مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_یک ــ چرا خبر
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_دو
سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد.
صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به خانه،آمده بودند.
دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند.
صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت.
در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود.
کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه.
اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید.
در زده شد و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ داری میری؟
ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام بهات خداحافظی کنم
سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت:
ــ بسلامت عزیزم
صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت:
.ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن
سمانه تشر زد:
ــ تمومش کن صغری
ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه
ــ برو شوهرت منتظرته
ــ باشه
صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد.
همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد.
ــ دخترم سمانه،برات شام بز..
با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت:
ــ این چمدون چیه؟
ــ خاله گ..
ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟
ــ دارم میرم خونمون
سمیه خانم تشر زد:
ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟
سمانه با صدای لرزونی گفت:
ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی
ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی
ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله
صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت:
ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست
ــ خاله لطفا ..
ــ سمانه با من بحث نکن
ــ من اینجا نمی مونم
در باز شد و کمیل وارد اتاق شد:
ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_سه
سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند.
ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی
سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت:
ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟
ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوتم برم خونمون
ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو
ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد
کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد!
ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم
سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد:
ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟
از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد:
ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی
میتونی جواب این چراهارو بدی ???
سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود.
سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کارد نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_چهار
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی
کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش مهمتر
بود
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم
ــ بسه نمیخوام بشنوم
به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گویه جلویش ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
ــ من میرم تو بمون
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل_پنج
سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود.
از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد .
با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد.
صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!!
سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو
سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت ؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم
کمسل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
ــاومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{🌙}
شما #نمازشب نخونے
چپ نمیکنے بیفتے توی درّه📛▒
ولی سحرها یه چیزایی میدن
○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن 😍●○
نمازشب را به نیت ظهورآقا #امام_زمان(عج)و آزادی #فلسطین بخوانیم ان شاءالله توفیق شود روزی در مسجدالاقصی نمازشب بخوانیم
تصویرروبازکنبههمینسادگیهها✌️
شبتونرویاےحرم💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏵آرزومندم🙏
دراین شب پاییزی
خزان غصههاتون برسه🍂
و نسیم شادیهاتون
وزیدن بگیره🍂
و دست آرامش
نوازشگرلحظههای🍂
زندگیتون باشه
شبتون طلایی⭐️🍂
🍁🍂
#حضرت_زهرا_س_بعد_از_شهادت
ای خوش آنروزی که ما، در خانه مادر داشتیم
دیده از دیدار رخسارش، منور داشتیم
هر کسی جسم عزیزش روز بر دارد، ولی،
ما که جسم مادر خود را به شب برداشتیم!
کاش آنروزی که تنها مادر ما را زدند
ما یکی را در میان کوچه، یاور داشتیم!
کاش محسن را نمیکشتند، تا ما غنچهایی
یادگار از آن گلِ رعنای پرپر داشتیم!
کاش آن ساعت که دانستیم بی مادر شدیم
جای آغوشش به خاکِ تیره، بستر داشتیم!
این در و دیوار میگرید به حال ما، که ما
مادری بشکسته پهلو پشت این در داشتیم!
مادر ما، رفت از دنیا در آنحالی که ما
گریه بر حالش سر قبر پیمبر داشتیم!
(میثم) از دل میسراید شعرِ جانسوزش، بلی
از عنایت ما به او چون لطف دیگر داشتیم
✍استاد #غلامرضا_سازگار
#حضرت_زهرا_س_بعد_از_شهادت
قرار من! چه کسی بعد تو قرار علیست؟!
پس از تو بانوی خانه! که خانهدار علیست؟!
تو جسم و جان منی، بین قبر خوابیدی
و این مزار، مزار تو نه، مزار علیست
دلیل خیسی این خاک، اشک نیست فقط
کمی هم از عرق رویِ شرمسار علیست
تو یاس بودی و در باغ، پرپرت کردند
عجیب نیست اسیر خزان، بهار علیست...
پس از تو آنچه سپید است، گیسوی حسن است
پس از تو آنچه سیاه است، روزگار علیست
غذای دیشبمان دستپخت زینب بود
چنان تو و پدرت، دخترت کنار علیست
دری که سوخته، دارد هنوز میسوزد
چرا که مستمع روضههای یار علیست
✍ #محمدعلي_بياباني
#حضرت_زهرا_س_مدح_و_شهادت
#حضرت_زهرا_س_مدح
خدا از خلقتت در عالَم هستی هدف دارد
غبار پایتان بر کل این خلقت شرف دارد
گرانسنگاند گوهرهای دامان عفافِ تو
چه گوهرهای شهواری* خدا در این صدف دارد
نسیم گلشن جنت خبر آورده بر مریم
که از عطر عفاف تو شمیمی هرطرف دارد
به دست ساقی کوثر شود سیراب در محشر
کسی که رشتهای از چادر مهرت به کف دارد
از آن روزی که فریادت میان آسمان پیچید
مدینه بر لبانش از خجالت وا اسف دارد
یقین دارم که خاک تربتت ای گوهر هستی!
زقطره قطرهی اشک علی دُرّ نجف دارد
* *
اگر غمنالههای «یا بُنَیَّ...» میزند مادر
«حسینی بی سرافتاده» به روی خاکِ طف دارد
«وفایی!» روز محشر فاطمه در محضر داور
دلی پُر درد، از آن ظالمانِ ناخلف دارد
✍ #سیدهاشم_وفایی
امام راحل وارث ابراهیم خلیل بود، و آیت الله خویی وارث یونس.
#آیت_الله_جوادی_آملی:
🔹 فرق امام راحل با دیگر فقیهان همان فرقی است که انبیا با هم و مرسلین با یکدیگر دارند. در بین انبیا، ابراهیم خلیل تا مرز آتش سوزی نیز پیش می رود و این شعار را می دهد: ((أفٍّ لَكُم ولِما تَعبُدونَ مِن دونِ اللهِ أَفَلا تَعقِلُون)) حضرتش آن کیفر را نیز تحمل کرد که ((قالوا حَرِّقوه وانصُروا الهَتَكُم)) دستور رسمی رسید که ابراهیم را بسوزانید و همگان در مراسم ابراهیم سوزی حضور پیدا کنید. این پیامبر تا مراسم ابراهیم سوزی و به درون آتش رفت؛ آتش به قدری قوی بود که تمام طنابهای منجنیق را سوزاند؛ اما حضرت نگران نبود.
این یک نمونه پیامبر است و پیامبر دیگر حضرت یونس است که هنگام فشار صحنه را ترك كرد.
🔸 ذات اقدس الهی در قرآن کریم این دو بخش را به پیامبر اکرم(ص) گوشزد کرد و فرمود که مانند ابراهيم زندگی کن ((واذكر فى الكِتبِ إبراهيم))، نه يونس وار که به دریا رفتن و به درون ماهی پناه بردن یا به کام حوت رفتن کار یونس است. به یاد خلیل حق تا مرز سوختن و سوزاندن برو؛ ولی مثل یونس نباش: ((ولا تكُن كَصاحب الحوت))، چون یونس وار نمیتوان دین را زنده کرد بلکه ابراهیم وار می توان دین را احیا کرد.
🔹...عالمان نیز ورثه انبیایند، بعضی وارث خلیل حق اند و برخی وارث یونس و عده ای وارث اوّل و آخرند.
... مبادا کسی توقع داشته باشد فلان مرجعی که در نجف گرفتار ظلم صدّام عصر بود و به سر می برد مانند امام راحل حرکت کند زیرا اولاً آن فضا مناسب نبود و ثانیاً در هر هزار سال فقیهی چون امام راحل جلوه می کند.
حساب امام خمینی از دیگران جداست. هر حادثه ای که پیش می آمد بسیاری از افراد می لرزیدند: بعد از واقعهٔ مدرسه فیضیه بسیاری از مراجع هراسناك شدند و گفتند فعلاً زمان تقیّه است؛ ولی حضرت امام راحل قلم به دست گرفته و فرمود:((اليوم تقيه حرام است وَ لَو بَلَغَ ما بَلغَ))، زیرا بیگانه آمده است که با اصل دین بجنگد.
🔸... امام راحل از این دست علما بود که کار بر او مشتبه نشد قیام کرد و به خوبی نتیجه گرفت.
آیت الله العظمی خویی در قیام مردمی مردم عراق مقابله و قیام کرد و رهبری را به عهده گرفت. او در پایان عمر کاری کرد که حضرت امام از اوّل تا آخر عمر آن راه را پیمود. البته شرایط هر دو یکسان نبود چنان که موقعیت معنوی هر دو نیز یکسان نبود امام راحل وارث ابراهیم خلیل بود، و او وارث یونس.
📗 بنیان مرصوص، صفحه ۲۰۹ الی ۲۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏻بزرگ مرد دست فروش
❌️حرفهای زیبای کودک دست فروشی که به صورت خودجوش در متروتئاترشهر تذکرحجاب داد.
@nightstory57(3).mp3
15.41M
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخت شخصیت حضرتزهراسلاماللهعلیها
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها_قسمت_۱۲
#داستان
#قصه
خونهی من که خونهی مُراده
خدا بهم اینجا علی رو داده
چار تا غلام آوردم اینجا واسه
دو تا خانوم و دو تا آقا زاده
برا دو خورشیدش یه ماه آوردم
برای خیمه تکیهگاه آوردم
روزی که عباسم و دید علی گفت...
برای دختراش سپاه آوردم
اما زدند آینه رو شکستند
دلای سنگی سرش و شکستند
دلیل داره اگه زمین میخورم
آخه عصای پیریم و شکستند
میگن که خیمهها کفن ها شدند
با سیلی غرقِ خون دهنها شدند
یه چند تا دخترام رسیدن ولی
دیدم شبیهِ پیر زنها شدند
اَمون از این موهای خاکستری
از این همه گُلای نیلوفری
عباسم و حسینم و گرفتند
نه مادرم نه حتی نامادری
دست رو دلم نذار دلم کبابه
شبیه روی سوخته ی ربابه
تا وقت مردنش همش میپرسید...
چرا نذاشتن پسرم بخوابه
ربابه و روضهی ما سه شعبه
میگه زدید ولی چرا سه شعبه؟
فرقی داره شیر خواره با علمدار
فرقی نداره نیزه با سه شعبه؟
دست رو دلم نذار دلم شکسته
رو مشکِ پاره لَختهخون نشسته
خونَش خراب شه خونم و خراب کرد
هرکی به نیزهها سرت رو بسته
غلام آقات شدی ابالفضل
سایه سادات شدی ابالفضل
هرکسی سهمی از تو رو کَند و برد
بد جوری خیرات شدی ابالفضل
تیر و چطور با زانوهات کشیدی
فاطمه رو به قتلگات کشیدی
چطور با دستی که نداشتی مادر
چادرشو و روی چشات کشیدی
عاقبت انتظار تو سر اومد
سرت زمین نخورده مادر اومد
نذاشت که روی نیلی رو ببینی
تیری که از پشت سر تو اومد
✴️ چهارشنبه 👈29 آذر / قوس 1402
👈6 جمادی الثانی 1445 👈20 دسامبر 2023
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است :
✅مقدمات ازدواج مثل خواستگاری.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅غرس اشجار درختکاری.
✅و خرید وسیله سواری خوب است.
👶 زایمان خوب و نوزاد از بلاها و آفات به دور است.
🚘مسافرت: مسافرت در صورت ضرورت حتما همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ختنه کودک.
✳️خرید لوازم زندگی و مایحتاج.
✳️دیدار روسا و مسئولین.
✳️ارسال اجناس به مشتری.
✳️صید و شکار و دام گذاری.
✳️و آغاز کار و درمان نیک است.
🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 حکم مباشرت امشب.
( شب پنج شنبه ) ، مباشرت برای سلامتی مفید و فرزند عالمی از علما شود.ان شاءالله.
💉حجامت.
خون دادن و فصد سبب رعشه اعضا می شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت
باعث بلای ناگهانی می شود.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله.
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا شَمْسَ اَلشُّمُوسِ...
سلام بر تو ای خورشیدترین شمس آسمان خدا!سلام بر تو و بر روزی که آفتاب وجودت، هستی را غرق نور خواهد کرد.
#بین_الطلوعین در کلام #ائمه عصمت و طهارت علیهم السلام
امام سجاد علیه السلام:
هرگز قبل از طلوع خورشید نخواب که من آن را برایت خوب نمی دانم؛ زیرا خداوند در آن وقت، روزیِ بندگانش را به دست ما تقسیم می کند.
📚تهذیب الاحکام، ج۶، ص۴۹۸
امام صادق علیه السلام:
فرشتگان، روزی فرزند آدم را بین طلوع صبح تا طلوع آفتاب تقسیم میکنند؛ بنابراین کسی که در آن فاصله بخوابد از روزی خود خواب مانده است.
📚تهذیب الاحکام، ج۱۳۹،۲؛ ج۶، ص۴۹۸
پیامبر اکرم ص:
هرکس در مکانی که نماز صبح را خوانده بنشیند و ذکر خدا گوید تا آفتاب طلوع کند، پاداش او همانند کسی است که حج خانه خدا را به جا آورده است.
📚بحارالانوار، ج۸۳، ص۱۳۳
امروز را زندگی کن!
ما انسان ها تمام روزهایمان را به
امید فردا سپری می کنیم،
اما هر روز که بیدار می شویم میبینیم،
باز امروز است؛
پس تمام توانت را بکار بگیر تا
امروز را زندگی کنی.
همین امروز، هم اکنون و در همین
لحظه تبسم را از دست نده.
قلبت را سرشار از شادی و سرور کن.
درهمین لحظه جاویدِ اکنون،
عشق، محبت و انرژی های مثبت
پیرامونت را دریافت کن و بپذیر....
🌿🍁🍂🍁🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوجه آخر پاییز را🐥
تقدیم شما می کنم🌸
امیدوارم براتون🐥
سلامتی و موفقیت
و طول عمر💕
شب های یلدا🍉
را به همراه بیاورد🌸
آمین 🙏
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍉"شب #یلدا
همیشه جاودانی است🌸
🍉زمستان را
بهــار زنـدگانی اسـت 🌸
🍉شب یلدا
شب فـر و کـیان است 🌸
🍉نشان از
سنت ایرانیــان اسـت 🌸
🍉 پیشاپیش یلدا مبارک 🍉
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️یک قدم
مانده به رقصيدن برف
🌨يك نفس
مانده به سرما و به يخ
❄️چشم در
چشم زمستاني دگر
🌨تحفه اي
يافت نكردم كه دهم
❄️هديه به شما
يك سبد عاطفه دارم 🌹
🌨همه تقديم شما.....
⛄️پيشاپيش زمستان مبارک⛄️
🌸🍃
(بازاری و عابر)
🔶مردی درشت استخوان و بلندقامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده داشت و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهرهاش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود، با قدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه میگذشت.
از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود، او برای آنکه خنده رفقا را فراهم کند مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد.
مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند همان طور با قدمهای محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد.
🔷همینکه دور شد یکی از رفقای مرد بازاری به او گفت: "هیچ شناختی که این مرد عابر که تو به او اهانت کردی که بود؟!"
- نه، نشناختم! عابری بود مثل هزارها عابر دیگر که هر روز از جلو چشم ما عبور میکنند، مگر این شخص که بود؟
-عجب! نشناختی؟! این عابر همان فرمانده و
سپهسالار معروف، مالک اشتر نَخَعی بود. -عجب، این مرد مالک اشتر بود؟ همین مالکی که دل شیر از بیمش آب میشود و نامش لرزه بر اندام دشمنان می اندازد؟
- بلی، مالک خودش بود.
- ای وای به حال من! این چه کاری بود که کردم! الآن دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات حالا کنند. همین می دوم و دامنش را میگیرم و التماس میکنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند!
🔶به دنبال مالک اشتر روان شد. دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد، به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاده، منتظر شد تا نمازش را سلام داد. رفت و با تضرع و التماس خود را معرفی کرد و گفت: "من همان
کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم."
مالک: "ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو، زیرا فهمیدم تو خیلی جاهلی چرا که بیجهت به مردم آزار می رسانی، برایت ناراحت شدم و دلم به حالت سوخت، به مسجد آمدم تا دربارۀ تو دعا کنم و از خداوند هدایت تو را به راه راست بخواهم. نه... من آن طور قصدی که تو گمان کرده ای درباره تو نداشتم.!"
🌿🍁🍂🍁🌿
✨﷽✨
✅ادب و حیا در برابر خداوند
✍از امام جواد علیه السلام سوال شد: یابن رسول الله ادب با خدا چگونه است؟ امام(علیه السلام) فرمودند: قرآن را تلاوت کند آن گونه که نازل شده است ٬احادیث ما را روایت کند آن طور که ما گفتهایم و خدا را بخواند بدون اینکه از خدا طلبکار باشد.
روایت شده است خداوند متعال در بعضی کتابهای آسمانیاش میفرماید: ای بنده من! آیا سزاوار است وقتی با من سخن میگویی به چپ و راست نگاه کنی، در حالی که اگر بندهای مثل خودت با تو سخن بگوید و این گونه رفتار کند رهایش میکنی!پس رواست با من این گونه باشی؟
روایت شده است که روزی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) به طرف گوسفندانش که به همراهی چوپانی به بیابان فرستاده بود رفت. چوپان، بی خبر از آن حضرت، لباسهایش را در آورده بود، به محض اینکه متوجه آمدن حضرت رسول شد لباسهایش را پوشید.
🌹پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمودند: برو ما نیازی به چوپانی تو نداریم، ما خاندانی هستیم که کسی را که حتی در خلوت با خدایش رعایت ادب نکند، استخدام نمیکنیم...
📚آداب سلوک علامه حسن زاده آملی
🌿🍁🍂🍁🌿