eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
إنْ أرَدْتَ قَطِيعةَ أخيكَ فاستَبْقِ لَهُ مِن نفسِكَ بَقيّةً يَرجِعُ إليها إن بَدا لَه ذلكَ يوما مّا اگر خواستى از برادرت ببرى، ته مانده اى از دوستى خود براى او باقى گذار كه اگر روزى به فكرش رسيد كه آشتى كند به آن بازگردد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاطمه روز به روز زیباتر میشد و به قول معروف،  زیر پوست سفیدش آب جمع شده بود. پیدا بود که او از زندگیش رضایت داره. قرار بود بعد از ماه مبارک جشن عروسی بگیرند و همش با هول و ولایی شیرین از کارهایی که هنوز انجام نشده صحبت میکرد و نگرانی هاش از تهیه ی مسکن و لباس عروسی بزرگترین دل مشغولیهای این روزهاش بود!! و من آرزو میکردم کاش من هم دغدغه‌های او را داشتم.او دیگر حال منو نمیپرسید..یعنی مجال پرسیدن نداشت..چون بخاطردیدارهای محدود، کلی حرف ناگفته برای هم داشتیم.و اغلب من ساکت بودم و او حرف میزد یا فقط درباره ی او حرف میزدیم.شاید او گمان میکرد حال و روز من خوب است و با رفتن کامران پبدا کردن کار دیگر مشکلی تهدیدم نمیکند! حاج مهدوی ار پشت میکروفون سخنرانی میکرد.از گناه میگفت و درهای باز توبه . ناگهان میان جملاتش حرفهایی زد که احساسم میگفت که مخطابش منم! میگفت: ایمان وهر عمل خیری باید برای شخص خدا باشه..اینکه ما بخاطر جلب توجه یکی مسجد بریم..نماز بخونیم..روزه بگیریم که مثلا فلانی از این کار ما خوشش بیاید این ارزشی نداره! پس فردا بخاطر یکی دیگه عکس همون کارها رو میکنی! خداوند درآیه ی ۳۱سوره ال عمران میفرمایند بگو اگر خدا رو دوست دارید از من اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست بدارد وگناهانتان رو ببخشد. این یعنی اینکه وقتی هدف رسیدن به محبوب باشه تو انگیزه داری.باید خدارو دوست داشته باشی، درکش کنی تا گوش به اوامرش باشی.وگرنه اگر حب چیزهای دیگه در دلت باشه به ذات اقدس الهی نمیرسی. .. شاید بقول فاطمه من حساس شده بودم. شاید او منظورش به من نبود.ولی به فکر فرو رفتم.واقعا من جزو کدوم دسته بودم؟آیا من بخاطر حب به خدا توبه کرده بودم یا حاج مهدوی؟؟ بعد از اون سخنرانی در شبهای قدر تمام دعای من این بود:خدایا فقط و فقط حب خودت رو در دلم بنداز..و منو از گزند مصایب و مشکلات نجاتم بده..ومهر این روحانی رو از دلم بیرون کن و بجای او مردی پاک ومومن رو روزی من کن که با دیدنش حب تو در دلم زنده بشه و به او تکیه بزنم و روزگار تنهایی و بی پناهیم سر برسه.. بله من از خدا دیگر حاج مهدوی رو نمیخواستم.چون او خیلی پاک و مقدس بود و من اصلا لیاقت او را نداشتم.اگرچه این دعا خیلی برام کشنده وجان فرسا بود ولی باید واقعیت رو می‌پذیرفتم. ..عشق حاج مهدوی، یک عشق محال بود و من میخواستم هدفم خدا باشه نه حاج مهدوی…بعد از مراسم با فاطمه کنار ورودی مسجد مشغول خداحافظی بودیم که چشمم افتاد به کامران ومسعود. آنها در حالیکه ظرف غذای هییت در دستشون بود به ماشین کامران تکیه زده بودند.با وحشت به فاطمه گفتم: فاااطمه..اونجا رو ببین… فاطمه به اون سمت نگاه کرد ولی اونها رو نشناخت. گفتم کامران ومسعود اونجان… فاطمه با تعجب نگاهشون کرد و پرسید:تو بهشون آدرس دادی؟؟ من که در حال سکته بودم گفتم:نه چی میگی تو آخه؟ _پس اینجا چیکار میکنند؟از کجا میدونستن تو اینجایی؟ من با استرس گفتم:نمیدونم..اونها مدتیه تعقیبم میکنند..بالاخره این مسعود ونسیم زهرشون و ریختن. . فاطمه بی خبر از همه جا پرسید از چی حرف میزنی؟ من چشم از اون دو بر نمیداشتم.گفتم:یه اتفاقهایی افتاده که تو ازشون بیخبری. _خب چرا؟؟ _چون..هیچ وقت فرصت گفتنش پیش نیومد. _حالا میخوای چیکار کنی؟ اینها برای تو واستادن که ببیننت؟؟ ذهنم مشوش بود.قطعا اونها از ایستادن در اون نقطه هدفی داشتند.چون اگر قصدشون تعقیب من بود بصورت نامحسوس در اتومبیل کامران مینشستند. دلم نمیخواست اونها منو ببینند .رو به فاطمه با التماس گفتم.میشه برام با یک تاکسی تلفنی تماس بگیری و بگی اینجا بیاد؟قبل از اینکه اونها منو ببینند باید برم. فاطمه زنگ زد به حامد گفت :عجله کن حامد جان..دیره.. و بعد خطاب به من گفت:مگه من مردم که تو با آژانس بری.ما میرسونیمت. من با جدیت دعوت او را رد کردم ولی مرغ فاطمه هم یک پا داشت.من در عقب ماشین انها نشستم و بی آنکه کامران و مسعود متوجه حضورم شوند به خانه بازگشتم.این لطف فاطمه   خیلی ارزشمند بود.تا سحر زمان کمی باقی مانده بود و آنها اگر خیلی زود هم به منزل میرسیدند باز بی سحری میماندند. خیلی اصرار کردم که بالا بیایند و با من سحری بخورند .فاطمه تمایل داشت ولی حامد معذب بود.بناچار با اصرار فراوان گفتم صبر کنند تا من برگردم.سریع داخل خونه رفتم و در ظرفی زیبا وتمیز کل محتوی غذای سحرم رو خالی کردم و با یک سینی پایین رفتم .اونها با دیدن من با شرم وخجالت میخندیدند ولی چاره ای نداشتند.به آنها گفتم فقط اینطوری خودم رو از زیر بار شرمندگیشون بیرون میارم. واگه قبول نکنند سحر مهمان من باشند دلم میشکند. ادامه دارد… نویسنده:
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز می برم جسمی و دل در گرو اوست هنوز آبروی ما به شهداس
‏ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شڪست ....
آیت الله بهجت ؛ بهترین شیوه ارتباط با امام زمان.mp3
148.9K
آیت الله بهجت ؛ بهترین شیوه ارتباط با امام زمان
بزرگواری تعریف میکرد پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ، در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست ( در بزم غم حسین مرا یاد کنید ) بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟ روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!! وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد : در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد ، من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت : حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !! بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد : آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ، من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ، لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !! تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!! وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ، همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ، و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده و یک حسینی حسینی راستین بوده است ..... اللهم ارزقنا توفيق خدمة الحسين عليه السلام في الدنيا والاخره دل مردم درتلاطمه اگر کاری از دست تو این روزگار سخت بر اومد بخاطر خدا و امام حسین انجام بده که حتمانتیجشو تو همین دنیاخواهی دید.یاعلی مدد
*🌹﷽🌹* ▪️▪️▪️▪️ *🔔تلنگر مهدوی* *✔تهذیب نفس، شرط درک خدمت امام زمان (عج)* ❤️آیت الله بهجت : 💐در تهران استاد روحانیی بود که لُمْعَتَیْن را تدریس می کرد، مطّلع شد که گاهی یکی از طلاّب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق العاده دیده و شنیده می شود. 🔆روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود، و نویسندگان چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می شود و وی هر چه می گردد آن را پیدا نمی کند و به تصور آنکه بچّه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانی می شود، مدتی بدین منوال می گذرد و چاقو پیدا نمی شود. 🍀و عصبانیت آقا نیز تمام نمی شود. روزی آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد می گوید: «آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهی دارند.» آقا یادش می آید و تعجّب می کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است. 🌷از اینجا دیگر یقین می کند که او با (اولیای خدا) سر و کار دارد، روزی به او می گوید: بعد از درس با شما کاری دارم. چون خلوت می شود می گوید: آقای عزیز، مسلّم است که شما با جایی ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان (عج) مشرف می شوید؟ استاد اصرار می کند و شاگرد ناچار می شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید. 👌استاد می گوید: عزیزم، این بار وقتی مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می دانند چند دقیقه ای اجازه تشرّف به حقیر بدهند. مدتی می گذرد و آقای طلبه چیزی نمی گوید و آقای استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد جرأت نمی کند از او سؤال کند ولی به جهت طولانی شدن مدّت، صبر آقا تمام می شود و روزی به وی می گوید: آقای عزیز، از عرض پیام من خبری نشد؟ می بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می کند. آقا می گوید: عزیزم، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودی (وَ ما عَلَی الرَّسُولِ إِلا الْبَلاغُ الْمُبینُ) آن طلبه با نهایت ناراحتی می گوید: 🌼آقا فرمود: *لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقتِ ملاقات بدهیم، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما می آیم* 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸* *🌴الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج🌴* 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌸🍃🌸🍃 صبروحوصله‌پيامبر(ص) روزي حضرت در مسجد با جماعتي از اصحاب نشسته و مشغول صحبت و گفتگو با آن ها بودند. كنيزكي از انصار وارد مسجد شد و خود را به پيامبر رساند. مخفيانه گوشه‌ي عباي آن حضرت را گرفت و كشيد، چون آن حضرت مطلع شد برخاست و گمان كرد كه آن دختر با ايشان كاري دارد. چون حضرت برخاست كنيز چيزي نگفت، حضرت نيز با او حرفي نزد و در جاي خود نشست. باز كنيزك گوشه‌ي عباي حضرت را كشيد و آن بزرگوار برخاست، تا سه دفعه آن كنيز چنين كرد و حضرت برخاست، و در دفعه‌ي چهارم كه حضرت برخاست آن كنيز از پشت عباي حضرت مقداري بريد و برداشت و روانه شد. اصحاب از مشاهده‌ي اين منظره ناراحت شدند و گفتند: اي كنيزك اين چه كاري بود كه كردي؟ جضرت را سه دفعه بلند كردي و هيچ سخني نگفتي، و آخرش عباي حضرت را بريدي. چرا اين كار را كردي؟ كنيزك گفت: در خانه‌ي ما شخصي مريض است، اهل خانه مرا فرستادند كه پاره‌اي از عباي پيامبر را ببرم كه آن را به مريض ببندند تا شفا يابد، پس هر بار خواستم مقداري از عباي حضرت را ببرم حيا كردمو نتوانستم. در مقابل رسول خدا(ص) بدون هيچ ناراحتي و عصبانيت، كنيزك را بدرقه كرد. ۴ص۲۸۹
📛سقوط پایتخت📛 🔴 شاید به جرات بتوان ادعا کرد یکی از موفق ترین و پر بیننده ترین فیلم های چند سال اخیر کشور سریال ** به کارگردانی ** و نویسندگی ** بوده است اما تغییر نویسنده این سریال ، آن را از آسمان آفتابی با مخ در خاک خشک و بی آب و علف زمین کوبید. 🔴 با یک مقایسه عامیانه نه کارشناسانه درباره پایتخت های گذشته و قسمت ششم آن ، به راحتی میتوان تفاوت تهیه کننده ارزشی (سازمان فرهنگی اوج) را با تهیه کننده غیرارزشی امسال(فروردین ۱۳۹۹) به وضوح مشاهده کرد. 🔴 در *پایتخت ۵* تبلیغ استقامت ، مبارزه با داعش، جانفشانی برای حفظ حریم خانواده ، احترام به پدر و حتی عکس پدر(بهبود) ، افتخار قهرمان ملی ، توجه و خدمت به پدر پیر ، غرور ملی ، خواندن نماز در شرایط سخت ، احترام به شعائر دینی و ساده زیستی به نمایش درآمد اما در *پایتخت ۶* تبلیغ دختر بازی ، حرمت شکنی نسبت به والدین و بزرگترها ، ایستادن مقابل پدر و مادر ، بد دهنی ، خانه مجردی ، دست بلندکردن روی بزرگتر ، فساد در فضای مجازی ، نگهداری از حیوانات خانگی ، سودآور بودن مواد مخدر ، زندگی لاکچری ، پول پرستی ، رقص و آواز ، آلودگی صوتی ، عملهای زیبایی ، تزریق ژل و بوتاکس ، خالکوبی های نامتعارف و پنهان کاری جوانان مقابل والدین به تصویر کشیده شد. 🔴 باتوجه به همه این نقص ها از مدیران ** دوستانه استدعا داریم برای ساخت قسمت آخر این سریال حتی اگر بهترین مسائل اخلاقی را هم رعایت کنند هزینه ای برآورد نکنند. 🔴 حال برای اینکه تا حدودی ذهنیت شما عزیزان خواننده با حقایق پشت پرده این قسمت از سریال پایتخت همسو شود به گوشه هایی از آن اشاره میکنم: 🔷 ** که حمل کننده ضریح و گلدسته بود و همه را با افتخار برای زیارت امام رضا علیه السلام می برد حال برای چک برگشتی به زندان افتاده میشود حامل موادمخدر. 🔷 ** با ایجاد جای مهری بر پیشانی هم نیروهای ارزشی را مسخره میکند هم با رفتارهایش به سخره میگیرد. ضمن اینکه پس بازگشت از مکه ، بهتاش که در تمام قسمت های سریال مبلغ فساد اخلاقی است موقع توزیع * تبرکی* با اصطلاح ** و به شکلی که ساقی گری بزم شراب را القا کند به میگوید برای من سر پر بریز ، برا بقیه ته استکانی. 🔷 ** که درتمام قسمت های قبلی سریال اسطوره زنی درست کار و پاک است دراین قسمت به نقی درباره سفر دخترهایش برای اردوی رزمی و مسائل دیگر چندین بار دروغ میگوید و مخفی کارهای زیادی دارد. 🔷 ** که حرمت دایی خود (نقی) ، مادرش ، ارسطو و بقیه را نگه نمیدارد مدام باوجود مخالفت مادرش جلوی او با دخترهای مختلف ارتباط میگیرد ، بزرگترهایش را به اسم صدا میزند ، شوخی های رکیک و خلاف ادب میکند و هنرش فقط رقاصی و چشم چرانی است. 🔷 ** دخترهای نقی که بدون اجاره پدر و مادر آب هم نمیخوردند دراین قسمت خود سر شدند ، بی اجازه پدرشان به اردو می روند و به نصاب ماهواره سفارش کار میدهند. 🔷 * برادران رحمت* که در قسمت های قبلی آدم های ساده ای بودند و به برادر بزرگشان احترام خاصی میگذاشتند ، دراین قسمت تریاکی شده و رحمت را کتک میزنند. 🔷 ** که زنی ساده و با اخلاق بود ، دراین قسمت ناگهان میشود زنی قرتی. 🔷 * همسر تقی* که تا این قسمت خبری از او نبود ناگهان میشود بزن بهادر و راه به راه شوهرش را کتک میزند. 🔷 ** پسر کوچک خانواده آقای فریبا که بسیار پرخاشگر و در توهین به بزرگترها و خبرچینی بعداز بهتاش نفر اول است.
1_223617500.mp3
1.72M
🎙 صوت سخنان به یاد ماندنی‌ شهید حسن باقری بعد از شکست در عملیات رمضان، تیر۶۱ 🔻 اونایی که خسته شدن حتماً گوش بدن! 🔻اونایی که مدیریت مانیتورینگ دارن گوش بدن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان شنيدنی امام خمينی(ره) در مورد مناجات مشهور ماه شعبان 💠‏مناجات «شعبانیه» را خواندید؟ بخوانید آقا!
💜خدایا 💙همه ی 💜دلخوشیم 💙آخر 💜شب ها 💙این است 💜دو سه 💙خط 💜با تُ 💙سخن 💜گفتن 💙و آرام 💜شدن
اگه یک دفعه بهت بگن: جایی هست که آرزوی رفتنش رو داری، برو... کار ناتموم داری، انجام بده... از کسی طلب حلالیت میخوای، عجله کن که چند روز بیشتر فرصت نداری... چه حالی پیدا میکنی؟؟؟ اینکه بدونی کتاب زندگیت داره به انتها میرسه و صفحات آخرشه،  چه حسی بهت دست میده؟ اینکه بدونی آرزوهایی که در فکر رسیدن بهشون بودی، باید ببوسی بذاری کنار... باز هم غصه نداشته هات رو می خوری؟ باز هم به فکر آزار دیگران هستی؟ باز هم .... نه ..... دیگه این چیزها اصلاً برات خنده داره شاید امروز آخرین روز عمرمون باشه... اون وقت حسرت گفتن حرفهایی که باید "امروز"می زدیم ولی نزدیم؛ افسوس کارهایی که باید "امروز" می کردیم ولی کوتاهی کردیم، با خودمون زیر انبوهی از خاک دفن میشه... آرزوی خیلی از رفتگان، بازگشت به این دنیاست... فراموش نکنیم همیشه فردایی هست ولی اطمینان داریم که فردا هستیم یا نه...؟؟؟ 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب... بهانه ی قشنگی ست برای سکوت شب، طبیعت هم ساکت است و به صدای خدا گوش می دهد... سکوت کنیم تا صدای خدا را بشنویم...! 🌟 شبتون بخیر و آرام🌟
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚
💚 تا نیایی گــره از کار بشر وا نشود😔 درد ما💔 جز به ظهور تو مداوا نشود😭
✍ خلاصه کنیم داستان را.... آمدنت را... بودنت را... در پسِ پیچ و خم‌ زندگی فراموش کردیم! تازه فهمیدیم نمی‌شود بی‌خیالت بود، و به هلهله‌ای کودکانه در شب میلادت، قانع! باید زودتر بالغ شویم؛ تا در میانهٔ هزار راه دنیا، زودتر بیابیمت، آرامِ جان...
372.8K
دلم یک جمکران میخواهد ... در هیاهوے نشستنها ، بایستم رو بروے تو و یک سلام دهم ؛ التماس دعا یا علی🌹🌹🌹
اگر خریدنی بود می خریدم! برای مادر؛ عمردوباره برای پدر؛ کمی جوانی و برای خودم؛ خنده های کودکی..🥀🍁
: (مرد شامی پرسید : آیا رفتن ما به شام ، به قضا و قدر الهی است ؟ امام با کلمات طولانی پاسخ او را داد که برخی از آن را برمی گزیدیم :) وای بر تو ! شاید قضاء لازم و قدر حتمی را گمان کرده ای ؟ اگر چنین بود ، پاداش و کیفر ، بشارت و تهدید الهی ، بیهوده بود ! خداوند سبحان ! بندگان خود را فرمان داد در حالی که اختیار دارند ، و نهی فرمود تا بترسند ، احکام آسانی را واجب کرد ، و چیز دشواری را تکلیف نفرمود ، و پاداش اعمال اندک را فراوان قرار داد ، با نافرمانی بندگان مغلوب نخواهد شد ، و با اکراه و اجبار اطاعت نمی شود ، و پیامبران را به شوخی نفرستاد ، و فرو فرستادن کتب آسمانی برای بندگان بیهوده نبود ، و آسمان و زمین و آنچه میانشان است بی هدف نیافرید این پندار کسانی است که کافر شدند و وای از آتشی که بر کافران است : حکمت را هر کجا که باشد ، فراگیر ، گاهی حکمت در سینه منافق است و بی تابی می کند تا بیرون آمده و با همدمانش در سینه مومن آرام گیرد : حکمت گمشده مومن است ، حکمت را فراگیر ، هر چند از منافقان باشد 💕💕💕
💢 روزی حلال 💠 مردی به امام محمد باقر(ع) گفت: 🌹 من در انجام اَعمال مستحبی، سُست و ناتوان هستم ولی تلاش می کنم که جز مال حلال نخورم. ✅ امام محمد باقر(ع)فرمودند: کدام تلاش و کوششی از پاکی شکم و پاکی دامن والاتر است؟! 📙 وسائل الشیعه روایت ۲۱۰ ❣الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج❣
اگر با آدم های غــرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عــادت می کنید به دیگران دروغ بگویید و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتــان هم دروغ خواهید گفت. اگــر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است. ••• تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگــرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی" 💕💕💕
و رسیدن به 48 💠➖🔶🌸🌷🔹 15 💎اجازه بدید که یه سخن زیبا از امام جواد علیه السلام فداشون بشم 📜خدمتتون تقدیم کنم: 🌺 امام جواد علیه السلام فرمودند: 😇مومن به سه خصوصیت نیاز داره: 1⃣ توفیق پیدا کردن از طرف خداوند متعال😇 2⃣ "پند دهنده ی درونی" 🗣 3⃣و قبول کردن نصیحت از کسی که نصیحتش میکنه🙏 پند دهنده ی درونی همون عقله ماست مواظب باش هیچ وقت عقلت رو با لذات سطحی زایل نکنی💪 = 🔷🔹🔶🌺👏🏻