه کارهای بیهوده ونقشه های شیطانی ای میشدیم  و آخرش هم بدون ذره ای آرامش واقعی میخوابیدیم ولی امشب با این دختر آسمانی،خونه پایگاه ملایک شده و جای پای شیاطین از این خونه محوشده. نماز خوندیم…چه نمازی.!!چه شوروحالی.!!.بدون خجالت از همدیگه گریه میکردیم و آهسته برای هم دعا میکردیم. اون شب من نفسهای ملائک رو کنار گوشم حس کردم…اونشب من صدای خنده های آقام رو شنیدم..اونشب من ایمان داشتم که خدا توبه ی منو پذیرفته و حاجتم رو میده.. اون شب زیبا و معنوی با بانگ اذان صبح به پایان رسید و ما با آرامشی دلچسب درگوشه ای خوابیدیم.قبل از اینکه چشمم بسته شه فاطمه با صدایی که خواب درآن موج میزد گفت:رقیه سادات..یه قرار.. با خواب الودگی گفتم:هوم.؟؟ _بیا قرار بزاریم هرکس حاجتش رو زودتر گرفت قول بده برای برآورده شدن حاجت اون یکی، هرشب نمازشب بخونه.قبول؟؟ چشمم سنگین خواب بود.. با آخرین باقی مونده های رمقم گفتم. :اوووم..قبول! ادامه دارد… نویسنده:
خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخواند. ولی چادرش از جنس حریر بود.خانه عطر گلاب میداد.من صورت فاطمه رو نمیدیدم.و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تمام شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم.و خطاب به من با صدایی نااشنا گفت:دیشب من هم برات دعا کردم.به حرمت دعای آقات در حق خودم.. بعد از کمی مکث گفت: اون دلش پراز غصست..آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده. من از صدای نا آشنای او لرزه به جانم افتاد. با من من پرسیدم:اااز..کی  ..حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟! بلند شد که بره..تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد.او رانمیشناختم.حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم.ولی با اینکه هاله ای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست.. هاج و واج نگاهش کردم.او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت:برام تسبیحات حضرت زهرا بخون.دعا میکنم به حاجتت برسی داشت میرفت که شناختمش.!! از خواب پریدم.تمام صحنه های خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت.. او الهام بود!!خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟؟! کی رو میگفت آزار ندم؟؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟! حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم!این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه! چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی اینقدرفکرم پریشون بود که نمیتونستم.ساعت رو نگاه کردم.نزدیک شش بود.آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیزایی ساده ی دیشبم رو جبران کنم.فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد.به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم.برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم.ساعت نه بود که فاطمه بیدارشد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد. _تو رو تو جنوب باید با مشت ولگد بیدار میکردیم چجوریاست که الان بیداری؟؟ خندیدم و گفتم:هرکاری کردم خوابم نبرد.برو دست وصورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم. او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت : _این بوی قورمه سبزی از قابلمه ی تو بلند شده.؟؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی. گفتم:امیدوارم دوست داشته باشی او کنارم نشست و گفت: _اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بی سلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!! با اخم وتشر گفتم:بیخووود!! من به هوای تو درست کردم.باید ناهارتو بخوری بعد بری. فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم.. با تعحب نگاهش کردم: _تو هم خواب دیدی؟چه خوابی؟ او سرش رو بلند کرد وگفت:خواب و که تعریف نمیکنن..ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه..چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم! باهم خندیدیم. گفتم:از بس که دیشب درباره ی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تاثیر حرفهای دیشب، خوابای عحیب غریبی دیدم. فاطمه آهی از سر امیدواری کشید :ان شالله واسه هردومون خیره! وبا این جمله بحث بسته شد. حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد. دلم نمیخواست او از کنارم بره.او هم نگرانم بود.میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره. میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانه ای بهم گفت:خواهش میکنم مراقب خودت باش.درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست. حرفش رو تایید کردم وگفتم:شاید بهتر باشه بهش همه ی واقعیت رو بگم. فاطمه کمی فکر کرد وگفت:گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم.ممکنه بقول تو نقشه ای برات کشیده باشه.فعلن فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چندنفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه! او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته.به آغوش خدا  اطمینان کن. قطره اشکی از گوشه ی چشمم لغزید. سرم رو از روی شانه اش  بلند کردم.آهسته تکرار کردم: خدا منو در آغوشش گرفته او با لبخندی چندبار به شانه ام زد و دوباره تاکید کرد:به آغوشش اعتماد کن..بترسی افتادی!! گونه ام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:مسجد منتظرتما..صف اول بی تو خیلی غریبه.خدانگهدار.. اشکم رو پاک کردم. _خدانگهدار ادامه دارد… نویسنده: