eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 📹 پروردگارا! ما را در شب‌های قدر مورد رحمت و مغفرت خودت قرار بده ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: پروردگارا! تو را به‌حق این روزها و شب‌های مقدس و به حق امیرالمؤمنین سوگند میدهیم دلهای ما را با ذکر خودت آشنا کن. ✏️ پروردگارا! محبت و عشق به خود را روزبه‌روز در دل ما مستحکم‌تر کن. پروردگارا! کارهای خدایی را در چشم ما محبوب کن؛ دل ما را از اعمال شیطانی متنفر و دور کن. پروردگارا! ما را در این شب‌های رحمت و مغفرت، مورد رحمت و مغفرت خود قرار بده. پروردگارا! پدر و مادر ما، گذشتگان و ذوالحقوق ما را مشمول رحمت و مغفرت خودت قرار بده. ✏️ پروردگارا! ملت ایران را عزیز و سربلند کن. پروردگارا! همه‌ی گره‌هایی که در کار امت بزرگ اسلامی است، باز کن. پروردگارا! دشمنان اسلام و مسلمین را مقهور و منکوب کن. پروردگارا! قلب مقدس ولیعصر را از ما راضی و خشنود بفرما؛ ما را در این شب‌های قدر مشمول دعای خیر آن بزرگوار قرار بده. 🔹️رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن بهار معنویت -ماه مبارک رمضان- گزیده‌ای از دعاهای رهبر انقلاب در انتهای دیدار اقشار مختلف مردم را در قالب مجموعه منتشر میکند. 🌙
🔴هرسه شب قدر مهم است ✍حاج آقا مجتبی تهرانی هرسال درشب‌های قدر می‌گفتند: در روایتی درباره تعیین شب قدر آمده است که میفرماید: 🔻شب ١٩: مقدّرات سال در شب نوزدهم تقدیر می‏ شود؛ «قُسِمَ فِیهَا الْأَرْزَاقُ وَ كُتِبَ فِیهَا الاجَالُ وَ خَرَجَ فِیهَا صِكَاكُ الْحَاجِّ» (مستدرك‏ الوسائل، ج ۷، ص ۴۷۰، باب تعیین لیلة القدر)؛ در شب نوزدهم ارزاق، درآمدها و روزی افراد و همچنین مدت حیات و زندگی آنان تا سال آینده تعیین می‌شود. علاوه بر آن در شب نوزدهم مشخص می‌شود كه چه كسانی در آن سال به حج می‏ روند. 🔻شب ۲۱: سپس در شب بیست و یكم آنچه در شب نوزدهم مقدر شده، بر آن ابرام و تأكید می ‏شود. این به این معناست كه در شب بیست و یكم آنچه در شب نوزدهم تعیین و مقدر شده، قابل تغییر است، آنچه كه از شب نوزدهم تا شب بیست و یكم مقدر شده و تغییر یافته، در شب بیست و یكم ثبت شده 🔻شب ۲۳: و در شب و بیست و سوم قطعی، نهایی و امضاء می ‏شود. براساس این روایت هر سه شب از شبهای قدر به شمار می‌آیند. 💐🌸💐
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 سخت ترین عذاب روایت تجربه گر از بدترین عذاب برزخش ✅ هرروز ساعت 17 بازپخش 1 بامداد از شبکه چهار و 8:30 روز بعد از شبکه قرآن 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
49.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠ثبت یک اتفاق بی نظیر ثبت روایت تجربه گر از مواردی که قابل دیدن نبود در حضور کادر درمان و شاهدان ✅ هرروز ساعت 17 بازپخش 1 بامداد از شبکه چهار و 8:30 روز بعد از شبکه قرآن 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 محکوم به عذاب چگونگی عذاب فردی که ناشکری میکرد ✅ هرروز ساعت 17 بازپخش 1 بامداد از شبکه چهار و 8:30 روز بعد از شبکه قرآن 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد عالی 💢ایران زمینه ساز ظهور‼️ اللهم عجل لولیک الفرج
306659_928.mp3
38.58M
. 🔮 روایت گری زیبا درباره شهدا ❤️ قطعه ای از بهشت یادمان شلمچه 🍃 با روایت گری حاج حسین یکتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🔴کلیپ ویژه برای کسانی که شب قدر حال دعا ندارند.* *👤استادپناهیان*
مدح و متن اهل بیت
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۳۲ 🎬 همانند شبهای قبل با تکرار دیدن صحنه ی سربر
ای دردام عنکبوت خانم ط_حسینی 🎬 کارمن تمام شده بود که لیلا امدوگفت:ام عمر میگه بیا,نهاررااماده کن.... میدانستم که درخانه ی اینها نهار معمولا یک نمونه غذاست اما امروز نمیدانم ازبخت بد ما یا واقعا وضعشان خوب شده بود که ام عمر روبه لیلا سفازش چندین غذا را داد وخودش رفت کنار شوهرخبیثش وبچه هایی که اززمانی امدیم چشممان به چشمشان نیافتاده بوداما صدایشان رامیشنیدیم,فقط یک بار بکیر را دیدم که زیرچشمی مرا میپایید . بساط نهار برپاشد ,چون ما کنیز زرخریدشان بودیم,ابوعمرامر کرد که به زیرزمین برویم ,ام عمر انگار بعداز ان کتک مفصلی که به من زده بود ,عقده از دست دادن پسرش التیام یافته بود وبه من هیچ نمیگفت وحتی نگاهی هم نمیانداخت ,انگار که سالهاست با من قهر بود. شکرخدا اینجوری برای من هم بهتر بود.وقتی میخواستیم برویم پایین,از انهمه غذای رنگ ووارنگی که اماده کرده بودیم, ابو عمر دوتکه نان خشک مثل کسی که جلوی سگش میاندازد جلویمان انداخت وگفت:بردارید ,این نهارامروزتان,اما اگر کنیزان حرف گوش کن ومودبی بودید جیره ی روزانه تان را چرب تر وبیشتر میکنم😈 خیلی پست بود ومیخواست بااین کارش مارا حقیر وحقیرت کند...میدانستم نقشه ی شومی درسرش است که میخواهد انقدربر ماسخت بگیرد تا ما ذله شویم تاوقتی خواسته اش رامطرح کرد دست رد به سینه اش نزنیم. بدون توجه به تکه نان از کنارش گذشتم ولیلا هم همین کار راکرد. ناگهان با صدای فریاد خشمگین ابوعمر خشکمان زد:عفریته های پدر....س...گ ... به من کم محلی میکنید؟حرف مرا زمین میزنید؟ به سمت من ولیلا یورش برد وناگهان... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎💦⛈💦⛈💦⛈
ای دردام عنکبوت خانم ط_حسینی 🎬 ناگهان باران مشت ولگد بود که برسرورویمان میامد وازاین بدتر اینکه سه دختر ابوعمر وبکیر هم امدند ببینند چه شده وشاهد حرکات وحشیانه ی پدرشان بودند. بدترین صحنه ی حقارتم همین بود,منی که روزگاری با این دختران دوست وهم بازی بودیم وهمیشه درهمه چیز براین دختران برتری داشتیم ,حالا دراین وضعیت...😭 ابوعمر با دیدن فرزندانش که شاهد ماجرا بودند,انگار نیرویی مضاعف گرفته بود ومیخواست به انها ثابت کند که مرد است ومردانگی اش رابا ظلم بر دودختر ضعیف وبی پناه به رخ فرزندانش میکشید. او مارا مجبور کرد که چهاردست وپا شویم وبا دهان لقمه نان را از زمین برداریم.. واقعا چاره ای دیگر نداشتیم ... با چشمی گریان وبدنی کوفته ودهانی پراز خون وارد زیر زمین شدیم....چهارچشمی لیلا رامیپاییدم که سراغ روبنده اش نرود ,شک نداشتم که دیگر طاقتش طاق شده بود وحق هم داشت,اخر ما ظرفیت اینهمه سختی وخواری وحقارت را نداشتیم. روبنده اش را که صبح ابوعمر دراورده بود وگوشه ای انداخته بود پیدا کرد...حرکاتش ارام بود ,من هم نگاه میکردم که چه میکند,دیگر توان حرف زدن ونصیحت کردن رانداشتم,بی رمق روی حصیر افتادم. لیلا هم لنگ لنگان امد وکنارم نشست وگفت:شاهدی که خیلی تحمل کردم ,اما دیگر از حد به درشده,مرا ببخش که تنهایت میگذارم. ... .. 💦⛈💦⛈💦⛈
ای دردام عنکبوت خانم ط_ حسینی ۳۵ 🎬 لیلا دستم راگرفت وگفت:خواهش میکنم مانع کارم نشو ,فقط خواسته ای دارم که امیدوارم براورده اش کنی... لبخندی زدم وگفتم:حرف از جدایی نزن اما خواسته ات رابگو...توجان طلب کن خواهرک عزیزم.. لیلا:از همان بچگی هروقت که محرم میشد وماهم به تماشای هیاتهای سینه زنی شیعیان درمحله ی خاله صفیه, میرفتیم,یک احساس بسیار خوش ایند ویک محبت عمیق بروجودم مستولی میشد واین چندروزه که تودر سختی ومخفیانه وبازحمت به دورازچشم بقیه به نماز میایستادی یانشسته وخوابیده عبادت میکردی ,هرزمان که تو عبادت میکردی ,روح وروان من ارام میگرفت ومملو میشد ازهمان حس بچگیهایم...دوست دارم این اخرین لحظات زندگی ام ,سعادتمند شوم وفکرمیکنم سعادت درهمان راهی ست که این داعشیهای خبیث به شدت با ان دشمن هستند,اری سعادت در مذهبی ست که توبرگزیدی چون دیدم چگونه این حیوانات درنده شیعیان مظلوم را تکه وپاره میکردندولذت میبردند. اگر میشود کاری کن تا من هم مثل تو شیعه شوم...دراین دنیا که رنج را با تمام وجودم کشیدم ,میخواهم دران دنیا راحت باشم وهمنشین بهشتیان... دستانم رابازکردم وخواهرک مظلوم وپاکم را دراغوش گرفتم وعبارات عشق را درگوشش زمزمه کردم:اشهدوان لااله الاالله, اشهدوان محمدا رسول الله,اشهدوان علی ولی الله... من گفتم واوتکرار کرد.... مانند طارق که زمانی مسلمان شدم سرم رابوسید,من هم سرلیلا رابوسیدم وگفتم:به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😭 وروبه لیلا گفتم:عزیزم خوش حالم ازاینکه راه درست ودین حق را با اختیارخودت انتخاب کردی..ولی دراین دین خودکشی عمل ناپسندی است...فعلا از فکر خودکشی به درآی که نقشه هایی دارم... اگر کمکم کنی,فردا این موقع هردو از شر ابوعمر راحت راحت شدیم..... لیلا باخوشحالی,انگار نورامیدی بربیابان ناامید جانش درخشیده باشد گفت:جدددی؟؟چه نقشه ای؟؟واقعا ازاد میشویم ؟ ومن بعداز چندین روز فلاکت وبدبختی وگریه...لبخند نمکین لیلا را دیدم. من:اره عزیزم الان برات میگم... که درهمین هنگام ناگهان..... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌
ای دردام عنکبوت خانم ط_حسینی 🎬 ابوعمر:ببینم چی توگوش هم پچ پچ میکنین؟! پاشین ,پاشین بیایین بالا,ام عمرداره میره ,بایدبالا رامرتب کنید وظرفها را بشورید .... چشمکی به لیلا زدم اهسته وگفتم:شب برای نقشه ام,بهترین وقته....😊 لیلا هم راضی بلندشد ورفتیم بالا....ام عمر داشت میرفت رو به شوهرش:کوچکی را میخوای برای کنیزی نگهداری میتونی ,اما من چشم دیدن بزرگی را ندارم تا مابرمیگردیم از شرش خلاص شو. این عفریته ی بی چشم ورو واقعا فکرمیکرد که ملکه ی دربار شده وماهم خادمان درگاهش ومرگ وزندگی ما دردستان اوست....با تنفر نگاهم را به او دوختم وارزو کردم که اوهم طعم اسیری رابچشد. بکیر از داخل ماشین مدام بوق میزد,بالاخره همه شان رفتند. اووف ,اتاقها بهم ریخته بود واشپزخانه هم مملواز ظرفهای نشسته...: ابوعمر:لیلا..قلیان من را اتیش کن وبیاور, خودتم بیا اون اتاق,سلما توهم به وضع اشپزخانه رسیدگی کن,حق نداری تحت هیچ شرایطی از اشپزخانه بیرون بیای. لیلا رنگش مثل زردچوبه ,زرد شده بود به طرف زیرزمین رفت تا زغال برای قلیان ابوعمربیاورد. دلم مثل سیروسرکه میجوشید,این پیرمرد پست وحیوان صفت برای لیلا چه نقشه ای در سر داشت. مشغول جم کردن اشپزخانه بودم که لیلا قلیان را اماده کرد وبه طرف اتاقی که ابوعمر بود رفت واشاره کرد که میترسد,میخواست من هم همراهیش کنم. دلم رابه دریا زدم وبه خواسته لیلا تن دادم,البته قبلش چاقویی تیز را زیرلباسم پنهان نمودم ,هنوز به اتاق نرسیده بودیم که ابوعمراز درگاه اتاق سرک کشید وگفت:هی کنیزک چشم سفید..سلما توکجا؟؟ برگرد,لیلا...لیلای زیبا فقط بیاید. بادستان چروکیده وشیطانی اش دست لیلا راگرفت وبه طرف خود کشید وبا هم داخل اتاق شدند... در اتاق را بست تا باخیال راحت به هدف شیطانی اش برسد... چند دقیقه ای نگذشته بود که.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ 💦⛈💦⛈💦⛈