eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.2هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
19.9هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمام تار می‌بینه، زهرام از دستم رفت 💔🥀 👤 "زهرام از دستم رفت" با نوای کربلایی محمدحسین پویانفر تقدیم نگاهتان تسلیت باد 🥀
یک از بی حجاب ها !! منه باحجاب اصلا روم نمیشه توی خیابون بی باشم و روسری نداشته باشم... از این مردم خجالت میکشم از نگاه شهدا شرم میکنم از غضب خدا می‌ترسم از نگاه نامحرم شرم میکنم از خیلی چیزها حیا میکنم شماها چه دل و مغزی دارید که ازین مردم و از نگاه شهدا و نگاه نامحرم شرم نمی کنید و از نمی‌ترسید!!!
🌷۷ دعای قرآنی بسیار زیبا..خدایا توبهترینی 🌷۱.وَارْزُقْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ (١١٤)مائده خدایا روزی بده که توبهترین روزی دهندگانی 🌷۲... رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ (٨٩)اعراف خدایا فتح کن که توبهترین فتح کنندگانی 🌷۳... أَنْتَ وَلِيُّنَا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الْغَافِرِينَ (١٥٥)اعراف خدایاتو سرپرست مایی مارابیامرزکه بهترین آمرزندگانی 🌷۴... رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ (٨٩)انبیاء خدایاماراتنهارهانکن که توبهترین وارثینی 🌷۵.وقُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَكًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ (٢٩)مومنون خدایامنزلی مبارک برای ماقراربده که توبهترین منزل دهندگانی 🌷۶...رَبَّنَآ آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ (١٠٩)مومنون خدایابه توایمان داریم مارابیامرز وبه مارامهربان باش که توبهترین مهربانانی 🌷۷... رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ (١١٨)مومنون خدایامارابیامرز که توبهترین مهربانانی اللهم صل علی فاطمه وابیها وبعلهاوبنیهابعددمااحاط به علمک 🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌بخاطر اشتباه حضرت يوسف فرزندانش به پیامبری نرسیدند❌ ⛔️ آیا حضرت یوسف موقع دیدن پدرش از اسب پیاده نشد⁉️ (پاسخ: مرتضی‌ کهرمی )
کاشت ناخن در غسالخانه ی زنان پیامک اومد روگوشیم کجایی خونه ای کارت دارم فلانیم! برات زحمتی دارم میخوام باشی ... بدمش دست تو.. که خیالم راحت باشه تموم کارهای غسلشو انجام میدی حداقل غسل اخرش درست باشه اینو که بم گفت کمی شک کردم! ولی چیزی نگفتم تاخودمو رسوندم غسالخونه... جواب پیامکش رو دادم ورفتم غسالخونه یه لحظه حس کردم سالن عروسی اومدم اشتباهی! اکثرشون کم حجاب بودن😔 ولی من غساله این انتظار رو داشتم حداقل در غسالخونه کمی به خودمون بیایم یه لحظه فکر کنیم که بابا اخر این دنیا مر..گه! چرا از دستور خدا سرپیچی میکنیم ما که اول اخر همه مون باید از اینجا رد بشیم پس چرا اماده نیستیم! هیچی نگفتم و وارد سالن شدن اومد بغل کرد و دم گوشم گفت حواست بهش باشه تورخدا جوونه زندگی نکرد زهرا .... گفتم شرط من اینه هیچ کس دورم نباشه تا بتونم کارم رو درست وتمیز انجام بدم دیدم چندتا خانم گفتن نه ماکاری بهت نداریم فقط میخوایم نگاه کنیم! گفتم سینماس!!!! الان من چطور تن م..یت رو جلوی شما عریان کنم؟ یه لحظه چشمم به دستش خورد که از کاور زده بود بیرون 🥺کاشت ناخن مصنوعی داشت تازه فهمیدم چرا بم گفت حداقل غسل اخرش درست انجام بشه... گفتم کاشت داره؟؟؟؟!!! دیدم خانم های همراهش گفتن اره مگه چه اشکالی داره! یه لحظه نگاهم به دست هاشون افتاد دیدم خودشون هم کاشت دارن😔 گفتم هیچی اشکال اینه کسی که کاشت داره تو غسل حیض و جنبش مونده یعنی تموم غسل هاش به گردنشه ومنم اگه این کاشت ناخن در نیارم با همین بدن میره اون دنیا! شما که دلتون نمیخواد ج..نازتون اینجور دفن بشه گفت وا خانم مگه میشه نه درش نیارید بزارید بمونه گفتم باشه پس جای من اینجا نیست خودتون غسلش بدید ... اگه من میخوام غسل بدم نمیزارم حقی به گردنم بمونه، وممنون میشم شما سالن رو ترک کنید ادامه دارد...
کاشت ناخن مصنوعی در غسالخانه بعد از اینکه خانم های همراه رفتن بیرون گفتم بچه ها صفر تا صدمون رو باید برای این ج..نازه بزاریم تموم سعی مون باید کنیم کاشت ناخن ها رو در بیاریم. یکی از بچه ها گفت دیدی برای خانواده اش هیچ اهمیتی نداشت! گفتم ولشون کن غیبتشون نکنیم برای من و تو که مهمه ! پس به وظیفمون عمل کنیم کار به کسی نداشته باشیم روضه ی حضرت زهرا سلام الله رو گذاشتم که فکرم مشغول روضه بشه زیپ کاور رو کشیدم پایین سه نفری ج..نازه رو از اون کاور جدا کردیم دستشو گرفتم تو دستم تا لباسش رو دربیاریم، نگاه کردم به دستای کبود شده و کاشت های قرمز رنگش، چی شد؟ یهویی چطور کاشت ناخن باب شد؟ چرا از همون اول جلوی سالن های ارایشگاه رو نگرفتن که امروز دختر ما، جوون ما بدون بی اطلاعی از این کار به راحتی بره کاشت کنه! و تموم غسل های واجبش رو بزاره گردنش🙂 لباس رو که دراوردیم اروم دست های خشک شده مثل سنگش رو گذاشتم پایین، عورتش رو با یک تیکه از لباسش پوشونیدم چون نگاه کردن بهش حرامه، سوهان برقی رو زدیم به دستاش اما چون دستاش جمع شده بود به سختی میشد با دستگاه سوهان برقی استفاده کرد، هرکاری کردیم نشد در بیاد میدونستم باید باچی در بیارم ولی برای اطمینان همون لحظه زنگ زدم دفتر مرجع تقلیدم، شاید باورکردنی نباشه اما بالا سر ج..نازه من اینکارو کردم و گفتم موردم اینجوره! گفت حتی اگه هز...ینه بر باشه خانم باید کاشت در بیاد،‌اگه زمان بر باشه باید در بیاد، تا زمانی که اسیبی به م..یت وارد نشه دیه ی گردنتون نیاد کاشت رو دربیارید! گفتم خب با سوهان برقی ، استون هم نشد در بیارم گفت: با یک چیز نوک تیزی بزنید زیرش در میاد بازم جوابش رو میدونستم ولی برای اطمینان از کارم میخواستم جواب قطعی رو بگیرم... ناخن گیر بود لبه ی ناخن گیر رو گذاشتیم زیر ناخن مصنوعی و اروم اروم سعی کردیم ناخن مصنوعی در بیاد، زمان بر بود اذیت شدیم اما تا اخرین لحظه این کارو کردیم، خانواده پشت در هی میگفتن خانم ولش کنید بزارید کاشت بمونه‌چه سخت میگیرید شما☺️ حرفا تو دلم بود اما ترجیح دادم سکوت کنم و کارم رو انجام بدم.. شاید کلماتم درست چینش نداشته باشن ولی چیزی رو که درک کردم رو نوشتم میدونستید اگه غسلی به گردنتون باشه تا زمانی که قدم برمیدارید روی زمین مورد لعن قرار میگیرید؟ میدونستی رزق و روزی برکت رو از زندگیت میبرید؟ میدونستی با وجود کاشت ناخن اون فرد دائما در حیض وجنب باقی میمونه!
مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_بیست_یک سمانه نت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت & چهار سال بعد& ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وار حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت: ــ آخ جون زندایی سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید. ــ مامانی کجاست؟ صدای صغری از بالای پله ها آمد: ــ اینجام سمانه بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت: ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟ ــ میرید مزار شهدا ــ آره امروز پنجشنبه است قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت. با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت: ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید ــ خدا خیرت بده دخترم سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند. سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت.... به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گلاب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد: شهید کمیل برزگر آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد. بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم. سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد : ـــ سمانه دخترم ــ جانم خاله میخوام در مورد موضوع مهمی بهات حرف بزنم ــ بگو خاله میشنوم ــ اماقسمت میدم به کمیل،قسمت میدم به همین مزارباید کامل حرفامو گوش بدی سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد: ــ چی میخوای بگی خاله؟ ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت: ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل سمانه به اجبار سر جایش نشست. ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم ،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی. سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت. سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت: ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد. وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب... ــ سلام خدا قوت صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد. ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم سمانه لبخندی زد و گفت: ــ خوب کاری کردید در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید: ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت: ــ خودم جواب میدم خاله گوشی را برداشت و گفت: ــ کیه؟ ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل ــ نه دخترم عجله دارم ــ چشم اومدم با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید. ــ سلام سردار بفرمایید تو ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد. ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم، سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت: ــ به دردتون خورد؟ ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست. نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار دادهوبود سنگین تر بودند. با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت. **** ـــ دیدیش؟؟ به علامت تایید سری تکان داد ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه سرش را به صندلی تکیه داد و گفت: ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود،آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود،که دیر وقت به خانه می آمد،با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود... به سمت ورودی خانه رفت،با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد،صغری یا دایی محمد با دندایی به خانشان امده یا شاید محسن و یاسین. با وجود خستگی زیاد اما لبخندی بر لب نشاند و وارد خانه شد،کیفش را روی جا کفشی گذاشت و وارد هال پذیرایی شد،با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد. افکاری که به ذهنش حمله می کردند و در سرش میپیچیدند و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند را پس زد و آرام سلام کرد،با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت ،چشمانش خیس شدند. ــ سلام به روی ماهت عروس گلم سمانه وحشت زده به خانم موحد نگاهی انداخت،کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط عروس کمیل بود نه کسی دیگر... با صدای لرزانی گقت: ــ اینجا چه خبره؟ یاسین از جایش بلند شد و گفت: ــ زنداداش بشین لطفا اما سمانه دباره پرسید: ــ یاسین اینجا چه خبره؟ سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت: ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند. سمانه ناباور با چشمان اشکی به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد،باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند... سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت: ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه ــ سمانه حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند. ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه یاسین بلند شدو گفت: ــ سمانه،تو هنوز... ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم. قدمی به عقب برداشت و گفت: ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج منم،آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید سریع کیفش را برداشت و با شتاب از خانه خارج شد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـق‌النـاس عــاطفی تو فکر کردی هرجور بگردی سر خودت نمیاد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷اين دسته گل زيبا 🌷🍃 🍃🌷تقديم 🌷🍃 🍃♥️به دل مهربون شما ♥️🍃 🌸🍃
💎 نماز شب هنگامی که قیامت بر پا شود، نماز شب به صورت سایه ای در بالای سر نماز شب خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد. 📚 ارشاد القلوب، ص 316. نمازشب را به نیت ظهورآقا (عج)و آزادی بخوانیم ان شاءالله توفیق شود روزی در مسجدالاقصی نمازشب بخوانیم ‌         
نمازشب ✅آیت الله حق شناس ره می فرمودند : سَحَر تون رو از دست ندید، ولو یک شب در هفته!!! ✍همسر بزرگوار آیت الله حق شناس ره می فرمودند : حاج آقا از جوانی به نمازشب مداومت داشتند ..  بنده ندیدم که حتی یک شب نمازشب از او فوت شود نمازشب را به نیت ظهورآقا (عج)و آزادی بخوانیم ان شاءالله توفیق شود روزی در مسجدالاقصی نمازشب بخوانیم ‌         
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا... 🌸درانتهای شب 💫قلبهای مهربان دوستانم 🌸را به تو می سپارم 💫باشد که با یاد تو 🌸به آرامش رسیده 💫و فارغ از دردها و رنجها 🌸طلوع صبحی 💫زیبا را به نظاره بنشینند شبتون سرشار از آرامش💫🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یسبح لله مافی السموات والارض سلام و نور و برکت صبح تان ستاره باران
@nightstory57.mp3
13.68M
🦁 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مراقب دندونامون باشیم❤️
 ✴️ پنجشنبه 👈 23 آذر /‌ قوس 1402 👈30 جمادی الاول 1445 👈14 دسامبر 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅امور ازدواجی خواستگاری عقد و عروسی. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅درختکاری. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅شراکت و امور مشارکتی. ✅آغاز درمان و معالجات. ✅و جابجایی و نقل و انتقال خوب است. 🚘مسافرت: مسافرت همراه صدقه باشد. 👶 زایمان مناسب و نوزاد راستگو و صبور و خوش قدم است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️برداشت محصولات کشاورزی. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️وام و قرض، دادن و گرفتن. ✳️تاسیس شرکت. ✳️صید و شکار و دام گذاری. ✳️کندن چاه و کانال آب. ✳️و لباس نو پوشیدن نیک است. 📛و از مباشرت به قصد فرزند آوری اجتناب شود. 🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. مباشرت امشب و فردا: مباشرت مکروه و ممکن است فرزند جن زده باشد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث ایمنی از بلیات می شود. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری حکمی ندارد 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد. 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را باز می کردند، کرسی کوچکی را بیرون مغازه می گذاشتند اولین مشتری که می آمد جنس به او می فروخت وبلافاصله کرسی را به داخل مغازه می آورد (یعنی دشت نمودم )، مشتری دوم که می آمد و جنسی می خواست حتی اگر خودش آن جنسی را داشت نگاه به بیرون می کرد که ببیند کدام‌ مغازه هنوز کرسی اش بیرون است و دشت نکرده است آن وقت اشاره می کرد که برو آن دکان (که کرسی اش بیرون است) جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد. و بدین شکل هوای هم دیگر را داشتند... و اینگونه جوانمردی و انصاف می چرخید و می چرخید ...وسط زندگی ها؛؛ سفره ها..
انتخابات ازمنظررهبری.mp3
24.96M
انتخابات ازمنظرامام خامنه اي حجت‌الاسلام افشار