eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.2هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
مدح و متن اهل بیت
#راز_پیراهن قسمت پایانی: حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 به نام خدا _نلاین: زن، زندگی، آزادی قسمت: اول📜 سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست... چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه... سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست. درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این هم صحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار... سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما.. سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد... مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟ سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی... سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما.... مامان از پشت، شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟ سحر اروم دست مادرش را از روی شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم... مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
: زن، زندگی، آزادی قسمت دوم🎬: سحر مانتوی آبی رنگش را از کمد بیرون کشید و مشغول پوشیدن شد و سپس شال آبی رنگ را روی سرش انداخت و همانطور که کیفش را برمیداشت رو به مادرش گفت: مامان کاری نداری؟ مامان نگاهی به قد بلند سحر که انگار مانتو برایش کوتاه شده بود کرد و چشم به صورت گرد و سفید و چشمهای درشت و مشکی دخترش دوخت و گفت: کاش چادرت را می پوشیدی، می دونی اگر بابات بفهمه که دیگه چادر سر نمیکنی خیلی ناراحت میشه... سحر اوفی کرد و گفت: اولا بابا که یکسره بیرونه و از کجا میخواد بفهمه که من چادر میپوشم یا نه؟ دوما الان دیگه این حرفا از مد رفته، الان که همه روسری از سر برداشتند والا زشته شما به خاطر چادر پوشیدن منو بازخواست کنین... مادر که انگار دلش پر بود، آهی کشید و گفت: پدر بیچاره ات یکسره از صبح تا غروب توی اون ماشین مسافرکشی میکنه که من و تو هیچ کمبودی نداشته باشیم و توقعش اینه که کاری نکنیم خلاف رضای خدا باشه... سحر که این حرفا براش تکراری بود و حوصله جر و بحث نداشت بند کیف را رو دوشش مرتب کرد و گفت: ما رفتیم... فعلا.... مادرش از جا بلند شد و اروم گفت: مراقب خودت باش و تو شلوغیها هم نرو سحر بله ای زیر زبانی گفت و از خانه خارج شد. سر خیابان ایستاد و منتظر تاکسی شد، اما برخلاف انتطار مادرش که فکر میکرد سحر به مؤسسه زبان میره، برای مقصدی دیگه تاکسی گرفت، جایی که با چند تا از همشاگردیهای کلاس زبانش قرار گذاشته بود. سحر سوار تاکسی شد و ماشین را دربست کرایه کرد، بدون اینکه به این فکر کند که پدرش چقدر باید این در واوندر بزنه تا یه مسافر دربست به پستش بخوره و پولای تو جیبی دخترش را دربیاره.. تاکسی زرد رنگ به پیش میرفت و سحر به کارهایی که قرار بود انجام بده می اندیشید. سحر دختر پاکی بود منتها خیلی سریع تحت تاثیر حرف اطرافیان قرار میگرفت، وقتی متوجه شد که خارج از کشور یه دختر 18 ساله میتونه زندگی مستقلی برا خودش بسازه که مدام زیر ذره بین این و اون نباشه، دلش غنج می رفت برای رفتن به خارج کشور که جولیا بهش قول داده بود این آرزوش را عملی کنه.. حالا هم که هیجان روحی و درونیش را همراه دوستان با شرکت در اعتراضات که بهش میگفتن اغتشاشات، خالی می کرد. درسته خودش واقعا از هدف این اعتراضات آگاه نبود، اما همینکه شور و هیجان نوجوانی را میتونست تو این جمع خالی کنه براش خوشایند بود. بالاخره تاکسی ایستاد، سحر پول تاکسی را حساب کرد و به آن طرف خیابان رفت و جلوی دری شیشه ای ایستاد و از پله ها پایین رفت... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
: زن زندگی آزادی قسمت سوم🎬: از راه پله که پایین میرفت بوی قهوه تلخ و نسکافه مشامش را نوزاش میداد. سحر نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بوها را ببلعد و بر سرعت قدم هایش افزود. سحر وارد کافی شاپ شد و به محض وارد شدن، هووی جمع پیش رویش به هوا رفت. سحر که چهره های آشنای دوستانش را می دید خوشحال شد و همانطور که با سرش با همه سلام و علیک می کرد به طرف دوستش رهارفت. رها که به جای صندلی، روی میز نشسته بود، با دیدن سحر با یک حرکت از روی میز پایین پرید و گفت: اوه مادمازل هنوز هم تشریف نمی آوردید. سحر کنار رها ایستاد و همانطور که دستش را به سمت او دراز می کرد گفت: سخت نگیر، هنوز که همه بچه ها نیومدن.. رها دست سحر را در دستانش گرفت و گفت: این چه طرز لباس پوشیدنه؟ انکار نمی دونی کجا می خواییم بریمدو چکار می خواییم بکنیم، یکی ببینتت فکر میکنه میری مجلس عزا، خوب دختر خوب حداقل یه رژی چیزی میزدی سحر خودش را به رها نزدیکتر کرد و گفت: آهسته تر خوب، مگه نمی دونی مامانم مثل نگهبان در زندون مدام میپایتم، تازه مجبور نشدم با چادر بیام هنر کردم. تا این حرف از دهان سحر بیرون آند، رها خنده ی بلندی کرد و گفت: خدای من!! در نظر بگیر با چادر چاقول بیای شعار زن، زندگی، آزادی بدی وااای مردم از خنده... سحر ویشگونی از پای رها گرفت و گفت: ساکت باش بیا بریم اونجا من پشتم به جمع باشه یه کم خوشگل کنم و با این حرف به انتهای کافی شاپ که خیلی در دید نبود رفت ورها هم روبه روش نشست، سحر کیف آرایشی اش را از داخل کوله اش بیرون آورد و مشغول رنگامیزی صورتش شد. یک ربع بعد که جمعشون کامل شده بود، همه دخترها شال و روسری از سرشان درآوردند و به بیرون از کافی شاپ رفتند... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
: زن، زندگی آزادی قسمت چهارم🎬: هر کدام از آن جمع داخل کافی شاپ، سوار ماشینی شدند سحر و رها سوار ماشین کامران که از دوستان رها بود، شدند و یک پسر دیگر به نام همایون هم که از دوستان کامران بود با آنها همراه شد. سحر و رها عقب نشستند، همانطور که ماشین حرکت می کرد ناگهان سحر تصویر خودش را در آیینه جلوی ماشین دید. یک لحظه یکه ای خورد و باورش نمی شد که این دختر با موهای برهنه و گونه و لبهای سرخ و چشمان ریمل کشیده که بی واهمه با پسران نامحرم بگو و بخند می کند، سحر کریمی فرزند حسین کریمی است، پدری که روی پاکی دخترش قسم می خورد و الان نمی داند که دختر نازپرورده با حجب و حیایش داخل ماشین پسری غریبه سوار شده و به محل اغتشاشات میرود. سحر با صدای همایون نگاهش را از آیینه گرفت، همایون نگاهی به رها و سحر کرد و گفت: به به خانم خوشگلارو باش! زن هایی که این چنین زیبا هستند مگر مجبورند مانند پیرزن های قدیمی چادر چاقول کنند و زیبایی های خودشان را پنهان کنند؟ آخر این چه اعتقادات مزخرفی است سحر لبخندی زد و رها قهقهه ای بلند زد و حرف همایون را تایید کرد. سحر قلبا با حرفهای همایون موافق نبود ولی انگار چیزی درون او می گفت باید به این محافل پا بگذاری تا خودت را به خانواده ثابت کنی زیرا پدرش، بابا حسین فکر می‌کرد که فقط زنان ایران با حجب و حیا هستند، در صورتی مدتی که سحر با جولیا در ارتباط بود به نتیجه برعکسی رسیده بود، او اعتقاد داشت که جولیا با اینکه در کشوری غربی و آزاد زندگی میکند از سحر و امثال سحر با حجب و حیا تر است، زیرا همیشه سفارش های جولیا را به یاد داشت جولیا به سحر میگفت: مبادا دسته مردی به تو بخورد تو باید پاک بمانی و زمانی که پیش ما آمدی باز هم باید پاک بمانی، یک زن که وارد گروه و حلقه ما می شود باید پاک باشد و هیچ ارتباطی با مردان اطراف نداشته باشد. سحر میخواست با رفتنش به گروه جولیا به پدرش ثابت کند که یک زن با داشتن آزادی زیاد و حتی بدون لباس های پوشیده، می تواند پاک و مقدس بماند. در همین افکار بود که صدای کامران بلند شد که میگفت: به آخر خط رسیدیم لطفاً پیاده بشید، فکر می‌کنم چهارراه بعدی را بسته باشند، باید جدا جدا حرکت کنیم تا کسی متوجه نشه به محل گرد همایی میرویم. با این حرف کامران همه پیاده شدند و هر کدام جدا از دیگری به پیاده رو رفتند و شروع به حرکت کردند. ادامه دارد... 📝ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن زندگی آزادی قسمت پنجم🎬: سحر وارد پیاده رو شد، احساس عجیبی داشت، هم یک جور سرخوشی و هم احساس گناه، سرخوشی از این بابت بود که خود را زیباتر از همیشه و آزاد و رها حس می کرد و احساس گناه داشت، برای اینکه از اعتماد والدینش سو استفاده کرده بود و به راحتی آب خوردن پای روی اعتقاداتی گذاشته بود که سالها با آن بزرگ شده بود. هرچه که جلوتر میرفت بر تعداد نیروهای امنیتی و ضد شورش افزوده میشد و نگاه خیره مأمورین او را اذیت می کرد. برای گریز از این نگاه ها، شالی را که دور گردنش انداخته بود، آرام روی سرش کشید و به راهش ادامه داد. صداهایی که از کمی جلوتر می آمد، نشان میداد که به محل اجتماع نزدیک شده اند. سحر نگاهی به اطراف کرد و بچه های اکیپ خودشان را میدید که پیش میروند، در عالم خود غرق بود که یکی از نیروهای زن مستقر در انجا جلو آمد و رو به سحر گفت: عزیزم، جلوتر نرین، عده ای اغتشاش کردند ممکنه آسیب ببینین... سحر اوفی کرد و بدون اینکه جوابی به او بدهد به راهش ادامه داد و برسرعت قدم هایش افزود. بعد از دقایقی به محل مورد نظر رسیدند.... خدای من چه خبر بود آنجا... پیش رویش دختران و پسرانی بودند که عریان و رها در آغوش هم رقص و پایکوبی می کردند. سحر خیره به صحنه پیش رویش بود که با صدای آشنای رها به خود آمد: اوووه دختر! میبینم لچک به سر گذاشتی... نکنه پشیمون شدی هااا؟؟ یا شایدم ترسیدی؟ و با صدای بلندتر ادامه داد: آی بچه ننه ترسو... تو که دل این کارا نداری بیجا میکنی میای سحر دندانهایش را به هم سایید و گفت: حرف مفت نزن... منو ترس؟! و مثل انسان های جوگیر در یک حرکت شال را از سرش برداشت و دوطرف شال را گرفت و دستهایش را بالای سرش برد و با صدای بلند فریاد زد: زن... زندگی... آزادی... ما دختران ایران زمین... زندان در حصار یک تیکه پارچه بی خاصیت را نمی خواهیم... با این حرف سحر، جمعیت اطرافش متوجه او شدند و همانطور که با سوت و کف، حرف سحر را تایید میکردند به طرفش آمدند... سحر که انگار از خود بی خود شده بود و می خواست جمعیت را بیشتر به هیجان بیاندازد، شال دستش را روی زمین انداخت و همانطور که با پا روی آن می کوبید، آغوشش را باز کرد و فریاد زد: کجایی آزادی بیا و من را در بغل گیر! صدای سوت و کف دوباره بلند شد و اینبار بلند و بلندتر و سحر زمانی به خود آمد که... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
۳ "تصحیح یه نگاه غلط" 🌺 خداوند حکیم میفرماید ما زن و مرد رو به صورت زوج قرار دادیم تا به آرامش برسن. 🔹همه اینو میدونن اما جالبه همه اشتباه متوجه میشن این آیه رو!😊 چطور؟! 🔶 ببینید زن باید به جای اینکه منتظر بشینه که شوهرش بهش آرامش بده ✔️ خودش باید دست به کار بشه و طبق انواع فوت و فن ها به شوهرش آرامش بده. آقا هم همینطور. 🚸 اگه هر کی بشینه تا طرف مقابل بهش آرامش بده این وسط هیچ آرامشی نیست که با هم تقسیم کنن 👆👆👆⛔️ ✅ اما اگه قرار شد زن و شوهر همش دنبال آرامش دادن به طرف مقابل باشن این وسط کلی آرامش هست که با هم تقسیم کنن😊😌 🌺✅➗💖💗💓 🔺 خب حالا شما منتظری همسرت بهت آرامش بده یا تو به همسرت آرامش بدی؟!😊 ✅ حداقل پنج بار پیام بالا رو بخونید. ادامه در پیام های پایین تر در مسیر آرامش قدم بذارید: 💖
امشب به دامن من خورشید آرمیده یا ماه آسمان ها در کلبه ام دمیده دختر همیشه جایش آغوش گرم باباست کس روی دست دختر رأس پدر ندیده از دل چراغ گیرم از اشک گل فشانم از زلف مشک ریزم بابا ز ره رسیده از بس که چون بزرگان بارِ فراق بردم در سن خردسالی سروِ قدم خمیده بابا چه شد که امشب، با سر به ما زدی سر جسمت کدام نقطه در خاک، خون دمیده؟ هم کتف من سیاه است، هم روی من کبود است هم فرق من شکسته، هم گوش من دریده داغم به دل نشسته آهم ز سر گذشته چشمم به راه مانده اشکم به رخ چکیده از بس پیاده رفتم، پایم ز راه مانده از بس گرسنه خفتم، رنگم ز رخ پریده تو رفع تشنگی کن از اشک دیده ی من من بوسه می ستانم از حنجر بریده انگشت های عمه بگرفته نقش گلزخم از بس نشسته و خار از پای من کشیده جسمم رَود شبانه در خاک مخفیانه یاد آورد ز زهرا دفن من شهیده خفتم خموش و رفتم سوی پدر شبانه اما بدان ز من ماند صد راز ناشنیده 🏴 شهادت مظلومانه جگرگوشه سیدالشهدا علیه السلام، کوثر ثانی، حضرت رقیه علیهما السلام را به ساحت مقدس حضرت مهدی موعود امام زمان ارواحنافداه و مسلمانان جهان تسلیت و تعزیت عرض می‌کنیم.
مقام زائر.mp3
10.2M
🔘 مقام زائر 🎧 مناسب گوش دادن در مسیر زیارت اربعین 🎤 سخنرانی و مداحی (حجت الاسلام شجاعی و ...) 🏷 علیه السلام عجل الله تعالی فرجه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥تصویری 🔅دو ویژگی کسانی که بی‌حساب وارد بهشت می‌شوند! 🔰استاد_مجتهدی
🔘 داستان کوتاه بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند. هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند. یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد. روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند. روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد... ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خـدایـا ✨امشب هم آرامشی 🌸از جنس سکوت برکه ها ✨به سبـزی جنگلها 🌸 با عطر بهشتت ✨خواهانم که 🌸آن را به تمـام دوستان ✨و عـزیـزانم عطا کنی شبتون سرشاراز آرامش🌸 🌸🍃
[ASHABOLHOSSEIN.IR]1402070208.mp3
6.3M
ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش .. مهدی_رسولی
Delaram.mp3
11.32M
اَحَبَّ الله مَن اَحَبَّ حُسَینا 🏷 دلارام پویابیاتی
YEKNET_IR_zamine_shabe_10_moharram1399_mehdi_salahshoor.mp3
3.42M
🌴سه ساعته شلوغه تو گودال 🌴زبونم لال زبونم لال 🎙 مهدی سلحشور
enc_16616013222354328344695.mp3
1.95M
💔💔 سفره درد 🌴 یه کاری کن دوباره زائرت شم 🥀 تو رو به اشکای رقیه خاتون 🌴 خیلی برات حرف نگفته دارم 🥀 خیلی دلم تنگه براتون 🎙 مجتبی رمضانی
4_5886639664311312838.mp3
14.24M
وقتی سر بریده ی علیه‌السلام را در خرابه ی مقابل دختر سه ساله اش گذاشتند، این طفل خردسال آنقدر گریه کرد تا غش نمود، هرچه او را حرکت دادند و جنباندند به هوش نیامد چون روحش از دنیا مفارقت کرده بود (و جان باخته بود) وقتی رسالت جریان را دیدند صدا به گریه و زاری بلند کردند و عزای تازه گرفتند (نه تنها آنان) بلکه تمام اهالی دمشق نوحه و گریه کردند، در آن روز مرد و زنی دیده نشد جز آنکه همگی گریان بودند.   📚گوشه ای ازمصیبت حضرت رقیه _منتخب طریحی-ج ۲ به نقل از کتاب مصباح الهدی ج ۳
Eshtiyagh.mp3
12.23M
که اشتیـاق زیـارت کربـلا شش گوشه ی دلش رو عاشقونـه نشـونـه گرفتـه 🏷 🎧 اشتیاق 🎙 پویابیاتی
Eshtiyagh.mp3
12.23M
که اشتیـاق زیـارت کربـلا شش گوشه ی دلش رو عاشقونـه نشـونـه گرفتـه 🏷 🎧 اشتیاق 🎙 پویابیاتی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 👌یڪی از گرفتاری هایی ڪه معمولا انسان ها بہ آن دچار میشوند ، چشم زخم اسٺ . 👌برای جلوگیری از چشم خوردن یا رفع آن ، دستوراتی از جانب اهل بیت (ع) رسیده اسٺ . 💙👌از آن جمله ، استفادہ از سوره حمد است . در سخنی از امام رضا (ع) قرائت سوره مایہ چشم زخم معرفی شده اسٺ . 💜👌پیامبر اکرم فرمودند : قرائت سوره حمد و آیت الکرسی موجب جلوگیری از اثر چشم جن و انس میشود 📚منبع:کنزالمال،ح۲۵۱۲ 🌸 🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤زانو بغل کرده 🕯ولی انگار خوابیده 🖤یا از نفس افتـاده 🕯یا اینبار خوابیـده 🖤بر خشت خوابیدن 🕯برایش کار سختی نیست 🖤طفلی که تادیشب 🕯به روی خار خوابیـده 🖤 🖤 🏴شهادت جانسوز حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها تسلیت باد 🏴 🥀🍃