۲۴ بهمن ۱۴۰۲
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💟 ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ...
💟 آﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ﺑﺎﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن...
💟 ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟خودت را با کسی مقایسه نکن...
💟 آرامش میخواهی؟شکرگزار باش...
💟 ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍهی؟کمک کن ؛ تو توانایی !همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن ندارند...
💟 ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍهی؟با همه بی هیچ چشم داشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ...
💟 ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ ، هدف داشته باش...
💟 ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
(جامانده از قافله)
🔸در تاریکی شب، از دور صدای جوانی به گوش می رسید که استغاثه میکرد و کمک میطلبید و مادر جان مادر جان میگفت.
شتر ضعیف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از کمال خستگی خوابیده بود. هر کار کرد شتر را حرکت دهد نتوانست. ناچار بالای سر شتر ایستاده بود و ناله میکرد.
در این بین رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حرکت میکردند که اگر احیانا ضعیف و ناتوانی از قافله جدا شده باشد تنها و بی مددکار نماند، از دور صدای ناله جوان را شنیدند، همینکه نزدیک رسیدند پرسیدند:
"کی هستی؟"
- من جابرم.
چرا معطل و سرگردانی؟
- یا رسول الله فقط به علت اینکه شترم از راه مانده
عصا همراه داری؟
- بلی
بده به من
🔸رسول اکرم عصا را گرفتند و به کمک آن عصا شتر را حرکت دادند و سپس او را خوابانیدند، بعد دستشان را رکاب ساختند و به جابر گفتند: «سوار شو.»
جابر سوار شد و با هم راه افتادند.
در این هنگام شتر جابر تندتر حرکت میکرد. پیغمبر در بین راه دائما جابر را مورد ملاطفت و مهربانی قرار میدادند.
جابر شمرد، دید مجموعا بیست و پنج بار برای او طلب آمرزش کردند. در بین راه از جابر پرسیدند: "از پدرت عبدالله چند فرزند باقی مانده؟"
- هفت دختر و یک پسر که منم.
آیا قرضی هم از پدرت باقی مانده؟
- بلی
پس وقتی به مدینه برگشتی، با آنها قراری بگذار و همینکه موقع چیدن خرما شد مرا خبر کن.
-بسیار خوب.
زن گرفته ای؟
- بلی
با چه کسی ازدواج کردهای؟
- با فلان زن دختر فلان شخص، یکی از بیوه زنان
چرا دوشیزه نگرفتی؟
- یا رسول الله! چند خواهر جوان و بی تجربه داشتم، نخواستم زن جوان و بی تجربه بگیرم مصلحت دیدم عاقله زنی را به همسری انتخاب کنم.
بسیار خوب کاری کردی.
این شتر را چند خریدی؟
- به پنج وُقیه طلا
به همین قیمت مال ما باشد، به مدینه که آمدی بیا پولش را بگیر.
🔸آن سفر به آخر رسید و به مدینه مراجعت کردند. جابر شتر را آورد که تحویل بدهد، رسول اکرم به «بلال» فرمودند: "پنج وقیۀ طلا بابت پول شتر به جابر بده، بعلاوه سه وقیه دیگر، تا قرضهای پدرش عبدالله را بدهد، شترش هم مال خودش باشد.
بعد از جابر پرسیدند: "با طلبکاران قرارداد بستی؟"
-نه یا رسول الله
آیا آنچه از پدرت مانده وافی به قرضهایش هست؟
- نه یا رسول الله
پس موقع چیدن خرما ما را خبر کن.
موقع چیدن خرما رسید، رسول خدا را خبر کرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند و حساب طلبکاران را تسویه کردند و برای
خانواده جابر نیز به اندازه کافی باقی گذاشتند.
#داستان_راستان
🌸🌸🌸
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
📔#حکایت_همسر_مهربان
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان ، بسیار نامهربان و خسیس بود.
بر عکس ، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند.
زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است ، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم ، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستائیان از مرد و زن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آنها کمک کرد ، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد : « تا وقتی از پولهای من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود ! »
مردم از زن تشکر کردند و گفتند: که پولها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت ، اما مردم اصرار میکردند که پول او را باز گردانند..
زن گفت : « اگر میخواهید پول را پس بدهید ، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید »
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت :
« میدانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد ، به فکر فرو رفت. سپس از همسرش پرسید : « چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»
زن جواب داد : « مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو میکنند که زودتر بمیری اما حالا بجای آنکه مرگ تو را آرزو کنند ، از خداوند میخواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند میخواهم که سالهای زیادی زنده بمانی. کسی چه میداند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!»
🌟 مرد از تیز هوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
🌸🌸🌸
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
✨﷽✨
✅داستان آموزنده
✍شخصی مسجدی ساخت بهلول از او پرسید:
مسجد رابرای رضای خدا ساختی یااینکه بین
مردم شناخته شوی؟
شخص پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیآزماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار
مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته
است صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد
آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و
میگفتن خدا خیرش بدهد چه انسان خَیرَِّ
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد
ایُّهاالَناسّ بهلول دروغ میگوید! این مسجد
را من ساختم، من از مال خود خرج کردم و
شما او را دعای خیر میکنید! بهلول خندید
و پاسخ داد معامله تو باخلق بوده نه با خالق
🌷بیایید در زندگی خویش با خدا معامله
کنیم نه با چشم مردم
🌸🌸🌸
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
روزی مردی از خوارج با چاقویی آغشته به زهر در دست، به یارانش گفت: «قسم به خدا، نزد این کسی که می پندارد فرزند رسول خداست و وارد در دستگاه طاغوت زمان شده، می روم و از دلایل اینکارش می پرسم؛ اگر جواب قانع کننده ای ندهد، مردم را از وجودش راحت می کنم.»
وقتی نزد امام رضا علیه السلام رفت، حضرت فرمود: «به شرط اینکه بعد از پذیرفتن جواب، چاقویی را که در جیب گذارده ای شکسته و به کنار بیاندازی، و پاسخ سؤالت را می دهم.»
او از این بیان امام رضا علیه السلام شگفت زده شد و چاقو را در آورد و شکست و پرسید: «با اینکه دستگاه طاغوت زمان نزد شما کافرند، چرا وارد
دستگاه حکومتی ایشان شدی؟ تو پسر رسول خدا هستی.»
امام رضا علیه السلام فرمود: «نزد تو اینها کافرترند یا عزیز مصر و مردمش؟ به هر حال اینها به گمان خودشان یکتا پرست می باشند و لیکن آنها نه خداوند یکتا را پرستیده و نه او را می شناختند. یوسف که خود پیغمبر و فرزند نبی بود، به عزیز مصر که کافر بود فرمود: " از آنجا که من دانا به امور و امانتدار هستم، مرا سرپرست گنج ها و معادن بگردان. " یوسف همنشین فراعنه بود و حال آنکه من فرزندی از فرزندان رسول خدا هستم؛ مأمون با اجبار و زور مرا به اینجا کشاند. به نظر شما چکار می کردم؟»
آن مرد گفت: «من گواهی می دهم که تو فرزند رسول خدا و راستگو و درست کرداری.»
📔مردان علم در میدان عمل، ج ۱، ص ۴۰۴، بدرقه ی یار، ص۴۹
🌸🌸🌸
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شیرینی_عید
💢✍ 125 گرم کره نرم (دمای محیط)
نصف فنجان چ روغن مایع
1 عدد تخم مرغ
4 ق غ آب
3ق غ سرکه
1 ق م شکر
1 ق م نمک
2/5-3 لیوان آرد
مواد رویه
1 عدد زرده تخم مرغ
1 ق چ شیره انگور
کنجد
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خورشت
#خورشت_بامیه🥳🥳🥳🥳
.
مراحل خورش بامیه تو ویدئو مشخصه و نکته خاصی نداره 😊
فقط اینکه این خورش نه قارچ داره نه سیب زمینی و نه لپه!
.
برای چاشنی هم من فقط آب تمرهندی ریختم ولی شما میتونین آبغوره رو جایگزین کنید
لینک زیررا بزن ۱۰۰سال عمر کن🥳😉
🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃🍇🍃
🎥 #فیلم_بادمجان_شکمپر
💢✍ کامل با تمام نکات
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
میخواین خودتون تو خونه #تنقلات خونگی درست کنین ؟👇
برای همه پیش میاد که وقتی برنج میپزن کمی ازش اضافه میاد، گاهی با اکراه مصرف میشه و گاهی اونقدر میمونه که دور ریز میشه😣
اما میشه ازش یه میان وعده خوب درست کرد، برنجای اضافه رو توی سینی بریزین و روی بخاری یا شوفاژ یا هر جایی قرار بدین تا خوب خشک بشه،تقریبا یه روز طول میکشه، بعد تابه رو روی حرارت بذارین برنجا رو توش بریزین و تفت بدین، کم کم پف میکنه، و وقتی کمی تغییر رنگ داد آماده س، میشه بجای اینکار، روغن توی شیر جوش داغ کنید، کمی از برنج توی صافی چایی بریزین و توی روغن قرار بدین،خیلی سریع پف میکنه، بعد از روغن خارج کنید و روی دستمال بذارین، مثل برنجکای بازاری میشه
واسه گندم و عدس هم اونارو یه شب خیس کردم، بعد روی دستمال ریختمو کمی رطوبتشونو گرفتم بعد تو تابه بدون روغن تفت دادم😊
از بچگی عاشق اینا بودم، همیشه وقتی جشن دندونی میگرفتن از اینا درست میکردن، اینجا که اومدیم دیدم برای دندونی آش میپزن😊
تخمه آفتابگردون و شادونه هم از بیرون خریدمو با هم مخلوط کردم، و یه تنقلات سالم و خوشمزه و مقوی خونگی آماده کردم
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
مدح و متن اهل بیت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت سـے و نـهـم قرارای عقد و محضر خیلی زود گذاشته شد و رفتن. فردا قرار بود
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و یکم
پیتزا رو که آوردن با اشتها مشغول خوردن شدم اما لیدا فقط با پیتزا بازی بازی کرد.
با سرخوشی بهش گفتم:چرا نمیخوری؟
بدون اینکه نگاهم کنه،گفت:میل ندارم.
آخی طفلی زده بودم اشتهاشو کور کرده بودم.
خندیدم و گفتم:بخور بابا باید عادت کنی به این رفتار من؟
با حرص گفت:کدوم رفتارت؟بی توجهی به نظراتم یا بی اهمیتی به خودم؟
_تقریبا جفتش.
عصبی شد و محکم گفت:خجالت بکش ما تازه ازدواج کردیم.به جای اینکه همه توجهت به من باشه اینطوری رفتار میکنی؟
بینیمو خاروندم و سس ریختم رو پیتزام.
_من همون روز اول شرایطمو گفتم تو هم با اغوش باز قبول کردی.دیگه بقیه اش دست خودته من نمیدونم.
دستمال تو دستشو مچاله کرد و لبشو جوید.
شاید یکم دلم به حالش سوخت اما باز زدم به در بیخیالی و پیتزامو خوردم.
تموم که شد بلند شدم و گفتم:حیف پولی که واسه این پیتزا دادم تو نخوردی.از این ببعد حواست به میلت باشه هروقت نکشید بگو یکی سفارش بدم.
بعد رفتم سمت پیشخوان و یک جعبه برای پیتزا گرفتم.
پیتزا رو که گذاشتم تو جعبه اش رفتم سمت در که لیدا هم دنبالم اومد.
سوار ماشین شدم و اونم نشست.حرکت کردم سمت خونه دایی.
تا رسیدیم،لیدا سریع پیاده شد و رفت تو.
منم رفتم تا سلام و عرض ادبی کرده باشم.
دایی اومد جلو و روبوسی کردیم بعدشم زن دایی.
عطا اومد باهام دست داد منم جعبه پیتزا رو گرفتم جلوش و گفتم:مال تو.
خوشحال شد و رفت مشغول خوردن شد.
زهرانبود چ جای خالیش بد تو ذوق میزد.
پرسیدم:زهرا نیست؟
زن دایی گفت:چرا تو اتاقشه چند روزه از اتاقش بیرون نمیاد جز برای ناهار و شام.
تعجب کردم از گوشه گیری زهرا.
این دختر یه چیزیش بود.باید میفهمیدم.
دیدم لیدا نیست و حدس زدم تو اتاقشه.باخودم گفتم زشته ازش دور باشم ناسلامتی ما زن و شوهریم.
بااجازه دایی،رفتم تو اتاقش.
نشسته بود رو تختش و سرش رو میون دستاش گرفته بود.
روبروش روی صندلی چرخ دارش نشستم و نگاهش کردم.
_پاشو برو بیرون کارن دیگه امروز به اندازه کافی اعصابمو خط خطی کردی.
دستامو گذاشتم رو زانوهام و خم شدم سمت جلو.
_چته تو لیدا؟میخوای به همه بفهمونی که باهم مشکل داریم؟میخوای مامان و بابات بفهمن بینمون چه خبره؟خیلی زشته دختر.
_خواهشا بامن حرف نزن که حرفاتم خنجریه تو قلبم.من برای ازدواج با تو درحد سکته کردن خوشحال بودم اونوقت تو به خودت زحمت یک لبخند الکی رو نمیدی برای شاد کردن من.
_واسه اینه که نمیخوام امیدوارت کنم.
با بغض گفت:یعنی چی کارن؟پس من تو زندگی به شوهرم امیدوار نباشم به کی باشم؟
_صبرکن..درست میشه.
اشکاشو پاک کرد وگفت:چی درست میشه؟بی محبتیای تو؟
_اره به محض اینکه حست کنمتو قلبم درست میشه.
_اگه حس نکردی چی؟
_اونش دیگه به تو بستگی داره.الانم اشکاتو پاک کن من حوصله جواب پس دادن به خانواده تو رو ندارم.
بلندشدم و با یک خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شدم
ادامه دارد....
#نویسنده_زهرا_بانو
۲۴ بهمن ۱۴۰۲