eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
16.4هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷گریه: إمامُ الباقرُ عليه السلام :كُلُّ عَينٍ باكيةٌ يومَ القيامةِ غيرَ ثلاثٍ : عينٌ سَهِرَتْ في سبيلِ اللّه ِ ، و عينٌ فاضَتْ مِن خَشيَةِ اللّه ِ ، و عَينٌ غَضّتْ عن مَحارِمِ اللّه ِ .[بحار الأنوار : 7/195/62 .] امام باقر عليه السلام :روز رستاخيز همه چشمها گريانند مگر سه چشم: چشمى كه در راه خدا شب را نخفته باشد، و چشمى كه از ترس خدا گريان شده باشد، و چشمى كه از محرّمات خدا فروهشته باشد.
🌷گریه : امام صادق(ع) فرمودند: «فَلَمّا طالَ عَلى‏ بَنی إسرائیلَ العَذابُ، ضَجّوا و بَکَوا إلَى اللهِ أربَعینَ صَباحاً، فَأَوحَى اللهُ إلى‏ موسى‏ و هارونَ أن یُخَلِّصَهم مِن فِرعَونَ، فَحَطَّ عَنهُم سَبعینَ و مِئَةَ سَنَةٍ. قالَ: و قالَ أبو عَبدِ اللهِ(ع): هکَذا أنتُم لَو فَعَلتُم لَفَرَّجَ اللهُ عَنّا، فَأَمّا إذا لَم تَکونوا فَإِنَّ الأَمرَ یَنتَهی إلى‏ مُنتَهاهُ». در تفسیر عیّاشى - به نقل از فضل بن ابی قرّه- چنین آمده است: امام صادق(ع)فرمود: «خداوند به ابراهیم وحى کرد که به زودى، فرزندى برایت به دنیا می‌آید. آن‌را به ساره گفت. وى گفت: "من با این کهنسالى، بچّه می‌زایم؟!".[1] خداوند به ابراهیم وحى فرستاد که ساره به زودى بچّه‌دار می‌شود؛ امّا چون در سخنم تردید نمود، نوادگانش چهارصد سال به سختى دجار خواهند شد.» سپس امام ششم ادامه داد: «هنگامى که سختى بنى اسرائیل به درازا کشید، آنان چهل روز به گریه و ناله پرداختند که به دنبال آن، خداوند به موسى وحى کرد که آنان را از چنگ فرعون برهاند و اینگونه بود که صد و هفتاد سال از عذابشان کاسته شد. شما شیعیان نیز اگر این‌گونه رفتار کنید، خداوند گره از کارتان می‌گشاید؛ امّا اگر بی‌تفاوت باشید، از مقدار زمانی که باید درگیر این مشکل باشید کاسته نخواهد شد».[2] متضرعانه دست به دعا بردارند، ممکن است زمان غیبت امام مهدی(عج) کاهش ‌یابد. عیاشی، محمد بن مسعود، التفسیر، محقق: رسولی محلاتی، هاشم، ج ‏2، ص 154، تهران، المطبعة العلمیة، چاپ اول، 1380ق.
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هفتاد و پنجم: جولیا با نگاه شیطانیش بهم خیره شده بود و موهای نرم
زن،زندگی، آزادی قسمت هفتاد و ششم: با پاشیده شدن مایع سردی روی صورتم،چشمانم را باز کردم،نور برق بالای سرم مستقیم به چشمم می تابید و باعث میشد اطراف را درست نبینم، چشمانم را بستم وباز کردم و سرم را به طرف راست چرخاندم، من کجا هستم، این کیه؟ مردی با نگاه خیره اش به من چشم دوخته بود، تا چشمانم را باز کردم جلوتر امد، دستش را به طرف دستم آورد تا دستم را بگیرد تمام توانم را جمع کردم و دستم را با بی حالی عقب کشیدم. کم کم ذهنم به کار افتاد، درسته این اریک باید باشه.. اریک اوفی کرد و گفت: چته؟ چرا با جولیا راه نیومدی؟ مگه چی ازت خواست؟! غیر از اینکه ازت خواست غذات را بخوری؟! جولیا دختر مهربونی هست ، چرا باهاش لج میکنی؟ حوصلهٔ حرف زدن را نداشتم، پتویی را که تا روی سینه ام بود، آرام تا روی سرم بالا کشیدم و صورتم را به سمت چپم چرخاندم، چشمانم را بستم و سعی کردم ذهنم را خالی از هر فکری کنم، با وجود ضعف بدنی شدیدی که داشتم و ضربه های پی درپی، توان هیچ کاری حتی فکر کردن را نداشتم، هراز گاهی دردی درون شکمم می پیچید، نمی دانستم این درد به خاطر گرسنگی هست یا اون قلب کوچک طلایی که اینک میهمان دل و روده ام بود. نمی دانم چه مدت گذشته بود، اصلا نمی دانستم شب بود یا روز، تاریخ همه چیز از دستم در رفته بود که با تکان های شدید شانه ام از جاپریدم. مثل انسان های برق گرفته سرجایم نشستم، جولیا با دستپاچگی تکان دیگری بهم داد و گفت: پاشو...پاشو دخترهٔ خیره سر، پاشو از اینجا باید بریم. ذهنم کار نمی کرد، خواب زده بودم و نمی دانستم چه کنم جولیا که حالت من را دید ، مثل ببری خشمگین به طرفم آمد و دستم را گرفت و محکم به سمت خودش کشید به طوریکه تلو تلو خوران از روی تخت پایین آمدم و دیدم من را به سمت در می برد، نگاهی به لباس های تنم کردم، خدای من! تاپ سفید و بدون آستین...با این وضع که نمی تونستم بیرون برم، همانطور که از لبه تخت فاصله میگرفتم، دستم را دراز کردم و مانتویم را از انتهای تخت برداشتم، میخواستم به سمت صندلی بروم و شالم را بردارم که جولیا متوجه هدفم شد و گفت: شال را می خوای چکار کنی؟ بدو بیا میگم وضعیت اضطراری ست و مرا با خودش از در خارج کرد. مستقیم به سمت اتاق خودش رفت. انتهای اتاق، اریک منتظر ما بود، کنار قفسه ای که به چشم میخورد ایستاد،دکمه ای را که از بیرون مشخص نبود، بغل قفسه ها زد و قفسه ها کنار رفتند و از پشت آن دری نمایان شد. اریک داخل شد و جولیا مرا داخل اتاقکی که معلوم نیست چی بود هل داد. پشت در تاریک بود و انگار راهرویی بود که با چندین پله به زیر زمین خانه منتهی می شد. مثل انسان های مسخ شده دنبال اریک راه افتاده بودم و پشت سرم هم جولیا در حرکت بود، اصلا نمی دانستم دلیل این حرکاتشان چیست؟ چرا اینقدر دستپاچه هستند و انتهای راهی که میریم به کجا ختم میشه؟ کل تنم درد می کرد اما مجبور به راه رفتن بودم، از پله هایی که ما را به پایین میبردند گذشتیم و وارد راهروی تاریک و تونل مانندی شدیم... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی ،آزادی قسمت هفتاد و هفتم: فاصله ای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم ، اریک توقف کرد، نمی دانم چه کار کرد که با صدای گروپ گرومپی، دری که اصلا معلوم نبود در آنجا تعبیه شده است، باز شد و دو باره وارد راهرویی که به پله هایی رو به بالا می رسید، شدیم. اریک از پله ها بالا رفت و ما هم به دنبالش، در انتهای پله ها دری نرده مانند که نور مهتاب بیرون از آن به داخل می تابید نمایان شد. اریک دست در جیب کرد و کلیدی بیرون آورد و کلید را در قفل در چرخاند، در با صدای ناله مانندی باز شد، انگار سالها بود که بازنشده بود. هر سه به بیرون رفتیم، اریک که انگار قصد برگشتن داشت رو به جولیا گفت: می دونی که اینجا کجاست؟! جولیا نگاهی به اطراف کرد و راهی را نشان داد و گفت: فکر میکنم یه چند متر جلوتر خیابان اصلی هست. اریک سری تکان داد و گفت: درسته، شما از اینجا برید، بدون اینکه کسی را مشکوک کنید ، تاکسی بگیرید و به آدرسی گفتم برید و از اونجا ماشینی از طرف انجمن منتظرتون هست که به ساختمان شماره دو میبرتتان، من هم برمی گردم و از راه اصلی جلوی خانه با ماشین خودم میرم و ببینم تعقیبم میکنند یانه؟! جولیا سری تکان داد و به من اشاره کرد که مانتویم را بپوشم و حرکت کنیم و اریک هم از راهی که آمده بود برگشت و دوباره در نرده مانند قفل شد. از حرفها و حرکات این دو نفر برمی آمد که کسی در تعقیب آنهاست و اینها احساس خطر کرده اند، اما چه کسی؟! همراه جولیا راه افتادم، همانطور که نگاهم به سنگریزه های روی زمین بود و گاهی اطرافم را غریبانه نگاه می کردم، احساس مینمودم در روستایی آن طرف دنیا گیر افتادم،یعنی شکل ساختمان ها اینجور حسی به من میداد، اما در حقیقت من در قلب انگلیس بودم، همراه کسی که مرا به دام انداخته بود و قرار بود به مسلخ شیاطین بکشد و مرا قربانی ابلیس نماید. بغض راه گلویم را چنگ میزد، نسیمی وزید و موهای بلند و آشفته ام را آشفته تر کرد، تازه یادم افتاد شال و روسری ندارم، یک آن دلم در این دنیا فقط و فقط برای شال روی سرم تنگ شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: چه زود دیر میشود. جولیا که حس کرد چیزی گفتم، با شک گفت: چی گفتی؟ با کی حرف زدی؟! در بین اینهمه بغض و دلتنگی ،خنده ام گرفت و گفتم: با رابطم توی اداره پلیس صحبت کردم. جولیا با خشم به طرفم برگشت و چنگالش را به سمتم آورد ،انگار میخواست من را خفه کند و گفت: تو کی هستی لامذهب؟! دوباره واژهٔ آشنایی گفت، واژه ای که گهکاهی ما ایرانیها ازش استفاده میکردیم. خنده ام را فرو خوردم و گفتم: آخه من توی لندن با کی میتونم ارتباط بگیرم؟! تو که کل زندگی منو میدونی، شماها از چی اینقدر میترسید؟ زیر لب با خودم حرف میزدم، اینم جرمه؟! و خیره به چشماش نگاه کردم و گفتم: جولیا...تو یک ایرانی هستی، شک ندارم. با این حرف، جولیا که اندکی آرام شده بود دوباره برافروخته شد،مچ دست من را محکم در دست گرفت و فشاری به آن داد. در این هنگام به خیابان اصلی رسیدیم، اینجا بر خلاف کوچه هایی که پشت سر گذاشتیم، جنب و جوشی در بین بود و مردم در روشنایی برق و مهتاب هرکس به دنبال کار خودش بود. منتظر تاکسی بودیم، جولیا که دستم را محکم چسپیده بود گفت: خیلی مشکوکی، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟ فعلا جیکت در نیاد، من بالاخره سر از کارت درمیارم. با تمام شدن حرف جولیا تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد. مردی جلو و مردی هم عقب ماشین بود. من و جولیا هم عقب سوارشدیم.جولیا کنار مرد و من هم چسپیده به در.. در بسته شد. جولیا که انگار واقعا خسته بود ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، اما همچنان مچ دست من را محکم گرفته بود. نمی دانستم کجا میرویم، اما توی دلم مشغول راز و نیاز با خدا بودم. الان که اینجا بودم و پوششم هم آزاد بود، اصلا حس آزادی نداشتم و تازه میفهمیدم که آزادی واقعی چی هست.. با صدای جولیا به خودم آمدم: آقا کجا میرین؟ مسیر ما ،اینطرف نیست. مرد کناری دستش را زیر بارانی اش برد، کلاه دوره ای روی سرش را پایین تر کشید و انگار از زیر بارانی، قلب جولیا را نشانه رفته بود و آرام گفت: حرف نزن وگرنه میمیری.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت هفتاد و هشتم: جولیا با لرزشی در صدایش گفت: تو..تو کی هستی؟ و بعد مچ دستم را محکم تر فشار داد و در حالیکه دندان هایش را بهم می سایید گفت: دخترهٔ عوضی، تو کی هستی؟ اینا کی هستن؟! آن مرد لولهٔ اسلحه را از زیر بارانی اش کمی بیرون آورد و گفت: نشنیدی که چی گفتم؟! جولیا ناگهان ساکت شد، احساس کردم فشاردستش دور مچ‌من کمتر شد،انگار نقشه هایی در سرش داشت یک لحظه دست من را ول کرد و میخواست از داخل کیفش که بین من و خودش قرار داشت ،بی صدا چیزی بردارد. احسلس خطر کردم و با زیان انگلیسی رو به مردی که ما را به نوعی دزدیده بود کردم و‌گفتم: می خواد چیزی از کیفش برداره.. مرد در یک چشم بهم زدن اسلحه را بیرون آورد و بی مهابا روی شقیقهٔ جولیا گذاشت و گفت: هر حرکت اضافی، مساوی هست با تمام شدن زندگیت..فهمیدی؟! و سپس دست برد و دستهٔ کیف جولیا را گرفت و کشید و کیف را در دست گرفت، آن را به مردی که روی صندلی جلو نشسته بود داد تا کیف رت وارسی کند. جولیا که مشخص بود ترسیده بود، سرش را تکان داد و زیر لب چیزی می خواند. متوجه شدم که ماشین از محدودهٔ شلوغ شهر دور میشود و در جاده ای خلوت به پیش میرود. صدایی از جولیا در نمی آمد اما من حرکات لبانش را در تاریکی ماشین میدیدم. چند متری جلوتر ناگهان ماشین خاموش شد،فضای اطراف تاریک بود، انگار دور و بر ما شهری وجود نداشت. جولیا که انگار به هدفش رسیده بود و چشماتش در تاریکی شب مثل چشمان گربه می درخشید دوباره شروع به خواندن ورد کرد و اینبار بلندو بلندتر.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن ، زندگی ،آزادی قسمت هفتاد و نهم: راننده هر کار کرد ماشین روشن نشد، به ناچار همه مان پیاده شدیم تا ماشین را هل بدیم،البته ما دو تا زن از هل دادن معاف بودیم راننده پشت فرمان مدام استارت میزد و دو مرد هم همزمان ماشین را هل میدادند. جولیا که با چشمان شیطانی اش به آنها خیره شده بود به طوریکه ادم فکر می کرد این تکان نخوردن ماشین از قدرت نگاه جولیا بود. جولیا قهقه ای زد و گفت: خودتون را خسته نکنید این ماشین حرکت نمیکنه،تا این حرف از دهانش خارج شد، همون مردی که کنار ما نشسته بود به طرفش آمد و همانطور که ما را به سمت جاده باریک سمت راستمان هدایت می کرد، شمرده شمرده گفت: روشن نشد،نشد..باید به عرضتون برسانم ما نزدیک مقصد هستیم ای ابلیس... جولیا بالاجبار شروع به حرکت کرد و من هم در کنارش و آن مرد هم پشت سر ما، گویا راننده و آن یکی مرد همانجا کنار ماشین ماندند. جولیا همانطور که آهسته قدم برمی داشت و انگار منتظر معجزه ای بود که نجات پیدا کند گفت: من از این مخمصه نجات پیدا می کنم اما قبلش باید بدونم تو کی هستی و این نیروهایی که حمایتت میکنند چه کسانی هستند.. خنده ام گرفت آخه منم یه اسیر بودم مثل جولیا و شک نداشتم این افراد ربطی به من ندارند چون من خوب می دانستم به جایی وصل نیستم و حدس میزدم این کارها از طرف گروهی که با انجمن جولیا به نوعی رقیب هستند می باشد و جولیا فکر می کند به من ربط دارد. یک لحظه وسوسه شدم کمی دق دلی ام را خالی کنم و جولیا را بترسانم ، پس آرام گفتم: توی بد تله ای گیر افتادی، اسم سازمان اطلاعات ایران را شنیدی؟ من یکی از مامورین مخفی آنها هستم.. جولیا که انگار برق چند فاز بهش وصل شده بود ، مشتش را گره کرد و‌زیر لب گفت: لعنتی و من خنده ام گرفته بود از اینهمه بلاهت...چرا که جولیا هم میدید هیچ حرفی مبنی بر رفاقت و‌همکاری بین من و آن مردهایی که ما را اسیر کرده بودند رد و بدل نشد ، حالا چطوری حرف منو قبول کرد؟ نمیدانم ! ان مرد درست می گفت و بعد از چند دقیقه پیاده روی به خانه ای رسیدیم که مثل بقیهٔ ساختمان های اطراف با سقف شیروانی و دیوا هایی به رنگ چوب که انگار در زمین چمن بزرگی بنا شده بود،جلویمان خود نمایی می کرد. با اشاره مرد جلوی در خانه ایستادیم. جولیا که انگار از حمایت نیروهای شیطانی دست شسته بود،دیگر وردی زیر لب نمی خواند. ان مرد کلید را داخل قفل در چرخاند و در باز شد و من باز وارد خانه ناشناختهٔ دیگری شدم. ادامه دارد.. 📝به قلم : ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد: انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ورود، آن آقا برق را روشن کرد و جلوی چشمم خانه ای کوچک با مبلمانی ساده به رنگ آبی نفتی نمودار شد. هالی که کف آن با سرامیک های سفید و دیوارهایش هم سفید بود و انتهای هال آشپزخانه بود و طرف راست و ورودی آشپزخانه راهرویی کوچک که دو در روبه روی هم نمایان بود. همانطور که خیره به جلویم بودم با صدای مرد که با زبان انگلیسی صحبت می کرد به خود آمدم: خانم بفرمایید بنشینید. نه خصومتی در کلامش بود و نه تحکمی، برعکس بقیه افرادی که باهاشون برخورد داشتم، بسیار با احترام برخورد کرد. بله ای گفتم و روی نزدیک ترین مبل نشستم. به پشتی مبل تکیه دادم، با ریختن موهای جلوی سرم روی گونه ام، تازه متوجه شدم که یادم رفته بود روسری ندارم، احساس شرم می کردم و این احساس و سرمای هوا باعث شد با دو دست خودم را بغل کنم و درهم بکشم. جولیا همانطور که زیر لب چیزی میگفت روی مبل کنارم نشست و رو به آن مرد که روبه روی مانشسته بود کرد و گفت: این مسخره بازیها چی هست؟ من از شما شکایت می کنم، به چه حقی ما را گروگان گرفتین و اینجا آوردین؟! اصلا شما کی هستین؟ مرد که انگار چیزی نمی‌شنود مشغول کار با گوشی اش شد. جولیا که از آن مرد ناامید شده بود با نگاه خصمانه اش به من خیره شد و گفت: ای دخترهٔ نکبت! هرچه هست زیر سر توست. وقتی که این حرف را زد، به خاطر عصبانیتی که در صدایش موج میزد ، من غرق شادی بودم، دلم می خواست از خشم بمیرد. برایم مهم نبود در چنگ چه کسانی اسیر شده ام، چون در هر حال اسیر بودم، چه در دست جولیا و چه این ناشناس ها، الان مهم این بود که جولیا عذاب می کشد. چند دقیقه گذشت، انگار پیامکی برای مرد آمد، به سرعت از جا بلند شد و گفت: باید بریم، پاشین.. من و جولیا از روی مبل بلند شدیم که مرد به جولیا اشاره کرد و‌گفت: فقط شما همراه من می آیید. جولیا که احساس خطر می کرد، به سرعت دست مرا قاپید و گفت: یا ما دوتا با هم میریم یا من تنهایی جایی نمی آیم. انگار وجود من یک نوع برگ برنده بود براش.. آن مرد بدون تعلل اسلحه کمری اش را از زیر لباسش بیرون آورد و با نهیب محکمی گفت: خفه شو و حرکت کن.. جولیا به ناچار راه افتاد ، اما تا آخرین لحظه و آخرین قدمی که برمی داشت و از من دور میشد، نفرت را در چشمانش میدیدم، انگار با نگاهش برایم خط و نشان می کشید. جولیا و آن مرد از در بیرون رفتند، اما در ساختمان نیمه باز مانده بود. من هم بلا تکلیف، نمی دانستم چه کنم..‌یعنی چه؟؟ می خواستم به سمت در بروم و ببینم چه خبر است که صدای قدم هایی که به ساختمان نزدیک می‌شد ، نشان از آمدن کسی داشت، پس مثل مجسمه ای سنگی سر جای خودم ایستادم. در کاملا باز شد و... خدای من!! باورم نمیشد.. این....این.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
وارد کافه شدیم نگاهی به اطراف کردم واقعا زیباست فضایی دنج ☺️ با کاغذ دیواری های بنفش🌈☂️که روی آن گل های سفید حک شده بود به سمت میز دو نفره رفتیم. صندلی را به سمت خودم کشیدم و روی آن نشستم صندلی بنفش با میز کوچک روی آن گلدان نقره ای رنگی بود آرامش خاصی به من می داد لیلی نگاهی به من کرد چی می خوری قهوه ☕️ فقط؟ آره خانم پیشخدمت با ظاهری نه چندان مناسب جلو آمد در حالی که موهایش از مقنعه بیرون آمده بود و آرایش غلیظی کرده بود گفت چیز دیگری میل ندارید؟! لیلی سری به نشانه نفی تکان داد خانم پیشخدمت رفت نگاهی به لیلی کردم واقعا یک دختر جوان مجبور هست در چنین مکانی کار کند و با چنین ظاهری فکرش را بکن چقدر می تواند برایش مزاحمت ایجاد کنند ،لیلی آهی کشید آره درست می گویی خیلی آزار دهنده هست 💔😐 راستی اوضاع محل کارت چطور پیش میره راضی هستی؟! نه اصلا چطور! 😳 خوب دائم پسر های جوان در محیط یا حتی مرد های متاهل مزاحمم می شوند و به بهانه مختلف می خواهند صحبت کنند راستش؛ راستش می خواهم استعفا بدهم چون دیگر تحمل ندارم، چند باری با مدیرم صحبت کردم و در مورد مشکلات گفتم اما اصلا گوشش👂بدهکار نیست 😱 دلشوره ی ناگهانی در دلم ایجاد شد نکند صدر قصدش... حمله در ذهنم تمام نکردم دوست ندارم فکر های پلید آشوب درونم را بیشتر کند بفرمایید نوش جانتان ببخشید خانم بله شما واقعا با این پوشش در این محیط مورد سو استفاده قرار نمی گیرید منظورتون را نمی فههم بی خیال ممنون بابت قهوه خانم جوان در حالی که گره ابرویش هایش را باز می کرد گفت خب... حرفش را ادامه نداد و رفت نویسنده :تمنا🥰💐
۱۸ " فیلم های مستهجن " 🔹گفتیم که تک تک اعضای خانواده باید مراقب هیجان های کاذب باشن. 🚫 یکی از هیجان های خطرناک، عکس ها و فیلم هاس مستهجن هست. اصلا معنای مستهجن هم "به هیجان آورنده" هست. 🔺 همیشه یادتون باشه که: کسی که توسط "حرام" به هیجان در بیاد دیگه توسط "حلال" به هیجان نخواهد رسید... 🔴 مردی که اهل دیدن فیلم های پورن و مستهجن باشه، دیگه نمیتونه ارتباط خوبی با همسرش داشته باشه... 🔺بدبخت میخواست لذت های خودش رو بیشتر کنه اما اتفاقا زد و لذت های خودش رو نابود کرد... 😒⁉️ لذت حلالی که هزاران ثواب و نورانیت داشت رو رها کرد و رفت سراغ لذت مسخره و کوچکی که هم دنیا و هم آخرتش رو جهنم خواهد کرد... 🔥🔥🔥 حاج آقا! چطور دیدن فیلمای مستهجن رو ترک کنیم؟😓 ان شالله در پیام های بعدی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 فیلم کامل | همخوانی سرود دانشجویان در مراسم عزاداری هیئت‌های دانشجویی در حسینیه امام خمینی(ره) با حضور رهبر انقلاب اسلامی. ۱۴۰۳/۶/۴ ۱۴۴۶
IMG_20240825_145344_250.mp3
8.58M
⚜ بیانات رهبر انقلاب در جمع دانشجویان عزادار اربعین 🔹رهبر انقلاب: کارزار بین جبهه حسینی و جبهه یزیدی تمام نشدنی است 🗓۴ شهریور ماه ۱۴۰۳ ۲۰ ۱۴۴۶
شور: یا حسین، روحی لِروحکَ الفداء | حاج میثم مطیعی - Haj Meysam Motiee.mp3
5.23M
💚یا حسین، روحی لِروحکَ الفداء (شور) 👤بانوای: حاج میثم مطیعی 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب در آغوشِ مهتاب 💫آرام بخوابید بی‌ترديد فردا 🌸بهتـرين روزِ 💫زندگی شما خواهد بود 🌸به شكوه تقدير شك نكنید 💫الهی که بهترین اتفاقات 🌸سهم زندگیتون بشه شبتون به رنگ آرامش 🌸 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸 امروز دوشنبه ☀️  ۵   شهریور   ١۴٠۳  ه. ش 🌙  ۲۱   صفر    ١۴۴۶  ه.ق  🌲 ٢۶    اوت   ٢٠٢۴    ميلادی 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺دوشنبه تون معطر 🍃به عطر خوش صلوات 🌺بر حضرت مُحَمَّد ص 🍃و خاندان پاک و مطهرش 🌺✨اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ 🩷✨وَآلِ مُحَمـَّدﷺ 🌺✨وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام صبح دوشنبه تون عالی 🌸امـیدوارم امروز و هر روز ☕️دلتـون پر از شـادی باشـه 🌸وخونه هاتون پراز عـشق ☕️و سفره هاتون پراز برکت 🌸و زنـدگيتون پرازصمیمیت ☕️و عمرو عاقبتتون بخیر باشـه 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستهایت پرگل🌸🍃 شادیت پاینده خنده ارزانی چشمان پر از عاطفه ات صبح همسایه دیوار به دیوار دل پاکت باد🌸🍃 روز آغاز حیات است وامید🌸🍃 سلام صبح دوشنبه تون زیبا☕️🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تقدیم با احترام 🌷به شما 🌹الهی امروز 🌷بهترین و قشنگ ترین روز 🌹زندگیتون باشه 🌷حالتـون خوب 🌹کسب تون خوب 🌷تقدیرتون خوب 🌹عاقبت تون خوب 🌷و زندگیتون خوب 🌹و عالی باشه 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸از مژده ی حبیب 💫دلم شاد و خرم است 🌸وز نسخه ی طبیب 💫تنم ایمن از بلاست 🌸پنجم شهریور 💫روز بزرگداشت دانشمند 🌸نامی ایران 💫محمد بن زکریای رازی و روز داروسـازی گرامی باد 🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴 بیاموزیم: که دربارهٔ گذشته چنین بیاندیشیم: «هرقدر رنجیده باشیم، آنچه را که رفته است بپذیریم ! و هرچند دشوار است، آزردگی را در دل خود رام کنیم!». 🪴 و دربارهٔ آینده باید چنین اندیشید: «آینده هنوز نیامده، پس فرصت خوب ساختن آن در دست ماست ! ». 🪴 و در همه حال باید چنین اندیشید: اندوه سال خود را بر اندوه امروزت اضافه نکن، که برطرف کردن اندوه هر روز از عمر تو را کافی است. اگر سال آینده در شمار عمرت نباشد تو را با اندوه آن چه کار است؟ 📚 حکمت ۳۷۹ نهج البلاغه 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣حد و مرزهایی که باید درمورد خودت رعایت کنی: ۱. چیزایی که توان خریدش رو نداری، نخر! ۲. در طول روز به خودت یه کوچولو استراحت بده و با خودت باش! ۳. روابط سمی و بی‌خودت رو تموم کن. ۴. برنامه‌ی خوابت رو منظم کن. ۵. برای رسیدگی به خودت و روحیه‌ت وقت بذار. ۶. با خودت جوری حرف بزن که انگار داری با آدمی که عاشقشی حرف می‌زنی. ۷. به خودت بیش از حد فشار نیار و قبول کن که نمی‌تونی بی‌عیب و نقص باشی. 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدارشو اے دل ڪه جهان میڪَذرد 🍎ویـن مایه‌‌ے عمر ، رایڪَان میڪَذرد 🌸در منزل تن مخسب و غافل منشین 🍎ڪز منزل عمــر ڪـاروان می‌ڪَذرد مولانا 🌸ســـلام 🍎صبح زندڪَیتون پرازخیروبرڪت 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی رویش یک حادثه نیست 🦋زندگی رهگذر تجربه‌هاست 🌸تکه ابری است به پهنای غروب 🦋آسمانی است به زیبایی مه 🌸زندگانی چون گل نسترن است 🦋باید از چشمه جان آبش داد 🌸زندگی مال ماست 🦋خوب و بد بودن آن 🌸عملی از من و ماست 🦋پس بیا تا بفشانیم همه 🌸بذرخوبی و صفا 🦋و بگوییم به دوست ، معنی 🌸 عشق و حقیقت چه نیکوست 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺3 عامل پیری زودرس 🔹عدم تحرک و یکجا نشستن, ضرب المثلی نیز داریم که میگوید; آب نیز یکجا بماند میگندد پس تحرک داشته باشید ولو روزانه در حد نیم ساعت. 🔹عدم مصرف میوه و سبزیجات بطور روزانه, اگر فیبر نخورید دچار یبوست میشوید و گاز ناشی از وجود یبوست بسیار برای بدن ضرر دارد و اولین نشانه های آن سردرد است. 🔹 روابط اجتماعی ضعیف, نداشتن ارتباط با دیگران یعنی استفاده نکردن از قسمتهایی از مغز که در واقع پیش درآمدی برای زوال عقل و آلزایمر است. 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃صبح یعنے 💗✨یک بغل عطر خدا 🌼🍃صبح یعنے 💗✨شادے و صلح و صفا 🌼🍃صبح یعنے 💗✨بلبلان در باغ عشق 🌼🍃نغمه خوانِ شادے و از غم جدا صبحتـون معطر به عطر الهی 🌼🍃 🌸🍃