فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچم امام حسین(ع) بغضِ مهران رجبی را شکست
مهران رجبی در ویژه برنامه اربعینی تسنیم:
🔹خیلی سعی میکنم خودم را کنترل کنم. واقعاً یادِ آن روایتی که گفتم میافتم ناخودآگاه گریهام میگیرد و به هم میریزم.
🔹من خدا را شکر میکنم امروز لیاقت پیدا کردم این پرچم را ببینم و چشمم به این مسافر کربلا روشن شود.
🔹هر جایی از این تبرکها دیدید ببوسید و ببوئید و ابایی نداشته باشید. لذت ببرید از این معنویت و معرفت خالص.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عااااالی بود عااالی
این جوانِ بیچاره...
فضای مجازی باید قانونمند بشود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما محصول با کیفیت ایرانی تولید کن، مطمئن باش حتی تا روستایی در سوییس هم میره! فقط کاش روی اینا میزدن با افتخار #ساخت_ایران 🇮🇷
✍️ احمد قصری 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت داوود نماینده؛دوبلور معروف از مردمی بودن رهبرانقلاب در زمان ریاست جمهوری و شخصیت کاریزماتیک حضرت آقا
#قسمت_چهاردهم
#روشنا
نگاه خیره کننده ای به مغازه ی های اطراف میکردم،فروشندگان اجناس جدید خود را عرضه کرده بودند .
سرم را کمی به سمت ویترین لباس فروشی👗 چرخاندم مانتوهایی که در این فروشگاه به فروش می رسید؛ را دوست نداشتم لباس هایی جلو باز با ظاهری بدن نما از کنار ویترین فاصله گرفتم و به پیاده روی ادامه دادم تا این که دوباره موبایلم📱 زنگ خورد گوشی را از کیف👜 در آوردم قبل از این که به تماس جواب بدهم کلی آه و ناله کردم حتما دوباره بابا هست می خواهد ...
که چشمم به شماره ی لیلی خورد خوشحال از این که بهترین دوستم تماس گرفته پاسخ دادم .
به به سلام خانم ،خانم
سلام جانا چطوری
سلام دلبر جانا به لطف شما خوبم 🌷
چ خبر شرکت رفتی ؟!
نفسم را از دورن سینه آن چنان بیرون دادم که احساس کردم قفسه ی سینه ام شکست
آره
خوب چی شد اوضاع چطور بود؟!
وای لیلی بی خیال حتی یک لحظه هم نمی خواهم به آن فکر کنم
خب بگذریم تو چه خبر
هیچ راستی تا یادم نرفته بچه های دانشگاه قرار گذاشتند آخر هفته بریم شمال🚌 پایه ای دیگر؟!
برق از چشمانم پرید این بهترین موقعیت برای فرار از خانواده بود
آره خیلی عالیه اما یک مسئله ای ...
آره می دونم تو خیلی حساس هستی پسر ها 👀توی گروهمون نیستند 🌱🍀
باش گلی خبرم کن
بعد از تماس با لیلی احساس کردم انرژی بدنم چند برابر شده و حسابی شارژ شده بودم خودم را به ایستگاه تاکسی رساندم تا با آن به خانه بروم که مخوجه شدم کیف پولم 👝را نیاورم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم من را تا خانه برسان تا کرایه را از خانه برایتان بیاورم
نویسنده :تمنا 🍩🎧🎈
#نکات_تربیتی_خانواده 22
🔶 خیلی وقتا آقایون و خانم ها نسبت به غریبه ها لبخند میزنن اما نسبت به همسرشون لبخند نمیزنن!😒
⭕️ این یه جور نفاق هست.
💢 اگه شما به غریبه ها دو تا لبخند میزنی، باید به پدر و مادر و همسر و بچه هات 50 تا لبخند بزنی.😊💖
باید اونا رو بیشتر تحویل بگیری.👌
💢🌺 وقتی وارد خونه میشی به همه انرژی بده.
طوری رفتار کن که همه از این که اومدی خونه خوشحال بشن.😇
🌺 همه کیف کنن از اینکه کنارشون هستید.
⭕️ دنبال این نباش که دیگران بهت انرژی و آرامش بدن
✅ دنبال این باش که تو به دیگران انرژی و آرامش بدی.
✔️ اصلا برای خودت تمرین طراحی کن برای آرامش دادن.
توی طراحی روش های آرامش دادن بهتون کمک میکنیم😊
💞
#نکات_تربیتی_خانواده 23
💕🏡💕🏡
#یه_نکته
🔸از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند ازخانه برود...
🔸 کاری کنید مرد روحش بطرف شما و خانه پر بکشد
✅ این برای مردان خیلی مهم است که همسرشان آنها را ببیند.
💕🏡💕🏡💕
💢 یه نامردی بزرگ 💢
🔹 تا حالا حتما براتون اتفاق افتاده که شیطان فریبتون بده و یه گناهی رو انجام بدید. درسته؟
🔶 این اتفاق توی زندگی همه ی ما میفته.
⭕️ اما شیطان نامرد همیشه یه ترفندی رو استفاده میکنه.
چی؟
🔻 اول میاد انسان رو به گناه دعوت میکنه
بعدش که آدم گناه میکنه
میاد میگه تو دیگه فایده نداری. نمیخواد بری در خونه خدا!
😒
⛔️ آخه نامرد! تو منو به گناه دعوت کردی، حالا که میخوام توبه کنم میگی خدا تو رو نمیبخشه؟!😒😐
💢 در واقع شیطان همیشه آدم رو مجبور میکنه که دو تا گناه انجام بده
🔞 یکی همون گناه اول هست
🔞 یکی هم گناه بزرگ نا امیدی از خدا.
✅ برای همین بزرگان ما فرمودن توبه کردن یه کار "واجب فوری" هست
یعنی آدم تا گناه کرد باید سریع بره در خونه خدا.
🔰 مهلت به شیطان نده که بیاد ناامیدت کنه.
✔️ زود توبه کن و نمازها و سایر عباداتت رو بیشتر و قشنگتر کن
یه وقت گول شیطان رو نخوری که نا امید بشی از بخشش خدا!
هر چقدر دیرتر توبه کنی اثرات گناه روی زندگیت بیشتر میشه.
💗 عزیز دلم تو سالک راه خدایی
خیلی مراقب خودت باش....😌💖
#مبارزه_با_شیطان
" وظیفه ما "
🔶 امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود:
🌺 تمام کارهای خوب حتی جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهی از منکر مانند قطره ای در دریای پهناور است....
حکمت ۳۷۴ نهج البلاغه
🔹چه نوع امر به معروفی بهترین و موثر ترین کار هست؟
✅ بهترین راه اینه که واقعیت دین رو به انسان ها بگیم.
واقعیت دین چیه؟
🔷 واقعیت دین اینه که اومده برای اینکه "انسان ها خیلی لذت ببرن".
🔺گناه چیه؟
گناه یعنی لذت کمتر.
👆👆👆
خدا از کسی که از زندگیش لذت نمیبره بدش میاد.
🔷 همه ی آدما دنبال لذت هستن
وقتی شما براش قشنگ توضیح بدی که با دین، لذت های خودت رو افزایش میدی
اون حتما علاقمند به اسلام خواهد شد...
🌷💖🌹
و مهم ترین کاری که دنیای کفر انجام میده اینه که
🔴 مردم رو فریب میده و توی لذت های کم و پر از ضرر سقوط میده.
😒
با تبلیغات فراوان، آدما رو "مجبور به گناه" میکنن.
🚫 خصوصا مسئولان سیاسی فاسد که پول خرج میکنن برای فریب مردم و انداختنشون توی گناه...
🔹ما باید واقعیت ها رو به انسان ها نشون بدیم....
✅ مخصوصا گسترش بحث تنهامسیر بهترین راه ترویج دین خواهد بود...
☢️
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی #قسمت_نود_پنجم: دیگه دوست نداشتم داخل همچین جمعی باشم که زینبانگار اف
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزدای
#قسمت_نود_ششم:
زینب لبخند مرموزانه ای زد وگفت: توی این مدت یکی از مهره ها اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب ،دوتا کار گذاشتم و بعد خنده ریزی کرد.
با تحسین بهش نگاه کردم وگفتم: اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟
زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت: کاترینا بود..یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکت نامه ها هم دسته های دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از مسلمانی باشه و نه نشانی از تشیّع..اینا مذهب ما را نشانه رفتند...اهل بیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند...
گیج شده بودم، زینب داشت چی می گفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟!
داشتم به حرفهای زینب فکر می کردم که به خونه رسیدیم.
با تکان های هواپیما چشم هایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد: به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید...
با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم، گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمی کرد.
قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم: چی شدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم.
در حالیکه بلند میشدم گفتم: دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم..
زینب دستی به پشتم زد و گفت: تو کار اشتباهی کردی و با سختی هایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه ، خودش همه چی را درست میکنه..
چادرم را جلو کشیدم و گفتم: توکلت علی الله...و به سمت در هواپیما حرکت کردیم
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
#قسمت_نود_هفتم:
شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی که سخت گذشت اما آخرالزمان است روزها و هفته ها به سرعت برق و باد میگذرد، هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شود اون لحظه ورودم به ایران را ، پدرم تا چشمش به من افتاد و نزدیکش شدم، دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به صورتم بزند، چشمانم را بستم تا سیلی را با تمام وجود حس کنم و در ذهنم بماند، من خودم را مستحق آن میدانستم، هر چه صبر کردم درد و سوزشی حس نکردم و وقتی چشمهایم را باز کردم ، مشت گره کردهٔ پدرم را دیدم که به پای خودش می کوبید، جرأت کردم و مشت پدر را در دستم گرفتم و بعد بوسه ای به پشت دست پدرم زدم.
و من گریهٔ پدرم را که حتی در مرگ سعید ندیده بودم، توی اون لحظه دیدم.پدرم دستش را عقب کشید و زیر لب گفت: به حرمت چادری که سر کردی بخشیدمت و من خوشحال از این بخشش قدم به خانه گذاشتم.
به اصرار من ، زینب هم همراهم آمد تا لحظه ورودم به خانه نقش وکیل مدافع مرا بازی کند و چه خوب هم از من دفاع کرد و کار اشتباهم را توجیه کرد و با اشاره به مرگ سعید که انگار نوعی شهادت بود و ربط دادن اون خاطرهٔ وحشتناک به اغفال من، فرارم را نوعی ربوده شدن از طرف همان گروه جلوه داد و دید خانواده را نسبت به من،ملایم کرد، پدر و مادرم با گذشت زمان همان پدر و مادر قبل و حتی مهربان تر از قبل شدند، چرا که رفتار پخته دخترشان، حجاب زیبای سحرشان و نمازهای من، آنها را سر ذوق می آورد، اما اقوام پشت سرم هزاران حرف زدند و عمه جان که قبلا مرا برای آقا پسر تحصیل کرده اش می خواست، الان نه تنها من را تحویل نمی گرفت بلکه پشت سرم حرف های راست و دروغ زیادی میزد که وجههٔ مرا خراب کند زیرا مرا بانی خراب شدن رؤیاهایی که برای پسرش در سر داشت، می دانست.
آن روزها خیلی سخت گذشت و میگذرد، من هم خودم را سرگرم درس خواندن کردم تا با قبولی در کنکور، زندگی که مد نظر خودم هست را برای خودم بسازم. قطره اشک گوشهٔ چشمم را گرفتم و با صدای مادر به خود آمدم: مامان بیا دیگه الان مهمونا از راه میرسن...
سریع داخل سرویس ها شدم و آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم، چادر سفیدم که گلهای ریز قرمز داشت را روی دستم انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم.
مامان تا چشمش به چادرم افتاد گفت: مامان مگه مهمونات مرد هستن که چادر برداشتی؟!
لبخندی زدم و گفتم: من اصلا نمیدونم مهمونا کی هستن، مگه این زینب میگه قراره کی بیاد، فقط گفت امشب مهمون داری و میدونم خودش و نامزدش هم هستن..
مامان سری تکون داد و گفت: زینب که دختر خیلی خوبی هست، خوب شد برای عقدش رفتیم، نامزدش هم که مثل خودش ماه هست..
چادر را روی صندلی آشپزخانه گذاشتم و به سمت میوه های شسته رفتم تا با پارچه آبشون را بگیرم و گفتم: آره علی آقا از همکاراش هست ، توی اون ماموریت لندن هم انگار با هم بودن اصلا همونجا اینا به دل هم میشینن..
مشغول حرف زدن بودیم که درهال باز شد و بابا با دستی پر وارد خانه شد.
نگاهی بهش انداختم و همونطور که جلو میرفتم تا دستش را سبک کنم گفتم: بابا چرا زحمت کشیدی، زینب اصلا نگفت برا شام میان، بعدم یه چی درست می کردیم چرا از بیرون کباب گرفتی؟!
بابا لبخندی زد و گفت: در مقابل کاری که این خانم برای دختر من کرد، هر کار کنیم کمه...شام که قابلی نداره، حالا هم زبون نریز ، بیا نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه، راستی نگفتن چند نفرن؟ من برای هشت نفر غذا گرفتم.
سرم را پایین انداختم و گفتم: وای ببخشید یادم رفت بگم، گفتن چهار نفرن ، یه غذا اضافه گرفتی...
مامان زد زیر خنده وگفت: اشکال نداره بابات مثل همیشه فکر خودش بوده و جا دونفر غذا میخوره...
همه زدیم زیر خنده که صدای زنگ در بلند شد.
با دستپاچگی وسایل را روی میز نهارخوری داخل آشپزخونه گذاشتم، بابا به طرف درهال رفت و می خواست خودش برود و در را باز کند و منم هول هولکی چادرم را روی سرم انداختم و توی آینه ای که روی اوپن گذاشته بودم، نگاهی به شال سفید روی سرم کردم و بالای چادرم را مرتب کردم و سریع خودم را پشت پنجره هال رسوندم، پرده را کمی کنار زدم و زیر نور لامپ حیاط خیره به در شدم.
بابا در را باز کرد، اولین نفر نامزد زینب داخل شد، بعدم یه آقا با دسته گلی به دستش..دقت کردم وای باورم نمیشد...این....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
#قسمت_پایانی:
نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود.
مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت: چی شد سحر؟! مهمونا بودن؟! و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت: مگه برا خواستگاری اومدن ، چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟!
اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو...
صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت: یعنی این دختر کجا...
یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت: ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟!
اب دهنم را قورت دادم و گفتم: هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم..
مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت: پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپز خونه، راستی این آقاهه را می شناسی؟!
دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت.
آرام بلند شدم و گفت: چطور مگه؟!
مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت: لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهره اش هم به خارجیا می خوره...
لبخندی زدم و گفتم: آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد.
مادرم با تعجب گفت: دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟
مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره ...نکنه...
ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم: بی ظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی...حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار...
بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم.
داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم...
همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت: سلام، سحر خانم...
یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اونموقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت: سلام خوبین...
وای خدای من این...این زهرا بود..
زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم.
زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد، زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد، نا خوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم، ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم: زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت: البته دختر آقای دکتر محمد هست..
دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و می خواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت: مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو...
با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بی صدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر می کردم..
«پایان»
همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است...
امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید
التماس دعا...ط_حسینی
یاعلی..
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
#شهید_جمهور #هفته_دولت رجایی و باهنر ان شاءالله الگویی باشد برای راه پیش روی #پزشکیان
📸 اشتراکات حکمرانی #شهید_رئیسی با امیر کبیر
🔹️رهبر انقلاب در دیدار با کابینه دولت چهاردهم با تمجید از «امیرکبیر»برای بنیانگذاری طرحهای بزرگ، «شهید رییسی عزیز» را در امتداد امیرکبیر ارزیابی کردند.
#شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زیباترین نگاه خدا
💫تا طلـوع بامدادان
🌸حافظ و همراه
💫همیشگی شما باد
🌸شب تان زیبا
💫و در پناه الطاف بیکران حق
شبتون بخیر 🌙
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼از قلبم به تو سلام آقای من
💫جمعه ای دیگر شد و
🌼دل یاد دلبر می کند
💫نامت آید بر زبان
🌼جان را معطر می کند
💫می نشیند در کلاس عاشقی
🌼دل عشق تو از بر می کند
💫من نمی دانم
🌼بدون تو عزیز فاطمه 💚
💫دل چگونه
🌼جمعه را سر می کند
🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌼
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا💚🙏
دوباره جمعه و ذکر لبم
عجل فرج باشد 💚
عزیز فاطمه جانم فدایت 💚
کی می آیی❤️
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🙏
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینه تون شاد و زیبا💖
🌻🍃الهی از شادی
اونقدر پر بشید که سرریزش
همه ی اطرافیانتون رو سیراب کنه.
🌻🍃الهی که همیشه
بهترین حال ممکن رو
داشته باشید
🌻🍃و الهی که خدا همیشه
هواتونو داشته باشه.
🌻🍃آدینه تون پراز عشق
و لحظه هاتون پراز
🌻🍃شادی و صمیمیت
در کنار خانواده و عزیزانتون💐
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
🌺آخرهفته تون عالی
🌸آرزوی امـروز من
🌺برای تک تک تون
🌸آرامش و خیـر و برکت
🌺الهی
🌸شـادی و زیبـایی
🌺نصیب لحظه هاتون بشه
🌸🍃
#سلام_امام_زمانم✋
#مهدےجان
مردی شبیه آسمان از ایل #خورشید
با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمه ها #نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
تابنده ترین #خورشید،به صبح #عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
#العجلمولایغریبم
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم
🖤🍀🖤🍀🖤🍀🖤
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی کاش که بر وفق
🌾مرادت باشد
🌸آنکه از یاد تو را برد
🌾به یادت باشد
🌸بعد از این از ته دل
🌾کاش بخندی،
🌸نه فقط خنده برکنج لبت،
🌾از سر عادت باشد
💖این دسته گل زیبا
تقدیم شما خوبان 💖
🌸🍃
🔸همه از شخصیت والای رئیس جمهور شهید می گویند ولی از سبک تربیتی مادر شهید،
و از گذشت و فداکاری همسر شهید کمتر می گویند.
شخصیت شهید خادم الرضا سید ابراهیم رئیسی برای مردان ما، مسئولین و کارگزاران الگویی بی بدیل هست.
و برای ما زنان و مادران شخصیت مادر و همسر شهید می تواند الگوی تربیتی باشد.
#رئیسی_عزیز #شهید_رئیسی