eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.8هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
23.2هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیک بیسکوییت خوشمزه😋 ۲ بسته بیسکویت پتی پور ۲ بسته خامه صبحانه ۴ بسته شکلات تلخ
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تخم مرغ:۱عدد شکر:نصف لیوان ماست یا شیر:نصف لیوان آرد:۱لیوان گلاب:۳ق غ وانیل:نصف ق چ بکینگ پودر:۱ق م ❤غلظت مواد باید مانند کلیپ باشه ❤باحرارت کم سرخ کنید مغز پخت بشه ❤اصلا جذب روغن نداره
دکتر انوشه چقد قشنگ میگه؛ برای رسیدن به آرامش کافیه🍃 این چند تا قول رو به خودت بدی: قول بده نزاری آدمی که لیاقت نداره آرامشتو بهم بریزه !🌸 قول بده اولویت زندگیت خودت باشی اول به خودت کمک کنی بعد اگه تونستی به دیگران !🍃 قول بده از این به بعد حرف و کار دیگران روت تاثیر منفی نذاره ! قول بده بخاطر احترام به خودت از همه ی خاطراتی که بهت آسیب زدن بگذری !🌸🍃 قول بده از این به بعد بیشتر از توانت برای کسی تلاش نکنی خوبی زیاد تبدیل به وظیفه میشه ... ⚫️⚫️⚫️
@zekrroozane ذڪرروزانہقلب سالم5.mp3
زمان: حجم: 19.36M
سالم ۵ قسمت : پنجم 🌱 موضوع : نشانه های قلب سالم 🌾 استاد : «حاجیه خانم رستمی فر »
@zekrroozane ذڪرروزانہقلب سالم٤.mp3
زمان: حجم: 21.24M
سالم ۴ قسمت : چهارم 🌱 موضوع : «آیینه ها»🌾 استاد : «حاجیه خانم رستمی فر»
@zekrroozane ذڪرروزانہقلب سالم3.mp3
زمان: حجم: 20.74M
سالم ۳ قسمت : سوم 🌱 موضوع : ظاهر بیانگر باطن 🌾 استاد : «حاجیه خانم رستمی فر» ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
@zekrroozane ذڪرروزانہقلب سالم 2.mp3
زمان: حجم: 12.45M
سالم ۲ قسمت : دوم 🌱 * * * موضوع : فقر حقیقی 🍃 استاد حاجیه خانم رستمی
@zekrroozane ذڪرروزانہقلب سالم 1(2).mp3
زمان: حجم: 9.5M
سالم ۱ قسمت اول 🌱 🌾همه چیز برای انسان ✨ استاد حاجیه خانم رستمی فر ☀️
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم / پر از «عباس بابایی» پر از «عباس دورانم» ▪️شعرخوانی سیدحمیدرضا برقعی در دیدار شاعران با رهبر انقلاب ▪️۱۵مرداد، سالگرد شهادت خلبان شهید عباس بابایی
3.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اولین معلم 🔹بخش‌هایی از سخنان مادر رهبر انقلاب دربارهٔ روش تربیت فرزندانشان به مناسبت سالگرد وفات مرحومه میردامادی، مادر رهبر انقلاب
مدح و متن اهل بیت
#راز_پیراهن قسمت پنجاه و هشتم: شهر شلوغ شده بود، از هرطرف هیاهو به هوا بلند بود، حلما به دنبال وحی
قسمت پنجاه و نهم: وحید وارد پزشکی قانونی شد و حلما با پاهایی لرزان به دنبالش روان بود. حلما بدنش رعشه گرفته بود و نمی دانست براستی شاهد چه صحنه ای خواهد بود. تا وحید کارهای مقدماتی را انجام میداد، حلما طول و عرض سالن اونجا را چندین بار پیمود، او از محیط اطراف خود غافل بود و اصلا متوجه نشد که دو مرد با نگاه خیره و شیطانی خود او را میپایند و مترصد لحظه ای هستند که... وحید به همراه مردی که روپوش یکبار مصرف آبی رنگی به تن داشت، به طرف حلما آمدند و به او اشاره کردند که به دنبال آنها برود. از دو راهرو باریک و نیمه تاریک گذشتند و سپس پشت دری بزرگ ایستادند و مرد همراه وحید با وارد کردن کارتی در شیاری مخصوص، درب را باز کرد و هرسه وارد اتاق سرد روبه رو شدند، اتاقی که بوی مرگ میداد. جلوی کشویی ایستادند، آن مرد شماره کاغذ دستش را نگاهی کرد و وقتی مطمئن شد که اشتباه نکرده درب کشو را گشود و زیپ کاور سیاه رنگ را کمی پایین کشیدو خود قدمی به عقب گذاشت حلما چشم به داخل کشو داشت، اما باران اشک چشمانش که باریدن گرفته بود مانع ان میشد که تصویر دختر نگون بخت روبه رویش را درست ببیند. وحید آرام کنار گوشش گفت: خودت را کنترل کن و با دقت نگاه کن. حلما قدمی به جلو گذاشت و کمی خم شد، درست میدید، خودش بود، این ژینوس بود که با صورتی تکیده و چشمانی بی روح به او خیره شده بود. دنیا پیش چشمان حلما سیاه سیاه شد و سرش به دوران افتاد و همانطور که با صدای ضعیفی میگفت: خودش است... بر زمین سرنگون شد. وحید دستپاچه شد و خود را زیر شانه های حلما رساند تا مانع سقوط او به روی زمین شود و مرد همراهش که انگار دیدن این صحنه ها برایش عادی شده بود، با اشاره به خانمی که جلوی درب سردخانه ایستاده بود از او خواست که تخت سیار داخل سالن را جلو بیاورد. خیلی سریع پیکر بی هوش حلما روی تخت قرار گرفت، وحید به دنبال تخت با سرعت میرفت و چون می خواست حلما را به بیمارستان خوبی برساند به ان زن اشاره کرد و گفت: تا من ماشینم را جلوی ساختمان میارم شما هم این تخت را بیارید جلو در... زن سری تکان داد و وحید بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از ساختمان خارج شد تا ماشین را جلوی پزشکی قانونی بیاورد و اصلا نفهمید یک ون مشکی رنگ ساعتها منتظر این لحظه است و... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
قسمت شصت: وحید به طرف ماشینش در حرکت بود هنوز تا رسیدن به ماشین راه زیادی داشت که متوجه صدا هایی از پشت سرش شد. سر برگردانید و دید که دو مرد سیاه پوش که روی دهانشان را با ماسک پوشانیده بودند دو طرف تخت را گرفته و جسم بیهوش حلما را به طرف ماشینی میبردند و خانم پرستار سعی داشت جلویشان را بگیرد که متأسفانه نتوانست. وحید دستپاچه شد و راه رفته را برگشت، اما تا به حلما برسد، آن دو مرد حلما را سوار بر ماشین کردند و به سرعت از آنجا دور شدند وحید به دنبال آن ها می دوید اما نتوانست به ون مشکی‌رنگ برسد، داخل ون زری با راننده و آن دو مرد نشسته بودند. زری نگاهی به صورت معصوم حلما کرد و همان طور که لبخندی روی لبش می نشست رو به آن دو مرد کرد وگفت: کارتان خیلی تمیز و خوب بود، این دختر را باید به مکان امنی منتقل کرد چون این دختر هدیه ایست به درگاه عزازیل بزرگ...باید حواسمان را جمع کنیم، یکبار اینو از دست دادیم و نباید به دوبار بکشد و سپس نگاهی به راننده کرد و گفت: اون پسر، همین نامزد این دختر را میگم، نتونست که تعقیبمون کنه هااا؟؟! راننده بدون اینکه حرفی بزند، سری به نشانه نه تکان داد و با اشاره به آینه بغل ماشین گفت: می بینید که، امن و امان است و کسی ما را تعقیب نمیکنه، خیالتون راحت.. زری اوفی کرد و گفت: به هر حال حواستون را جمع کنید، اگر این بار ببازیم، باختیم... راننده نگاهی کوتاه به زری کرد و گفت: اوضاع شلوغ پلوغه، با این زنهایی که توی خیابان ها ریختن، ما جلب توجه نمی کنیم و سپس نیشخندی زد و ادامه داد: مأمورای امنیتی فعلا درگیر جمع کردن این اوضاعند و وقتی برای امثال ماها ندارن.. زری سرش را تکان داد و گفت: بعد از قربانی کردن این دختر دیگه کاری اینجا ندارم، مستقیم پرواز به سمت سرزمین آرزوها... و با زدن این حرف به فکر فرو رفت ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿