فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش#شیک_نوتلا😋😍👇
تا حالا شیک نوتلا خوری اینم یکی از نوشیدنی های تابستونی😊😅🌱
موادلازم:
1⃣موز۴_۳عدد
2⃣کیک شکلاتی به میزان لازم
3⃣پودر کاکائو دو ق چ خوری
4⃣فندق۳_۲عدد
5⃣شکلات تخته ای به میزان لازم
6⃣بستنی وانیلی به میزان لازم
7⃣شکلات نوتلا دو و نصف ق غذا خوری
8⃣شیر به میزان لازم
طرز تهیه شیک نوتلا 👇
✅اول از همه موز را به همراه کیک شکلاتی و پودر کاکائو و فندق و شکلات تخته ای و بستنی وانیلی و شکلات نوتلا و شیر را در مخلوط کن بریزید.😊بعدش شیک نوتلا شما آماده است می تونید با هر چی دو ست داشتید تزئین کنید.
🧑🍳آشپزباشی🧑🍳
هر وقت خواستی پارچهای بخری،
آنرا در دست مچاله كن و بعد رهايش كن؛
اگر چروک بر نداشت، جنس خوبی دارد.
آدمها نیز همينطورند!!!
آدمهايی كه بر اثر فشارها ومشكلات، اخلاق و رفتارشان عوض میشود، و «چروک» بر میدارند، اينها «جنس خوبی» ندارند!
و برای «رفاقت»، «معاشرت»، «مشارکت»، «ازدواج» و «اعطای مسئولیت به ایشان»
به هیچ وجه گزینهی مناسبی نخواهند بود.
⚫️⚫️⚫️⚫️
زهر و عسل
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت. یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است! مواظب باش مبادا به آن دست بزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد ، مرد از مغازه خارج شد و رفت.
شاگردهم کمی بعد از استاپیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با نگرانی از شاگردش پرسید :چه شده چرا کف مغازه خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد:تو که رفتی من سرگرم کار بودم ، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم ، از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.
⚫️⚫️⚫️⚫️
داستان دختر زیبا و مرد حیله گر
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:...
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت:آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
⚫️⚫️⚫️⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس در عمل کوتاهی کند، خدا او را....
آیت الله حق شناس
🌷امام صادق ع فرمودند:
🌷۱.هرکه میخواهدغمش برطرف شود:
بگوید:
... لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
۸۷انبیا
🌷۲.هرکه میخواهدزر وزیوردنیابهش برسد
بگوید:
...مَا شَآءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ... (٣٩)کهف
🌷۳.هرکه میخواهد،بدی به اونرسدبگوید:
...حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ (١٧٣)آل عمران
🌷۴.هرکه میخواهدازمکردرامان باشد:
بگوید:
... وَأُفَوِّضُ أَمْرِيٓ إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ (٤٤)غافر
کتاب نصایح،فصل چهارم،مطلب۱۶۷
🌷 ۷ چیز راخداگفت از من بخواهید:
🌷1.علم زیاد:
قُل رَبِّ زِدنی عِلما...114طه
🌷2.آمرزش گناهان:
قُل رَبِّ اغفِر وَارحَم وَاَنتَ خَیرُالرّاحِمین..118مومنون
🌷3.از شر شیطان به من پناه ببر:
قُل رَبِّ اَعُوذُ بِکَ مِن هَمَزاتِ الشَّیاطین.97 مومنون
🌷4.منزل بابرکت:
قُل رَبِّ اَنزِلنی مُنزَلًا مُبارَکاً...29 مومنون
🌷5.توفیق صداقت:
قُل رَبِّ اَدخِلنی مُدخَلَ صِدقِِ وَاَخرِجنی مُخرَجَ صِدقِِ وَاجعَل لی مِن لَدُنکَ سُلطانًانَصیرا..80اسرا
🌷6.آمرزش برای والدین:
قُل رَبِّ ارحَمهُما کَمارَبَّیانی صَغیراً...24اسرا
🌷7.اگرعذاب گنهکاران را نشانم دادی،
من از آنان نباشم:
قُل رَبِّ اِمّا تُرِیَنّی مایُوعَدونَ رَبِّ فَلاتَجعَلنی فِی القوَم الظّالِمین.93 و94 مومنون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج آقا مجتبی میگفتند؛
اگر میخواهی صدقه بدهی، همینطوری صدقه نده، زرنگ باش، حواست جمع باشد، صدقه را از طرف امام رضا علیهالسلام برای سلامتی آقا #امام_زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف بده!
برای دو معصوم است؛ دو معصومی که خدا آنها را دوست دارد، ممکن نیست خداوند این صدقه تو را رد کند، تو هم اینجا حق واسطه گریات را میگیری. تو واسطهای و همین حقِ واسطهگریست که اجازه میدهد تو به مراحلِ خاص برسی. #شب_جمعه
صدقه روز #جمعه فراموش نشه هنوز هم دیر نشده 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حالی که برخی بی حجاب ها
و بد حجاب ها چهره ی برخی
از شهرهای ایران اسلامی را نازیبا کرده است
ما شاهد مانور#حجاب در قلب اروپا (لندن) هستیم و این شاید یکی از مصادیق غربال مردم #آخرالزمان باشد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خاخام اسرائیلی:
🔸اگر دست من بود، دفعه قبل همزمان با #حمله_ایران، #مسجد_الاقصی را می زدم و ادعا می کردم که این #موشک ایرانی بوده که اشتباهاً اصابت کرده است.
🔹ما باید این کار را بکنیم و بگذاریم عرب ها با ایران به جان هم بیفتند، یک مشت دیوانه بجنگند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 پیاده هم بروی #کربلا تا خشمت را پایین نیاوری به هیچ جایی نمیرسی...
آیت الله فاطمی نیا #اربعین #امام_حسین
🔹 #پیامبر_اکرم (صلی الله و علیه و آله و سلم):
دل مانند آهن است، هنگامی که آب به آن می رسد، زنگ می زند.
اصحاب پرسیدند: با چه چیزی زنگارش را از بین ببریم؟
پیامبر فرمودند: با زیاد #یاد_مرگ کردن و خواندن #قرآن.
📚 کنزالعمال، ج15، ص549
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
صاحب زیارت اربعین.mp3
9.12M
🏴 صاحب ضیافت اربعین
🎤 سخنرانی و مداحی
🎧 مناسب گوش دادن در مسیر زیارت اربعین
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#امام_زمان علیه السلام #اربعین
شناسنامه ی کتاب
نام کتاب: روشنا
مولف :مائده افشاری
تاریخ : ۱۴۰۲/۵/۲۰
#قسمت_اول
#روشنا
زنگ ساعت دیوانه ام کرد چشمانم را کمی باز کردم ،با دست روی ساعت کوبیدم تا زنگش قطع شود که متوجه ساعت 7:30 شدم پتو را به گوشی پرتاپ کردم از رختخواب بلند شدم جستی زدم به سمت سرویس دویدم بعد از شستن صورتم دوباره به اتاق برگشتم از داخل کمد مانتویی بیرون آوردم دکمه هایش را یکی در میان بستم که صدای مامان مرا به خود آورد
چی شده !😳
وای مامان ساعت هشت کلاس دارم دیرم شده
مامان در حالی که لقمه نانی نزدیکم می آورد گفت عجله نکن برو سر خیابان تاکسی بگیر
نگاهی به ساعت مچی کردم نه بی فایده بودمسیر دانشگاه تا این جا طولانی هست نمی توانم پیاده با تاکسی بروم
نگاهی مظلومانه به مامانم کردم میشه ماشینت را بدی
مامان در حالی که از اتاق خارج می شد
سینا ماشین را برده تعمیرگاه
نفس عمیقی کشیدم اه الان وقت خرابی ماشین بود
از خانه خارج شدم خودم به سر خیابان رساندم بعد دقیقه سوار تاکسی شدم
صدای اخبار فضای ماشین را پر کرده بود که در مورد وضعیت بد مسکن و شرایط گرانی جامعه می گفت
کلافه شدم آخه اول صبح این حجم از آه ناله 😢😒
اخبار که تمام شد نوبت راننده شد حالا او شده بود گوینده و من مثل همیشه شنونده
راننده از وضعیت سخت کاری راننده ها می گفت و همچنین کممبوددرآمد ها و....
بعد از کلافگی از صحبت ها به دانشگاه رسیدم ؛نگبهان مرا می شناخت و گفت نیم ساعت دیگر کلاس ها تموم میشه فکر نمی کنم استاد اجازه ورود بده
زیر لب گفتم خوابم برد
به سمت ساختمان هفت رفتم فضایی بزرگ با تعداد راهرو های متعدد وارد کلاس 208 شدم
دستم را جلو بردم و چند تق به در زدم
سلام استاد
به به خانم درخشنده می خواستید تشریف نیاورید
ببخشید استاد خوابم برد
بفرمائید
به سمت صندلی رفتم چند تا از دانشجویان پسر لبخند تمسخر آمیزی به من زدنند که اعصابم بهم ریخت
بعد از پایان کلاس به سمت استاد رفتم ....
نویسنده :تمنا🥰☺️
#قسمت_دوم
#روشنا
ببخشید استاد یک سوال داشتم از خدمتون ...
خانم درخشنده الان وقت ندارم هفته ی آینده در خدمت شما هستم
حس بی رمقی در وجودم احساس کردم به طرف کلاس برگشتم روی یکی از صندلی ها نشستم که با شنیدن صدا سرم را بلند کردم
کجایی !؟
سلام چطوری !
سلام کوفت آخر این همه وقت هست سرکلاس هستی نباید سراغی از دوستت بگیری
خنده ام گرفته بود
لیلی اخلاقش همین طور بود کلا بد دهن و کمی بامزه
خوب کجا بریم ؟!
خونه آقا شجاع
وا حالت اصلا خوب نیست
ببین بهتر از این نمیشه
می گویم لیلی جونم زیادی شارژ هستی یک وقت ...
وسط حرفم پرید بریم سلف
از راهرو بیرون آمدیم
وارد محوطه دانشگاه شدیم حیاط بزرگ با درختان سربه فلک کشیده درختان چنار سایه خوبی برای ما ایجاد کرده بود
بعد از وارد شدن به سلف لیلی نگاهی به من انداخت خوب امروز نوبت شما هست
چی ؟!
مهمان تو هستیم 😄
بی خیال بابا من اصلا پول نیاوردم
ببین چطور می زنی زیرش
به طرف یکی از میز ها رفتیم ،میز درست انتهای سلف قرار داشت کنارش طاقچه ی کوچکی با گل های پتسو تزیئن شده بود
خوب چ خبر !
یا خدا تاره بعد از این همه حرف می گویی چ خبر
خوب از محیط کار جدیدت بگو
لبخند از چهره اش محو شد آه سردی کشید چی بگم 😢
نویسنده :تمنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌼عصرتون
همراه با عشق✨🧡
✨🌼عصرتون
همراه با آرامش✨🧡
✨🌼عصرتون
پراز شـــ🤗ــادی✨🧡
✨🌼 وعصرتون
به شیرینی آرزوها تون ✨🧡
🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این زائر کوچولو رو ببینید تا حال دلتون عوض بشه
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۱
🔹یه نکته ای که معمولا زیاد بهش دقت نمیشه اینه که
🔴 اصلا اینطور نیست که اگه یه نفر همسر خوبی نصیبش شد، حتما اینم خوب میشه.
⭕️ خیلیا بودن که حتی همسر امام هم بودن اما خائن و جهنمی شدن.
🔥🔥🔥
🚸 اصلا نمیشه گفت که هرکی همسر خوبی گیرش بیاد حتما عاقبت بخیر هم میشه!
➖آخرش آدم باید با خودسازی
خودش رو قوی کنه.
باید سعی کنه مقابل هواهای نفسانی خودش بایسته
✅ تنها راه رسیدن به سعادت هم همینه.
✔️مبارزه با دلم میخواد ها طبق برنامه ی پروردگار...
🔷 پس اگه همسر خوبی داری زیاد دلت رو خوش نکن و بی خیال نباش
🔶 و اگه همسر بدی هم داری زیاد ناراحت و مضطرب نباش. با توکل به خدا برو جلو.
💖 مراقب باش آرامشت رو از دست ندی...
🌺
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهلم: سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش
#رمان_آنلاین
زن ،زندگی ، آزدای
قسمت چهل و یکم:
بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برای خودش انتخاب کرده بود ، تختی که نزدیک پنجره اتاق قرار داشت و با رو تختی آبی کم رنگ پوشیده شده بود ،دراز کشید.
الی که از زمان ورود به اتاق اجازه حرف زدن به سحر را نداده بود.
با دراز کشیدن سحر ، انگار طلسم هم شکسته شده بود، حالا که چمدان وسایلشان را آورده بودند، دفتری را از داخل وسائلش برداشت و به طرف تخت سحر رفت .
سحر خودش را گوشهٔ دیوار کشید تا جایی برای الی باز شود
الی دفتر را باز و همانطور که با خودکار به صفحات دفتر اشاره می کرد گفت:
من به نوشتن خاطرات هر روز عادت دارم و از دیروز توی کشتی نتونستم بنویسم.
و روی کاغذ نوشت: اینجا هیچ حرف خاصی نزن
دوربین کار گذاشته اند.
هر چی خواستی داخل دفتر بنویس
سحر نگاهی به دفتر و نگاهی با ترس به دور و برش کرد..
الی خیلی عادی ادامه نوشتنش را از سر گرفت: عادی باش دختر چرا اینقدر تابلو بازی درمیاری؟
سحر لبخند ساختگی زد و رو به الی گفت: منم میتونم یه یادگاری برات بنویسم.
الی دفتر را به سمتش داد و گفت: خیلی هم خوشحال میشم...
سحر دفتر و خودکار را قاپید و نوشت: تو واقعا کی هستی؟ این کارا برای چیست؟
ما با چه کسی طرفیم؟ تو منو داری میتروسنی....اون گردنبد چی بود؟
الی لبخندی زد و گفت: به به ،دست به قلمت هم خوبه...
در همین حین درب اتاق را زدند...
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و دوم:
الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را می بست از جا بلند شد و گفت: دقیقا سر لحظهٔ حساس میزنن تو حالت..
بار دیگه در زده شد ، الی در را باز کرد، یکی از خدمتکاران خانم بودکه با فارسی شکسته ای ، سعی میکرد بفهماند که غذا حاضر است.
الی لبخندی زد و گفت : ما یه ربع دیگه میایم و سریع در را بست
بعد دوباره به طرف سحر رفت
کنارش نشست
در دفتر را باز کرد و نوشت: فعلا من هم نمی دونم چی به چیه...منم مثل تو...اما از لحظهٔ حرکت احساس کردم ،کار خطرناکی کردم ، داستان زندگیم را میدونی، من مجبور بودم مجبورررر
اما تو از سر خوش و هوس راهی این سفر شدی و با برخوردهایی شد، مطمئنم تو را برای یه کار مهم لازم دارن و وجود تو براشون بیش از دیگران مهم هست، برای همین بهت میگم خیلی مراقب خودت باش...
هر اتفاقی برات افتاد به من بگو...
به من اعتماد کن عزیزم....
سحر که کلمات را تند تند میخوند، بدون اینکه حرکت مشکوکی کند ،رو به الی گفت: الی بریم غذا بخوریم، خاطره نویسی را بزار بعدش، از اون زنجیر خاطره انگیزت هم داستان داری..
الی خنده بلندی کرد و گفت: همون که مال مادرم بود و خیلی برام عزیز بود؟!
اونو که بهت گفتم دیگه...
و با این حرف ، سحر متوجه شد که اون پلاک و زنجیر چرا برای الی ارزشمند بود و نمی خواست از خودش جداش کنه و الانم دست خود الی بود.
المیرا در دفتر را بست اما قبل از بستن سحر حس کرد تمام نوشته ها پاک شده...
نفسش را آهسته بیرون داد و با خودش گفت: من خیلی خیالاتی میشم...خییلی
هر دو نفر از جا بلند شدند تا برای خوردن شام به طبقه پایین بروند
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺