🔴 #فوری/ افشاگری تکان دهنده و صریح حسین شریعتمداری از یک لایحه عجیب و فاجعه بار
⏪لایحه عفاف یا گسترش بیحجابی؟!
▪️حاج حسین شریعتمداری مدیر مسئول روزنامه کیهان با اشاره به بندهایی از لایحه عجیب و غریب قوه قضائیه برای مقابله با بیحجابی نوشت:
در این لایحه اولاً؛ وظیفه تصریح شده مقابله با جرم مشهود بیحجابی از ماموران سلب شده است!
ثانیاً؛ مجازات #کشف_حجاب، از دایره جرایم کیفری حذف شده و به جرایمی از نوع «تخلف»! آنهم با مجازات نقدی تقریباً ناچیز تبدیل شده است!
ثالثاً؛ امکان برخورد با این پدیده عفتسوز از سایر نهادهای ضابط قضایی مانند بسیج و سپاه گرفته شده و حال آنکه برخورد آنان با جرایم مشهود یک ماموریت قانونی و مصوب مجلس و فرماندهی کل قواست!
رابعاً مردم از انجام تکلیف دینی و قانونی امر به معروف و نهی از منکر نه فقط منع شدهاند، بلکه اقدام آنها در این زمینه بهگونهای یک اقدام مجرمانه نیز تلقی شده است! و مثلاً حق ندارند از تردد کشفحجابکنندگان در معابر عمومی و انظار عامه جلوگیری کنند!
▪️و اما، حالا به شاه بیت! ماده یک این لایحه نظری بیندازید! چه میبینید؟! مطابق این ماده، نیروی انتظامی در صورت مشاهده جرم مشهود کشف #حجاب، حق کمترین برخورد و ممانعتی ندارد! خُب، باید چه کند؟ باید برای کشفحجابکننده پیامک بفرستد و به او تذکر بدهد! اگر مراعات نکرد چه؟ پیامک دوم! اگر بازهم... پیامک سوم! و...
▪️خودتان قضاوت کنید. آیا این فرمول پیشنهادی در لایحه یادشده غیر از رها کردن پدیده خانمانبرانداز و عفتسوز کشف حجاب و تشویق دشمن به بهرهگیری از زنان فریبخورده برای ادامه این راه پلشت، مفهوم و معنای دیگری دارد؟! آیا این ماده خندهدار نیست؟! البته که خندهدار نیست، بلکه بر احوال ملت و خون شهدا و شهید و شهادت و مجاهدتهای ۴۴ ساله ملت و... بایدگریست!
⭕️متن کامل در زیر
https://kayhan.ir/fa/news/265494
📸 زنان قبیله زنی و آپاچی با #حجاب_ایرانی اسلامی
✍ به این اسمها توجه کنید ملا سید، ملاجان، هارون، دلاور، شارکنی، شاونی، ری، ماندان، شاهنیش، اراکی، علی بامو، امامی، کاوشکار، سلک نام، یمنی، ابن اخی، ابن اسماعیل، سیاه تل، مکه مدینه، مهوش، ناز پارس
🔸بدون شک این نامها شما را به یاد مناطقی از ایران یا اشخاصی از ایران میاندازد، اما در واقع اینها اسمهای اندکی از قبایل سرخپوست امریکای شمالی میباشد که در کشور کانادا و امریکا زندگی میکرده اند وبسیاری از آنها قتل عام شدهاند، ولی اندک بقایایی از آنها هنوز موجود است
📚 منبع: تاریخ حضور مسلمانان و ایرانیان در قاره #امریکا پیش از کریستف کلمب؛ حمید شفیع زاده #حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
َ🎬 چند ویژگی شیعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 حاجت گرفتن خانواده مسیحی از حضرت بقیه الله الاعظم امام مهدی (عج) در مسجدِ مقدس جمکران
👤برادرِ شهید روبرت لازار به طور اتفاقی به جمکران میرود و میگوید: یا صاحب جمکران ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر علی تقوی
🔵 تنهـا راه حـل مسئلـه بحـران بدحجـابی
🌷فوایدتلاوت قرآن
🌷1.هدایت میکند...........2 بقره
🌷2.شفا ورحمت است.......82 اسرا
🌷3.ذکر وآرام بخش است..28 رعد
🌷4.زیادکننده ایمان........2 انفال
🌷5.نور وروشن کننده دل.15 مائده
🌷6.موعظه وزنده کننده دل است.57یونس
🌷7.امام صادق ع:
خواندن هرحرفش 10 حسنه دارد
ودرنمازایستاده 100 حسنه دارد.
🍃🌺🌸🌺🍃
میدونستی این تصویر قشنگ پدر و پسری هرگز تکرار نخواهد شد😭
میدونستی دیگه این بچه نمیتونه گرمی سینه پدر رو حس کنه 😭
میدونستی دیدارشون رفت به قیامت😭
میدونستی بوی پدر دیگه توسط این فرزند شنیده نخواهد شد😭
میدونستی این پسر ناز دیگه نمیتونه از پشت تلفن صدای باباش رو بشنوه😭
میدونستی مادر این بچه گل بزرگترین حامیش رو از دست داد😭
میدونستی این مادر باید هم پدر باشه و مادر و هم شیرزن در برابر مشکلات😭
میدونستی همه این مطالب برای اینکه ما قدر امنیتمون رو بدونیم
هزینه امنیت امروز ما رو این شیر بچه های انقلابی فراجا پرداخت کردند
فقط قول بده
فردایی که قاتلان این شهدا دستگیر شدند حواسمون باشه که جای شهید و جلاد عوض توسط نفوذی های داخل عوض نشه
🔹#شهید_حسن_بادامکی و فرزند پسرش
شهید بادامکی صبح روز گذشته در حمله تروریستی برجک مرزبانی به شهادت رسید .
گروه
ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞❌ فیلمی که باید دخترها ببینند...
در قالب مشاور به دوست پسرهاشون زنگ میزنن و نظرشون رو راجع به دخترها میپرسن ، جوابها رو ببینید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍳#دسر_کاسترد👩🍳
مواد لازم برای ۴لیوان
پودر کاسترد ۴ قاشق
شیر ۴ لیوان
شکر ۸ قاشق غذاخوری
✅️هر یک ق کاسترد دوق غ شکر یک لیوان شیر یا اب لازم داره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مربای توت فرنگی😍
✅ مواد لازم :
🍓 یک کیلو توت فرنگی
🍚 یک کیلو شکر
🍋 یک قاشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باورت میشه این حلوا شکری خوشمزه با سه قلم مواد درست شده؟؟؟
با من همراه باش تا این حلوا شکری خوشمزه که خیلی به صرفه و ارزونتر از بیرونیاست رو با هم درست کنیم 🥰
مواد لازم
ارده یک لیوان
شیر خشک قنادی یک لیوان
پودر قند یک لیوان
✅ همه ی مواد رو با هم مخلوط کنید تا یکدست بشه
✅وقتی همه ی مواد رو با هم مخلوط کردیم کف ظرف نایلون پهن کنید و از هر مغزیجاتی که دوست دارین کف ظرف بریزید و حلوا روی مغزیجات بریزید و با پشت قاشق خوب فشرده و صاف کنید
✅ دو ساعت در یخچال نگهداری بدین بعد از دو ساعت حلوا شکری خوشمزه ی ما آماده س 🥰🥰
امیدوارم امتحانش کنید و لذت ببرید 😍
🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورش مرغ بادمجان 🍆🍗😍😋
مواد لازم 👨🏻🍳٥ نفر
سينه مرغ >> نيم كيلو
بادمجان دلمه اي >> ٣ عدد متوسط
گوجه فرنگي >> ٦ عدد
آب جوش >> ٢ پيمانه
پياز >> ١ عدد
رب >> ١ قاشق غ خ
آبغوره >> ١ قاشق غ خ
ادويه كاري >> ١ قاشق مربا خوري
نمك>> ١ قاشق چ خ
فلفل سياه >> ١ قاشق مربا خوري
زرد چوبه >> ١ قاشق مربا خوري .
.
>> مدت زمان پخت خورش ١ ساعت >> بادمجان ١ ساعت استراحت كنه كافيه >> بعد از اضافه كردن بادمجان و آبغوره خورش ١٠ دقيقه بايد بپزه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه علاقه ام را به #امام_زمان بیشتر کنم؟
🔵 دستورالعمل مشترک آیت الله #بهجت و آیت الله اراکی رحمة الله
🎙#حجت_الاسلام_راجی
🌷 آیت الله #حائری_شیرازی :
این مطلب ظریفی است؛ بعضیها هستند که بر کار و شغلشان سوارند و بعضیها هستند که کار و شغلشان بر آنها سوار است. حتی بعضی از بچهها از کلاس اول که به مدرسه میروند، درس بر آنها سوار است، برنامه بر آنها سوار است؛ یعنی زیر بار درسشان هستند؛ اما بعضیها بر درسشان سوارند. وقتی انسان برنامهاش بر او مستولی شد، نورش کم میشود؛ اما وقتی انسان بر برنامۀ خودش مستولی شد، نورش زیاد میشود. گاهی انسان به اندازهای کار میپذیرد که تسلطش بر کار و #برنامه_ریزی و بیناییاش از دستش میرود؛ این خطر است.
📚 کانال نشر آثار آیتالله حائری شیرازی
🌱 #نهال_ولایت 35
✡ صهیونیست ها میگن برای اینکه جامعه به تعبیر ما ولایتمدار نباشه و به تعبیر خودشون پیشوا نداشته باشه
👈 باید توی خونه ریشه ی این ولایتمداری رو زد....⛔️
🕍 اونوقت سیاست ها، نقشه ها و برنامه هایی تو اروپا پیاده کردند که الان پنج میلیون نفر یهودی به "یک میلیارد نفر" مسلط هستن....
و هیچ کاری هم نمیتونن بکنند.
🎴اونا تو پروتکل هاشون میگن ما باید "رابطه زن و شوهر" رو در خانواده مخدوش کنیم 💔
وقتی اون رابطه خراب شد، طبیعتاً رابطه "بچه با پدر و مادرش" خراب میشه...⚡️
وقتی خانواده ها ضعیف شدن، تحت سلطه ما قرار میگیرن....🗽
🔴 "با سواد و پولدار و جامعه آباد داشته باشن عیبی نداره مهم اینه #تحت_سلطه ما باشن"😒
🇫🇷 یه دفعه میبینی یه کشور بزرگ مثل فرانسه، دست چند تا #صهیونیست اداره میشه!
🇺🇸 یه کشور بزرگ و پیشرفته مثل آمریکا دست چند صهیونیست اداره میشه....
مدح و متن اهل بیت
#قسمت_دویست_و_پنج گریه ام به هق هق تبدیل شده بود . _محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشن
#قسمت_دویست_و_شش
به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود .یه حس دیگه ای داشتم. با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشمام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم.ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادم و گفتم
_میگم ریحانه
+جانم؟
_امروزچندمه؟
+بیست و سوم
_عه؟
+اره چطور؟
_ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه دوباره .
+ای بابا اسیر میشی که
_اره به خدا خسته شدیم .
+چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی
_اوف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه .
ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه .منم رفتم و رو تخت دراز کشیدم .تا روی تخت دراز کشیدم سیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد . دوباره دلم پر از آشوب شده بود .
تاچشمم رو میبستم صحنه های بد جلو چشام نقش میبست .از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود .یه ایت الکرسی و سه تا توحید خوندم ولی کفایت نکرد.خوابم نمیبرد.رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب بستم .
بعد ازنماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم.حالم بهتر شده بود. حالا اروم تر بورم. از روی اپن یه قرص پراپرانول برداشتم و گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم.دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم .این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد.
____
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم .به ساعت نگاه کردم.یازده و ربع بود به زور به خودم تکونی دادم و رفتم سمت تلفن و بر داشتمش.
_الو
+سلام بابا خوبی؟صبحت بخیر
_خوبم بابا جون صبح شمام بخیر
+کجایی عزیزم؟
_خونه خودم
+چرا نمیای اینجا؟
_چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه .
+اهان. خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا
_الان؟
+اره هرچی زودتر بهتر
_چشم
+قربونت خداحافظ
_خداحافظ
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم.
رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم .
بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالین .ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود، زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود .
ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم. خودمم رفتم تا میز رو بچینم .
کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه .
هنوزخوابالود بودم.نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من.
_بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم
+چیکار ؟
_نمیدونم نگفت
+وا
_اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟
+نمیدونم.
_پس زودتر بخور بریم ببینیمچی شده
+باشه،ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه.
_چرا؟
+یه سری کار دارم.راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است. میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟
_مدارک چی؟
+مدارک پزشکی قلبش و اینا .دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم
_عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا.اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده.
+عهه زبونتو گاز بگیر خدا نکنه لازم بشه.
دردش داداشمو کشت .این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟
_به من که راجع به درداش چیزی نمیگه
ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده.
یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله.
+اها پس خدارو شکر
_میگم ریحانه ؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟
+هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره .خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد.هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدش مامان اونجوری شد.
تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر .والا منم دقیق نمیدونم چیزی.اون موقع بچه بودم.
فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد.
برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه. بیچاره داداشم.
_اره خیلی اذیت میشد،اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز...وقتی بهش گفتم نمیبخشم وبه حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی...خوب یادم نمیاد
ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود،نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی،ولی حس عجیبی بهش داشتم...!
+محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه.خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد
_اره .حضرت زهرا رو خیلی دوست دارم.
همیشه حس میکنم محمد و از اون دارم.
+گفته بود بهت هر شب نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟
_اره!
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون .
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم...
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره ...
#فاء_دال
#غین_میم
#قسمت_دویست_و_هفت
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون .
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم...
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره ...
+اگه شهید شه چی؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی،
چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم.
ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد .
منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
_چیشد؟کی بود؟
+بابات
_چی میگه؟
+انگار حالش خوب نبود یه جوری بود
گفت چرا نمیاین ؟
_چرا نمیایم؟
+اره
_یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
+اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم
_وا چرا انقدر عجیب شده.
+نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد
_یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده
+اره بریم
یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار تنگ مشکی پوشیدم .به خودم عطر زدم و چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم. ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین.
هوا بارون عجیبی گرفته بود .با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود
بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود .
با عجله روندم تا خونه ی بابا.با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود .
استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟
_ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
+نه ولی انگار عصبی بود
_وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
+اره منم استرس گرفتم
_این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد. انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم .نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه .تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود .بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم.
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود
راه لعنتی کش اومده بود.هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم. زیر بارون خیس خیس شده بودم .خودمو رسوندم دم خونه .کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود.هیچ اختیاری رو خودم نداشتم.اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونم و بریدن .
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم در خونه رو با دستم هول دادم و رفتم تو.یه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رو مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن.بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من.اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود.چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد
_محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت .دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم. افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم. صدای شکستن همه وجودم و شنیدم.نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا...
چشامو بستم و به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین.توان بلند کردن خودم و از روی زمین نداشتم .چادرمو کشیدم رو سرم و با تمام وجودم زار زدم.
نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم .زمان واسه من متوقف شده بود.
همه چی از این بعد ثابت بود و تکراری.
همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود
من همه ی وجودمو از دست داده بودم .
روحمو از دست دادم.همه ی زندگیم رو از دست دادم. من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم.من دو دستی همه ی وجودم و هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره واسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم!
___
دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه.
این درد واسم مرگ بود ،یه مرگِ تدریجی !
محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکرد.بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عزای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله هایی زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد.
#فاء_دال
#غین_میم
#قسمت_دویست_و_هشت
روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن. ولی من هیچی نمیفهمیدم.گوشم هیچ صدایی و نمیشنید.چشمام هیچکیو نمیدید.ساکی که براش بسته بودم و جلوم گذاشتن.
دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم،بوش کنم.زیپ ساک رو باز کردم .همه چی مرتب تر از اولش بود
چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقتم تموم شد
_آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده
محمد زندگیمو با خودت بردی
لباسشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم.تو دلم جنگ شده بود.انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید.
لباسشو بوسیدم و گذاشتمش سر جاش.
پوتینشو از تو ساک برداشتم.دستمو به کفِ پوتینش کشیدم و بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم.
همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید.
از هق هق به سرفه افتاده بودم.نفسام دیگه یکی در میون به بالا میومد .حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه. از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم. همچی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود. سریع عاشقش شدم.عجیب عاشقشم شد. عجیب ازدواج کردیم و زود از پیشم رفت.
_محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت!
چیکار کنم حالا بدون تو؟
حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم.هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت .
بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم
رهام نمیکردن .هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت .انقدر جیغ زده بودم خسته شدم.با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود.فاطمه بدون محمدش نمیتونست. وزن سرم رو هم نمیتونستم تحمل کنم.
همش خنده هاش به یادم میومد.شوخی هاش،صداش ، چشماش...
داشتم دیوونه میشدم،این اتفاق هم نمیتونسم باور کنم،مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود.
هی خودم و گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد،اینا یه خوابه،شوخیه ولی تا نگام به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است.
(شما که عزیزِ دلِ ماییُ
لوسِ من...
رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار...
خیلی دوستت دارم...)
_محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است.محمد تو رو جونِ زینبت، من دیگه نمیتونم.محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه.تو که بی رحم نبودی.
بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتنو بلندم کردن.قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم. کمرم شکسته بود.همه ی جونم از بدنم رفته بود.بردنم تو اتاق خودم.
پشت سرم چند نفر دیگه هم می اومدن .
زینب تو اتاق رو پای سارا بود.سارا هم مثل بقیه گریه میکرد.دیدن این چشمای گریون حالم و بد میکرد.دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین،بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم...
با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد .انگار از من زودتر باخبر شده بودن.لابد من اخرین نفر بودم.روی تخت نشستمو و چادرمو روی سرم کشیدم.
خاطره هاش ولم نمیکرد.من این مدت و چطوری باید فراموش میکردم؟ اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم
همه ی عمر و زندگیم و با خودش برد!
بی وفا...کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه.کاش بیدار میشدم و مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد و کنار خودم میدیدم.کاش هنوز داشتمش. کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکام و پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی!
کاش همه چی یه جور دیگه بود .کاش محمد نمیرفت...
____
+تا فردا ان شالله میرسه پیکرش.
_اطلاع رسانی کردین؟
+بله ان شالله انجام میشه!
_پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن!
+ان شالله. بچه ها تو تدارکن
_حواستون باشه هیچی کم نباشه .
+چشم فقط وداع تو مصلی اس دیگه؟
_اره
+شهیدو خونشون نمیبرین؟
_فعلا قطعی نشده
خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره
+خانومش...
_جز اون ک کسی نمیدونه!
+چشم.
صداهاشون تو سرم اکو میشد.اطرافم یکم خلوت تر شده بود .زینب و که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن .
چشام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم.بیچاره داداش علی. از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود .کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد.اشک چشمای منم تمومی نداشت.
قلبم داشت از جاش کنده میشد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
دلم میخواست فقط ببینمش. کم کم داشتم این اتفاق و هم باور میکردم چون میدونستم محمد من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من و ببینه و برنگرده.
محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش و داشت.
____
بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن. به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم.
همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟ نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته. هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده. هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده . به هواپیما نزدیک تر شدیم.یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن.
#فاء_دال
#غین_میم
26.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ما توانســـتیم! 🇮🇷
🔹 نماهنگ قهرمان دریا؛ تصاویری زیبا از بازگشت دریادلان ارتشی از بزرگترین سفر دریایی تاریخ ایرانزمین
#امام_حسین_ع_مناجات
خویش را از آسمانِ ادّعا انداختم
تا دلم را روی خاکِ روضهها انداختم
آتشِ داغت غرورِ کوهِ یخ را آب کرد
تا به دریای غمت این قطره را انداختم
ریسمانِ فرشهای روضه دستم را گرفت
بوریای مَنمَنم را زیر پا انداختم
روزهای روضهدار و ماههای آهدار
روی دوشِ خانهام شالِ عزا انداختم
غصه خوردم اشک نوشیدم کنار سفرهات
خویش را با روضه از آب و غذا انداختم
تو دلم را از زمین برداشتی بردی حرم
آنچه من یادم نمیآمد کجا انداختم
هر تپش را با دخیلِ «یاحسینم» زندهام
قلبِ خود را در ضریحِ کربلا انداختم
#امام_حسین_ع_مناجات
رهرو آن است که هر صبح براتش بدهند
با نسیم سحری، آب حیاتش بدهند
هر شب احیا کند آنکه بچِشَد طعمِ سحر
هر سحر، از سفرِ هجر نجاتش بدهند
ای خوش آن عمرِ گرانمایه که با یار گذشت
ای خوش آن بنده که از یار صفاتش بدهند
مژدهی وصل، همان اذنِ ملاقاتِ علیست
کز جمال ازلی، جلوهی ذاتش بدهند
چشمِ عاشق، دمِ مرگش به علی باز شود
هر که با اوست، نجات از عرصاتش بدهند
دیده چون بست ز اغیار، به جانان برسد
دیدهی دیگری اندر ظلماتش بدهند
چارده نورِ الهی، همه صف میبندند
یک شبه، پاسخِ کلِ زحماتش بدهند
چون رسد وقتِ سؤالاتِ نکیر و منکر
همه پاسخ به زبانِ کلماتش بدهند
بادهی آب بقا روزی هر کس نشود
ای خوش آن مست که جام حسناتش بدهند
بهترین روزی ما نوکریِ ارباب است
عبد را خوبتر از صوم و صلاتش بدهند
با بلا خو نکند، جز مدد کرب و بلا
هر که را با غمِ دلبر درجاتش بدهند
هر که شد زندگیاَش وقفِ اباعبدالله
شهد شیرینِ شهادت به مماتش بدهند
زائرِ کرب و بلا، لال نمیرد هرگز
پاسخِ ذکرِ حسین از نغماتش بدهند
تشنهی بادهی ارباب نمانَد عطشان
خودشان جرعهای از آب فراتش بدهند
گریه بر بی کفنِ کرب و بلا هر که کند
بِالله از گریهی در حشر نجاتش بدهند
با وجودیکه هزاران صدمه دید حسین
باز با سنگ جواب صدماتش بدهند
لطمه زد زینب کبری بهخودش در گودال
از چه با خنده جواب لطماتش بدهند
#امام_حسین_ع_مناجات
وقتی که روح عاشقان وابستهی تن نیست
در مرگ فیضی هست که در زندهبودن نیست
من دیدمت با دل! بقیه را نمیدانم
هرجا که دل باشد جواب یار هم لَن نیست
با شمعدان روضه قبرم را مزین کن
تا کس نگوید خانهی عشاق روشن نیست
یک زحمتی دارم! خودت بر قبر من بنویس...
چیزی به غیر از دوری تو قاتل من نیست!
دامن مکش بگذار دستم بند تو باشد
جز تو امیدی بر من آلوده دامن نیست
باهم دوباره روضه میگیریم در محشر
گیرم برای من مجال روضه فعلا نیست
**
من بیشتر از نیزه، سنگ و چوب میبینم
نه نه کبودیِ تنِ تو جای آهن نیست
خیز و بگو با زینب از گودال برخیزد
شمر آمده اینجا، دگر جای نشستن نیست
✍ #سیدپوریا_هاشمی