فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃در پنجشنبه
فروردین ماه جهت شادی روح
تمام مسافران آسمانی
فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸
روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دل خود را
🦚از رنگها سرشار كن؛
🌸درخشان و رنگارنگ
🦚مثل یك طاووس
🌸و برای این
🦚دلشادی و آواز و شور
🌸به دنبال دلیلی نباش
🦚كسی كه برای
🌸شادی دلیلی میجوید،
🦚شاد نخواهد بود
🌸امروزتون سرشاراز زیبایی
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸برای خوشبختی
🍃راه درازی نروید ...
🌸دنبال داشتن آدم خاصی ...
🍃شغل خاصی ...
🌸موقعیت و مدرک و قیافهی
🍃 خاصی نباشید ...!
🌸خوشبختی یعنی که
🍃از همین چیزهای مثلا معمولی و
🌸دم دستی ، لذت ببرید ...!
🍃از همین چیزهای سادهای که یادتان رفته
🌸روزی ...
🍃شبی ...
🌸وقتی داشتنش آرزویتان بود ...!
🌸خوشبختی را با همین چیزهای معمولی
🍃به خانههایتان بیاورید .
🌸🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️ببخش چون:
تا وقتى نبخشيده اى انرژى
حياتى ات را صرف آن اتفاق مى كنى.
تا وقتى به آن فكر مى كنى،
در جايى از وجودت نيرويى تو را بسته است كه امكان حركت را از تو مى گيرد.
وقتى نمى بخشى لياقت دريافت خودت را
از هستى پايين مياورى.
وقتى نبخشيده اى، نمى توانى گذر كنى
و در همانجا كه هستى باقى مى مانى.
ببخش تا آزاد شوى.
هيچ جا ارزش ماندن ندارد.
همه جا فقط مكانى براى گذر است
تا رسيدن به لا مكان.
به خاطر خودت ببخش نه هيچكس ديگر.
چون مى خواهى خودت را دوست داشته باشى و نهايت خودت را ببينى.
🌸🍃
گویند :
روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ...
پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ...
استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟
و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ...
بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
" به عمل کار بر آید ،به سخندانی نیست "
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشـــت همیـشـہ نبـایـد
درختـانـے داشتـہ بـاشـد کـہ
رودهـایـے از زیـرش
جـریـان دارد
گـاهـے بهشـــت را
در آغـــوش مــ♥️ــادر
میتـــــوان چشیــد
🌸🍃
🌷چرا باید نماز بخوانیم؟
چون اگر نمازنخوانیم گناه میکنیم انسان غریزه دارد.اگرعقلش بانمازتقویت نشود حتما گناه میکند
إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَىٰ عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنْكَر...(٤٥)عنکبوت
قطعا نماز (اگردرست باشد) انسان راازگناه بازمیدارد
🌷چرا باید نماز بخوانیم؟
چون نماز گناهان گذشته راازبین میبرد
...إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ...(١١٤)هود
قطعاحسنات (مثل نماز) بدیهاراازبین میبرد
🌷چرا بایدنمازبخوانیم؟
چون نماز که یاد خداست باعث آرامش میشود
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ (٢٨)رعد
بایادخدا دلهاآرام میشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند عالی برای نچسب کردن تابه روحی👌👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فندق های در بسته آجیل عیدتون
رو این شکلی باز کنید
🐿🌰🔨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوخاری مرغ پنیری 😋
حالا بیا بهت بگم چی لازمه:
۵۰۰ گرم سینه مرغ
سه ورق پنیر ( اگه میخوای کش بیاد میتونی پنیر چدار یا پیتزا استفاده کنی) من پارمزان استفاده کردم
ادویه : نمک و فلفل سیاه و پاپریکا و پودر سیر
مدح و متن اهل بیت
🦋ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۹۴ 🎬 عماد راگذاشتم روی صندلی اشپزخونه وگوشی رابرداشتم:
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۹۵ 🎬
نفهمیدم کی خوابم برد اما وقتی بیدارشدم نزدیک اذان مغرب بود باعجله بلند شدم ,وای وقت گذشت,نگاه کردم عماد هم راحت روی تخت خوابیده بود,دلم نیامد بیدارش کنم ,سریع اماده شدم اهسته وبا نوازش عماد رابیدارکردم ,ابی به دست وروش زدم وکلیدها را برداشتم,برق هال را روشن گذاشتم واهسته اومدم توراهرو ،هیچ کس نبود,همونطور که علی گفته بود بااسانسورطرف زیرزمین رفتیم .
اهان ماشین را دیدم ,درسته درش بازبود ,سوارشدم وعمادرا هم گذاشتم صندلی عقب,داخل داشتبرد یک بسته ده تایی بیسکویت بود سومین بیسکویت را دراوردم...ادرس روی جلدش بود,یه بیسکویت دادم به عماد تا مشغول باشه وحرکت کردم طرف ادرس واینده ای نامعلوم.
ادرس سربه راه بود ومال قسمتی ازشهربود که بارها وبارها ازاونجا گذشته بودم ,به راحتی خونه را پیدا کردم وهمونطور که علی گفته بود زنگ زدم.
دربازشد,یه خونه ی حیاط دار باحیاطی باصفا بود در هال که رسیدم ,باورم نمیشد.
طارق بود...برادرم....
عماد با دیدن طارق خودش را بغلش انداخت ومن هم ناخوداگاه دستام را دور دوتا برادرم که تنها بازمانده ی خانواده ی ابوطارق بودند انداختم ویک مثلث محبت تشکیل شد ,عقده ی دلم واشده بود,انگارفیلم تمام مصیبتهایی که طی این یک ماه برسرم امده بود جلوی چشمام ,نمایش داده میشد...گریه کردم ازدردفراق پدرومادرم از مظلومیت لیلای جوانمرگم از زبان بسته ی عمادشیرین زبانم گفتم وگریه کردم...گفتم وزار زدم...وقتی به خودم امدم دیدم عماد باچشمای مظلومش نگاهم میکنه وباگریه های من اشک میریزه,کوتاه امدم.
طارق صورتم راغرق بوسه کرد وگفت :گذاشتم گریه کنی تاسبک بشی,اما تو یک شیرزنی سلما...شیرزنی که از صدتا مرد مردتری,دستم راگرفت وبه سمت حمام ودسشویی بردگفت:وقت تنگ است ,برو یک اب به دست وصورتت بزن وبیا داخل اون اتاق که همه منتظر توهستند.
باتعجب گفتم همه؟!منتظر؟!
اینجا چه خبره؟!!
رفتم طرف سرویسها.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۹۶ 🎬
باعجله دست وصورتم راشستم وچادرم رامرتب کردم ,اومدم برم طرف اون اتاقی که طارق اشاره کرده بود که علی را دیدم ازطرف یک اتاق دیگه ای میامد ویه بسته هم دستش بود.
بادیدن علی هول ودستپاچه شدم گفتم:س س سلام,نمیدونستم شما هم هستین
خنده نمکینی کرد وبسته را داد طرفم وگفت:مال توهست ,بازش کن بعدشم کجا دیدی مجلس عقدباشه وداماد حضورنداشته باشه.
من:عقد؟!داماد؟
کل بدنم گر گرفته بود،علی اشاره کرد به بسته وگفت بازش کن بپوش ,خوب نیست با چادر مشکی خطبه عقدجاری بشه...
میدونستم که الان صورتم مثل لبو قرمز شده,بسته راباز کردم ,یک چادر سفید قشنگ با گلهای ریز قرمز واکلیدهایی که برق میزد.
چادر راپوشیدم وشانه به شانه علی وارد اتاق شدم.
داخل اتاق طارق وعماد وفکرکنم احمد وعباس بودند ویک پیرمرد نورانی که لبخند به لبش بود.
باراهنمایی علی ,بالای اتاق نشستیم وبا افراد داخل اتاق ,باسری پایین سلام وعلیکی کردیم وعلی رو به پیرمرد کردوگفت:عمو محمد شروع کن و طارق اشاره کرد که صبرکن وسریع رفت قران خودش را اورد وداد به دستم به این ترتیب خطبه عقدمن وعلی جاری شد.
سرشاراز حس خوبی بودم,اما بایاداوری نبودن پدرومادرولیلا واین ازدواج غریبانه ام ,اشک به چشمام نشست.
شنیده بودم که سرسفره ی عقد هرچه آرزو کنی براورده میشه,پس تودلم ارزو کردم داعش از بین بره وخدا امام زمانم رابه فریاد جهانیان برساند,تا دیگر نه ظلمی باشد ونه ظالمی...دعا کردم خدا پدرومادرم را بیامرزد هرچند که ایزدی بودند اما اینقدر پولشان حلال واعتقادشان پاک بود که بچه هایشان همه مسلمان وشیعه شدند....
نگاهم به نگاه عماد خورد دعا کردم زبان بازکند وعاقبت به خیرشود ,برای طارق هم ارزوی موفقیت وسلامتی کردم.
عمومحمد:عروس خانم ایا بنده وکیلم
من:با اجازه برادرم طارق وامام زمانم بله....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۹۷ 🎬
عقد که تمام شد همه به جز علی وطارق وعماد ,اتاق راترک کردند.
طارق دست من را در دست علی نهاد وگفت:علی جان تنها خواهرم را اول به خدا وبعد به تومیسپرم ,مثل چشمهات ازش نگهداری کن.:
علی برپشت دست من بوسه ای زد ودست برچشمش نهاد ,خدا راشکر کردم برای اینهمه موهبت خدا پس ازازمایشهایی سخت.
من:حالا میشه بگید اینجا چه خبره؟اخه کلا گیج شدم .
علی لبخندی زد وگفت :هیچی نشده که...طارق را یک شیرزن شیعه از چنگ ابلیسیان فراری میدهد,طارق شماره خصوصی من را که کسی ندارتش ,داشت,گوشی نمیدانم از کجا به چنگش افتاده بود به من زنگ زد وگفت کجا هست ,منم رفتم دنبالش واوردمش تواین خونه که میبینی,ساکنان این خونه ازاشناهام بودندو از ترس داعش متواری شدند .
من از همون روز اول که شهر به تصرف داعش درامد به دنبال شما بودم ,منتها نمیدانم تقدیر چنین بود یاکوتاهی ازمن بود که همیشه یک پله ازشما دورتر بودم ,ردتان را تا خانه ابوعمر زدم اما بعدازاون انگار اب شده بودید وبه زمین رفته بودید ,هرچه بیشتر جستجومیکردم ,کمتر ردی ازتون پیدا میکردم تااینکه
وقتی اومدم و طارق واحمد وعباس را دیدم وفهمیدم توسط,شما فراری شدند.همان شب باحرفهایی که طارق از ام فیصل وشما زد,خودم رابه اردوگاه رساندم .
شاید ده ها بار کانکس ام فیصل را دورزدم وزیرنظرداشتم تااینکه دم دمای صبح متوجه خروجتان شدم وشما را تعقیب کردم وبقیه اش هم که خودت میدونی.
باتعجب گفتم:علی اقا مگه شما چکاره اید که اینقدر راحت بین داعشیا رفت وامد میکنی؟
طارق خنده ای کردوزد پشت علی وگفت:هنوز مونده تااین مارمولک رابشناسی خخخخ البته توهین نمیکنم اما تروفرزیش ادم را یاد مارمولک میاندازه...
علی زد زیر خنده ودستم راکه هنوز تودستش بود فشارداد وگفت :به جمع مارمولکها خوش امدی وهرسه زدیم زیر خنده,عماد باخنده ما باصدای بلند خندید ....گرفتمش توبغلم وگفتم:قربون خنده هات بشم که چندین وقته بی صدا بودند.
علی نگاهی روساعتش کردوگفت:دیگه خداحافظی کنید که وقت تنگ است.
من:خداحافظی؟!!باکی؟برایچی؟؟مگه باهم نیستیم?
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋ای,در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۹۸ 🎬
طارق رو کرد طرفم:سلماجان,عزیزم من وعماد باید ازاین شهر بریم تا جانمان درامان باشه,علی یه برنامه ریزی دقیق کرده وما بدون کوچترین مزاحمت داعش باهمون ماشینی که تو اینجا امدی,میریم خارج شهر واز اونجا هم ان شاالله خودمون را میرسانیم به خانواده خاله وعماد پیش خاله,جاش امن امنه وراحت میتونه یک زندگی خوب داشته باشه وان شاالله به یاری خدا ومقاومت رزمندگان اسلام ,شهرکه ازاد شد ماهم برمیگردیم همینجا سر خونه وزندگیمان.
من:خوب من وعلی هم میایم ,اینجوری بهتره که....
طارق:تووعلی باید کارهای بزرگی انجام بدهید ,کارهایی که من آرزو دارم یکیشون رابتونم انجام دهم....
سلما جان به تووعلی غبطه میخورم ,به نظر من شما برگزیده شدید ,شما تویک جبهه تلاش میکنید وماهم توهمون جبهه هستیم منتها روش مبارزه مان باهم فرق میکنه,اسلام داره غریب میشه اصلا غریب شده ومن وتووما باید از غربت درش بیاریم ....
هرچه که بیشتر طارق صحبت میکرد ,بیشتر حضورخدا رااحساس میکردم ,بله من نذر کردم من با حجت زنده ی خدا عهد کردم ,حالا که موقعیت پیش امده باید به عهدم وفا کنم.
قران راکه طارق داده بودم ,هنوز روی زانوهام بود به سینه فشردم وگفتم:راضیم به رضای خدا وامام زمانم...
علی بار دیگه بوسه به دستم زد ومن وطارق وعماد را تنها گذاشت تا راحت تر خداحافظی کنیم.
عمادرا بغل کردم وبوییدم وبوسیدم به اندازه سالها ازش بوسه گرفتم,اخه نمیدونستم تاکی باید ازش دور باشم.
سفارش عماد را به طارق کردم وسفارش طارق رابه خدای بزرگ ومهربانم کردم.
بعداز نیم ساعتی علی بایک سینی شربت ودیزی خرما وارد شداینم شیرینی عروسی من بود ☺️
علی:طارق ,بجنب داداش داره دیرمیشه.
طارق واحمد وعباس لباسهای داعشیها را پوشیدن ودست عماد را گرفتند ورفتند...
داشتم باخودم زمزمه میکردم درحالی که اشکهام جاری شده بود:در رفتن جان ازبدن,گویند هرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن ,دیدم که جانم میرود..
که یکباره دوتا دست دورم حلقه شد وگرمی اغوش علی،غم هجران برادرانم را ازیادم برد....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۹۹ 🎬
خیلی دستپاچه شدم برگشتم طرف علی وارام گفتم:وای زشته,عمومحمد!!
علی همینطور که دستش دورم بود به سمت اتاق عقدبردم وگفت:کجایی خانم گلم،عمومحمد الان یک ساعتی هست رفته ،دستم راگرفت تودستاش وروی کناره, بغل دیوار,نشاندم ،یه خرما از داخل بشقاب برداشت وگذاشت دهنم وادامه داد:کی گفته که داماد حتما باید عسل دهن عروسش کنه؟؟وقتی خرما به این شیرینی وخوشمزگی هست،تازه میوه ی بهشتی هم بهش میگن ،عسل باید بره رد کارش وتو چشمام خیره شدوگفت:به سرنوشت علی خوش امدی سلما.....،درسته نشد عروسی برات بگیرم اما بهت قول میدهم ازجان ودل برات بمیرم....خودم را قربانت میکنم تا یه خار به پاهای نازنیتت نره و...
علی گفت وگفت وگفت ومن مدهوش شدم ازاینهمه عشق نهفته در وجودش،دستش را به لبهام نزدیک کردم ودستپاچه وباشرم بوسه ای به دستش زدم وگفتم:خوشحالم که همسفر زندگیم یک شیعه ی عاشق مولاعلی ع است،خوشحالم ازاینکه خانوم حضرت زهراس پذیرفت عروس عشیره ی بهشتیان,طایفه ی مظلوم عالم،شیعیان امیرالمومنین حیدرکرار،شوم.
علی....
علی:جان علی...
من:من اول، گرمای عشق را ازنگاه توگرفتم ودروجود توجستجومیکردم اما حالا میفهمم اون گرما اشعه ی کوچکی از منبع وخورشید معشوق بود ،عشق واقعی همین علی ع است همین زهراس است ,همین حسین ع است وتمام اولاد علی ع است,عشق واقعی اسلام محمدی وعلوی ست,عشق واقعی قران محمد وقران ناطق که همان مهدی موعود است واینها راه رسیدن به کمال عشق یعنی خداست.
حواسم نبود که باهر حرفم اشکم جاری وجاری تر میشود وناگاه بابوسه ی علی که برگونه ام نشست به خود امدم...
علی:خدای من سلما...توکه ازمن هم عاشق ترودیوانه تری....اینقدر اشک نریز عزیزم،گرچه این اشک گرانبهاست اما دیدن چشمان اشکبارت ,ناراحتم میکند.
با پشت دستم صورتم را پاک کردم که علی دستمالی ازجیبش دراورد وگفت:حالا شدی نی نی کوچلو....زشته باپشت دست عه عه عه..
ازاینهمه مهربانی دلم غنج میرفت....خدایا شکرت که دارمش.....
علی:سلما جان نمیخوام حال خوشت راخراب کنم ,اما یه چیزایی هست که باید بدونی وتا قبل ازاینکه به اون اپارتمان برگردیم بهت بگم بهتره.
من:مگه قراره برگردیم اونجا؟
علی:اره گلم,بزار برات بگم و....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
.
🔰آيت الله مجتهدی تهرانی ؛
🌸✨من علمای بسياری را درک كردم ،
و اگر بخواهم در يک كلام نصيحت تمام بزرگان را بگويم می گويم :
❗️اگر دنيا و آخرت می خواهيد ،
❗️ اگر رزق و روزی می خواهيد
❗️ و در يک كلام اگر همه چيز می خواهيد ،
👈✨نماز اول وقت بخوانيد
|•🌻🕊•|
💢 آیا می شود #ثواب_نمازشب وسوره هایی که درتعقیبات واردشده رابه اهل بیت وارواح دیگرمومنین #هدیه کرد؟
⇩پاسخ:
🌸هدیه کردن #نمازشب یا دیگر اعمال صالح،
🌸 نه تنها #جایز است که باعث کمال اعمال و ثواب بیشتر برای فاعل می شود؛
🌸 زیرا کسی که #عمل را انجام می دهد، دو پاداش می برد:
🌸1- انجام عمل مستحبی
🌸 2- انجام صله رحم به واسطه هدیه اعمال.
💢امام #صادق علیه السلام در موردکسی که پدر و برادر و یا خویشاوند خود را در #حج خود شریک سازد، فرمودند:
🌸در آن صورت، یک حج در نامه عمل تو ثبت می کنند
🌸و مانند آن را در نامه عمل آنان ثبت می کنند.
🌸 و تو اجر و پاداش زائدی دریافت می کنی؛ بدین جهت که صله رحم کرده ای.»
📚الکافی، ج 4 ص316
#ـــــــ نمازشب/تلنگرـــــــ
•┈┈••••✾•✨🌕✨•✾•••┈┈•
🌼 #نماز_شب
🔸در سلوک راه خدا بعضی کارها جزء
خطّقرمزهاست، یعنی ترکَش به هیچ رو جایز نیست.
#نمازشب در رأس این کارهاست.
🔸 مواردی دیده شد که استاد دستور تکرار اربعین به سالک میداد، فقط به این علت که سالک یک شب، نمازشبش قضا شده بود.
🔸دهها اثر و خاصیت دنیوی، برزخی و اخروی برای بيدارى شب و تهجّد در روایات برشمردهاند.
در قرآن رسیدن پیامبر اسلام به «مقام محمود» مشروط به تهجّد شب دانسته شده است.
📚 سیر و سلوک، آیةالله حاج شیخ علی رضائی
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
ـــــــ نمازشب/تلنگرـــــــ
•┈┈••••✾•✨🌕✨•✾•••┈┈•
@madahi - کربلایی محمد فصولی.mp3
7.81M
🎧 #استودیویی | #شب_جمعه
📝 "حال خوب"
👤 کربلاییمحمدفصولی