26.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 آخه چرا امسال نشد برم اربعین...
#آنتی_فتنه
━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چقدر بگیری بی خیال ادامه مسیر میشی؟!
#راوی_اربعین
#آنتی_فتنه
━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یار غربی اربعین ؛ زنی که عشق او را به زیر پای اربعینیان کشاند
از فرانسه آمد
منازل عرفانی خود را طی کرد
و در منزل کربلا
زیر پای کاروانیان اربعین دفن شد
میبینی انسان اگر در تکاپو باشد به منزلگاه دوست میرسد
◀️ماری پیر والکمن در خانهی مسیحی به دنیا امد
شیعه شد
عاشق شد
مریم شد
و در کاشانهی امام حسین دفن شد
راه اربعین را که بروی در عمود ۱۷۲ نشانی از قبر او مییابی
عجیب است ما حسرت یکبار رفتن داریم و او از تاریکیهای غرب میاید و در جوار امام صاحبخانه میشود
نمیدانم چرا ؟
ولی مرا یاد آسیه انداخت ؛
در خانه کفار اسیه وار مبارزه کرد و مثل اسیه که همسایه خدا شد او هم همسایه خون خدا شد.
✍عالیه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طعنه روانشناس صداوسیما به مردانی که در زندگی زناشویی همه چیز را با مادرشان چک میکنند!
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد: انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ور
#رمان_آنلاین
زن، زندگی آزادی
قسمت هشتاد و یکم:
درباز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود..
الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دست هاش را از هم باز کرد و گفت: زبونت را موش خورده که سلام هم نمی کنی؟!
شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟!
الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت وگفت: بیداری عزیزم ، می خوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم
انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه های الی محکم ترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، نا خوداگاه شروع به گریه کردم...الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز می کرد.
در بین هق هق هام گفتم: تو کجا رفتی؟ الان خدا تورو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم ،اما خدا میدونه سخت پشیمانم، یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..یعنی اینا ،این ابلیس ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم..الی تو یک فرشته ای فرشته..
الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش ،صورتم را قاب گرفت و گفت: خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه..
هر کسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه ،اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی
الی بوسه ای از گونه ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت وگفت: بیا بشین اینجا اعجوبه...
تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟!
الی با تعجب گفت: یعنی خودت متوجه نشدی؟!
ادامه دارد..
به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و دوم:
با تعجب نگاه الی کردم و گفتم: داری از چی حرف میزنی؟
الی خنده ریزی کرد و گفت: خوشم میاد که خودتم نمی دونی چکار کردی و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد: اون قلب طلایی را چکار کردی؟
چشام را ریز کردم و گفتم: چه ربطی به قلب طلایی داره؟
الی خنده بلندی کرد و گفت: آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد
با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم می پیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش..
الی ناگهان از جا برخاست وگفت: خدای من! چی میگی تو؟!
یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود..
شانه ای بالا انداختم و گفتم: گذاشتم زیر زبونم چون جولیا می خواست بازرسیم کنه ، ناخواسته قورتش دادم.
الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی و زد زیر خنده..
با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش..
تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگکه دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت.
روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت: باید یه غذای چرب وچیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه..
اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم: به نظرم تو اون الی که میگفتی نیستی ،تو کس دیگه ای هستی..
الی نگاهی بهم انداخت و گفت: منظورت کدوم الی هست؟
بهش خیره شدم و گفتم : همون که داستان زندگیش را تعریف کردی وگفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان ،مجبور شدی که به فرار فکر کنی ..
الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت: هم آره و هم نه...یعنی من در حقیقت همون الی هستم اما در واقع نیستم..
کلا گیج شده بودم و گفتم برام بگو..
الی از جا بلند شد ، جلز و ولز محتویات ماهی تابه بلند شده بود ،الی به طرف آن رفت و گفت : می تونی منو زینب صدا کنی و بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و ادامه داد: دوساعت دیگه یه جلسه شبانه داریم، می خوام اگر حالت خوب بود و دوست داشتی تو رو هم باخودم ببرم ، اما قبلش یه کم باید گریمت کنم.
زیر لب گفتم زینب...
الی برگشت طرفم وگفت: بزار یه چی بخوری ، فرصت زیاده، یکی یکی همه چی را برات تعریف میکنم..
واقعا مغزم هنگ کرده بود..زینب..الی...جلسه...گریم..
همه چیز مرموز بود
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و سوم:
الی یا همون زینب یه نوع خوراک که اسمش را نمی دونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت: زود بخور تا جون بگیری ،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم
نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم: خودتم هم بخور
الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت: من تازه خوردم، تو بخور زود باش
تکه ای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم: پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟
الی خنده ای کرد و گفت: ببین من در حقیقت زینب هستم ، اما اینجا منو با نام الی میشناسن،یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه ،درصورتیکه جولیا هم برنامه ها خودش را داره و ...
ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هکحساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدم نما هر کدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچه ها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود .
حرفهای زینب برام جالب بود ، حالا میدونستم زینب یک پلیس در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزه آسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب می خورد..
سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم: سعید..اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن..
زینب سری تکان داد وگفت: بله متاسفانه ، ما هم متوجه این موضوع شدیم ، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟
خسته تر از آن بودم که به مخمصه لی دیگه فکر کنم ، پس شونه هام را بالا انداختم وگفتم: امشب نای هیچکاری ندارم، بعدم دوست دارم هر چه سریعتر به کشور خودم...
زینب پرید توی حرفم و گفت: هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای...
بی صدا لقمه ای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و چهارم:
آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب منتظر جواب من هست..
با من و من گفتم: ببخشید من اصلا نفهمیدم شما چی گفتین، تمام فکر و ذکرم ایران ، پیش بابا و مامانم بود...یک لحظه رفت اون سالها که سعید زنده بود و من میدیدم مدام پشت سیستمش هست و سخت مشغوله، اما نمی دونستم درگیر این شیطان پرستا شده..
زینب پرید وسط حرفم وگفت: پس من داشتم گل لگد می کردم ،حالابگذریم، راستش منو یا همون الی را به این نیت کشوندن به اینجا که به نوعی آموزشمون بدن تا پروژه ای را که مدتها براش وقت گذاشتن و برنامه ریختن را به سرانجام برسونند و مملکت ما را که تنها قدرتی هست که تمام قد در مقابل فراماسون ها ایستاده و نمیگذاره که نقشه هاشون تکمیل بشه و به سرانجام برسه، به آشوب بکشن..
این اجنبی های شیطان پرست ،خواب های بدی برای من و تو و تمام دختران و زنان ایران زمین دیدند، اینا فهمیدند فقط در صورتی میتونند ایران را از پا بندازن که خانوادهٔ ایرانی را از هم بپاشند و یک خانواده در صورتی از هم میپاشه که زن خانواده دختر خانواده و مادر خانواده منحرف بشه و الان آخرین تیر ترکششون را رها کردند و این تیر نشسته بر دامن من و تو ولی ما نباید اجازه بدیم که فرو بره و زخم عمیقی ایجاد کنه،ما باید روشنگری کنیم.
و لازم میدونم با تغییر چهره یکی دو جلسه توی جلسات ما حضور داشته باشی ، تا خودت با چشم خودت وگوش خودت ببینی و بشنوی که چه نقشه هایی در سر دارند.
حالا اگر امشب حالت روبه راه نیست که بیایی، اشکال نداره، نیا...اما فرداشب باید بیای ، این جلسات فک میکنم یک هفته دیگه تمومه...
از جا بلند شدم و درحالیکه ظرف دستم را به سمت ظرفشویی میبردم گفتم: ممنون خوشمزه بود و بعد نگاهی به زینب کردم و گفتم: موهات را رنگ کردی؟ چقدر بهت میاد ومیخواستم ادامه بدم و افکارم را به زبان بیارم چون که برام قابل قبول نبود زینب که دم از دین میزد موهایش را اینچنین زیبا کنه و در مقابل دید دیگران قرار بده..
زینب که انگار ذهنیاتم را می خواند گفت: اولا نوش جونت، دوما این کلاه گیس هست عزیزم،یک زن مؤمنه، یک زن با حجب و حیا ،هیچوقت اجازه نمیده زیبایی هایش را مردان نامحرم ببینند،چون یک زن اصیل در حقیقت یک ملکه هست و زیبایی های یک ملکه فقط متعلق به پادشاه زندگی اش است
لبخندی زدم وگفتم : چقدر خوشگل حرف میزنی...
اشاره ای به روغن روی کابینت کرد و گفت: تا من برمیگردم سعی کن تمام این روغن زیتون را بخوری تا اون قلب طلایی راحت دفع بشه و مشکلی برات پیش نیاره..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن ،زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و پنجم:
به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها اتاق خانه، وارد اتاق شدم.
یک اتاق جمو جور نقلی با دوتا تخت خواب یک نفره در دو طرف و کنار هر تخت یک میز چوبی کوچک و رویش هم چراغ خوابی به شکل قارچی سربه زیر و زیبا...
می خواستم روی یکی از تخت ها بخوابم که چشمم افتاد به مهری که روی یکی از میزها بود و علامت قبله ای که روی دیوار ،انگار مرا به خودش می خواند.
بهترین وقت برای ادای نذر و راز و نیازی بی غل و غش بود،درسته خسته بودم شدید اما احساس می کردم الان تنها چیزی که خستگی ام را در میکنه یه نماز با حضور قلب هست و بس..
پس برگشتم طرف هال تا برم سرویس ها که در کنار اتاق بودند، وضو بگیرم.
بعد از یک ساعت عبادت، انگار تمام پریشانی و خستگی هام دود شد و بر هوا رفت، اینجا بود که یاد حرف داداش سعید خدابیامرز افتادم: ببین سحر هر چی که فشار روانی بهت وارد بشه، با خواندن دو رکعت نماز همه زایل میشه و این حرف من نیست، حرف دانشمندان غیر مسلمان هست ، اونا معتقدن وقتی اعصابت به شدت خورد هست یعنی انرژی های منفی تو را احاطه کرده و برای رهایی از این انرژی ها کافیه پیشانی و کف دست و پاهایتان را به صورت سجده بر زمین بگذارید در این صورت هست که تمام انرژی منفی شما به زمین منتقل میشه و این درست همون نماز خوندن ماست، عبادتی که خدا واجب کرده البته هزاران فایده برای ما داره و ما غافلیم...
چادری را که فکر میکنم مال زینب بود از سرم برداشتم و تا کردم و داخل کمد لباسی که توی دیوار درآورده بودند گذاشتم.
و در همین حین با خودم گفتم: یعنی زینب توی کدوم دسته هست که اینقدر راحته و تونسته بیاد اینجا واحد مستقل داشته باشه؟ مگه اونم مثل من اسیر نبود؟
دوباره باران سوالات در ذهنم باریدن گرفته بودند و آرزو میکردم کاش به دقت به حرفهای زینب گوش میدادم.
با دردی که توی شکمم پیچید ، از همه فکرها بیرون امدم و به سرعت به طرف دسشویی رفتم.
پهلو به پهلو شدم، نمی دانستم چه وقت روز هست اما نوری که از پنجرهٔ کوچک اتاق به داخل می تابید نشان از شروع روزی دیگه بود..
به تخت خالی زینب نگاهی کردم، خدای من هنوز نیامده بود، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم.
دیشب درسته شب آزادی ام بود ، اما برای من شب دردناکی بود و نتوانسته بودم درست بخوابم ، مدام دلدرد و در تردد بین اتاق و توالت بودم، دمدمه های صبح خواب رفتم و الانم که هنوز زینب نیامده...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#قسمت_یازدهم
#روشنا
مشغول مطالعه مقاله علمی در سیستم بودم که صدای مامان و سینا را از پائین شنیدم
سینا پسرم گل💐 یادت نره
باشه مامان جان
شما نمی آیید ؟
الان آماده می شوم تا با هم برویم !
مامان دیر شده یک ساعت دیگر ساعت ساعت ترخیص تمام می شود
باشه باشه
از اتاق بیرون آمدم و کنار نرده ها داد زدم
سینا کجا میری ؟
چطور ؟!😎
حالا تو بگو !😐
میرم بابا را بیارم خانه مرخص شده
لبخندی زدم
منم میام سینا در حالی که سرخ شده بود
مگر داریم می رویم عروسی منم می آیم منم می آیم 😶
نگاهی متعجب به سینا کردم
چه خبرت هست ؟!
من دارم میروم شرکت سر راهت منم برسون
خواهر جان چرا متوجه نیستی که شرکت با بیمارستان مسیرش خیلی ...
مامان در حالی که لباس اش را مرتب می کرد چی شده خانه را گذاشتید روی سرتان
روشنک شرکت برای چه میروی ؟
آقای صدر تماس گرفته بود و تاکید داشت برای رسیدگی به پرونده های شرکت سری به آن جا بزنم
مامان که گل از گلش💋 شکفته بود
چرا زودتر نگفتی ؟
سینا نفس بلندی کشید و از خانه خارج شد
من هم رفتم لباس بپوشم نمی دانستم چه لباسی انتخاب کنم
با شناخت منصفانه از که از صدر داشتم می دانستم پوشیدن لباس های👗👡 جلو باز مناسب نیست
اصلا دوست نداشتم در تیرس نگاه های👀 او قرار بگیرم
صدای بوق زدن سینا از پارکینگ شنیدن مامان در حالی که فریاد می زد
چیکار می کنی روشنک عجله کن
از پله ها پائین رفتم
و همراه مامان از خانه خارج شدم
داخل ماشین صحبت خاصی نکردم بیشتر مامان و سینا مشغول بودند
با صدای سینا به خودم آمدم
حواست نیست می گویم کی برمی گردی ؟!
دوساعت یا سه ساعت دیگر ...
چند دقیقه بعد سینا ماشین را جلوی شرکت متوقف کرد
از ماشین پیاده شدم نفسم را در سینه حبس کردم و به طرف ساختمان رفتم .
نویسنده :تمنا 🌵🎄🐚🍄
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۹
"فیلم های مستهجن ۲ "
⭕️ دیدن فیلم های مستهجن اعتیاد آوره. دقیقا همونطور که یه نفر به مواد مخدر اعتیاد پیدا میکنه.
🔴 کسی که بهش اعتیاد پیدا کنه واقعا دست خودش نیست
خیلی وقتا میبینیم که طرف، بارها خواسته که توبه کنه اما بازم نتونسته مقاومت کنه.
حتی افراد مذهبی هم در مقابل این فیلم ها تسلیم میشن.
🔹برای ترک این فیلم ها چند تا نکته رو باید توجه کرد.
🔺اول از همه آدم باید به این درک رسیده باشه که این فیلم ها زندگی آدم رو خراب میکنه.
✅ بعدش هم اینکه باید سعی کنه خودش رو قوی کنه.
✔️✔️✔️ یه قانون خییییلی مهم رو میگم تا آخر عمرتون یادتون باشه و ازش استفاده کنید:
💯 هر جا دیدی برات سخته که مبارزه با نفس کنی
👈اونجاهایی که برات آسونه رو حتما مبارزه کن تا قوی بشی.
✅ بعد از یه مدت میتونی اون کارای سخت رو هم انجام بدی.😊
✔️🌷🌹
👆 این قانون رو بنویسید و به دیوار اتاقتون بچسبونید....
✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام پیرمرد عراقی که در تمام طول سال پذیرای زائران #امام_حسین (ع) است؛ برای امام خامنهای و محور مقاومت #اربعین #کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #زیارت_اربعین تشریح درد های جامعه است.
یکی از درد های جامعه جهالت است . #امام_حسین (علیهالسلام) اولویت را به رفع جهالت داد #اربعین
🎙دکتر رفیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞خلقت شگفت انگیز انسان👆
⁉️سوال بسیار مهم
⁉️میدانیچرا خداوند تورا آفریده است؟
✅آفرينش انسان،داراى ۵ حكمت است؛
👌انشالله هرروز یکی از آنها را در کانال زندگی شیرین و الهی بیان خواهیم کرد:
حکمت اول) انديشه در خلقت شگفت انگیز انسان و شناخت آفريدگار آن
📖هُوَالَّذِىخَلَقَكُم مِّنتُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَة .... لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُون . غافر آیه ۶۷
او كسىاست كه شما را از خاک، سپس از نطفه، و سپس از خون بسته آفريد و شما را بهصورت كودك در آورد، سپس شما را به كمال قوّت برساند، و بعد سالمند شويد
و بعضى از شما مرگ پيشرس مىيابد و تا [در نهايت] بهمدّتى مقرّر برسيد، و اميد كه در انديشه فرو رويد
🌸امام حسين ع:
ما خَلَقَ العِبادَ إلّا لِيَعرِفوهُ بندگان را نيافريد،مگر براىاينكه اورا بشناسند
📚آفرينش انسان،ص۱۱۹
🪐همچنين هدف و حكمت آفرينش جهان را نیز خداشناسی بیان مىفرماید :
📖اللَّهُ الَّذِى خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ ... لِتَعْلَمُواْ أَنَّاللَّهَ عَلَىكُلِّشَىْءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّاللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَىْءٍ عِلْمَا
خداوند، كسیاست كه هفت آسمان را و هفت زمين را آفريد... تا بدانيد كه خداوند بر هرچيزى تواناست، و دانش او،هرچيزى را در بر گرفته است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗ای نور خداوند مبین در ظلمات
🌸وی آن که توئی آل علی را جلوات
💗گفتم به دلم چه هدیه داری امروز
🌸گفتا به گُل چهرۀ مهدی صلوات
🌸🍃اللهمَّ صَلِّ علُى مٌحُمٌدِِ
💗🍃وَالُ مٌحُمٌدِ
🌸🍃وعجل فرجهم
💗در پناه #امام_زمان_عج
🌸روز و روزگارتون پر برکت
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون پر از لبخند خدا 🌸
🌸 صبحتون پراز انرژی
☕️ تصویر زندگیتون پراز
🌸 رنگهای زیبـا
☕️ خونه دلتون گرم و
🌸 پراز عشق و محبت
☕️ سفرتون پر از برکت
🌸 ونگاهتون به آینده پراز امیـد
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سہ شنبہ تون
🌼پر از شکوفه های شادی
🌷امروز و
🌼هر روزتون پر از
🌷دلخوشی
🌼امیدوارم که
🌷روزتون پر از برکت
🌼عمرتون باعزت
🌷مشکلاتتون اندک
🌼شادی هاتون فراوان
🌷مهربانی راه و رسمتون
🌼و لبخندِ همیشگی خــــدا
🌷بدرقه زندگیتون باشد
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بهترین قلب
💫قلبی که هیچگاه از صداقت خالی
🌸نمیشود
🌸 بهترین مردم
💫کسی که بخاطر خدا دوستت دارد و
🌸فراموشت نمیکند
🌸 بهترین روز
💫روزی که در آن بهترین باشی
🌸بهترین هدیه
🌸دعای خیری که برایت می شود
💫و تو نمیدانی
🌸🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️نه "گفتن را یاد بگیر!
این" نون و ه " در کنار هم کلمه ی مقدسی ساخته اند!
در مقابل خواسته هایت که باعث حقارت تو میشوند بگو ...نه!
یک نفر هر چقدر گستاخانه و بی شرمانه که می خواسته با تو رفتار کرده و حالا دلت میخواهد به او پیام بدهی....؟!
به دلت بگو نه!
"بعضی ها ارزش معاشرت ندارند"
دوستت از تو کاری را میخواهد انجام بدهی که وجدانت قبول نمیکند... بگو نه!
"قبول که دوست توست اما هیچ چیز ارزش وجدان درد را ندارد"
از تو میخواهند به جایی بروی که آدم ها و رفتارهایشان عذابت میدهند...بگو نه!
"با لحظات عمرت که رودربایستی نداری"
پیرمردی در مترو سرپا ایستاده و تو نشسته ای!
پایت هم درد میکند و احتمالن خسته ای...به پاهایت بگو نه!
"میچسبد گاهی با خودت بجنگی، میچسبد و شیرین است"
روزی با یک نفر رابطه داشته ای و او خیلی خودخواهانه تو را رها کرده و رفته و حالا دوباره برگشته و فیلش یاد هندوستان کرده است ....بگو نه!
"تو حق نداری خودت را بازیچه ی هوس دیگران کنی که مثل کشو بیایند و بروند!"
هرگاه یک جایی گیر کردی که احساست گفت" بلی "و عقلت گفت "خیر" به حرف (عقل) ات گوش کن تا زندگی ات از چهارچوب خارج نشود!
میدانی چیست رفیق...؟
یک جاهایی اگر نگویی نه!
تمام رنج ها و استرس ها و حقارت ها
به تو و زندگی ات "آری" میگویند.
البته که مختاری
فقط اگر نتوانستی "نه" بگویی.. .
لطف کن و ناله هایت را پیش من نیاور.
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨امروزتان به زیبایی گل
⚪️✨روزتان بی نظیر و سرشار
🌸✨از اميد و اتفاقهای خوب
⚪️✨و انرژی مثبت و شگفت انگیز باشه
🌸✨و خوشبختی مهمان دائمی
⚪️✨زندگیتـون باشه
🌸✨امروزتون غرق در عطر گل
⚪️✨6 شهریور ماهتون غرق در گل
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼لحظات سرشار از
نیروی
عشق و شادی 💛
هستند
قلبتون را بسوی💛
آنها باز کنید
تا به آرامش😇
و خوشبختی برسید🌼🍃
💛زندگیتون شـاد
صبحتون به شادابی گل🌼🍃
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️صبح ها مدل
بيدار شدنو را تغییر بده
دیگه نگو "باید" برم سر کار
"باید" ورزش کنم
"باید" این اضافه وزن را آب کنم
👈یک لغت این جملات را تغییر بده
و بعدش کل زندگیت تغییر می کنه👌
🍃✨🍃✨🍃
من صبح ها "فرصت" بیدار شدن دارم
من امروز "فرصت" سر کار رفتن دارم
امروز "فرصت " دارم تا دوستانم را ببینم
وقتی میگی "من باید"
تمام فرصت ها و
موهبت های الهی تون را
با گفتن "من باید "
با استرس همراه میکنید⛔️
قدرتی که کلمات دارند
واقعا معجزه است ✨👌
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دو هزار نفر شما را فالوو کنند،
چه دو میلیون،
چه بیشتر!
آدمهای مهم زندگی شما چند نفر بیشتر نیستند...
اگر دو سه نفر(پدر، مادر، دوست، آشنا، همسر)
نزدیک خودتان داشتید که برایتان تب کنند،
اشک بریزند و شما را بفهمند؛
دلیل بزرگی دارید که از زنده بودن شادمان باشید!..
بقیهی آن دو هزار و دو میلیون، برای شما "اعداد" هستند و شما برای آنها
"اسم" و "عکس"
مواظب آدمهای نزدیک و واقعی زندگیتان باشید.
🌸🍃