سلام امام زمانم✋🌸
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست...
دلتنگ توام یابنالحسن
میدانم توهم دلتنگ مایی
اما تو همهے مارا میبینی!
نمیشود من هم فقط تورا ببینم...؟
چشمانم فقط براے دیدن روی شماست که نور دارند... مخواه که این نور اندک، بدون دیدن رویت خاموش شود..
🌷اللهمعجللولیکالفرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺یاد آن شبها و یلداها بخیر
برف بازی و سرماها بخیر🌷🍃
کرسی و مادربزرگ و قصه ها
آن تخیل ها و رویاها بخیر
دستهای بی حس و سرمازده🌷🍃
کرسی و مطبوع و گرماها بخیر
آن تنقل ها ، لواشک ها ترش
نان شیرین و کدو حلوا بخیر
مردم دریا دل آن روزگار🌷🍃
پاک بازی و سوداها بخیر
جایشان خالیست اکنون پیش ما
یاد آن بگذشتگان ما بخیر ...🌹🍃
#یلدا #شب_یلدا
InShot_20231216_193852867_16122023.mp3
16.91M
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخـت شخصیت حضرتزهراسلاماللهعلیها
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها_قسمت_۱۰
#داستان
#قصه
InShot_20231217_175956756_17122023.mp3
19.01M
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخت شخصیت حضرتزهراسلاماللهعلیها
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها_قسمت_۱۱
#داستان
#قصه
@nightstory57(3).mp3
15.41M
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخت شخصیت حضرتزهراسلاماللهعلیها
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها_قسمت_۱۲
#داستان
#قصه
مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_چهل_نه صغری بالشت
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد.
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم.
این شد که کار چهارسال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من.
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار..
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،اون تو بودی؟
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری
سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو.
ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم.
کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_یک
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟
ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_دو
کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم
کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش...
گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت:
ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین
صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین
.🌻🌻🌻🌻🌻
ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_سه
قسمت #آخر_پایانی
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود....
#پایان🌹
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب یلدا در فراق حضرت مهدی (عجل الله تعالی)
کلیپ فوق العاده زیبا شب یلدا
یا ابن الحَسن عج ؛
«کاش میشد شب یلدا به کنارت باشم
مرهم و شمع و چراغ شب تارت باشم
کاش میشد که بلندای شب یلدا را
به بقیع آیم و تا صبح به کنارت باشم»
-----------------------------------------------
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
به سوی ظهور🌷
@
یلدا ، لحظهی قدر است ...
اگر بتوانیم خدا را در همان خانهی کوچک، با نگاه و لبخند و نوازشمان به دیگران هدیه کنیم.
دین، چیزی جز حرکت از رحمانیت به سمت رحیمیت نیست! و یلدا شبِ مهربانی!
شب تجلی دینداری!
زائران دور حرم جمع شدهاند. کاسههای انار و قاچهای مرتب و سرخ هندوانه را روی سفرههای ترمه چیدهاند و زیر سایه آستان امن شاه خراسان به استقبال سردترین روز سالشان میروند.
به گزارش آستان نیوز، قدیمیترها وقت چله که میرسید، کرسی را خانه بزرگترها میانداختند. و همه، از عمه و عمو و خاله و دایی تا دامادها و عروسها و نوهها، به دستبوس بزرگ خاندانشان میرفتند. و چه بزرگی از او بزرگتر؟ حالا، به عادت آن سالها، اینجا، در این قطعه بریده شده از بهشت، کنج این رواقهای تو در تویی که عطر ملکوت میدهند، خیلیها آمدهاند تا سردترین شب سالشان را حتی اگر یک دقیقه، فقط یک دقیقه، بیشتر طول بکشد، اما، کنار مضجع شریف امامِ رئوفشان بگذرانند. کنار بزرگترین جوانمردی که جز درِ خانه او را زدن، سزاوار دستهای بی کس و کار نیست.
میگویند امامِ رضا (ع) کنار سفره فقیران مینشست، میگویند لقمه ایشان با لقمه آنان فرقی نداشت، میگویند همه امامانِ معصوم، مهربانند اما رأفت این آقا، طعم دیگری دارد. میگویند، اما، همه بهتر از آنچه میگویند را با گوشت و پوست و استخوان و جانمان فهمیدهایم! از آن روزها که هنوز نمیدانستیم ایستادن یعنی چه و دست توی دست پدر و مادرهایمان توی صحن انقلاب و دنبال کفترها، زمین خوردیم؛ تا امروز که قد کشیدیم و زندگی زمینمان زد و با یک بلیطِ قطارِ مشهد، باز هم کنج صحن انقلاب، دقیقا همانجا کنار درهای چوبی، از بست نواب، تکیه زدیم به مرمرهای خنک و توی خودمان مچاله شدیم و هایهای زیر پای آقا، گریه و زاری راه انداختیم.
و امشب هم حرم، مثل همیشه، مثل همان وقتها که آشوبیم و جز این خانه، پناهی نیست، ولوله است. دست و صورت آدمها یخ زده اما قلبهایشان گرم است به چشم توی چشم ایوانِ طلا شدن و زیر سایهاش نشستن. به بلند، ها کردنِ نَفَسهای سرد و پر کردن سینههای پر درد، با عطر خوش حرم. هر کسی آمده تا با خودش چیزی به صله ببرد در این طولانیترین شبِ سال. پیرمردی با کلاه نمدی سبز، نشسته کنار سقاخانه؛ عاقلهزنی با چادری مشکی و شالی پنبهای و بلند، تکیه زده به ویلچر؛ و جوانی با چند رشته موی سپید، دخیل بسته به پنجره فولاد و با یک آه عمیق، استغاثه میکند.
خوش به حال این احوال، که کنار محول الأحوالی چون ضامن آهو، قرار است سبک و سنگین شوند. حسودیام میشود بهشان. به زائرها. به این آدمها. که از کشورها و شهرها و روستاها و خیابانها و کوچهها و خانهها و اتاقهایشان دل کندهاند تا امشب را کنار محبوبی چون شاه خراسان، صبح کنند. چه میزبانی دلکشی. چه بده و بستان مبارکی. و چه عاشقانه دلگرمکنندهای در این روزگارِ سرد و خموش که عشق و رأفت یادمان رفته. که تمام فکر و ذکرمان شده چه بخورم و چه بپوشم و چطور خوش باشم.
این آدمهای شب چله، این سایههای بلند، این دل بریدههای دل بسته به نور، سلیقه به خرج دادهاند برای عاقبت به خیر شدن. نگاهشان میکنم. میایستم و تک به تک نگاهشان میکنم. یک دل سیر. به خندههایشان، به مناجاتشان، به دنبال شیطنت کوچولوها دویدنهایشان، به انارهای دان شده و قاچ هندوانههایشان، من به تمام جزییات با برکت شب چلهی چلهنشینان حرم، نگاه میکنم و فال حافظ را کنار چایخانه دبش آقا علی بن موسی الرضا (ع) میگیرم: «گر چنین جلوه کند مغبچه بادهفروش، خاکروبِ درِ میخانه کنم مژگان را ...»
خانمی که تا خود خورشید قامت داشته
در رشادت با ابالفضلش رقابت داشته
مادر باب الحوائج بوده و با این حساب
دامن او را گرفته هر که حاجت داشته
می رسد از والدین اخلاق فرزندان ولی
این زن از اول به فرزندش شباهت داشته
اول از عباس او اذن حرم را خواسته
هر کسی در کربلا قصد زیارت داشته
با کلام نافذش در روضه ها حاضر شده
در زمین کربلا هر چند غیبت داشته
تحت فرمانش کلام و تحت امرش واژه ها
صحبتش با ابروی عباس نسبت داشته
فاطمیه رفته و آماده ی رفتن شده
بسکه بر زهرای مرضیه محبت داشته
بعد زهرا آمده پس بعد زهرا می رود
اینچنین در مکتب مولا ولایت داشته
دانه پاشیده برای کفتران قبر او
در مدینه هرکسی یک جو لیاقت داشته
تا ابد شرمنده ی عباس شد چون قبر او
بیشتر از قبر فرزندش مساحت داشته
#مهدی_رحیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دوران تلخ مخالفت های حسن روحانی با صحبت های حکیمانه امام خامنه ای
✴️ جمعه 👈1 دی / جدی 1402
👈8 جمادی الثانی 1445 👈22 دسامبر 2023
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🔵 امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز مبارک و خوبی برای همه امور است خصوصا امور زیر شایسته است:
✅خرید و فروش.
✅مهمانی دادن.
✅دیدار با مسول و درخواست از آنها.
✅و شروع به کسب و کار خوب است.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد ولادتش آسان و عمرش طولانی است
🚖سفر: مسافرت همراه صدقه باشد.
👩❤️👨مباشرت امروز:
مباشرت پس از فضیلت نماز عصر استحبابی خاص دارد و فرزند حاصل دانشمندی معروف و شهرتش جهانی گردد. ان شاءالله. و برای سلامتی نیز مفید است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج ثور و برای امور زیر مناسب است:
✳️خواستگاری عقد و ازدواج.
✳️غرس اشجار.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️تاسیس شرکت و امور مشارکتی.
✳️اغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️خرید جواهرات و طلا.
✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری.
✳️خرید ملک و زمین.
✳️افتتاحیه ها و آغاز به فعالیت.
✳️و رفتن به تفریحات سالم نیک است.
🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب است.
💑مباشرت امشب:
مجامعت برای سلامتی خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، باعث بیماری می شود.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث درد سر می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
توصیه تأملبرانگیز حاج قاسم به برادرزادهاش
حاج قاسم سلیمانی: مهدی جان!
۱- تمام کسانیکه به کمالی رسیدند، خصوصاً کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم میتواند باشد، منشأ همه آنها سحر است. سحر را دریاب. #نماز_شب در سن شما تأثیری شگرف دارد اگر چندبار آن را با رغبت تجربه کردی، لذت آن موجب میشود به آن تمسک یابی.
۲- زیربنای تمام بدیها و زشتیها دروغ است.
۳- احترام و خضوع در مقابل بزرگترها خصوصاً پدر و مادر؛ به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد میکنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.
عمویت ۹۱/۸/۱۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️با نام خدا به رسم آغاز سلام
✨با عشق و تبسم و به آواز سلام
❄️از سبزترین ترانه ها سرشارید
✨بر روی گل تک تکتان باز سلام
❄️سلام صبحتون بخیر و شادی
✨دی ماهتون
❄️سراسر عشق و امید و نیکبختی
#تلنگر
حتما بخونید خییلی قشنگه✨
سلام من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانوادهام نداشتم..
همش با رفقای ناباب و اینترنت و..
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بینصیب نماندم..
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند😞
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗
رفتم توی #پی_وی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐
#عکس_شهیدی دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچههای او باشند😟
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
"میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود"✋🏼💔
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بیحیا و بیغیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم #متنفر شدم😠
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم🙂
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم #مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم، آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی✋🏼💔
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد😇
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای #خادمی معرفی شدم
نزدیکای #اربعین امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود!
من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔
اشکم سرازیر شد😭
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊
هنوز باورم نشده که اومدم #کربلا🕌💔
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم #حوزه_علمیه
که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد✋🏼
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم👌
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریهام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن #جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼
👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین #بهشت🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه #سعید_قبل نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍
چند ماه بعد با دختری عقد کردم💍
یه روز توی خونشون #عکس_شهیدی دیدم که خیلی برام #آشنا بود گریهام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد😭😭
👈این همون عکسی بود که تو #پروفایل بود👉
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭
خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این #پدرمه😊
منم مات و مبهوت، دیوانهوار فقط گریه میکردم
مگه میشه؟😳😭😭
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر #دخترشو به عقد💍من درآورد💔😔
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای #مدافعان_حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران نرود..
خبر از آمدنت من که ندارم، تو ولی...
جانِ من تا نفسی مانده خودت را برسان...
بحق حضرت زهرا سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
سلام🤚
صبح اولین روز زمستونتون بخیر🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️آغاز فصل زمستان را پُر برکت و
متبرک میکنیم به ذکر شریف صلوات
بر حضرتِ مُحَمَّدٍ (ص) و خاندان مطهرش👁
❄️الّلهُمَّ
⚫️صلّ
❄️علْی
👁محَمَّد
❄️وآلَ
✅محَمَّدٍ
❄️وعَجِّل
🔄 فرَجَهُم
🌸🍃
❄️چند نوع دمنوش برای زمستان 🍵
🌻چند پر زعفران +یک تکه چوب دارچین +3عدد هل درسته داخل آب جوش بریزید بعد از چند دقیقه که دم کشید کمی گلاب اضافه کنید. ( شادابی و از بین بردن کسالت)
🌻زنجبیل تازه 2حلقه +چای سبز1قاشق داخل قوری بریزید آب جوش روش بریزید بعد از 3دقیقه داخل فنجون بریزید چند قطره لیموی تازه بچکونید (برای پیشگیری ازه سرما خوردگی)
🌻گل گاوزبان+گشنیز درسته +چند پر لیمو عمانی +دونه هل یا چوب دارچین (آرامش بخش)
🌻برگ تازه ی پونه یا نعنا رو دم کنید اگه دوست داشتید چند برگ به لیمو اضافه کنید (پیشگیری از پوکی استخوان. سرشار از کلسیم)
🌻گل گاوزبان +برگ به لیمو +تخم گشنیز +چند پر گل سرخ. (آرامش بخش)
🌻 دم کرده کاکوتی +چند قطره لیمو (درمان سرفه -آفت -مناسب برای سرماخوردگی)
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️🌨❄️
❄️صُبـح نو
🌨 نــگاه نو
❄️روز نو
🌨 مبارڪ...🎁
بیـدار شـو به دنیا سلام ڪن✋
نـفسي عميـق بـڪش
آرامش، مهرباني، لبخنـد و اميـد
زنـدگي مال مـاست...🤍
ســـ😊ــلام✋
صبح زیباتون بخیر ☕️ ❄️ ☺️
به اولین آدینہ دی ماه خوش آمدید 🔴
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌼خداحافظ 🍂🌼پاييز زیبا
🍂🌼بهار عاشقان و
🍂🌼تابلوي زيباي خداوند
🍂🌼خداحافظ زيباترين ماه رنگارنگ
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅سلام مهدی جان (عج)
مهرتو را خدا
به گل و جانمان سرشت
دنیای درکنارتو
یعنی خود بهشت
باید زبانزد
همه دنیا کنم تو را
باید که مشق
نام تو را تا ابد نوشت
السلام علیک یا صاحب الزمان❤️
🌸🍃