eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 ۱۰ تا چیز مهمی که خودت توی زندگیت میتونی کنترلشون کنی: ➕دیدگاهت ➕رفتارهات ➕هیجانت ➕چیزهایی که میخوری ➕میزان ارزش دادنت به آدما ➕نحوه ی واکنش نشون دادنت ➕طرز صحبت کردنت با خودت ➕بودن یا نبودن تو یه رابطه ➕تعیین حد مرز های شخصیت ➕دنبال کردن و نکردن آدمای سمی تو دنیایی مجازی و واقعی ☑️ از هرکسی و هر چیزی که از شادی و آرامش دورت میکنه دور بمون و کنترل مسائل مهمت رو دست کسی نده.
شکست خوردن و زمین خوردن یک اتفاق است تسلیم‌شدن و بلندنشدن یک انتخاب است. نگذاریم انتخاب‌هایمان اسیر اتفاق‌هایمان شود.
16.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نكات پفيلا خونگى پفيلا كره اى 🧈 كمى كره و روغن سرخ كردنى رو داخل قابلمه رويى يا روحى بريزيد ، داغ كه شد ذرت ها رو مثل فيلم داخلش بريزيد و با حرارت بالا قابلمه رو تكون بديد تا همه ى ذرت ها باز بشه، از ذرت زياد استفاده نكنيد ، ١/٣ ليوان كافيه. كره هم ميتونيد هم اولش بزنيد هم موقعى كه اماده شد اضافه كنيد تا جذب بشه🌽🍿 پفيلا كچاپ 🍿🍅 پودر گوجه ٢ ق غ نمك ١ ق چ روغن ٣ ق غ ميتونيد به جاى پودر گوجه از سس كچاپ استفاده كنيد . پفيلا پنيرى 🍿🧀 پودر پنير پارمسان ٣ ق غ ذرت ١/٣ ليوان نمك ى فلفل سياه 🥦
✨﷽✨ 📖 ✍جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.» 🍁🍂❤️🍂🍁
9 🔷 ببینید هدفِ اصلی خلقتِ ما توسط خالقِ ما، از قبل انتخاب شده و "ما فقط میتونیم بهش برسیم" 👌 🌺 شما آفریده شدی برای "یک هدفِ مشخص". اگه به سمتِ اون هدف نری ،تو رو میبرن سمتِ اون هدف! اونش مشکلی نداره... 🔰 بعضی از جوانان میگن ما چه هدفِ خوبی برای زندگیمون انتخاب کنیم؟❓ 🔶 میگم عزیزدلم شما نیاز نیست که زحمت بکشی و هدف انتخاب کنی! هدفِ زندگی تو از قبل انتخاب شده ؛ ✅ فقط تو باید "با نهایتِ تلاش" سعی کنی بشناسیش و به سمتش حرکت کنی...🌱✨ 🍒
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماست خونگی هم خوشمزه تره هم به صرفه تره😍 ❌برای هر کیلو شیر از یک قاشق و نیم ماست برای مایه استفاده کنین و توجه کنین که ماست غلیظ باشه و شیرین اگه از ماست ترش استفاده کنین هم ماستتون ترش میشه و هم شل❌ ❌برای اینکه شیر سر نره از یک قاشق چوبی برای روی قابلمه مث فیلم استفاده کنین و بزارین بعد از اینکه به جوش بی افته نیم ساعت دیگه بجوشه تااگر اب اضافه داره تبخیر بشه❌ بعد از اینکه ۸ ساعت پتو پیچ موند بزارین یک روز داخل یخچال بمونه و ببنده♥️ بعد از اینکه خواستین استفاده کنین از قاشق فلزی استفاده نکنین چون اب میندازه و بهتر از قاشق چوبی و یا پلاستیکی استفاده کنین🥲
🔴توییت جدید حساب توییتری ایران به عبری ♦️با پایان یافتن جام و جهانی و متعاقب آن تعهدات جمهوری اسلامی ایران به قطر ،منتظر تحولات جدید در غرب آسیا باشید. حواسمون رو پرت نکنه
16.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم📝: پودر ژله ۱ بسته قالب بستنی سیلیکونی( میتونید از لوازم قنادی تهیه کنید) انار دون شده چوب بستنی توضیحات: ابتدا یک سوم قالب رو ژله بریزید بعد بزارید داخل یخچال به مدت ۲۰ دقیقه چوب بستنی داخل قالب قرار بدید بعد روش دون های انار بریزید و حالا بقیه ژله رو بهش اضافه کنید و دوباره بزارید داخل یخچال تا خوب ببننده. 🔴 نکته مهم: قالب سیلیکونی باید کامل کامل تمام قسمتاش چرب بشه تا موقع دراوردن ژله به مشکل نخورین… °〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
رمان جدید👇👇
هــــــو الـــطیف👆 ... ⃣: ❣❤️❣❤️❣❤️❣ +الینا؟!هِی الینا؟!دختر کجایی تو؟ با صدا زدن اسمم و کشیده شدن بازوم توسط حسنا به خودم اومدم و چشمای پر از سوالمو بهش دوختم... +معلوم هست کجایی؟!یک ساعته دارم صدات میزنما! صدای اسما به جای من در جواب حسنا بلند شد: +خانوم دیگه مارو قابل نمیدونن با زمینیا نمیپرن...در افقن! در جواب اسما پوزخندی زدم و دوباره به تابلو نقاشی روبروم چشم دوختم... اسما و حسنا دوقلو بودن و جز بهترین دوستان من تو دوره دبیرستان... به عکس خیره شده بودم که دست حسنا رو روی شونم احساس کردم و بعد از اون هم صداش رو شنیدم: +چی شد؟فکراتو کردی؟ _در رابطه با...؟! +خودت میدونی...دین...دینِت! جواب حسنا رو ندادم به جاش محو تابلو نقاشی روبروم شدم که تصویری از پشت سر یه دختر چادری بود... دوباره غرق فکر شدم... من...الینا مالاکیان...میتونم مث این دختر توی عکس بشم؟! نگاهی به سرتاپای خودم انداختم... یه شلوار لی تنگ،یه مانتوکرمی رنگ که آستیناشو تا رو آرنج تا زده بودم و شال آبی رنگی که با بی قیدی روی سرم بود و تمام موهای قهوه ایمو به نمایش گذاشته بود! برگشتم نگاهی هم به تیپ اسما و حسنا انداختم تو این گرما ساق دست پوشیده بودن،روسریاشونو هم لبنانی روی سرشون بسته بودن و یه چادر مشکی هم سرشون بود! من میتونستم مثل اینا بشم؟! تو دلم زمزمه کردم:آره میتونم...باید بتونم... ❣❤️❣❤️❣ صدای اسما بلند شد: +الینا خانوم با عرض پوزش نمایشگاه نقاشی داره میبنده لطف کنید بیاین بریم... با تعجب برگشتم سمتشو گفتم: _داره میبنده؟چه زود!اما من که بقیه نقاشیارو... پرید وسط حرفمو همونطور که دستمو میکشید تا از سالن بریم بیرون گفت: +فداسرم که ندیدی!اصن ندیدی که ندیدی!بابا ما دوساعته اینجاییم تو تمام این دو ساعتو میخ این تابلو بودی! دوساعت؟!با تعجب دستمو از دستش کشیدم بیرون و به ساعت بند گل گلی روی دستم خیره شدم ساعت شش بود!اسما راس میگف ما دوساعته که اینجا بودیم! وااای بابا اینا! با عجله گوشیمو از جیب مانتوم کشیدم بیرون و با دیدن صفحه خالی نفس عمیقی کشیدم! خداروشکر هنوز مامی اینا نفهمیده بودن... دویدم سمت اسما و حسنا که تو محوطه نمایشگاه منتظر من بودن... حسنا:بدو دیگه!امیرحسین بدبخت خشک شد تو ماشین! امیرحسین داداششون بود که بیست و پنج سالش بود و شش سال از ماها بزرگتر بود... حسنا بعد از گفتن حرفش پرید سمت درب خروجی منم به تبعیت ازش دنبالش دویدم تقریبا... رسیدیم به 206 سفید رنگ امیرحسین.اسما جلو سوار بود.به محض رسیدن ما امیرحسین پیاده شد و با سری افتاده سلام کرد جواب سلامشو دادم که حسنا آروم هلم داد سمت و ماشین و گفت: +یالا سوار شو که خیلی دیره... متعجب برگشتم طرفش: _kiding me?! +ای بابا دختر چی میگی تو؟من که نمی فهمم! فهمیدم دوباره مثل همه مواقعی که متعجب میشم لهجم عوض شده!با دت راست کوبیدم رو پیشونیمو گفتم: _شوخی میکنی؟!بابام اگه بفهمه من با شماها بودم که زندم نمیزاره!من الان تاکسی میگیرم میرم! +ای بابا!اینجوری که خیلی بده! _it's notبد اینه که بابام منو با شماها ببینه. حسنا سری تکون داد و گفت: +چی بگم والا؟باشه...پس...مراقب خودت باش... _OK.از اسما و داداشتم خدافظی کن.بابای براش دست تکون دادم و ماشینو دور زدم.یکی زدم به شیشه اسما که سرشو از تو گوشی بالا آورد و نگام کرد.سری دستی تکون دادم و رفتم اونور خیابون... ❣❤️❣❤️❣ نویسنده📝👈اَلـــف...صاد رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹