eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر جمعه و آقای جمعه❤️ اگر که بشنوید آوای جمعه بگوید با دو چشم اشکبارش نیامد یار بی همتای ❤️
63 ⭕️ بچه ها از نظر روانشناسی درک درستی از ندارند. به بچه ها بگی فردا برات بستنی میخرم میگه نه! من همین الان میخوام! 🧒🏻 متوجه نمیشه که فردا یعنی چی! فکر میکنه فردا یعنی "هیچ وقت!" نه عزیزم فردا برات میخرم! 😌 ولی بچه نمیفهمه! 💢 بعد که بچه بزرگ تر میشه بهش میگی فردا برات بستنی میخرم میفهمه و قبول میکنه ولی اگه بگی یک ماه دیگه میخرم میگه نه! بعد که بزرگ تر شد معنای یک ماه رو میفهمه ولی یک سال رو نمیفهمه! ⭕️ بعد همینجوری بزرگ میشه.... تا..... 15 سالگی! 👈🏼 آدم ها معمولا فقط تا 15 سالگی بزرگ میشن. وقتی که خدا میفرماید عزیزم من اینو بعد از پایان عمرت بهت میدم! میگه نههههههه!😩 معلومه که نمیخوای بدی! ای بابا! بعد از 50 سال بهت میدم مطمئن باش! 🔸 ولی متوجه نمیشه 50 سال یعنی چی؟!
خوب و بد هر چیزی بستگی به حال دلت دارد. پاییز و زمستان با همه ی شب های طولانی و آسمان گرفته شان می توانند دلنشین ترین باشند و بهار و تابستان با آن همه گل و سرسبزی می توانند دلگیر باشند. جمعه ها میتواند بهترین روز هفته باشد و از کل هفته بیشتر خوش بگذرد. انقدر که خیال حوصله رفتن هم به سرمان نزند... همه اینها بستگی به حال و هوایت دارد. اگر دلت خوش باشد, اگر آن که میخواهی را داشته باشی و یا کنار آن کسی باشی که میخواستی همه چیز و در همه وقت خوب است. کاش حال دل مهربانتان خوش باشد. کاش همانی بشود که میخواهید. کاش زندگی کنید در قلب کسی که دوستش دارید. بخت و اقبال مگر چیزی غیر از این است؟! خدا کند خوشبخت ترین باشید... ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🦋🌈🦋🌈 روز های یک از پس دیگری می گذشت تا چند روز دیگر مادرم به روستا باز می گشت خیلی کار داشتم باید حیاط را فرش می کردم پدرم هم چند کیلو میوه ، شیرینی خریده بود بعد از فرش کردن حیاط همراه با زهرا به اتاق رفتم و در ظرف بزرگی شیرینی ها را چیدم و میوه ها نشتم می دانستم تا چند روز دیگر مادرم می آید انتظار به پایان رسید روز یکشنبه مادرم همراه هم کاروانی ها به روستا آمد همه ی مردم روستا مانند مراسم بدرقه به استقبال کربلایی ها آمدند و با صلوات فرستادند من جلو رفتم بعد از سلام و احوال پرسی مادرم را در آغوش گرفتم و زیارت قبول گفتم مدتی بعد همه ی اهل روستا به راه افتادند و هرکس به خانه ی زائرانی که آشنا بودند می رفتند و زیارت قبول می گفتند خانه ی ما پر شد از مهمان ها شد خانم های همسایه به مادرم زیارت قبول گفتند و با اشتیاق به صحبت های مادرم که در مورد بین الرحمین می گفت گوش می دادند در همین مدت من هم مشغول پذیرایی بودم نزدیک غروب که کمی خانه خلوت شد مادرم سرا ساک سوغات رفت و مانتوی عربی بلندی به دستم داد خیلی ذوق کردم و کلی از مادرم تشکر کردم شب بعد از رفتن مهمان ها خیلی زود به رخت خواب رفتم و بعد از چند روز خستگی با آرامش خوابیدم
🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 چند وقتی بود که پدرم تصمیم گرفته بود که من و مادرم را به خانه ی عمه ام در شهر ببرد تا کمی آب و هوا عوض کنیم و من هم آرزوی دیرینه ی خودم که رفتن به شهر بود برسم خیلی هیجان داشتم دائم با خودم فکر می کردم چند روز دیگر قرار است برویم یک سال سورمه ای رنگ از داخل کمد بیرون آوردم و هر چیزی که لازم بود در ساک قرار دادم البته کلی چیز اضافه هم برداشتم ساک به قدری پر شده بود که نمی توانستم به راحتی زیپ آن را ببندم و بسیار سنگین شده بود روز شنبه صبح ساعت ۱۰ حرکت کردیم چون در روستا ماشین زیاد رفت و آمد نمی کرد مجبور شدیم تا کنار جاده پیاده روی تا آن جا ماشین بگیریم و به یکی از شهر های اطراف روستا برویم و از آن جا هم سوار مینی بوس شدیم وقتی داشتیم از شهر دور می شدیم دلم بد جوری می گرفت حدود دو ساعت گذشت تا به شهر رسیدیم شهر خیلی بزرگ زبیا بود پر از چراغ های بلند ، سه رنگ ماشین های شیک بود بعد از پیاده شدن از مینی بوس پدرم تاکسی گرفت ماشین رزد رنگی که بزرگ به نظر می رسید د داخلش سیستم پیشرفته ای داشت ماشین به راه افتاد مدتی زمان برد تا به خانه عمه ام رسیدیم که در مدتی که در تاکسی بودم به خیابان های اطراف نگاه می کردم چقدر متفاوت هست با روستا خیابان های شلوغ و مردمی که با سرعت فقط با سکوت سردی از کنار هم می گذرند خیابان ها آسفالت سختی دارند و آدم نمی تواند به راحتی رویشان راه برود مثل روستا نیست که در خاک های نرم ما می گذاریم و در اوج تواضع قدم بر می داریم درختان زیادی در گوشه کنار خیابان وجود دارد اما زیبایی که درختان روستا به انسان هدیه می دهد را ندارد در همین فکر ها بودم که ماشین توفق کرد پدرم گفت رسیدیم بعد از حساب کردن مول تاکسی تشکر کردیم وقتی به خانه عمه ام رسیدیم نگاهی به ساختمان اای بلند که تا آسمان بالا رفته است و باعث می شود نتوانیم به راحتی نور خورشید ببینم کردم داخل خانه رفتیم فضای کوچک در روبرویمان آسانسور و کنارش راه پله بود از پله ها بالا رفتم تعداد پله ها زیاد و به نفس نفس زدن افتاده بودم جلوی در خانه که رسیدیم مادرم گفت همین جاست زنگ در را زدم و با عمه ام سلام و احوال پرسی کردیم فضای اتاق بسیار متفاوت با روستا بود کف سرامیکی ، مبل های کاج دار ، فرش های زینتی در این اتاق خبری از حیاط ،فضای سبز نبود که بتوان آزدانه در آن جا بازی کرد بعد از نشستن بر روی یکی از مبل ها کمی خوراکی خوردم چند دقیقه ای بعد عمه ام گفت اگر می خواهید وسایلتان در اتاق بگذارید و کمی استراحت کنید داخل اتاقردر گوشه ای نسشتم احساس بی حوصلگی کردم شهر حس خوبی بهم نمی داد مردمان این جا اصلا صمیمی و گرم نیستند بسیار جدی و سرد هستند عمه ام در سالن مشغول صحبت با مادرم بود گفت با حمید قرار گذاشته است تا شب با هم به رستوران برویم و در آن جا مهمانی داشته باشیم مادرم هم ساکت بود چیزی نگفت ساعت از چهار بعد ظهر گذشت هوای شهر خیلی گرم بود در خانه ی عمه ام از صبح کولر روشن بود در صورتی که در روستا همیشه باد خنک می وزید روژین دختر عمه ام از کلاس زبان آمد بی حوصله به نظر می رسید بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم به اتاقش رفت من جلو رفتم و با او سلام احوال پرسی کردم روژین دو سالی از من برزگتر بود حدود پانزده سال داشت عمه ام به مادرم و پدرم گفت شب با دوستانش در رستوران خیلی شیک قرار گذاشته است شب موقع رفتن لباس تازه ای به تن کردم دختر عمه ام مانتوی کوتاهی پوشید شال رنگی بلندی سرش کرد موهایش را کمی بیرون گذاشت عمه ام حجابش تغییر کرده بود دیگر مثل قبل چادر سر نمی کرد من چادرم را سر کردم و نگاهی به روژین کردم و گفتم مانتوی خیلی کوتاه هست پس چرا بلند تری نمی پوشی روژین سکوت کرد چیزی نگفت داخل آپارتمان رفتیم سوار ماشین شدیم رنگ ماشین را دوست نداشتم مشکی بود با وجودی که خیلی برق می زد اما با دلگیر بود بعد از گذشتن از چند خیابان کنار رستوران ماشین توقف کرد داخل رستوران که رفتیم افراد زیادی نشسته بودند و مشغول خوردن غذا های متنوع بودند ما هم در پشت میز بزرگی نشستیم نگاهم را به اطراف چرخاندم خانم های بد حجاب با مانتو های کوتاه آن جا بودند فکرم خیلی مشغول شد نمی دانستم باید چکار کنم تا آن ها این طور لباس نپوشند بعد از خوردن شام از رستوران بیرون آمدیم به دلیل شرایطی توضیح دادم نتوانستم از خوردن شام لذت ببرم بعد از این که خانه برگشتیم
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 خیلی خسته بودم دلم می خواست زود بخوابم اما خانواده ی عمه ام اهل خواب زود نبودند تا نیمه شب بیدار بودند ک فیلم تماشا می کردند وقتی بعد از چند ساعت به رخت خواب رفتم به آرامی چشمانم را بستم تا هیچ فکری سراغم نیاد فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم به کنار پنجره اتاق خواب رفتم وقتی آن رادباز کروم هوای آلوده در دهانم آمد و به سرفه افتادم چون من همیشه صبح در کنار پنجره نفس عمیقی می کشم و هوای تازه تنفس می کنم اما این بار بر عکس بود به آشبرخانه رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به اهل خانه به عمه ام کمک کردم تا صبحانه را با هم بخوریم وسایل را روی میز چیدم پنیر ، کره ، شیر البته همه ی آن ها پاستوزیزه بود در صورتی که در روستا همه مواد به صورت تازه مصرف می شود بعد از صبحانه کمی با عمه ام صحبت کردم و از خاطرلتش در شهر می گفت که بیست سال پیش به شهر آمده دلش برای روستا تنگ شده است چند روزی در شهر ماندیم یکبار دیگر به پارک برزگی رفتیم و کمی تفریح کردیم اما باز هم لذت چندانی نداشت چون در روستا طبیعت وسیعی وجود دارد که تا چشم کار می کند تمام شدنی نیست روز برگشت ره روستا خیلی هیجان داشتم خوشحال بودم که زودتر به روستا بر می گردم طبق قبل با چند وسیله قرار شد به روستا برویم هنگام خدا حافظی از عمه ام حسابی تشکر کردم ک این چند روز زحمتش دادیم دختر عمه ام کلاس بود و نتوانستم با خدا حافظی کنم بعد از چند ساعت وقتی به روستا برگشتیم خیلی خوشحال بودم خدا را شکر می کردم بخاطر نعمت ها ی آرامشی که در این روستا دارم الان بیست و پنج سال از آن خاطرات می گذرد و اکنون که ۳۲ دارم شروع به نوشتن خاطرات سالهای نوجوانی خود کردم چون اکنون در روستا زندگی نمی کنم و در شهر مشغول تحصیل هستم یاد آن روز ها احساس دلتنگی زیادی در وجودم ایجاد می کند
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید تلنگرانه👆👆👆👆
تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت مانند مرده ای متحرک شدم، بیا بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت
4_6037407297167165669.mp3
4.43M
با (عج) 🍃برگرد انتظار دل هفت آسمان 🍃عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان 🎤حاج
مداحی_آنلاین_من_سرو_ز_هجرتان_خمم_آقاجان_حمید_علیمی.mp3
3.02M
با (عج) 🍃من سرو ز هجرتان خمم آقاجان 🍃لبریز از آه و غمم آقاجان 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتش‌به‌اختیاری یعنی‌چه؟ رهبر انقلاب : آتش‌به‌اختیار به معنی کار فرهنگی خودجوش و تمیز است؛ اینی که ما گفتیم معنایش این است که در تمام کشور، جوانها و صاحبان اندیشه و فکر، صاحبان همّت، خودشان با ابتکار خودشان، کار را -کارهای فرهنگی را- پیش ببرند، منافذ فرهنگی را بشناسند و در مقابل آنها، کار انجام بدهند.