eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6028386598830213022.mp3
1.98M
دیده‌اید در این فضاهای مجازی کسی را دنبال می‌کنیم یا کسانی ما را؟! نوشته‌ها و عکس‌ها و فیلم‌ها و موسیقی‌هایشان را می‌بینیم و می‌بینند...؛ دیده‌اید که می‌پسندیم و بعضی اوقات مخالف یا موافق آن سخن می‌گویم و در آنجا به ثبت می‌رسانیم؟ دیده‌اید که تمامِ وقت و ‌کار و فکرمان را صرف آن می‌کنیم؟! دیده‌اید که وقتی داستانی از زندگی خود را به اشتراک می‌گذاریم و سعی داریم بهترین باشد و همه به به و چه چه کنند و برای دیگری بفرستند تا تعداد کسانی که داستان زندگی‌مان را می‌بینند بیشتر شود؟ و دیده‌اید برای این که یک نفر ما را ببیند و بپسندد و سخنی درج کند خود را به آب و آتش می‌زنیم تا افزوده شود به آن دنبال کننده‌ها؟! ای کاش در این دنیای حقیقی نه آن مجازی آقایی را دنبال کنیم که صاحب این جهان است و همه چیز در دست اوست...، ای کاش حرفهای ایشان را می‌پسندیدیم و سخنی درج می‌کردیم که: "آقا جان، یک وقت فکر نکنی در این دنیا تنها هستی‌ها؟! ما با توایم و یقین داریم که حق تنها جانب توست..." ای کاش سخنان، حرفها و حدیثهای شما را داستان زندگی خود کنیم و برای دیگران به اشتراک بگذاریم و بیایند و به به و چه چه کنند و برای دیگری بفرستند و شما... شما آقا جان بشوید پربازدیدترین داستان حقیقی و شیرین دنیا...! ای کاش ما خودمان را برای شما به آب و آتش بزنیم و هر کاری که می‌توانیم انجام دهیم تا رضایت قلبی شما را برای خود بدست بیاوریم... ای کاش لیاقت داشته باشیم که شما را دنبال کنیم و شما نیز ما و افعال و حرف هایمان را بپسندید! ای کاش! "الهم عجل الولیک فرج"
توصیه آیت الله بهجت (رحمة الله علیه) 🔻نماز که است(خدا برکسی که این نماز را بخواند ولی حاجتی ازخدا نخواهد غضب میکند!) 🔻مجرّب برای و
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ ❤️❤️ جلوی درشو بودیم علی صدام کردو گفت: با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا⁉️ سرشو انداخت پاییـݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ... حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونہ باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰‌ مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل _خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد. بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکرد کنارش نشستم و خودمو معرفے کردم دستمو گرفت ، لبخند کمرنگے زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ چهره ے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم _از مصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ و منتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش از ایـݧ کہ چقد خوش اخلاق ومهربوݧ بوده ،از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ بغضم گرفت و یہ قطره اشک از چشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے ا وݧ. _موقع برگشت تو ماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهاموݧ بودیم... ادامه دارد... ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
❤️💞❣💛❤️💞❣💛💞 ❤️❤️ _تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بودو دنبال کارهاموݧ بودیم... دل تو دلم نبود خوشحال بودم کہ اولیـݧ زیارتمو دارم با علے میرم  اونم چہ زیارتے... یہ هفتہ اے بود ارلا زنگ نزده بود زهرا خونہ ے ما بود، رو مبل نشستہ بود و کلافہ کانال تلوزیو و عوض میکرد ماماݧ هم کلافہ و نگرا، تسبیح بدست در حال ذکر گفتـݧ بود بابا هم داشت روزنامہ میخوند _اردلاݧ بہ ما سپرده بود کہ بہ هیچ عنوا نزاریم ماما و زهرا اخبار نگاه کـنـݧ زهرا همینطور کہ داشت کانال و عوض میکردید رسید بہ شبکہ شیش گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہ ے"تکفیرے هادر مرز سوریہ" رسید _یکدفعہ همہ ے حواس ها رفت سمت تلوزیوݧ سریع رفتم پیش زهرا و با هیجا گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الا او سریال شروع میشہ کنترل و از دستش گرفتم و کانال و عوض کردم _بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما ماماݧ صداش در اومد: اسماء بز اخبار ببینم چے میگفت بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم دوباره باصداے بلند کہ حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم بز اونجا بعد هم اومد سمتم، کنترل و از دستم کشید و زد شبکہ شیش بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بود تلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ و منطقہ اے کہ توسط تکفیرے ها اشغال شده بود و نشوݧ میداد _ماماݧ چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعہ از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش: یا ابوالفضل اردلا بابا روزنامہ رو پرت کرد و اومد سمت ماما کو اردلا❓اردلاݧ چے❓ منو زهرا ماماݧ و گرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ از شدت گریہ نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست بہ تلوزیو اشاره میکرد سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیوݧ اخبار تموم شده بود _بابا کلافہ کانال ها رو اینورو اونور میکرد   براے ماماݧ یکم آب قند آوردم و دادم بهش حالش کہ بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید خانم اردلا و کجا دیدے❓ دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧ و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتـݧ جنازه هارو نشوݧ میدادݧ بچم اونجا بود رنگ و روے زهرا پرید اما هیچے نمیگفت بابا عصبانے شدو گفت: آخہ تو از کجا فهمیدے اردلاݧ بود❓مگہ واضح دیدے❓چرا با خودت اینطورے میکنے❓ _بعد هم بہ زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کـݧ رنگ و روے بچرو ماماݧ آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مـݧ بود ببیـݧ یہ هفتہ ام هست کہ زنگ نزده واے بچم خدا نگراݧ شدم گوشے و برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهداے مدافع دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد از زهرا اسم تیپشو و پرسیدم وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلا میگشتم خدا خدا میکردم اسمش نباشہ _یکدفعہ چشمم خورد بہ اسم اردلاݧ احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشہ با هر زحمتے بود گوشیو تو یہ دستم نگہ داشتم و یہ دست دیگمو گذاشتم رو سرم  بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب و قسم میدادم چشمامو محکم بازو بستہ کردم و دوباره خوندم اردلاݧ سعادتے دستم و گذاشتم رو قلبم و نفس راحتے کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت _زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستم و گرفت و با نگرانے پرسید چیشد اسماء سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگراݧ نباش اسمش نبود پس چرا تو اینطورے شدے❓ هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارے برام❓ اسماء راستش و بگو مـݧ طاقتشو دارم إزهرا بخدا اسمش نبود، فقط یہ اسم اردلا بود ولے فامیلیش سعادتے بود زهرا پووفے کرد و رفت سمت آشپز خونہ گوشے و بردم پیش ماماݧ و بابا، نشونشوݧ دادم تا خیالشو راحت بشہ _بابا عصبانے شد و زیرلب بہ ماماݧ غر میزد و رفت سمت اتاق زنگ خونہ رو زد آیفوݧ و برداشتم:کیہ❓ کسے جواب نداد. دوباره پرسیدم کیہ1❓ ایندفہ جواب داد مأمور گاز میشہ تشیف بیارید پاییـݧ آیفوݧ و گذاشتم زهرا پرسید کے بود❓ شونہ هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چہ صدایے هم داشت _چادرمو سر کردم پلہ هارو تند تند رفتم پاییـ چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم.... ادامه دارد... ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
شماره عمود ۴۲۰ صدای پیرزنی با لهجه‌ی عربی توجهم رو جلب کرد: - «سیدی! سیدی! شکرا. شکرا...» و همین‌طور پشتِ سرهم تشکر می‌کرد و کلماتی می‌گفت که متوجه نمی‌شدم. خدای من! او داشت با همسفر من صحبت می‌کرد؟! 🚰آقا سید همین‌طور که آب دستش بود و به زائرها تعارف می‌کرد، با لهجه‌ی عربیِ فصیحی با پیرزن صحبت کرد. دلم ریخت. چه لهجه‌ی قشنگی! چه صوتِ دل‌نشینی! تا حالا این‌قدر از زبانِ عربی خوشم نیومده بود. از دخترِ جوانی که به نظر می‌‌رسید همراه پیرزنه پرسیدم: «چی شده که این‌قدر تشکر می‌کنن؟ اصلأ شما فارسی بلدین؟» دخترِ جوان جواب داد: «بله. من و مادرم اهلِ یکی از روستاهای خوزستانیم. وضع مالیمون خوب نیست، اما مادرم به عشقِ زیارتِ آقا، تنها گوساله‌ای رو که داشتیم فروخت تا بیایم زیارت. به مرز که رسیدیم، متوجه شدم کیفِ مدارک، پاسپورت، پول و هر چی که دار و ندارمون بود، گم شده. مادرم داشت از شدتِ ناراحتی سکته می‌کرد. هیج‌ جوری آروم نمی‌شد.» در حالی که با دستش به آقاسید اشاره می‌کرد گفت: «خدا ان‌شاءالله این آقا رو خیر بده. انگار که از غیب رسیده باشن، شدن فرشته‌ی نجات ما!» ؛ قسمت پنجم
4_5958606836402752546.mp3
15.31M
بنا بر روایات هر دوشنبه و پنجشنبه اعمال ما به محضر ولی زمان، صاحب الزمان علیه السلام عرضه می شود. بیایید با قرائت زیارت آل یس خود را به آن حضرت نزدیک تر کنیم.
✨﷽✨ ✅واقعا زیباست ✍پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد ؛ برایش آوردند و آن را به آرامی ؛ در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد. پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید ؛ روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است ؛ مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ؛ ببین چه می خوری؟ 💕💕💕
✨﷽✨ 🌼داغی صحرای محشر ✍روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد. سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید. روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعله‌های آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند فرمود: «هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.» سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد. وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. 💫پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول می‌انجامد، ‌ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغ‌تر است». 📚پند تاریخ، جلد۱ صفحه۱۹۰  💕💕💕
امشـب هـوای کـربــلا دارد دل من حال و هوایـی آشـنــا دارد دل من شش گوشـه ات را تـا نبینـم بی قـرارم اصلا مگــر بـی تـو صـفـا دارد دل من!
نماز والدین : هر کس این نماز را بخواند چنانچه پدر، مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار می گیرند. واگر والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند. این نماز چنان موجب شادی پدر و مادر  می شود که آرزو می کنند زنده شوند و زانوی فرزند خود را ببوسند. خواندن آن موجب گشایش درهای رحمت الهی می شود. به خاطر سوره نوح آیه 24 هر مهمانی که وارد منزل می شود مورد لطف خدای منان قرار می گیرد. این نماز، انسان را در افسرگی های بسیار شدیدی که بر اثر مصیبت های سنگین بوجود می آید آرامش می بخشد. ▫این نماز دو رکعت است: در رکعت اول:  بعد از حمد به جای خواندن سوره , 10 مرتبه: رَبَّنَااغْفِرْ لِی وَلِوَالِدَیَّ وَلِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ ▫در رکعت دوم: بعد از خواندن سوره حمد 10 مرتبه: رَبِّ اغْفِرْلِی وَلِوَالِدَیَّ وَلِمَن دَخَلَ بَیْتِیَ مُؤْمِنًا وَلِلْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ پس از سلام نماز بدون تغییر حالت نماز , ده مرتبه: رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّیَانِی صَغِیراً  بهتر است که این نماز در شب جمعه ترک نشود. 👈مفاتیح الجنان 
یـا صاحب الزمان (عج) شب جمعہ است، بیا حال مرا بهتر ڪن فکر دلواپسے قلب منہ مضطر ڪن ایڹ شب جمعہ اگر مقصد تو ڪرببلاست نزد ارباب دعایے بہ منہ روسیه ڪڹ