Ramezani-Babolharam.mp3
2.84M
|⇦•گردانتون به بد کمینی خورده..
#سینه زنی جانسوز_تقدیم به همۀ شهدا خصوصاً #شهدای_خان_طومان و خانواده هایِ آن عزیزان به نفس حاج مجتبی رمضانی •✾•
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
اگه میخوای #پرواز کنی و #شهیدبشی...باید #دل بکنی از دنیا و تعلقاتش...
#مدافعان_حرم
رأس حسين ، روى نى ماه اوست
شام ، سياه بخت ، از آه اوست
شام و دلى ز سوز غربت كباب
چوب و لب و طشت طلا و شراب
در شب شهادت تو اى سر عشق
اى گهر ناب ديار دمشق
زائر مرقد تو گشته دلم
همنفس #مدافعان_حرم
زعمق جان تو را صدا مى كنم
نوا به ياد #شهدا مى كنم
عمهء سادات فدايت شوم
قبلهء حاجات فدايت شوم
🌷 #شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات🌷
#یا_زینب_ڪبرے_س🥀
#وفات_حضرت_زینب(س)🏴
#تسلیت_باد🥀
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 اولین حضور پدر و مادر شهید مدافع حرم خلبان مسعود عسگری در محل شهادت فرزندشان در سوریه
#مدافعان_حرم
#شهید_مسعود_عسگری
🌱🌷🌱
امروز ، روزی پر از نگاه شهدا...
.
قبل از شهادت مسعود داخل معراج شهدا نرفته بودم..
.
شبی که خبر شهادت مسعودو دادن، نمیدونستم قراره اول برای دیدن پیکر مسعود به معراج شهدا بریم
وداع با مسعود شش سال پیش مثل امروز دومین روز ماه صفر،
اولین حضورم در معراج شهدا بود
دو سال بعد، دومین حضورم وداع با پیکر مطهر برادر شهیدم
مصطفی بود
بعد از شهادت مصطفی سه بار معراج شهدا دعوت بودم ولی نه برای وداع با شهدا،
روزهایی که معراج شهدا مراسم وداع با شهدا بود خیلی دوست داشتم به معراج برم ولی هیچ وقت روزیم نشد
.
تا امروز که خیلی خاص و ویژه از طرف یه شهید دعوت بودم
.
شهید محمد اینانلو دعوتم کرده بودن و پسرِ شهیدم، راه رفتن به مهمانی شهید رو فراهم کرد
.
بدون تقاضا و اراده خودم فقط بخاطر مسعودم درها تا کنار پیکر شهید اینانلو به روی من باز شدن
.
وقتی رسیدم به سالن وداع، و خودمو با پیکر شهید تنها دیدم،
یه حس عجیبی داشتم
.
من با پیکر پسر و برادرم نتونستم تنها باشم
نتونستم توی اتاق خالی دور پیکرشون بگردم
نتوستم باهاشون خلوت کنم
.
ولی امروز بیشتر از نیم ساعت تنها کنار شهید نشسته بودم و با شهید صحبت می کردم
.
از شهید خواستم برای ظهور امام زمان عج دعا کنن
برای امنیت کشورمون
برای جوان ها
برای بیمارانی که سفارش کرده بودن
برای حاجت روایی کسایی که به من روسیاه التماس دعا گفتن
و برای...
روی کفن شهید نوشته بودن یا علی ابن موسی الرضا
من که دو ساله از زیارت امام رضا علیه السلام محرومم
با دل تنگم شروع کردم با امام رضا درد دل کردن...
از امام رضا برای خانواده شهید صبر خواستم و...
.
عجب لحظات ناب و خاصی داشتم
سرمو بلند کردم دیدم یه پرچم با نام امام کاظم و متبرک به عتبات روبه رومه
بلند شدم پرچمو زیارت کردم
.
مدام می گفتم خدایا چه کار انجام دادم که لیاقت پیدا کردم تنها توی این فضا باشم.
از شهید می خواستم به من بگن چرا منو اینطوری ویژه دعوت کردن
من اشک میریختم و شهید با نگاه پر از مهر نگاهم می کردن و به روم لبخند میزدن
چند بار خواستم دلیل دعوتشونو بهم بگن
انقدر نگاهشون کردم و سوال کردم
تا متوجه شدم شهید از من می خواستن امروز کنار مادرشون باشم
و در حد توانم قوت قلب مادر داغدارشون باشم...
.
مراسم معنوی کنار شهید، خانواده شهید و دوستداران شهدا به پایان رسید
می خواستم بیام خونه که عزیزی خواستن با هم بریم بهشت زیارت مسعود جانم
.
امروز تصمیم نداشتم بهشت برم
ولی دعوت شده بودم
زیارت مسعود جانم تکمیل کننده این روز ویژه و خاص بود
.
#معراج_شهدا #شهیدمحمداینانلو
#شهید_مسعود_عسگری
#مدافعان_حرم
#شهيد_نبی_لو
❤️قسمت بیست و دو❤️
.
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
+ من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.
ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا
+ فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی #شاعر شده ام؟؟
_ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄
+ نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
+ آره
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی.
خنده ام را جمع کردم.
+ چرا؟ پس چی می گفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.
😕
#ادامه_دارد
#گل#چادر
#مدافعان_حرم
#شهیدایوب_بلندی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
YEKNET.IR - shoor - vafat hazrat zeinab 1400 - narimani.mp3
6.94M
🔳 #وفات_حضرت_زینب(س)
🌴نکنه زودی یادمون بره
🌴شهدای راه زینب
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #شور #شهدا #مدافعان_حرم
YEKNET.IR - shoor - hafteghi ordibehesht 1401 - narimani.mp3
5.86M
⏯ #شور #مدافعان_حرم #شهدا
🍃ای که روی دوش منه تا به قیامت علمت
🍃دست خدا پشت سرِ مدافعان حرمت
🎤 #سید_رضا_نریمانی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_شش
#بخش_چهارم
❀✿
یلدا پشت هم باصدای خفھ میگوید:...ببخشید....حر..حرفتو...گوش...نڪردم...
بے اراده بغضم میگیرد...طفلڪ یلدا!... یحیے مےایستد و یلداراهم همراه خود بلند میڪند،دودستش رادور ڪمرش حلقھ میڪند و بیش از پیش اورا بھ خودش فشار میدهد.چقدر رابطھ شان عجیب است. یلدا صورتش را بھ سینھ ی یحیے میچسباند و میگوید:...چرابهم نگفت...چرا نگفت....
چانھ ی یحیے میلرزدچشمانش را محڪم میبندد و جوابے نمیدهد.یلدا باصدای خش دارش میپرسد: تو میدونستے؟اره؟....چرا بهم نگفتے.... اگر..اونموقع میدونستے...
یحیے دستش را روی ڪتف یلدا میڪشد
_ عزیزم!مطمئن نبودم....حس میڪردم اشتباه میڪنم و...یچیزی شنیدم... ببخش...
و بعد پیشانے یلدارا میبوسد... بابغض.بغضےشڪسته ومردانھ.
❀✿
عمھ ی سهیل ڪھ زنے پیر و افتاده و وراج است.دریڪے از مهمانے ها روبه یلداازدهانش میپرد ڪھ نامزد قبلے سهیل ازتو خوشگل تر بود.یلدا توجهے نمیڪند و تنها لبخند میزند.تااینڪھ چندبار دیگر این جملھ رااززبان ڪوچکترهای مجلس میشنود! اخرسر مشخص شد ڪھ سهیل پیش از یلدا، شش ماه با دختری بنام روشنڪ عقد بوده. سهیلابراین باور بود ڪھ اتفاقے نیفتاده و چیز مهمے نیست! درجواب اشڪهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت : حالا ڪھ فهمیدی چھ اتفاق مهمے افتاده!؟..سهیل هم جای دلجویـے از ناراحتے یلدا گلھ ڪرد. یلدا هم یڪ ڪلام روی حرفش ماند و فقط گفت جدایے..عقیده داشت زندگے ای ڪھ با پنهان ڪاری و دروغ شروع شود و با پررویـے ادامھ پیدا ڪند بھ درد نمیخورد.یحیے تا اخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت ڪرد.بھ او غبطه میخوردم...ڪاش ڪسے هم پشت من مے ایستاد....
.یلدا ضربھ ی روحے بدی خورد.اما تعطیلات عید بھ او ڪمڪ ڪرد تا مثل سابق شود... پنجم فروردین...چیزی درمن شڪست...
❀✿
ژاڪتم را روی شانھ میندازم و اهستھ پشت سرش میروم. صبح برای تفریح بھ لواسان امدیم. باغ نسبتا بزرگ عمو ڪھ سھ درداشت...حالا درست ساعت یڪ و نیم یحیے از خانھ بیرون زده و من هم برای ڪنجڪاوی پشت سرش راه افتاده ام.درختان بلند و شاخ و برگهای فراوان فضارا ترسناڪ ڪرده.سرش را پایین انداختھ و همینطور جلو میرود. صدای جیرجیرڪ ها دل را ارام میڪند. ازیڪ سراشیبے پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود.میدوم و بالای سراشیبے مے ایستم. دریڪ گودال میشیند و زانوهایش رادرشڪم جمع میڪند
ڪمے عقب مے روم و میشینم. نمیخواهم مرا ببیند...بنظرمیرسد گودال راڪسے از قبل ڪنده. ماه ڪامل بالای سرمان انقدر زیباست ڪھ هرچشمے را جادو میڪند.بھ اطراف نگاه میڪنم.میترسم!؟ نمیدانم!... یڪدفعه صدای گریه ی یحیے بگوشم مےخورد.آهستھ و یڪنواخت.باتعجب داخل گودال را نگاه میڪنم...سرش را روی خاڪ گذاشتھ و شانھ هایش میلرزد.دیوانه!چش شده!؟... چنددقیقھ میگذرد ، تلفن همراهش را از داخل جیب گرمڪنش بیرون مے اورد و
و بعدازچندلحظھ چرخ زدن دربرنامھ ها یڪ صوت پخش میشود....یڪ چیز....یڪ....#یڪ_معجزه!
" اهای شما ڪھ تڪ بھ تڪ رفتید و ڪیمیا شدید
#مدافعان_حرم دختر مرتضے شدید...
"صدای گریھ اش بلند تر میشود"
#التماس_دعا ؛ نگاهے هم به ما ڪنید
التماس دعا ؛ بھ حال ما دعا ڪنید ....
هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا
بیاید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا
" وجودم میلرزد... یاشاید بهتراست بگویم قلبم!چھ میگفت؟!... چقدرصمیمے! چھ میخواند!.. یحیے بھ اسمان نگاه میڪند و داد میزند: #خدااااااااااااا
قلبم مے ایستد، اشڪ بھ چشمانم مے دود. چطور شد؟!.... زجھ میزند.گویے درعذاب است. التماس میڪند، هق هقش گوش عالم را ڪر میکند....سرش راروی خاک میگذارد... بھ پای چھ ڪسے افتاده...صدای نوا را بلند ترمیڪند.. "
بارون بارونھ...حال و هوای دل من
زنجیر دنیاست بھ دست و پای دل من
ڪاشڪے بشنوی #اقا صدای دل من
#کلنا_فداک_زینب...
"
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
25.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مدافعان_حرم مردانه وار می جنگند. گویی که آنها #خستگی را احساس نمی کنند! گویی که آنها آماده شده اند؛ آماده ی #شهادت. اما با اینکه #شهادت را دوست دارند، #خون_دشمن را در شیشه می کنند و نمی گذارند که او #نفس راحت بکشد. به راستی #مدافعان_حرم چه موجوداتی هستند که هم عاشق #شهادت اند و هم نمی گذارند که دشمن آنها را به #شهادت برساند؟ مگر می شود آنها آرزوی #شهادت را به نابودی دشمن اولویت دهند؟ هرگز! #شهادت آرزوی آنهاست. اما #هدفشان را هیچوقت فراموش نخواهند کرد. #هدفشان به زانو درآوردن #دشمن است.مانند#شهیدمحمدرضادهقان_امیری😢💔💔🥀مابه شهدا مدیونیم😔😢
#راهشان_جاویدباد
#یادشهداباصلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
من #مدافعان_حرم را به مانند #فرشتگانی می دانم که با #بال_هایشان به سوی #خدا پرواز می کنند. آنها به سوی #جبهه_های_جنگ می روند تا از #ارزش_هایشان دفاع کنند. آنها #زندگی_آخرت را به زندگی #دنیا نمی فروشند و می دانند که این #دفاع چه ثمره بزرگی برای آنها در نزد #خدا محفوظ نگه خواهد داشت. آنها به #جبهه_های_جنگ می روند، آنها در مقابل #دشمن ایستادگی می کنند و بسیارشان به مقام #شهادت می رسند. آن موقع است که با #بال_هایشان به سمت #خدا می روند. من حس میکنم آنها چیزی فراتر از #فرشته هستند، چیزی فراتر از #انسان هستند، آنها #مخلوقات_برتری هستند که #خدا آفرید تا به ما ثابت کند که #عشق و #مهربانی محض چیست؛ من حس میکنم #خدا خواسته تا با #مدافعان_حرم برترین #مخلوقاتش را به رخ ما بکشد.تقدیم به #شهیدمدافع_حرم_علیرضانوری😢💔🥀🌷🌷
#راهشان_پر_رهرو_یادشان_گرامی
#ارواح_طیبه_شهدای_مدافع_حرم_صلوات🌹
🍃حسن ختام🍃
#التماس_دعا
#تلنگر
حتما بخونید خییلی قشنگه✨
سلام من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانوادهام نداشتم..
همش با رفقای ناباب و اینترنت و..
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بینصیب نماندم..
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند😞
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗
رفتم توی #پی_وی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐
#عکس_شهیدی دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچههای او باشند😟
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
"میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود"✋🏼💔
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بیحیا و بیغیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم #متنفر شدم😠
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم🙂
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم #مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم، آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی✋🏼💔
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد😇
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای #خادمی معرفی شدم
نزدیکای #اربعین امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود!
من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔
اشکم سرازیر شد😭
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊
هنوز باورم نشده که اومدم #کربلا🕌💔
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم #حوزه_علمیه
که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد✋🏼
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم👌
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریهام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن #جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼
👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین #بهشت🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه #سعید_قبل نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍
چند ماه بعد با دختری عقد کردم💍
یه روز توی خونشون #عکس_شهیدی دیدم که خیلی برام #آشنا بود گریهام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد😭😭
👈این همون عکسی بود که تو #پروفایل بود👉
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭
خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این #پدرمه😊
منم مات و مبهوت، دیوانهوار فقط گریه میکردم
مگه میشه؟😳😭😭
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر #دخترشو به عقد💍من درآورد💔😔
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای #مدافعان_حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران نرود..