‼️ارتباط با مسلمان اسمی
🔷س 5319: حکم ارتباط با کسانی که به صورت اسمی مسلمان هستند، اما گاهی منکر دین اسلام و خدا میشوند چیست؟
✅ج: اگر در ظاهر، اظهار اسلام میکنند، یعنی شهادتین را گفتهاند و ما خبر نداریم که قلباً مسلمان هستند یا نه و گاهی وقتها ممکن است اعمالی انجام دهند که خلاف دستورات اسلام باشد، حکم مسلمان را دارند. اما اگر ما میدانیم که آنها معتقد به اسلام نیستند و فقط به صورت زبانی یک چیزی میگویند و فقط اظهار اسلام میکنند، خیر، در اینجا حکم مسلمان را ندارند و ارتباط با آنها اجمالاً با ارتباط با مسلمانان فرق میکند. اگرچه نمیگوییم بهطورکلی ارتباط با آنها جایز نیست. ارتباط با آنها اشکالی ندارد، اما نباید مفسدهای داشته باشد و موجب تأیید عقاید باطل آنها بشود. همچنین خود کسی که با آنها ارتباط دارد، نباید متهم شود که با افراد لاابالی سروسرّی دارد.
📕منبع: khamenei.ir
🌷 #یا_اباصالح_ادرڪنے_عج
مشهورترین دعاے ما یا مهدیسٺ
فرمانده و مقتداے ما یا مهدیسٺ
اینجا همگے بہ نام او مےگذرند
اسم شب ڪوچہهاےما یامهدیسٺ
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مداحی آنلاین - ما را ز هجر رویت خانه خراب کردی - حمید علیمی.mp3
6.09M
⏯ #واحد احساسی #امام_زمان(عج)
🍃ما را ز هجر رویت خانه خراب کردی
🍃دل را اسیر زلف پر پیچ و تاب کردی
🎤 #حمید_علیمی
🔴سرداران گمنام وطن
یکی از مسائلی که برای تخریب دکتر محمد مطرح میشود اینست که ایشان را تا دو سال پیش کسی نمیشناخت و بعد از فرماندهی قرارگاه خاتم اسمش در رسانه ها مطرح شد . این آدم گمنام و ناشناس چطور میتواند رئیسجمهور مملکت بشود وقتی هیچ سابقه سیاسی ندارد؟
گفتم مگر شهید طهرانی مقدم را تا لحظه شهادت کسی میشناخت؟ او پدر موشکی ایران بود و کارهایش را مردم میشناختند اما خودش را نه
گفتم مگر شهید فخری زاده را تا لحظه شهادت کسی میشناخت؟ او پدر صنعت هسته ای ایران بود و کارهایش را مردم میشناختند اما خودش را نه
گفتم دکتر محمد هم یک سردار گمنام است از جنس همان سرداران گمنام دیگر که مردم اورا نمیشناسند اما پالایشگاه ها و کشتی ها و پل ها و سدها و جاده ها و بنادر و دیگر خدمات بزرگ ریز و درشت عمرانی که در گوشه گوشه کشور در ۳۰ سال گذشته ساخته را میشناسند....اگر او را هم دشمنان شهید میکردند لابد لقب پدر سازندگی کشور به او میدادند و نام آشنای همه میشد
گفتم آنها که سالهاست در سیاست نام آور و شهره شده اند نتیجه کارشان را در این ۸سال دیدیم . بیایید این بار دنبال گمنام های بی هیاهو در سیاست باشیم
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اثبات #ولایت_فقیه توسط استاد رحیم پور ازغدی در ۵ دقیقه☝️
❗️ولایت #مطلقه فقیه چیست؟
#دکتر_رحیم_پور_ازغدی
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_سه: سربار
نگاهش برگشت روي من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...
ـ اگه مي خواي بري داخل براي زيارت، برو ... اما قسم بخور برمي گردي ... من همين جا مي مونم تا برگردي ...
دوباره ديدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمي آرام کرد ...
ـ قطعا دوستان تون برنامه ديگه اي دارن ...
محکم تر دستش رو گرفتم و ايستادم ...
ـ واسم مهم نيست ... مي خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هيچ کس ديگه ...
مرتضي داشت توي اون صحن و شلوغي دنبال من مي گشت ... براي چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شيواي اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بياره ... که جملات ساده اين جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ...
نمي دونستم چقدر مي تونستم به جواب سوال هام برسم اما مي دونستم حاضر نبودم حتي براي لحظه اي اين فرصت رو از دست بدم ... فرصتي رو که شايد نه تقدير و اتفاق ... که خداي اين جوان رقم زده بود ...
آرام دست ديگه اش رو گذاشت روي شونه ام ...
ـ امشب، شب ميلاده ... بعد زيارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...
ـ پس منم ميام ... اينجا صبر مي کنم، از زيارت که برگشتي باهات همراه ميشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روي دست هام ... دست هايي که دست ديگه اش رو رها نمي کردن ...
ـ فکر مي کنيد همراه تون، اين مسئوليت رو قبول کنن که در يه کشور غريب، شما رو به يه فرد ناشناس بسپارن؟ ...
بي اختيار بغض، مسير گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگيره ... نمي دونم چرا؟ اما نمي تونستم ازش جدا بشم ...
ـ نمي خواي همراهت باشم؟ ...
ـ اينطور نيست ...
ـ تو من رو قبول کن ... قول ميدم سربارت نباشم ...
براي لحظاتي سرش رو با همون لبخند، پايين انداخت ... هنوز مرتضي ما رو بين اون جمع پيدا نکرده بود ... هر لحظه که مي گذشت، ترس عجيبي وجودم رو پر مي کرد ... نکنه مرتضي ما رو ببينه و جلو بياد و مانع بشه ... نکنه اين جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ...
نگاه پر از ترسم بين چهره اون و مرتضي مي چرخيد ...
ـ ساعت 2 ... ورودي جنوبي مسجد ... اونجا بايست ... من پيدات مي کنم ...
گل از گلم شکفت ... مثل اينکه روح تازه اي درونم دميده باشن ...
بدون اينکه لحظه اي فکر کنم قبول کردم ... مي ترسيدم يه ثانيه ترديد کنم و همه چيز بهم بخوره ...
به گرمي دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه اي که از تصوير چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه مي کردم ... همين که بين جمعيت از نظرم مخفي شد، رفتم سمت مرتضي ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...
ـ خسته که نشدي؟ ...
با انرژي بي سابقه اي بهش لبخند زدم ...
ـ نه، اصلا ... تا اينجا که شب فوق العاده اي بود ...
با تعجب بهم نگاه مي کرد ... توي کشور بي هم زبان، توي صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور مي تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه؟ ...
با همون لبخند و انرژي ادامه دادم ...
ـ اينجا با يه نفر دوست شدم ... يه مسلمان که خيلي سليس به زبان ما حرف مي زد ... با هم ساعت 2، ورودي جنوبي مسجد جمکران قرار گذاشتيم ...
چهره مرتضي خيلي جدي شده بود ... حق داشت ... شايد بچه نبودم اما براي اون مسئوليت محسوب مي شدم ... اگر اتفاقي توي کشورش براي من مي افتاد، نه فقط اون، خيلي هاي ديگه هم بايد جواب گوي دولت من مي شدن ...
معلوم بود چيزهاي زيادي از ميان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمي نبود که سخني رو نسنجيده و بي فکر به زبان بياره ... داشت همه چيز رو بالا و پايين مي کرد ...
ـ فکر نمي کنم شام رو که بخوريم ... بتونيم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودي جنوبي برسونيم ... جمعيتي که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش ميرن خيلي زيادن ... چطور مي خواي بين چند ميليون آدم پيداش کني؟ ... گذشته از اين، سمت جنوبي ... 2 تا ورودي داره ... جلوي کدوم يکي قرار گذاشتيد؟ ...
ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ... چند ميليون آدم؟ ... 2 تا ورودي؟ ... اون نگفت کدوم يکي ... يعني مي خواست من رو از سر خودش باز کنه؟ ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#تلنگرانه
.
اینگروهایمختلطمذهبی
چیهدیگهمُدشده؟😐
اونمگروههایۍکهچتآزاده!🚶🏽♂
.
ازاسمایۍڪہبراگروهمیزارین
خجالتبڪشید..ツ✌️🏻
حضرتآقامیفرمایند:صحبت
غیرضرورۍبانامحرمجایزنیست!
نامحرمتوۍمجازۍ
همنامحرمہدیگہ!🖐🏻
حالاچہلزومۍدارهاینگروههارو
ایجادڪنیداونمبہاینشڪل! :/
💕💚💕
#سواد_زندگی
استادشجاعی
🌺🍃خدائی که هیچ نیازی به تو ندارد، اما به تو مهرورزی میکند. این خیلی قشنگ است. چون خالص است. این مسئله خوب و بد هم ندارد.
❤️خدا خوبها را که یک طور دیگر دوست دارد.
😍در مورد بدها هم که گناه میکنند نقل است که اگر گناهکاران که با من قهر کرده اند، میدانستند من چقدر به شوق آشتی آنها نشسته ام از شوق من میمردند.
❤️🍃این خدای ماست. قرآن فرمود: «یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ= خدا بدی هایتان را به حسنات تبدیل می کند».
❣خدا همه را دوست دارد. بعد تازه میگوید که با من هم شاد باشید و از یاد من لذت ببرید.
این خیلی مهم است. یعنی شما باید یک ذائقۀ مناسب با معشوق داشته باشید که وقتی میگویید «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ* الْحَمْدُ لِله رَبِّ الْعالَمین یا سبحان الله* لا اله الا الله» کام شما به لذت برسد و آن حس قشنگ به شما دست بدهد. این یک اثر طبیعی است. یعنی آدم وقتی کسی را دوست دارد، نمیخواهد همیشه یک چیزی از او بگیرد. میگوید من بالاخره میخواهم پنج دقیقه با او تلفنی صحبت کنم. میخواهم ده دقیقه او را ببینم.
👌خود این دیدن و حرف زدن، مقصود است. قرار نیست بده و بستانی باشد، خود حرف زدن مورد نظر است.
✅بنابراین، کارهایت را هم به خدا بفروش. بدبختی آدمها این است که وقتی آن طرف میروند، میفهمند که چقدر میتوانستند با این خدا، انبیاء، صدیقین، شهدا و صالحین شاد و خوشبخت باشند،
😔ولی بعدا می بینند که یک عمر با اینها قهر بودند. یعنی از عزیزترین، باحالترین، پر عشق و محبتترین افراد، میترسیدند. این از بیمعرفتی است.
💕💛💕
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_چهار: تنوره درد
يه حس غم عجيبي وجودم رو پر کرده بود ... دلم مي خواست گريه کنم ... يکي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ...
چه انتظاري داشتم؟ ... شايد دوباره اون رو ببينم؟ ...
نمي تونستم باور کنم اون، من رو پيچونده و سر کار گذاشته ... شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي که کنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضي اومد سمتم ... نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم کلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا کنم ... حسي غيرقابل وصف بود ...
سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشکار من، بعد از سکوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ... هر چند دردي از من دوا نمي کرد ...
ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ...
کلماتش توي سرم مي پيچيد ... دلم نمي خواست هيچ کدوم شون رو بشنوم ... مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم که تشکر يا عذرخواهي کنم ... يا هر کلمه اي رو به زبون بيارم ...
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا کردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ کس رو ببينم ... مرتضي هم ساکت فقط به من نگاه مي کرد ...
نيم ساعت، يا کمي بيشتر ... مرتضي از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ...
مي خواستم صورت خيسم رو پاک کنم ... اما کف دست هام هم مثل اونها جاي خشک نداشت ... نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...
مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متاسف بودم که حس خوش و زيباي اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتي نداشتم ... که درونم فرياد آکنده اي از درد می جوشید ...
ساکت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ... اما سکوتي که با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل مي شد ... حس آدمي رو داشتم که به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل که رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ...
توي رستوران، بيشتر از اينکه بتونم چيزي بخورم ... فقط با غذا بازي مي کردم ...
دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش کمک مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي کرد ... و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ...
ـ جوجه کباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ... اگه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه کردم ... مرتضي اي که داشت زورکي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار کردن با من پيدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي کشيدم ...
ـ مشکل از غذا نيست ... مشکل از بي اشتهايي منه ...
مکث کوتاهي کرد ...
ـ شما که نهار هم نخوردي ...
براي تموم شدن حرف ها به زور يکم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ... پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينکه چراغ رو روشن کرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود که براي اون مردم، شب آرامي باشه ... براي منم همين طور ... غوغا ... اشتياق ... درد ...
من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ... توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ... 'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگي ...
درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فکر کنم ... يا چطور فکر کنم ...
چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام کرد ...
مرتضي بود ... در رو باز کرد و چند قدمي رو توي اون تاريکي جلو اومد ...
ـ در رو درست نبسته بودي ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينکه لب از لب باز کنم ...
ـ داريم ميريم جمکران ... اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حرکت مي کنيم ...
در ميان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگيني که نمي گذاشت صدايي از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ... آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ... با ماه شب 14 که از ميان پنجره، روي وجود خاموشم مي تابيد ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_دو: رهایت نمی کنم
هنوز گرماي نگاهش رو حس مي کردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ...
ـ براي پيدا کردن کسي اومدم ...
ـ اين همه راه رو از يه کشور ديگه؟ ...
ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش کنم ...
لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حرکت آورد ...
ـ مطمئني اينجا پيداش مي کني؟ ...
نگاهم توي صحن و بين آدم هايي که در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...
ـ چه شکلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ...
دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ...
ـ نه ندارم ... آدم مشهوریه ... اومدم دنبال آخرين امام تون بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ...
درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سکوت دوباره بين ما حاکم شد ...
ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا کردن يک تخيل و افسانه اومدي؟ ...
برق از سرم پريد ... اونقدر قوي که جرقه هاش رو بين سلول هام حس کردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه کار مي کني؟ ...
دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ...
ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ...
نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود که کسي براي گذران وقت اومده باشه ...
ـ نه ... نميشه ...
ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره که براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ...
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ...
ـ پس چطور به خدايي که خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفي بودنش اعجاز خداست ... در حالي که در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ...
اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشين رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش اقامه دين خداست ...
چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه که حاضر بشي براي پيدا کردنش دل به دريا بزني ... و اين مسير رو بياي ... اما به وجود خدايي که منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ...
نور رو باور داري ... اما خورشيد رو نمي بيني؟ ...
نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ...
ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اکثر افرادي هست که در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ...
طوفان جديدي درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي کرد ... نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ...
توي راستاي نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضي رو ديدم که از درب ورودي خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ...
از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا کرد ...
ـ به نظر، يکي از همراهان شماست که منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ...
از کنار من بلند شد ...
ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمي کنم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹