🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🦋🌈🦋🌈
#ادامه_ی_قسمت_هفتم
روز های یک از پس دیگری می گذشت تا چند روز دیگر مادرم به روستا باز می گشت خیلی کار داشتم باید حیاط را فرش می کردم پدرم هم چند کیلو میوه ، شیرینی خریده بود
بعد از فرش کردن حیاط همراه با زهرا به اتاق رفتم و در ظرف بزرگی شیرینی ها را چیدم و میوه ها نشتم می دانستم تا چند روز دیگر مادرم می آید
انتظار به پایان رسید روز یکشنبه مادرم همراه هم کاروانی ها به روستا آمد همه ی مردم روستا مانند مراسم بدرقه به استقبال کربلایی ها آمدند و با صلوات فرستادند من جلو رفتم بعد از سلام و احوال پرسی مادرم را در آغوش گرفتم و زیارت قبول گفتم
مدتی بعد همه ی اهل روستا به راه افتادند و هرکس به خانه ی زائرانی که آشنا بودند می رفتند و زیارت قبول می گفتند
خانه ی ما پر شد از مهمان ها شد خانم های همسایه به مادرم زیارت قبول گفتند و با اشتیاق به صحبت های مادرم که در مورد بین الرحمین می گفت گوش می دادند
در همین مدت من هم مشغول پذیرایی بودم
نزدیک غروب که کمی خانه خلوت شد مادرم سرا ساک سوغات رفت و مانتوی عربی بلندی به دستم داد
خیلی ذوق کردم و کلی از مادرم تشکر کردم شب بعد از رفتن مهمان ها خیلی زود به رخت خواب رفتم و بعد از چند روز خستگی با آرامش خوابیدم