#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدستلرابراهیمی هژبر
#قسمت_چهل_ششم
💞بغض راه گلویم را بسته بودخندیدو باهمان لحن بچگانه گفت:آهان فهمیدم دلت برام تنگ شده اونم خیلی خیلی زیاد..
یعنی منو دوست داری؟خیلی خیلی زیاد؟!
هر چی به او بیشتر نگاه میکروم بیشتر گریه ام میگرفت هر چی او بیشتر حرف میزد بیشتر گریه ام میگرفت
بچه هارو آورد جلو صورتم گفت:مامانی رو بوس کنید مامانی رو ناز کنید
بچه های با دستای کوچک ولطیفشون صورتم را ناز کردن
پرسیدخب کجا رفته بودی؟با گریه گفتم رفته بودم نون بخرم
گفت:خریدی؟گفتم: نه نگران بچه هابودم اومدم سری بزنم برم
گفت:حالا تو بمون پیش بچه ها من میرم
اشکهایم را دوباره با چادر پاک کردم گفتم:نه نه نمیخواد تو زحمت بکشی دو نفر بیشتر به نوبتم نمونده خودم میرم
بچه هارو گذاشت زمین چادرم رو از سرم درآورد به جا رختی آویزان کردگفت: خودم میرم خانوم گفت: تا وقتی خونه هستم خرید خونه به عهده منه خانووووم
گفتم: آخه باید بری ته صف گفت :میخرم حقم دندم نرم اگه میخوام نون بخرم باید برم ته صف
.بعد خندید
داشت پوتینهایش را میپوشید گفتم: لااقل بیا لباسهایت را عوض کن کفشایت را واکس بزنم دوش بگیر
خندیدو گفت تا20بشماری بر گشتم
خندیمو آمدم تو اتاق صورت بچه ها رو شستم لباسهایشان را عوض کردم غذا گذاشتم خانه را مرتب کردم دستی به سروصورتم کشیدم وقتی صمد نان بدست به خانه برگشته بود خانه ازاین رو به آن رو شده بود
💞بوی غذا خانه را پر کرده بود آفتاب وسط اتاق پهن شده بود درودیوار اتاق به رویمان میخندید.
فردا صبح صمد از خانه بیرون رفت
وقتی برگشت چند ساک بزرگ پلاستیگی دسش بودباز رفته بود خرید از نخودولوبیا گرفته تا قندوچای و شکرو برنج
گفتم:صمدجان یعنی میخوای به این زودی برگردی؟!!!
گفت: به این زودی که نه ولی خب،
قدم جان بلاخره باید برم من که موندنی نیستم بهترهزودتر کارامو انجام بدم
دوست ندارم برای یه کیلو عدس بری دم مغازه
بعد همانطور کیسه هارو داشت می آورد آشپزخانه میگذاشت
راستش اومدم دیدم رفتی صف نون نوایی از خودم بدم اومدکیسه هارو ازش گرفتم گفتم:صمدجان یعنی به من اطمینان نداری؟دست پاچه شدایستاد نگاهم کرد گفت نه نه خانم منظورم این نبود
منظورم این بود من باعث عذاب !وناراحتیت شدم اگر بامن ازدواج الان برای خودت خونه مادرت راحت بودی میخوردی میخوابیدی خندیدمو گفتم چقد بخوروبخواب!!
برنج هارو توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت:
نه نه تو دست نزن خودم همشو پاک میکنم گفتم:بهترین کار اینکه اینجا بشینم
خندیدو گفت: مثل اینکه خانوم خانوما راه افتادی آفرین
پس بیا پیشم بشین اینجا کنار خودم باهم پاک کنیم تو آشپزخانه کنار هم نشستیم تا صبح نخودلوبیا وبرنج پاک کردیم تعریف کردیمو گفتیم و خندیدیم
بعداز ناهار صمد لباس پوشید گفت: میخوام برم سپاه زود برمیگردم
گفتم :عصر بریم بیرون؟ با تعجب!!پرسید کجااا
گفتم نزدیک عیده میخوام برای بچه ها لباس نو بخرم دیدم
رنگ از صورتش پریدلبانش سفید شد گفت :چی چی لباس عید؟!
گفتم :حرف بدی زدم؟! گفت:یعنی من دست بچه هامو بگیرم ببرم لباس نو بخرم؟! قدم جان اونوقت جواب بچه های شهدارو چی بدم یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمیکشم....
ادامه دارد
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
❤️#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_ششم
جلوی درشو بودیم علی صدام کردو گفت:
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا⁉️
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ...
حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونہ
باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰ مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل
_خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد.
بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکرد
کنارش نشستم و خودمو معرفے کردم
دستمو گرفت ، لبخند کمرنگے زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ
چهره ے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم
_از مصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ و منتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش
از ایـݧ کہ چقد خوش اخلاق ومهربوݧ بوده ،از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ
بغضم گرفت و یہ قطره اشک از چشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم
حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے ا وݧ.
_موقع برگشت تو ماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم
علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود
زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود
تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهاموݧ بودیم...
ادامه دارد...
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهل_ششم: سلام لالا
باورم نمي شد ... لالا مقابل من نشسته ...
سکوت عميقي فضا رو پر کرد ... و من بي حال تر از لحظات قبل به پشتي صندلي تکيه داده بودم ... و فقط بهش نگاه مي کردم ...
- چرا اون روز با ديدن من فرار کردي؟ ...
- ترسيده بودم ... فکر کردم مي خواي بازداشتم کني ...
ترسيده بود ... ولي نه از بازداشت ... داشت دروغ مي گفت ... مي ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه اي بود ...
- يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون لحظه توي خيابون متوجه نشدم ... اما بعد از اينکه چشمم رو توي بيمارستان باز کردم... خيلي بهش فکر کردم ...
تو فرار نکردي چون مي ترسيدي به جرم خريد مواد بگيرمت ... اصلا مگه روي پيشونيم نوشته بود پليسم؟ ... چه برسه به اینکه از واحد مواد باشم ...
حالا فرض مي کنيم فهميده بودي ... نوجوون هايي به سن تو ... که مواد مي خرن کم نيستن ... چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول کنه و بيوفته دنبال تو؟ ... مگه جرمي مرتکب شده بودي؟ ...
نظر من رو مي خواي ... تو ... اون روز توي خيابون ... همين که صدات کردم و من رو ديدي دارم به سمت ميام ترسيدي ...
نوجوان هاي خياباني، بچه هاي سرسختي هستند ... اما نه اونقدر که نشه اونها رو به حرف آورد ... چشم هاي ترسيده لالا نمي تونست به من نگاه کنه ... و این ترس، وحشت از پلیس نبود ...
زبانش حرف های من رو کتمان مي کرد ولي چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
- من هيچ کدوم از اين کلمات رو باور نمي کنم ... باور مي کنم يه بچه خيابوني که ... بين آدم هايي بزرگ شده که افتخارشون کل انداختن و درگير شدن با پليس هاست ... توي اون لحظات بيشتر از اينکه، وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه اي بود ... از اينکه واقعا يه نفر دنبالش باشه ...
و مي خوام از خودم اين سوال رو بکنم ... چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ ... کار اشتباهي کرده؟ ...
يا چيزي رو ديده که نبايد مي ديده؟ ... يا از چيزي خبر دار شده که نبايد مي شده؟ ... مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به کدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ... با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ...
- قاتل کريس تادئو اينقدر آدم خطرناکيه که تا اين حد ازش مي ترسي؟ ...
چشم هاش شروع به پريدن کرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل نباشه ولي حالا ...
داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ... چنان روي اونها مي کشيد که با خودم مي گفتم الان دست هاش خوني ميشه ...
- من مي تونم ازت حمايت کنم ... مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست کسي بهت برسه ...
نگاه طعنه آميزي بهم کرد ...
- لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس ... به عنوان شاهد ... خيلي زياد يه ماه بعد از محاکمه برم مي گردونيد توي خيابون ...
تو نمي توني ازم حمايت کني ... نه تو ... نه هيچ کس ديگه ... همون لحظه اي که دهنم رو باز کنم مردم ... و کارم تمومه ...
- خوب پس داستان رو برامون تعريف کن ... بدون اينکه اسم اون طرف رو ببري ... اين کار رو که مي توني بکني؟ ... اگه چيزي مي دوني ... بگو چي شد؟ ... اون روز چه اتفاقي افتاد؟ ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_چهل_ششم
#ازدواج_صوری
از خستگی درحالت غش بودم
صبح بعداز اذان صبح با تویتا راهی مناطق جنگی شدیم
منو آقای عظیمی هم پای هم تو شلمچهـ راه میرفتیم
تو حسینه شلمچه گفتم
برادر عظیمی
هماهنگ کنید حتما قبل از بیستم همه ی واحدهای فرهنگ تا قبل از اولین کاروان حتما اینجا اسکان بشن
برادرعظیمی:چشم
وووویییییی حرف گوش کن شده این عظیمی
بعد از شلمچه رفتیم طلائیه
عظیمی:خواهر احمدی فردا تمامی خادمین میان
فقط منو شما بیسیم داریم
-حواسم هست
بعد هوزیه
-برادرعظیمی چفیه ها کی میان ؟
عظیمی:تا آخرشب میان
۳روز مونده به اولین کاروان هم نون ها میان
گوشیم زنگ خورد
اسم زینب جوجه رو گوشی نمایان شد
-ببخشید
از برادر عظیمی فاصله گرفتم
جوجه :سلام سلام پری
سلام
-علیک سلام
چه خبرته بچه
جوجه :وای پریا
دارم میام خادمی
-وای واقعا راست میگی؟
جوجه:بخدا با اولین کاروان میام جنوب
و حدود ۱۵روز خادم
-عزیزدلم
خوشحالم که میای عزیزم
نام نویسنده :بانو....ش
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۶
#قسمت_چهل_ششم 🎬:
محیا خودش را به بخش اورژانس رساند و از همان فاصله مادرش را دید که مانند مرغ سرکنده دور تخت پیرزنی که کسی جز ننه مرضیه نبود می گشت.
محیا زیر لب گفت: مادر...
انگار که از این فاصله، رقیه، صدای دخترکش را شنید و به همان سمت نگاه کرد.
محیا همانطور که برگه آزمایش را داخل جیب روپوشش جا می داد به سمت مادرش حرکت کرد و رقیه آغوشش را باز کرد.
محیا خودش را به بغل خوشبوی مادر سپرد و انگار با نفس های عمیقی که می کشید، می خواست عطر تن مادر را در وجودش ذخیره کند، شاید حسی درونی به او نهیب می زد که ممکن است این آخرین بار باشد که در آغوش مادر خواهی بود و این مادر و دختر اصلا متوجه نگاه مرموزانه مردی که کمی آنطرف تر آنها را دید میزد نشدند، مردی که نیشخندی روی لب داشت و زیر لب میگفت: بالاخره پیدایش کردم.
رقیه بعد از چند دقیقه، محیا را که به شدت گریه می کرد از خود جدا کرد و همانطور که با انگشت های ظریفش، قطرات اشک را از گونهٔ محیا پاک می کرد؛ گفت: گریه نکن دخترم که وقت گریه نیست، اصلی دلیلی برای گریه نداری، خدا را شکر هنوز سالمیم و همدیگه را داریم و بعد اشاره به ننه مرضیه که حالا پزشک اورژانس بالای سرش بود کرد و گفت: تو رو خدا هر کار میتونین برای ننه مرضیه کنین، می دونی که اینها اینجا غریبند، جز خدا و امام غریب و بعدش خودمون کسی را ندارن...
محیا حرف مادرش را نصف و نیمه گوش کرد و خود را نزدیک دکتر رساند، بعد از چند دقیقه، دستور انتقال ننه مرضیه را به بخش مراقبت های ویژه دادند.
محیا همراه تخت ننه مرضیه حرکت می کرد و عباس و رقیه هم با چشمانی پر از اشک آنها را بدرقه می کردند.
یک ساعتی از آمدن آنها به بیمارستان می گذشت که محیا خود را به راهروی بخش رساند و روی نیمکت کنار مادرش نشست و آهسته گفت: مامان! وضع ننه مرضیه خیلی خوب نیست، فشارش مدام بالا و پایین میشه، اصلا نمیتونیم ثابت نگهش داریم، الان هم بهوش اومدن و در همین لحظه عباس که نگرانی از حرکاتش می بارید و کنار پنجره ایستاده بود و زیر لب ذکر می گفت، متوجه حضور محیا شد و خود را به او رساند و گفت: چی شد محیا خانم؟ مادرم حالشون چطوره؟!
محیا از جا بلند شد، لبخند کمرنگی زد و گفت: فعلا خطر کمتر شده، ننه مرضیه هم الان بهوش اومدن و می خوان مامان رقیه را ببینند..
رقیه مانند فنر از جا بلند شد و گفت: چرا زودتر نگفتی، واقعا می خواد منو ببینه؟!
محیا سری به نشانه تایید تکان داد و عباس در حالیکه سرش پایین بود گفت: میشه منم ببینمشون؟!
محیا نگاهی به مادرش کرد و با اشاره به او فهماند که پیش ننه مرضیه برود و رو به عباس گفت: صبر کنید، انگار ننه مرضیه می خواد تنها مامانم را ببینن، شاید یه حرف خصوصی دارن، اجازه بدین مادرم که بیرون امد شما برین داخل...
عباس که انگار چاره دیگری جز صبر کردن نداشت، آه کوتاهی کشید و دوباره به کنار پنجره پناه برد و محیا هم به طرف اتاقی که ننه مرضیه در انجا بود رفت، خیلی کنجکاو بود بداند که ننه مرضیه در این زمان که انگار آخرین نفس هایش را می کشید چه رازی را می خواهد در گوش مامان رقیه زمزمه کند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
مدح و متن اهل بیت
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_پنجم🎬: بیژن همانطور که گوشی اش را بیرون می آورد رو به کاووسی گفت: من بارها و
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل_ششم🎬:
محیا نمونه های بیماران را با ماده ای شیمیایی آرام آرام در هم آمیخت و همانطور که خیره به لوله شیشه ای بود مشاهداتش را می نوشت.
فردریک که خود، پزشکی حاذق بود اما در مقابل محیا شاگرد کوچک او هم محسوب نمیشد خیره به حرکات او بود.
محیا کارش را انجام داد و روی صندلی نشست، فردریک با تحسینی در نگاهش به او چشم دوخت و گفت: به نظرم مراحل اولیه فراوری ویروس ها تمام شده، الان باید چند مورد پیدا کنیم که موجودات ریز سلولی ساخته دستمان را رویشان امتحان کنیم.
محیا که این حرفها جگرش را آتش می زد و اصلا دوست نداشت در این قتل عام ملت ها سهیم باشد و الان مجبور بود نقش بازی کند، سری تکان داد و گفت: حرف شما درست است اما از نظر من پروژه هنوز تکمیل نشده، در جلسه دیروز هم به دیگر محققان اعلام کردم، باید یک سری تغییراتی روی پایه های جاذب ویروس ها انجام شود، یک طرحی به نظرم رسیده، تا من آن طرح را به کار گروه اعلام نکردم. و احیانا رد یا تایید آن را نگرفتم، خواهشا این نظریه ای که الان دادید را علنی نکنید.
فردریک که هم صورت و هم علم محیا او را مجذوب خود کرده بود، با لبخندی کمرنگ سرش را تکان داد و گفت: فقط به افتخار زیباترین پزشک مجموعه، حرفتان را می پذیرم و بعد در حالیکه از جای خود برمی خواست گفت: من میروم یک فنجان قهوه برای خودم بیاورم شما هم میل می کنید؟
محیا سری تکان داد و گفت: لطف می کنید.
با خروج فردریک از اتاق
محیا خودش را به سرعت به اتاق تاریک کوچک کناری رساند و به طرف فریزر رفت، درش را باز کرد و محفظه ای که بخارات سرما از آن بلند بود را بیرون کشید، قفل ریز در محفظه را باز کرد و سپس لوله شیشه ای که با دهانه ای پلاستیکی پوشیده شده بود و مایعی بی رنگ که به آبی غلیظ شده شباهت داشت داخلش بود را بیرون کشید.
از داخل جیب روپوشش، سرنگی کوچک که سری نازک و ظریف داشت بیرون آورد، با سرنگ از مایع داخل لوله بیرون کشید و سر لوله بست و داخل جیبش گذاشت و با شتابی در حرکاتش، آستین دست چپش را بالا زد و همانطور که زیر لب بسم اللهی می گفت مایع را به خود تزریق کرد.
محیا محفظه را به حالت اول در اورد و داخل فریزر قرار داد و بعد با سرعت از اتاق بیرون آمد
فردریک هنوز نیامده بود، محیا لوله آزمایشی را که از آن مایع کشیده بود و داخل جیبش گذاشته بود بیرون آورد.
به سمت روشویی رفت و باقی مانده مایع را داخل روشو خالی کرد و آب را باز کرد و لوله آزمایش را توی سطل آشغال انداخت و زیر لب گفت: اول باید روی خودم امتحان کنم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
مدح و متن اهل بیت
#روایت_انسان #قسمت_چهل_پنجم🎬: حضرت نوح می خواست سخنی بگوید که باز آن اشراف زاده، با قهقه ای بلند ن
#روایت_انسان
#داستان_واقعی
#قسمت_چهل_ششم🎬:
حضرت نوح باز هم نگاهی از سر دلسوزی به ملتی که میرفت تا به هلاکت برسند، انداخت و فرمود: ای مردم! از من اطاعت کنید و بترسید از عذاب الهی که به شما وعده داده شده است و تا دیر نشده به خود آیید که پشیمانی برای شما سودی ندارد.
در این هنگام یکی دیگر از مترفین شهر جلو آمد و با حالتی تمسخر گونه او را خطاب قرار داد و گفت: ای عبدالغفار(نام حضرت نوح) با چه زبانی بگوییم که تو هم بشری مثل ما هستی و اینکه بعد از سالها عبادت بی فایده بر درگاه معبودی نادیدنی که وجود ندارد، می خواهی جامه زهد و تقوای عاریتی را با جامهٔ قدرت بدل کنی، اگر تو واقعا پیامبر خدا هستی، از خدایت بخواه تا هم اینک آن عذاب ترسناکی که می گویی بر سر ما فرود آورد و با زدن این حرف قهقه ای بلند سر داد و رو به مردم کرد و ادامه داد: ای مردم! این مرد می خواهد با بهانه ای واهی بر ما سروری کند، اما نمی داند اشراف و متمولین این شهر، هوشیارانه اوضاع را رصد می کنند و به موقعش جواب دندان شکنی به او خواهند داد.
با این حرف آن مرد، تمام مردمی که در آن میدان جمع شده بودند و یک عمر بله قربان گویی مترفین بودند و به این چشم گفتن و نوکری کردن عادت کرده بودند رو به سوی اشراف کردند و گفتند: ای بزرگان! جواب سخنان قدرت طلبانه عبدالغفار را بدهید، این مرد مجنون گویا داعیهٔ سروری بر ما را در سر می پروراند.
هیاهوی مردم بلند شد و مردی دیگر از اشراف که تا آن موقع ساکت بود و فقط اوضاع را رصد می کرد، از جای برخاست، قدمی جلو نهاد و با انگشت اشاره نوح را نشانه رفت و گفت: ای عبدالغفار! دست از گفتن این چرندیات بردار، همانا اگر دست از سخنان نسنجیده و اعتقادات حیله گرانه ات بر نداری، تو را در بند می کنیم و با مرگی بسیار دردناک به سوی اجدادت خواهی رفت و رو به مردم نمود و گفت: اگر عبدالغفار باز هم ادامه داد او را سنگسار کنید.
نوح که عطوفتش برگرفته از مهربانی پروردگار بود با چشمانی نگران به ملت چشم دوخت و فرمود: ای مردم! ای فرزندان حضرت آدم! شما را چه می شود؟! شما را چکار با ابلیس و سخنان و اعتقادات ابلیسی؟! شما بندگان خداوند یکتا، آن قادر بی همتا که ما را آفریده است، هستید، مرا که پیامبر خدای احد و واحد هستم یاری کنید و از من اطاعت نمایید تا رحمت خدا شامل حالتان شود، خدا کمکتان نماید و از عذابی دردناک در امان باشید و پوزه ابلیس که همواره دشمن تمام بنی بشر است را به خاک بمالید.
در این هنگام باران سنگ و چوب بر سر نوح باریدن گرفت، با اشاره ملا و مترفین شهر، مردم به سمت نوح هجوم آوردند و هر کس با هر چه که در دسترس داشت به او حمله کرد، یکی با چوب بر فرق نوح میزد و دیگری با لگد به بدن مبارک نبی خدا میزد و آن یکی با سنگ هایی که در دامان لباسش جمع کرده بود نوح را نشانه می رفت.
ابلیس هم که بر فراز بامی ایستاده بود و این مهلکه را نگاه می کرد، قهقه مستانه و پیروز مندانه سر داده بود.
آنچنان این حمله سهمگین بود که بیم از دست رفتن جان رسول خدا می رفت، مریدان اندک نوح که آنها هم از این حمله بی نصیب نبودند و بدنشان صدمه دیده بود، دست به دست هم دادند و نوح را چون نگین انگشتری در میان گرفتند و پیکر زخمی و خون آلود او را از شهر بیرون بردند تا مانع صدمات بیشتر به وی شوند و این حادثه تازه اول راهی بود که عبدالغفار می بایست طی نماید تا شاید امت غفلت زده اش از خواب ظلمت و بی خبری بیدار شوند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨