فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتلت مرغ🥰
سلام به روی ماهتون
روزه هاتون قبول🙏👇
میتونید برای افطاری این کتلت مرغ آبدار رو درست کنین
مواد لازم
مرغ (۱ کیلو)
پیاز ( ۳۰۰ گرم)
سیر (۱ حبه) کره
نان تست ( ۶ تکه)
شیر ( ۱۵۰ میلی لیتر)
مایونز ( ۲ قاشق غذاخوری)
نمک،فلفل و پاپریکا
جعفری تازه کمی
روغن برای سرخ کردن
طرز تهیه ابتدا پیاز خرد شده را داخل کره تفت بدین تا از خامی در بیاد و سیر له شده رو بهش اضافه کنین و تفت بدین.نان های تست را داخل شیر بخیسونید. مرغ بدون استخوان رو چرخ کنید، بعد پیاز و سیر تفت داده و در آخر نان های خیس خرده رو چرخ کنید و مواد رو با هم مخلوط کنید. به مایه کتلت ادویه و مایونز و جعفری اضافه کنید و خوب ورز بدین و مواد رو با هم مخلوط کنین. کتلت هارو داخل روغن سرخ کنین و بعد کتلت هارو داخل فر از قبل گرم شده با دمای ۱۷۰ درجه ۱۵ دقیقه زمان بدین تا کامل مغز پخت بشه😍
.
#کوکی شکلاتی
برای 18 عدد کوکی
شکلات تلخ 100 گرم
کره 60 گرم
آرد 65 گرم
کاکائو 10 گرم
بیکینگ پودر 1/2 قاشق چایخوری
کمی نمک
تخم مرغ 1 عدد
شکر قهوه ای 100 گرم
1. شکلات و کره را در ذوب کنید ، تا دردمای اتاق خنک شود.
2. آرد الک شده ، کاکائو ، بکینگ پودر و نمک را با هم ترکیب کنید.
3. تخم مرغ و شکر را جداگانه بزنید. مخلوطی از شکلات ذوب شده و کره را اضافه کنید ، هم بزنید تا یکدست شود. مواد خشک را در دو مرحله اضافه کنید و مخلوط کنید تا یکدست شود.
4.روی ظرف خمیر با سلفون محکم کرده و به مدت 30 دقیقه در فریزر قرار دهید.
5. خمیر را به شکل گلوله های 20 گرمی درآورید ، روی یک سینی که با کاغذ روغنی پوشانده شده قرار دهید ، با فاصله از یکدیگر ، کمی روی کوکیها رو فشار دهید.
6. به مدت 12-14 دقیقه در فر که با دمای 180 درجه سانتیگراد گرم شده بپزید ، کوکی ها پس از پخت نرم هستند ، پس از سرد شدن ، پوسته آن کمی سفت می شود ، وسط آن نرم می ماند. اگر مرکز نرمتری می خواهید ، 10-12 دقیقه آن را بپزید ،اگر یک مرکز متراکم تر خواستید 14دقیقه بپزید.
نوش جان
#آشپزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دوزخ برزخی
مشاهده ی فضاهایی از جهنم در برزخ توسط تجربه گر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رشته_پلو_با_مرغ😍😋
برنج: ۵ پیمانه
رشته پلویی: ۳ پیمانه
سیب زمینی: ۲ عدد
زردچوبه، ادویه پلویی، فلفل سیاه و زیره: به مقدار لازم
مرغ : ۱ کیلوگرم
پیاز: ۲ عدد
رب گوجه فرنگی: ۲ قاشق غذاخوری
زعفران دمکرده، زردچوبه، ادویه کاری، فلفل سیاه، نمک و آبغوره: به مقدار لازم
مرغ ها را داخل روغن سرخ می کنیم و برمی داریم.پیاز ها را نگینی ریز کرده داخل روغن تفت داده پس از کمی طلایی شدن، رب گوجه، ادویه ها و نمک را داخل آن ریخته و تفت می دیم، مرغ های سرخ شده را به همراه دو لیوان آب اضافه می کنیم، بعد جوش آمدن درب ماهیتابه را قرار داده و با شعله کم برای یک ساعت و نیم می پزیم بعد زعفران دمکرده و آبغوره را اضافه می کنیم، پس از ده دقیقه مرغ ما آماده هست.رشته را با کمی روغن و با شعله کم تفت می دیم، پس از تغییر رنگ و گرفته شدن بوی خامی آن ادویه ها را اضافه کرده و مخلوط می کنیم.برنج را داخل آبجوش ریخته و آبکش می کنیم.اینجا برای ته دیگ از نان لواش استفاده کرده، برنج و رشته ها را بصورت لایه به لایه داخل قابلمه می ریزیم و در انتها سیب زمینی ها را قرار می دیم و غذا را با یک لیوان آب و روغن دم می کنیم.
✦••┈❁🍟🍔❁┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نکات کلیدی جزء بیست و پنجم قرآن کریم
❀ೋ❀ 🥧 ═ ﷽ ═ 🥧 ❀ೋ❀
حلوای بادام برای افطار
🔸مواد لازم:
بادام درختی ۳ پیمانه/شیر ۱/۲ فنجان/شکر قهوهای ۱ و ۱/۲ پیمانه/زعفران دمکرده ۱ قاشق غذاخوری/روغن حیوانی ۳ قاشق غذاخوری/هل آسیاب شده ۱/۲ قاشق چایخوری
🔹طرز تهیه:
مغز بادامها را از قبل با آب گرم خیس کنید و به مدت ۳ تا ۴ ساعت صبر کنید تا بادامها نرم شوند. پس از این که بادامها خیس خوردند، پوست آنها را جدا کنید. بادامها را با ۲ فنجان آب داخل مخلوط کن بریزید و تا زمانی که بادامها کاملا پوره و یکدست شوند، مخلوط کنید. بادام له شده را داخل تابه بریزید و روی حرارت ملایم قرار دهید و مرتب هم بزنید تا آب تبخیر شود. به ترتیب شکر، شیر و روغن را اضافه کنید و پس از هر کدام، حلوا را هم بزنید. سپس زعفران دمکرده و هل را اضافه کرده و تا زمانی که حلوا به غلظت مناسب برسد، به پخت ادامه دهید. سپس حلوای شما آماده است.
#ماهمبارکرمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این فیلم نه بازسازی است و نه معکوس شده؛ چند ثانیه از آیندهای نزدیک است، ان شاءالله
✍می پرسید فلسطین چگونه آزاد خواهد شد؟ ببینید....
مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ #يَخْرُجُوا وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ #الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ 2/حشر
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه های یک دختر مبتلا به سرطان برای مادرش
📚روزه بانوى بداخلاق
عصر رسول خدا بود. بانوى مسلمانى همواره روزه مى گرفت و به نماز اهميّت بسيار مى داد; حتّى شب را با عبادت و مناجات بسر مى برد ولى بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مى آزرد. شخصى به محضر رسول خدا آمد و عرض كرد: "فلان بانو همواره روزه مى گيرد و شب زنده دارى مى كند، ولى بداخلاق است و با نيش زبانش همسايگان را مى آزارد."
رسول اكرم ص فرمود: لا خير فيها هى من اهل النّار
در چنين زنى خيرى نيست و او اهل دوزخ است.
از اين داستان استفاده مى شود كه نمازخوان بايد اخلاق هم داشت باشد.
📚 بحارالانوار، ج 71، ص 294.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤دست امام زمان را رها نکنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقادات مهم دکتر رفیعی به شبهات آقامیری
بزرگی میگفت :
کسی که اول معذرت خواهی میکند شجاع ترین است!
اولین کسی که میبخشد قوی ترین ،
و اولین کسی که فراموش میکند خوشحال ترین!🍃🍃
💕🧡💕🧡
قسمت چهل:
آن شب در مستی و گیجیم،یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد:( اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم..) نگاهش کردم:( عثمان یه کلید داره..) خنده روی لبهایش نشت:( در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه..) آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده..
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم؛هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم. اینبار هم امتحان کردم اما تنها.. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید میرفتم..به ایران... کشور وحشت و کشتار...
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم...
ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه میآمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث:( یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود) صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت:(من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم..) صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم:( یان.. میشه خفه شی؟؟ )
لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم:(عذر میخوام، نمیشه!میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد...حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود)
صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد (دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم..) یان یقه اش را آزاد کرد:( اما سارا اینطور فکر نمیکنه . عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست (اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم..
اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود.. یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود...اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم..)
دلم به حال عثمان سوخت.. راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم...
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش،یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد... ناراحت بود..حق هم داشت..
یان سری تکان داد:( زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم.الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده..)
با فنجانی قهوه رو به رویم نشست:(خب.. تصمیمت رو گرفتی؟ ) به صندلی تکیه دادم:( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید:( این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. )
سکوت کرد...(حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ )
تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد:(وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ )
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب ...
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند...
پس عزم سفر کردم...
بی توجه به عثمان و احساسش!
ادامه دارد........
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_با خدا 😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت چهل و یک:
و انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند..
بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم..
در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید.. بهایِ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن ازامنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران.. کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت.
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت..
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.. بیچاره یان که نمیدانست، نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود...
حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم. درست مانند زندگیم..
درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترسید.. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد..
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم..
نفسهایم را عمیقتر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم.
صدایی مردانه، نامم را خواند (سارا.. سارا..) عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد (بالاخره اومد.. پسره ی لجباز..) عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود ( فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. ) کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم..
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد ( بلیطا رو بده من.. منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای..)
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید ( تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟) با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد (پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟) و من فقط نگاهش کردم..
او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش میسوخت.. دستی به چانه اش کشید (پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی..) سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد ( سارا..) ایستادم. در مقابلم قرار گرفت..
صورت به صورت ( هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. ) استوار نگاهش کردم (میدونم..) لبخند زد با لحنی پر مِن مِن ( سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…) حرفش را بریدم سرد و بی روح (تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر..)
خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِلبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض ( نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن..)
جوانه زدن؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟
دلم به حالِ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمیبست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود..
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه..
و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد..
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم..
اما دریغ..
هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم..
بدون عثمان… بدون یان…
ادامه دارد.......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت چهل و دو:
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد.. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش!
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانه ای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت..
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم؛ تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشتتر و کریه تر..
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود..
به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش..
حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم.. و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم..
ابلهانه بود.. القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان.. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند..
به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق..
چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا..
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل..
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند..
اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود..
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم..نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد ( پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون..)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک..
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد( تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟)
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره٬ من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان)
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم!
ادامه دارد......
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت خادم حرم رضوی از مرد نابینایی که امام رضا(ع) چشمانش را به او بخشید
#زیارت_از_راه_دور
امروز که روز زیارتی امام رضاست...از دور و نزدیک...چشمانمان را ببندیم...دستی روی سینه بگذاریم و...با سلامی...زائر امام هشتم شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 *طاعات و عباداتتون قبول* 🌸
14010206_42700_1281k.mp3
20.45M
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از دانشجویان. ۱۴۰۱/۲/۶
#سلامتی_فرمانده_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞حکایت سنگریزههای زندگی ما!
🌱 یک دقیقه با قرآن در بهار قرآن
#حجتالاسلامراجی✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یادِ امام زمان علیهالسلام، یادِ خداست!!!
يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللهَ ذِكْراً كَثيراً
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! خدا را بسيار ياد كنيد.
وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصيلاً
و صبح و شام او را تسبيح گوييد. (احزاب/ ۴۱-۴۲)
🌕 آقا امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«إِنَّ ذِكْرَنَا مِنْ ذِكْرِ اَللَّهِ إِنَّا إِذَا ذُكِرْنَا ذُكِرَ اَللَّهُ»
«همانا ياد كردن از ما، ياد كردن از خداست؛ هرگاه ما یاد شویم، خدا یاد شده است.»
📗الکافي، ج ۲، ص ۱۸۶
📗بحارالأنوار، ج ۷۱، ص ۲۵۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت علی علیه السلام :
شیعیان من را امتحان کنید با دو چیز...⁉️