5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کالباس_خوشمزه😍داخل لیوان🤗
موادلازم:
500 گرم فیل مرغ + یک عددتخم مرغ + 2 قاشق غذاخوری نشاسته + 350 میلی لیتر شیر + نمک و ادویه جات(جوز هندی-هل-اویشن_پودر سیر-فلفل سیاه-تخم گشنیز)
#آشپزی
°〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
رول تخم مرغ و فلفل دلمه ای چگونه تهیه میشود؟😋😍
🥚2 /1 فلفلدلمهای قرمز
🥚2 /1 فلفلدلمهای سبز
🥚3 عدد تخممرغ
🥚1 قاشق سوپخوری آب
🥚2 عدد نان ترتیلا
🥚به میزان لازم نمک و فلفل
🥚به میزان لازم روغن مایع
🌯طرز تهیه
ابتدا فلفلدلمهایها را بشویید، سپس آنها را نگینی خرد کنید. در یک تابه مقداری روغن بریزید و آن را روی حرارت قرار دهید تا داغ شود.
حالا تکههای فلفل را داخل تابه سرخ کنید تا نرم شوند. فلفلهای سرخشده را داخل یک ظرف بریزید و کنار بگذارید.
در یک کاسه دیگر تخممرغها را با آب خوب هم بزنید تا با هم مخلوط شوند. مقداری نمک و فلفل هم بریزید. یک تابه نچسب را روی حرارت قرار دهید تا داغ شود.
سپس مخلوط تخممرغ را داخل تابه بریزید. مخلوط را داخل تابه هم نزنید. صبر کنید تا تخممرغ بپزد.
سپس آن را از داخل تابه درآورید، داخل یک بشقاب قرار دهید و سپس آن را از وسط نصف کنید.
تکههای تخممرغ را روی نانهای ترتیلا قرار دهید، سپس تکههای فلفل سرخشده را روی آنها بچینید. حالا نانها را بهآرامی لوله کنید.
رول تخم مرغ و فلفل دلمه ای را با خلالدندان سفت کنید.
به کمک یک چاقوی تیز به تکههای کوچک برش دهید.
#آشپزی
°〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
ته انداز بال داریم اوووفی نااا
بال رو 6ساعت داخل مواد خوابوندم و بعد کف قابلمه روغن ریختم و بال هارو مرتب و قشنگ چیدم بعد 3پیمانه برنج ابکش شده رو روی بالها ریختم و با پشت قاشق روی برنجو صاف کردم و اجازه دادم تا خوب سرخ بشه و برنج دم بکشه؛بال هارو خوش نمک و فلفلی کنیدتا حسابییییی بهتون بچسببببه....
#آشپزی
°〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
💠 بعضی روزها هیچ چیز درست از آب در نمی آید! بگو میگذره و آن روزها را هم زندگی کن...
💠 همه انسانها از این "بعضی روزها" دارند و هیچ دلیلی بر بدشانسی نیست
💠 اینو برای خودت قانون کن: تو زندگی میتونی از ویرگول و نقطه سر خط استفاده کنی ولی نقطه پایان هرگز! تا زندگی هست باید با تمام وجود زندگی کرد.
.
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زاکانی: بهخاطر یک شکلات دادن به رئیسجمهور به او حمله میکنند! این یعنی دیکتاتوری اقلیت
#ایران_قوی #فاطمیه و #ایام_فاطمیه تسلیت باد 🖤
14.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پاسخ استاد رحیم پور ازغدی به شبهه معروف دلم میخواد اینطوری باشم
#لبیک_یا_خامنه_ای #حجاب
#ایران مقتدر نشانه است
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچکس نگفت تومدینه تو چه غمی داری🥀
دنبال حیدر میدویدی و خون از زخم سینت میریخت🥀
اجرک الله یا بقیةالله الاعظم
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم پاپ کیک یلدایی🍉💚❤
کیک پودر شده ۲ پیمانه🍰
شکلات تخته ای ۱۰۰ گرم🍫
خامه صبحانه نصف بسته🍚
پنیر خامه ای یک بسته🧀
سیخ یا نی به تعداد لازم📍
شکلات چیبسی به مقدار لازم🍫
رنگ خوراکی
┄
#آشپزی
°〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
💝 #سلام_امام_زمانم_عج
سَر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمی شود که از این در برانیَم
یابن الحسن برای تو بیدار می شوم
روزت بخیر ای همه ی زندگانیم
🌹#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌹
.
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالروز شهادت شهید محراب استاد آیت الله دستغیب تسلیت باد🥀
#امام_زمان
#فاطمیه
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمت بیست و هفتم:
#بخش اول:
ایستادم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
باید برم و حرف های علی رو بشنوم...
یانه...باید به راه خودم ادامه بدم...
دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-باشه...
پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت:
-ممنونم...
راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم...
وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد...
وقتی اومدم پارک و فال گرفتم...
یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم...
حافظ گفته بود صبر کن...
گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی...
نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته...
توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست:
-زهرا خانم...
اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-بفرمایین...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه...
-زهرا خانم...
-من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین...
-میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم...
بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت:
-زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم...
-من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم...
-زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم...
-قبول میکنم ولی...
-ولی چی...
-چه دردیو دوا میکنه...
چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید...
سکوتو شکستم و گفتم:
-شما گفتین ازدواج نکردین؟؟
علی یه دونه زد توی صورتش و گفت:
-استغفرالله...
-چیه؟
-هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟
-بله...
-ایشون با من و شما مشکل دارن...
-چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــق
رمـــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣#مریم_سرخه_ای❣
قسمت بیستـ و ششم:
#بخش اول:
راوی : زهرا❣
زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!!
مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو...
زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم:
-پس کجایی تو!!
بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم:
-مامان من دارم میرم کاری نداری؟
-نه عزیزم زود برگرد...
-چشم.
درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت:
هانیه_چیه؟؟؟
من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن...
-تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ...
رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه...
خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم:
-آقا ببخشید...
برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم:
-آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟
نزدیک تر شدو گفت:
-کدوم آدرس؟؟؟
یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود...
نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم...
بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش...
یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹