eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و نهم چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: «پس چرا نمیری مادر جون؟» به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: «آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!» با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: «چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدون‌های خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!» از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج می‌زد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: «برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!» جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: «عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه می‌خوام یه گلدون بخرم.» اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده‌اش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه‌ها، از ایرادهایی که می‌گرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: «وای عبدالله! موز یادمون رفت!» و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغ‌های آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی‌های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!» با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: «آخه همه میوه‌ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!» چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: «الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!» و در برابر نگاه ناراضی‌ام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه‌دار کرد و گفت: «آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده.» هزینه میوه‌ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان می‌رفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکه‌اش به یک رنگ می‌درخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: «دیگه دنبال چی می‌گردی؟» ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: «گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟» و عبدالله برای اینکه از دستم خلاص شود، گفت: «الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمی‌خواد! خودش قشنگه!» ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: «ولی با گل تازه خیلی قشنگ‌تر میشه!» به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و یکم از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می¬پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح، به صورتم دست می¬کشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را می¬داد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه¬ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، حسابی جا خوردم: «سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟» از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: «سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف می¬شستی و خونه رو مرتب می¬کردی. گفتم لااقل صبح بخوابی.» از همدردی¬اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: «تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.» مادر با قیچی نخ¬های اضافی خیاطی¬اش را از پارچه برید و گفت: «آخه امروز باید می¬رفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده¬‌هاش می¬گشت.» کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: «مامان! اینا چیه داری می‌دوزی؟» به پرده‌های جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: «برای زیر پرده‌ها می‌دوزم. آخه زیر پرده‌های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده‌ها رو عوض کردیم، زیر پرده‌ها رو هم عوض کنیم.» سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: «مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره‌اس.» از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه‌ام بود که بیشتر صبح‌ها می‌خوردم. صبحانه‌ام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: «آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟» و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم می‌خواست او مرا با لباس‌های مرتب‌تر و سر و وضع آراسته‌تری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهی‌های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: «شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم.» و مادر با گفتن «اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!» به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبت‌شان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایش‌های مریم خانم و پاسخ‌های متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن «بفرمایید!» سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: «قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!» با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی ام به خانه که رسیدیم، مادر از میوه‌های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه‌های شیطنت‌آمیز عبدالله با گفتن «کار خوبی کردی مادر جون!» از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: «حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره‌ات زیر بار خرج و مخارجت می‌شکنه!» که به جای من، مادر پاسخش را داد: «مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!» عبدالله تن خسته‌اش را روی مبل رها کرد و پرسید: «حالا دعوتشون کردی مامان؟» مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده می‌شد، جواب داد: «آره، رفتم. ولی هرچی می‌گفتم قبول نمی‌کردن. می‌گفتن مزاحم نمی‌شیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد.» گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنه‌ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی می‌داد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده‌های زیبا و چشم‌نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه‌های طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک می‌شد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به درِ اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس می‌کردم. مرد قد بلند و چهار شانه‌ای که «عمو جواد» صدایش می‌کرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم می‌گرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفی‌اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: «خوش به حال مجید که صاحب خونه‌ی خوبی مثل شما داره!» پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: «خوبی از خودشه!» سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: «ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس می‌گیره، فقط از خوبی و مهمون‌نوازی شما میگه!» که مادر هم خندید و گفت: «آقا مجید مثل پسرم می‌مونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف می‌کنه!» چند دقیقه‌ای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گل‌های نرگس شده بود، همه‌ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمی‌تر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من می‌گفت و مرتب تشکر می‌کرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی‌آمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش می‌خواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده‌‌ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی¬آنکه ذره¬ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند! بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ارتباط موفق_38.mp3
11.48M
۳۸ ✘فقط نیاز عاطفی، شغلی، اجتماعی و ... برای شروع یک ارتباط، دلیل کافی نیست! 👈برای ورود به در هر زمینه‌ای، ابتدا باید آداب ارتباط موفق را آموخت؛ - هم عوامل ارتباط موفق - و هم موانع ارتباط موفق... 🎯 مهارت‌آموزی برای یک ارتباط موفق، دایره‌ی جذب شما را گسترش می‌دهد! 🎤
ارتباط موفق_40.mp3
11.67M
۴۰ ▫️رکن اصلی ارتباط؛ نه موقعیت اجتماعی است، نه توان مالی ، نه سطح دانایی و نه تحصیل و .... ☜ رکن اصلی ارتباط؛ خلق مداراست! ✘ دایره‌ی جذب افراد سخت‌گیر، خرده‌گیر، نق‌نقو، غرغرو و... که روح مدارا ندارند؛ صفر مطلق است. هرگز کسی آنان را عاشقانه دوست نخواهد داشت. 🎤
ارتباط موفق_39.mp3
11.7M
۳۹ 🦠 بدبینی و سوءظن، بیماری وحشتناکی است که؛ بدونِ علائم ظاهری، هم توسط نفوس دیگران، قابل تشخیص است. 🔥عادت به عیب‌یابی، هیولایی را در درون انسان بیدار می‌کند؛ که وجودت را بقدری ناامن نموده، که قطر دایره‌ی جذب تو را، به صفر می‌رساند. 🎤
❤️ 🌹آیت الله سید علی قاضی (ره): خوشحال کردن انسان محزون، چه با بذل مال، چه با سخن‌ نیکو، چه با کنار او نشستن، گناهان را پاک می‌کند. 💕💛💕
‍ با آدمهایی که بویی از آدمیت ندارند بحث نکن با آدمهای نادانی که خود را پشت چهره همه چی میدانم پنهان میکنند و میخواهند خود را فقط ارائه دهند بحث نکن با آدمهایی که بهت خیانت کردند و یا از پشت خنجر زدند بحث نکن با آدمهای ترسو که فقط تو را تهدید میکنند بحث نکن با آدمهایی که از کمترین شعور برخوردارند و حسی غیر از بهم ریختنت ندارند بحث نکن با آدمهایی که پر از کینه و رنجش و حسادت هستند بحث نکن با آدمهای کج فهم و کوته بین بحث نکن با آدمهایی که تحصیلات و یا دانش خود را برای اثبات گفته های خود به رخ تو میکشند بحث نکن با آدمهایی که پاهایت را محکم بغل میکنند تا از پلهای موفقیت بالا نری بحث نکن با آدمهایی که مشکلات و اشتباهات خود را گردن دیگران میاندازند بحث نکن‌ با آدم های خودخواه و خودپرست بحث نکن با آدمهایی که به ایمان و اعتقادات دیگران لطمه زدند بحث نکن وقت انرژی و آرامشت رابابحث کردن با این اشخاص هدر نده بگذار این آدمها از دری که وارد زندگیت شدند از در دیگر خارج شوند 💕💚💕
❗️وقتی میخوای به گناه فکر کنی قبلش فقط یک دقیقه به این فکر کن که خب با این فکر کردن چی به دست میارم ؟؟؟🤔 💥حالا گیریم که یک لذت سطحی هم داشتم.... خب ! بعدش چی ! لذتهای عمیق ترو از خودم دریغ کردم دیگه؟ می‌دونی بدترین آسیب فکر گناه برای ما اینکه باعث میشه لذتهای عمیق ترو درک نکنیم و این برای ما که لذت طلبیم خیلی بده😢 〰〰〰〰 👈🏻اگه دلت خواست به دلت بگو خجالت بکش 🤧 به کم قانع نشو😒 خدا برای تو لذت بیشتری کنار گذاشته👏 ساده نباش و سهم خودتو کم نکن 😊✌️ 💕🧡💕
🌸🍃🌸🍃 فردی برای امام صادق(ع) خبری آورد که فلانی در مهمانی علیه شما حرف میزد! امام صادق فرمود: حتما اشتباه شنیده ای! گفت: نه مطمنم امام صادق فرمود: شاید تاریک و شلوغ بوده و اشتباه فهمیده ای گفت: نه یقین دارم! امام فرمود: شاید در عصبانیت و اجبار بوده و حرفی زده! گفت: در آرامش و اختیار بوده است. امام صادق(ع) آنقدر بهانه آورد (۷۰ مرتبه بهانه و تاویل آوردن) تا آن فرد خبرچین خسته و پشیمان شد! اخلاق مومنانه یعنی نسبت به برادر دینی ات حسن ظن داشته باشی چون امام صادق(ع) فرمود حسن ظن و خوش گمانی از قلب سالم ناشی میشود. ٥١٥ 💕💙💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🎒🎒اسباب توفیق نماز شب: ⚜چگونه برای نماز شب بیدار شویم⚜ ✅در طول روز مراقب چشم و زبانتان باشيد تا گناهي نكنيد. (تا توفيق اللهی از تو گرفته نشود) امام صادق (ع) فرمود: كسي كه مرتكب گناهي شود از نماز شب محروم ميگردد و به درستي كه نفوذ اثر كار ناپسند در انجام دهنده آن از نفوذ چاقو در گوشت سريعتر است». ✅شبها غذای سبک و مختصري بخوريد. حضرت امير المؤمنين علي (ع) فرمودند: «در سه چيز با سه چيز طمع مكن: ♦️در بيداري شب با پرخوردن. ♦️در نور صورت با خوابيدن در جميع شب. ♦️در امان ماندن در دنيا با همنشيني با فاسقان و فاجران». ✅در طول روز، تقوا پيشه کنيم، از گناهان صغيره و کبيره پرهيز کنيم، تا توفيق بلند شدن براي نماز شب را بيابيم.  ✅هنگام خوابيدن با وضو باشيم، از تلاوت قرآن، دعا و تسبيحات حضرت زهرا (س) و خواندن آية الكرسي و سوره توحيد غافل نشويم و از خدا و ائمه اطهار (ع) بخواهيم به ما توفيق بيدار شدن را بدهد. ✅سعي كنيد تمام كارهايتان را قبل از خواب انجام داده باشيد و زود بخوابيد. قبل از خواب حتماً با وضو باشيد. و در رختخواب خود، از خداوند مهربان بخواهيد كه توفيق بيدار شدن براي نماز شب را به شما عنايت كند.  ✅سعي كند شب، مخصوصاً شبهاي تابستان كه كوتاه است، زودتر بخوابد و يا در روز كمي استراحت نمايد تا در شب بتواند راحتر براي نماز برخيزد. بهتر است رو به قبله بخوابيد و به صورت روي زمين نخوابيد.  💕💜💕
هر اندازه که دنیا تو نظر آدم بزرگ باشه؛ ♡ تو گناه آدم کوچیک میشه! ما دچار یک عیب بزرگیم:تحقیر ♡ *کسی که حرف مردم براش بزرگه ♡ براش کوچیکه! *کسی که خودش برای خودش بزرگه ♡براش کوچیکه! *کسی که جایگاه اجتماعی براش بزرگه جایگاه ♡ براش کوچیکه! *کسی که قضاوت دیگران براش بزرگه قضاوت ♡ براش کوچیکه! ‼️امکان نداره کسی خدا براش بزرگ باشه ودر همون حال مردم؛ خودش و قضاوت دیگران براش بزرگ باشن!! ♥*♡∞:。.。   َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَج。.。:∞♡*♥ 💕🧡💕