eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان هایی از پیاده روی اربعین۲۵ ✅ماجرای زنی که دو دخترش را در اربعین گم کرده .... 🌹آقا خیلی مرده...😔😭 🎙حاج مهدی رسولی
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظرم طعم و بافت خیلی خوبی داره 🥮🥧🧁🍰🎂 مواد لازم بیسکویت موز ژلاتین شکلات شیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: زنجبیل ۱۰۰ گرم یا ۵ قاشق غذاخوری رنده شده شکر‌یک‌ پیمانه یا ۲۰۰ گرم هل ۲ عدد بادیان ۱ عدد میخک‌ ۱ عدد آب ۴۰۰ میلی لیتر یا دو لیوان برای نوشیدنی گازدار آب ۲ لیتر اب لیمو ترش ۱ پیمانه مخمر ۱/۸ قاشق چایخوری مدت زمان تهیه سیروپ روی حرارت ۲۰ دقیقه مدت زمان اماده سازی نوشیدنی ۲۴ ساعت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این سس مخصوص بی نظیررر میشه 🌽🔥🌽🔥🌽 مواد لازم: بلال🌽 سس مایونز آویشن سیر پودرسیر فلفل قرمز🌶️ زیره سبز نمک کره 🧈 لیمو🍋
24.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیزی سنگی مخصوص غذابارضا 🥩🥩🥩 اولین بار بود که توی قابلمه سنگی روی اتیش دیزی درست کردم و میشه گفت بهترین و خوشمزه ترین دیزی بود که حالا خوردم اصلا طعم دود اتیش یه چیز دیگس
13.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتلت سوسیس مخصوص شیراز خیلی ها بدون سوسیس دوست دارن وبه اسم کتلت شیرازی معروفه 😍💙 🔥🔥مهم ترین نکته سس خیارشور مخصوص شیرازیاس که طعمشو فوق العاده میکنه 🔥🔥 سیب زمینی ۱ کیلو گرم آرد یا پودر سوخاری ۱/۵ تا ۲ پیمانه ادویه شامل فلفل سیاه زردچوبه فلفل کناری نمک پودر سیر نمک تخم گیشنیز ‌ ‌ ‌
43 "بی حجابی دختران" 💢 توی خانواده ای که به پدر احترام گذاشته نمیشه، معلومه دختر اون خانواده بی بند و بار خواهد شد... ⛔️ خصوصا اگه خانمی اهل توهین و بی احترامی به شوهرش باشه ناخودآگاه بچه های خودش رو خراب کرده. 😒 🔶 یه مادری مدیر مدرسه بود، اتفاقا خیلی خوب کار فرهنگی میکرد. 🔹 دانش آموزانی که توی مدرسه ایشون درس میخوندن همگی مؤدب و نمونه بودن ولی ایشون دو تا دختر داشت که فوق العادی بی ادب و بی بند و بار بودن. 🔶 ایشون از این وضعیت خیلی ناراحت بود و هر چی فکر میکرد به نتیجه ای نمیرسید. 🔹بهش گفتم برخورد شما با شوهرتون چطوره؟ آیا بهش احترام میذارید و اقتدار مرد رو توی خونه حفظ میکنید؟☺️ 🔶 ایشون گفتن خیر! شوهرم یه کارگر ساده هست و خیلی وقتا حرفای بیخود میزنه؛ برای همین ضرورتی نداره که من بخوام بهش احترام بذارم!😤 🔶گفتم تنها دلیلی که دخترات اینطوری شدن همینه که به شوهرت توی خونه و خصوصا جلوی بچه ها احترام نمیذاری... 🔞🔞🔞 ⛔️ تو هر چقدر هم که پول خرج کنی آخرش فایده ای نداره. 🔺 هرچقدر کلاس قرآن و هیئت و بسیج بفرستی هیچ اتفاقی نمی افته. آخرش باید رفتارت رو نسبت به شوهرت اصلاح کنی.... 🌷
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۴۷ #قسمت_چهل_هفتم 🎬: عباس و محیا پشت در اتاق بی هدف قدم میزدند که دکتر از ات
🎬: رقیه و عباس به سمت خانه حرکت کردند و محیا داخل اتاق شد، ننه مرضیه در حالیکه رنگ پریده به نظر می رسید روی تخت افتاده بود و با ورود محیا، انگار که هوشیارتر از قبل شده بود خیلی بی جان با انگشتش اشاره کرد تا جلو برود. محیا جلو رفت،ننه مرضیه خواست که ماسک اکسیژنش را محیا از روی صورتش بردارد تا راحت تر صحبت کند. محیا که می دانست نباید چنین کند اما اصرار ننه مرضیه او را مجبور به این کار کرد. ننه مرضیه با صدایی ضعیف شروع به سخن گفتن کرد و محیا سرش را پایین آورد و گوشش را به دهان او چسپانید تا حرفهایش را بهتر متوجه شود. ننه مرضیه از محیا خواست که برای عباس هم دختری مهربان باشد، همانطور که برای رقیه است و سپس از او خواست اگر امکان دارد در بهشت امام رضا دفن شود، جایی که نزدیک امام غریب باشد و سخنان ننه مرضیه ادامه داشت که نفسش به شماره افتاد. محیا ماسک را روی دهان و بینی ننه مرضیه قرار داد و همانطور که نمودار تنفس و نبض او را نگاه می کرد گفت: ننه جان، به خودتون فشار نیارید، این حرفها چی هست که میزنید، شما طوریتون نیست که و در این هنگام پرستار بخش وارد اتاق شد و به طرف یکی از بیمارانی که در آنجا بستری بود رفت، محیا که قوانین این اتاق را خوب می دانست، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ننه مرضیه، طاقت بیار تا چند دقیقه دیگه ،مامانم و عباس میان و با زدن این حرف اتاق را ترک کرد و زیر لب تکرار کرد: به راستی که انسان به امید زنده است و ننه مرضیه هم تا امید به انجام کاری دارد، زنده خواهد بود تا به مقصود برسد. دقایق به سرعت می گذشت، عباس و رقیه به بیمارستان رسیدند و همه منتظر آمدن عاقد بودند، حالا تمام بخش از دکتر و پرستار گرفته تا همراهان بعضی مریض ها، می دانستند که قرار است در آن اتاق چه اتفاقی بیافتد. بالاخره عاقد هم رسید، همان آقایی که عقد محیا و مهدی را خوانده بود، گویا قرار بود در زندگی مادرش هم او نوازندهٔ نی عشق و رسیدن باشد. اتاق اندکی شلوغ شد، فقط عباس و رقیه و عاقد با چند پزشک جوان، حضور داشتند و جلوی در هم محیا ایستاده بود. ننه مرضیه چشمان بی فروغش را باز کرده بود و لبخندی کمرنگ روی لب نشانده بود، وقت تنگ بود، عاقد همانطور که ایستاده بود شروع به خواندن خطبه عقد کرد عروس خانم که اینک در لباس سبز و زیبای عربی میدرخشید، چادرش را جلو کشید و با صدایی لرزان بله را گفت که تقه ای به در خورد. محیا در را باز کرد، پشت در، زینب همان دوست پرستارش بود، زینب آهسته سر در گوش محیا برد و چیزی گفت که باعث شد، محیا با اشاره دستش از مادرش رقیه اجازه بگیرد و بیرون برود. رقیه که لحظات پر از التهابی را می گذارند، برایش سوال بود که محیا در این زمان مهم، کجا رفت؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
🎬: محیا با شتاب خودش به سمت ایستگاه پرستاری حرکت کرد و همانطور که به جلو میرفت؛ بوی الکل در مشامش پیچید و انگار دل و روده اش را بهم ریخت و او را به یاد موجود کوچکی انداخت که محیا هنوز نتوانسته بود خبر ورود او را به وجودش به کسی از عزیزانش بدهد، محیا رو به روی ایستگاه ایستاد و رو به خانم پرستار گفت: کی منو کار داشت و گفتن فوری هست؟ پرستار نگاهی به محیا کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: اولا مبارکه، دوما انگار یه ماشین از سپاه فرستادن دنبالتون، نمی دونم قضیه چیه؟ اما همسرتون پیغام فرستادن که فوری خودتون را به ایشون برسونید.. محیا که انگار از درون گر گرفته بود و نمی دانست قضیه از چه قرار است با سرعت خودش را به چادرش رسانید، چون سابقه نداشت مهدی اینگونه عمل کند و حتما اتفاق خاصی افتاده که ماشین برایش فرستاده بود. محیا بدون اینکه از مادرش خداحافظی کند و یا او را در جریان قرار دهد از بیمارستان خارج شد. پرستار درست میگفت و ماشین خاکی رنگ سپاه جلوی بیمارستان پارک شده بود. محیا که انگار مغزش قفل کرده بود و نمی توانست مسائل را حلاجی کند، مستقیم به سمت ماشین حرکت کرد و در ماشین را باز کرد. مردی پشت فرمان نشسته بود و به محض سوار شدن محیا، ماشین را روشن کرد و در حال حرکت، گفت: سلام خانم، آقا مهدی بنده را فرستادن دنبالتون.. محیا نگاهی به راننده کرد، چهره او برایش نا آشنا می آمد و عجیب تر از آن، اینکه اصلا لباس بچه های سپاه تن او نبود. محیا دقایقی سکوت کرد و بعد با لحنی لرزان پرسید: چ..چه اتفاقی افتاده؟! آخه سابقه نداشت... راننده به میان حرف محیا دوید و گفت: والا منم نمی دونم، به ما دستور داده شده تا شما را به آدرسی که دادند ببرم. حالا که راننده صحبت می کرد، لحن کلامش به لات و لوت های بازاری بیشتر شبیه بود تا بچه های سپاه... محیا یک لحظه انگار هوشیار شده باشد، نگاهی به راننده کرد و در ذهنش جرقه زد: مهدی امکان نداره ماشین سپاه را برای کارهای شخصیش استفاده کنه...او حتی از خودکاری که سرکار بهش میدادن برای امور شخصی استفاده نمی کرد،حالا بیاد ماشین اداره را بفرسته....پس یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست. محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: آقا مهدی هیچ وقت از وسایل اداره برای کارهای شخصی استفاده نمی کرد، عجیبه که الان....و بعد حرفش را خورد و ادامه داد: نگه دارید آقا! من پیاده میشم، آدرس بدین کجا برم، خودم با تاکسی میرم. مرد که حواسش به رانندگی بود، با این حرف محیا، نگاه تندی به او کرد و با تحکمی در صدایش گفت: احتیاج نیست، حالا یه بار هم شما با وسایل اداره جابه‌جا شین به کجا ور میخوره؟! محیا که کم کم داشت مطمئن میشد قضیه چیز دیگه ای هست، صداش را بالاتر برد و گفت: میگم ماشین را نگه دار! وگرنه اینقدر داد و هوار می کنم که .... راننده قهقه ای زد و گفت: که چی؟! کی میاد ماشین سپاه را تفتیش کنه هااا؟! بعدم دندون رو جگر بزار، مگه قراره چکار کنیم؟! اینی اینها...رسیدیم به مقصد، بفرما خانم خانما، همسرتون منتظرتونن... محیا که تا آن لحظه به مسیر حرکت توجهی نداشت، نگاهی به بیرون انداخت و متوجه شد وارد کوچه خانه شان شدند. همان کوچه ای که خانه خودشان و آقامهدی در آن وجود داشت، بازم گیج شد و در همین هنگام ماشین جلوی خانه اقدس خانم ترمز کرد،در حیاط باز بود، انگار همه منتظر ورود محیا هستن... محیا باز هم ذهنش هنگ کرده بود، آخه خونه اقدس خانم؟! و زیر لب گفت:نکنه ....نکنه اتفاقی براشون افتاده و با زدن این حرف، به سرعت از ماشین پیاده شد و وارد خانه شد و متوجه نشد که آن مرد وارد خانه شد و در حیاط را پشت سر محیا بست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: محیا وارد ساختمان خانه شد، خانه ای که قبلا حکم خانهٔ همسایه را داشت و الان خانهٔ پدرشوهرش بود. در هال را باز کرد و با تعجب اقدس خانم را دید که روی کاناپه روبه روی هال به در زل زده بود و کمی آنطرف تر، مهدی روی پتوی کناره ای نشسته بود در حالیکه سه مرد روی پوشیده او را دوره کرده بودند، رد خونی که روی پیشانی مهدی افتاده بود، خبر از درگیری می داد. محیا با دیدن این صحنه ترس سراسر وجودش را گرفت و مهدی با صدای بلند فریاد زد: برگرد محیا...فرار کن محیا همانطور که رویش به آنها بود به عقب برگشت اما پشت سرش همان راننده ای که او را از جلوی بیمارستان سوار کرده بود، ایستاد و با لحنی کشدار گفت: بفرما داخل، مجلس منتظر ورود مادمازل هست.. محیا چاره ای دیگر نداشت، داخل شد و اینبار دو مرد دیگر را دید که گوشهٔ دیگر هال بودند و‌گویا این معرکه چیده شده بود که محیا ورود کند و به انتها برسد. یکی از مردها که اسلحهٔ کمری به دست داشت همراه با اشاره گفت: بیا اینجا کنار شوهرت بشین، حرکت اضافی هم کنی باهات همون معامله ای را می کنم که با همسر عزیززززت کردم. مهدی با نگاهش به او فهماند که کنارش قرار گیرد،محیا گیج شده بود، نمی دانست هدف این جمع از این کارها چیست،در این هنگام صدای لرزان اقدس خانم بلند شد و گفت: قرار ما این نبود، شما قول دادین که یه ترس از این دختره... مردی که اسلحه به دست داشت و گویا همهٔ کاره این جمع بود به میان حرف اقدس خانم دوید و‌گفت: زیپ دهنت را بکش، تو که الان باید توی دلت عروسی باشه! مگه از این دخترهٔ دورگه بدت نمیومد؟! خبرات به گوشم رسیده که مجلس عقدش را می خواستی بهم بزنی، حالا هر چی بشه برای تو بد نمیشه پس حرف از قول و قرار نکن...ما هیچ قراری با عجوزه ای مثل تو نداشتیم، اما لطفمون شامل حالت میشه و بعد به سمت مرد کت و شلواری که کمی آنطرف تر از کاناپه، روی زمین نشسته بود رفت و گفت: حاجی، خطبهٔ طلاق را جاری کن... محیا با شنیدن این حرف، انگار تشتی از آب سرد بر سرش ریخته باشند، پشتش یخ کرد و لرزی در جانش پیچیدو گفت: طلاق؟! مهدی مثل شیری در بند از جا بلند شد و گفت: شما غلط می کنید که بخوایید خطبه طلاق ما را جاری کنید، مگه توی دین اسلام، طلاق اجباری و زوری هم داریم؟! من اجازه نمی دم همسرم حتی لحظه ای از من جدا بشه.. در این لحظه همان مرد اسلحه بدست به طرف مهدی یورش برد و هر دو مرد با هم گلاویز شدند و بالاخره لوله اسلحه روی شقیقهٔ مهدی قرار گرفت و گفت: ببین جوجه فکلی، فکر نکن رستم دستانی هااا، اگه بخوام با یه تیر خلاصت می کنم، اما نمی خوام، چون مادرت اینجاست، نمی خوام مرگ تک پسرش را ببینه، باید بهت بگم به من امر شده یا خطبه طلاقتون را بخونیم و شما از هم جدا بشین یا اگر راضی به جدایی نشدین، داغ این دختره را روی دلت بزارم و یه گلوله حرومش کنم و با زدن این حرف، مهدی را پرت کرد کنار دیوار و با یک حرکت خودش را به محیا رساند و اسلحه را گذاشت روی سر محیا دو تا مرد دیگه ای که تا الان ببیننده بودند، دو طرف مهدی را گرفتند و همون مرد صدایش را بالا برد و گفت: ببین مجنون عاشق پیشه! من پول کاری را که میبایست انجام بدم را گرفتم، برام فرق نمیکنه این دختره را بکشم یا شما جداشین، بالاخره یکی از این دو کار را می کنم، حالا خود دانی، انتخاب کن! یک لحظه همه جا ساکت شد و تنها هق هق محیا و اقدس خانم به گوش میرسید و پس همان مرد اشاره کرد و گفت: حاجی بخون... مهدی که سعی می کرد نگاه خجالت زده اش را از محیا بدزدد، آهسته گفت: محیا! من حساب همه اینها را می رسم، بهت قول میدم.. محیا که هر لحظه حالش بدتر میشد، نا خوداگاه دستش روی شکمش رفت، انگار باید، وجود این موجود کوچک در بطن محیا، پنهان می ماند. بالاخره معرکه ای که به نابودی زندگی محیا و مهدی انجامید، به پایان رسید و در پیش چشمان پر از غم مهدی، محیا را به بیرون راهنمایی کردند، دو نفر از مردها در ساختمان ماندند تا محیا را به راحتی از شهر خارج کنند و خبری در شهر نپیچد و دو مرد دیگر محیا را همراهی کردند و ماشین امریکایی مشکی رنگی جلوی در، انتظار آنان را می کشید محیا جلوی در خانه، از زیر چادر دستش را داخل جیب روپوشش کرد، روپوشی که به دلیل شتابی که داشت از تنش بیرون نیاورده بود، برگه آزمایش بارداری اش را بیرون آورد و از زیر چادر، آن را رها کرد و امید داشت که به دست مهدی برسد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: ماشین سیاهرنگ حرکت کرد، نسیمی که از حرکتش ایجاد شد، برگهٔ آزمایش را جابه جا کرد و درست جلوی خانهٔ رقیه خانم، متوقف شد. ماشین به سرعت کوچه پس کوچه های مشهد را پشت سر می گذاشت و در محله ای دیگر، یکی از مردها از ماشین پیاده شد و زنی لاغر اندام با صورتی که با چندین قلم رنگ آمیزی شده بود و خود را در چادر مشکی پیچیده بود، سوار شد و صورت آرایش کرده زن با چادر او تطابق نداشت و نشان میداد که چادر فقط پوششی هست برای رد گم کردن، زن همانطور که به محیا نگاه می کرد، لبخندی زد و گفت: سلام دخترک شهر آشوب، چه خوشگل هم هستی تو، من منیژه هستم و قراره همسفر تو باشم. محیا که ماشین را متوقف دید در یک حرکت خودش را به بیرون انداخت و چون ماشین بغل جدول پارک کرده بود،توی جوی آب افتاد و شروع کرد به کمک خواستن، اما انگار این قسمت شهر، محلهٔ ارواح بود و خیلی زود راننده و همراهش بالای سر او رسیدند و مجبور شد دوباره سوار ماشین شود. محیا که انگار هر چه دیده در خواب بوده با نگاه ناامیدش به زن کنارش چشم دوخت، زن نیشخندی زد و گفت: دخترهٔ چشم سفید، فرار اینجا معنایی نداره، الان این کار را کردی،دیگه تکرار نکن، وگرنه خودم با همین دستام خفه ات می کنم.. محیا که انگار چشمانش دو دو میزد، با دیدن هر فرد جدیدی که به این ماجرا ربطی داشت، حالت تهوعش بیشتر میشد، ماشین که دوباره به حرکت افتاد، انگار از داخل به دل و رودهٔ محیا فشار می آوردند، با اشاره به زن کنارش فهماند که احتمالا بالا می آورد. منیژه نگاهی به او کرد و رو به راننده گفت: گمونم راستی راستی حالش بده، نگه دار، داره بالا میاره.. راننده بدون اینکه توجهی به حال بد محیا و حرفهای منیژه کند، رو به مرد کنارش که مسلح بود کرد و گفت: همه اش فیلم هست، می خواد یه جا ما ترمز کنیم و اینم دوباره فلنگ را ببنده و دست ما را بزاره تو حنا... مرد کناری اش که تا الان حرفی نزده بود، سری تکان داد و با فارسی شکسته ای، گفت: بله، از این دختر چموش باید ترسید، این خانم، ابومعروف...ابومعروفی که کل عراق را روی یک انگشتش می چرخاند و صدام حسین رفیق گرمابه وگلستانش هست را سرکار گذاشته، پیچونده و فرار کرده، البته اونموقع مادرش هم همراهش بوده و... دیگه تحمل شنیدن این حرفها برای محیا سخت بود و نفهمید چه شد و وقتی به خود آمد که کل ماشین بوی استفراغ گرفته بود. منیژه همانطور که با آخ و اوخ و فیس و باد،با لنگی که از راننده گرفته بود، لباس هایش را تمیز می کرد گفت: گندت بزنه دخترهٔ ورپریده که تمام تن و لباسم را به گند کشیدی.. محیا بی حال سرش را به صندلی ماشین تکیه داد و منیژه همانطور که نگاهی عجیب به محیا می کرد گفت: میگم نکنه ..نکنه حامله ای؟! محیا بدون اینکه جوابی به او دهد چشمانش را بست و منیژه ادامه داد: میگن طرف خیلی خاطر خواهت هست، میدونی چقدر پول به من داده که آب توی دل تو تکون نخوره؟! من فکر می کردم که تو دختری، اما الان احساس می کنم زن هستی و بارداری...یعنی تو حامله بودی و از دست شوهرت فرار کردی؟! آخه برای چی؟! کسی که اینقدر دوستت داره، چه دلیلی داره از دستش فرار کنی؟! یعنی چون عراقی بوده .... محیا که انگار معلق در هوا هست، نمی دانست چی واقعی هست وچی خیال! نمی دانست خواب است یا بیدار و منیژه هی فک می زد که راننده با بی حوصلگی به صدا درآمد: کمتر حرف بزن منیژه خانم، حالا که مهمونمون آرام گرفته تو دست بردار نیستی؟! آخه به تو چه این کیه و کجا رفته و قراره چی بشه... تو پولت را گرفتی که همراه و مراقب این خانم باشی ، دیگه قرار نیست فضولی اضافی کنی.. منیژه اوفی کرد و گفت: باشه چشم ما زیپ دهنمون را میکشیم، لااقل یه چیزی برای این اسیر بدبختتون بگیرین که رنگش مثل گچ سفید شده، شک ندارم که فشارش پایین افتاده... راننده سری تکان داد و گفت: اولین مغازه بین راهی وایمیستم، ولی توقف دیگه نداریم، آخه ابو معروف خیلی عجله داشت، اگر راه داشت میگفت پر در بیارین و خودتون را برسونین به عراق، به نظر من این عجیبه و رو به مرد کناریش گفت: واقعا اینجور نیست؟ مرد کنارش که او را ابوسعد صدا می کرد گفت: من چیزی نمی دونم، فقط میدونم که موقعیت خطرناکی هست و ما باید سریع السیر از ایران خارج بشیم همین... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
🎬: زمان به سرعت می گذشت و ماشین مشکی رنگ که انگار دل محیا را نیز به رنگ خود درآورده بود، بی امان به پیش میرفت. محیا که حالش دم به دم بدتر می شد، سعی می کرد که نه به چیزی فکر کند و نه به جایی نگاه کند، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بسته بود، اما هجوم فکرها به مغزش دست خودش نبود، به هر چیزی فکر می کرد، به مادرش و عباس، به ننه مرضیه، به مهدی، به سرنوشت غم بار خودش، به عاقبت جنینی که در وجودش بود و به آیندهٔ نا معلوم خودش،به ابو معروفی که همچون مار چمبره زده بود روی زندگی اش، هر فکری که به ذهنش می رسید، دردی کشنده به جانش می افتاد. محیا چشمهایش روی هم بود که منیژه رو به مرد جلویی گفت: از خرمشهر هم رد شدیم، نزدیک مرز هستیم، من تا کجا باید همراه شما باشم؟! و به جای ان مرد، راننده لب به سخن گشود و گفت: از این روستای پیش رو که بگذریم، دیگه فاصله ای تا مرز نداریم، البته ما باید از بیراهه بریم، اونجا یه ماشین دیگه منتظرمسافر ما هستند، باید به سرعت خودمان را به انجا برسانیم، این خانم را که تحویل دادیم، من و شما برمی گردیم. منیژه آهانی کرد و چشمانش را به نخل های سر به فلک کشیدهٔ روبه رویش دوخت، جایی که مشخص بود جزء آخرین آبادی های کشور ایران ... منیژه سرش را کنار سر محیا گذاشت و آرام کنار گوشش زمزمه کرد: یک شبانه روز گذشته، نه یک کلام حرف زدی و نه یک چکه آب خوردی، حتی چشمات را هم باز نکردی که اطرافت را ببینی، حالا نزدیک مرزیم، پیشنهاد می کنم لااقل از آخرین دقایق حضور در وطن مادری ات استفاده کنی، شیشه را پایین بکش هوای وطنت را برای آخرین بار تنفس کن، چشمات را وا کن دختر ببین این نخل های سر به فلک کشیده، آخرین چیزهایی هستند که تو می توانی از وطنت ببینی.. محیا با شنیدن این حرف چشمانش را باز کرد و انگار دوباره دل و روده اش بهم ریخت و زور به دلش آورد. منیژه با دیدن این حالت رو به راننده گفت: جان عزیزات نگه دار، این دختره داره بالا میاره تا دوباره ما را به کثافت نکشیده نگه دار،الانم که توی بیابون هستین خطر فرار هم در کار نیست زود باش نگه دار.. راننده از داخل آینه وسط عقب را نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند سرعت ماشین را کم کرد و ماشین متوقف شد. محیا خودش را بیرون انداخت و به سمت چاله ای که مشخص بود در اثر بارش باران ایجاد شده حرکت کرد و خودش را به جلو پرت کرد، سرش را روی چاله گرفت و شروع کرد به عق زدن، منیژه از داخل ماشین شاهد ماجرا بود دلش سوخت از ماشین پیاده شد، خود را به محیا رساند و می خواست شانه های او را در دست گیرد و ماساژ دهد که ناگهان صدای انفجار مهیبی همراه با گرد و خاک به هوا بر خاست ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حرفی از یکی شنیدی، ناراحت شدی، برای آخرتت خوبه! مَرَارَةُ الدُّنْيَا، حَلَاوَةُ الْآخِرَةِ 🎙 حاج اسماعیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا... 💫نعمت سلامتى مبداء 🌸همه نیازها ست 💫و عاقبت بخیرى 🌸مقصد همه نیازها 💫تو را به مهربانیت 🌸این دو را به همه 💫عزیزانم عطا فرما شبتون زیبـا و در پناه حق💫🌸 🌸🍃
نبارک لابوالزهرا ، نبارک نشارک فرح عیده ، نشارک او طلع بدره علینا هله بمولد نبینا ●♪●♪● یا محلی المولدی المختار طاها محمد محمد ها بوجود الزهرتی الارض و سماها محمد محمد ●♪●♪● مدینه و مکه من طاها ضواها محمد محمد ولله رسول للرحمه للامه لواها محمد محمد ●♪●♪● طلع نور ابوالزهرا طلع نور بقی النور علی الدنیا بقی النور ابو روح الحنینه هله بمولود نبینا ●♪●♪● حبیبی یا محمد حبیبی یا محمد ●♪●♪● نبارک لابوالزهرا ، نبارک نشارک فرح عیده ، نشارک او طلع بدره علینا هله بمولد نبینا حبیبی یا محمد حبیبی یا محمد ولله بفرح میلاده فرحانه البریه محمد محمد ●♪●♪● ولله الف مبروک یا عود الذکیه محمد محمد ولله نطش هالیله عطر النرجسیه محمد محمد و نهنی بالفرح حامی الحمیه ●♪●♪● بالافراح قلب یهتف بالافراح قمر لاح من انواره قمر لاح و تذل انت ولینا هله بمولد نبینا ●♪●♪● حبییبی یا محمد حبییبی یا محمد ولله اج القرآن و بیده رایه الدین محمد محمد ولله هدم اصنامهم گوم المشرکین محمد محمد ●♪●♪● فدا روحه و حیاته لمسلمین محمد محمد ولله هله بجیتک هله یا جدی الحسین محمد محمد ●♪●♪● مسارک نذل نطبع مسارک فقارک علی حیدر فقارک و لا لحظه نسینا هله بمولد نبینا ●♪●♪● حبییبی یا محمد حبییبی یا محمد ●♪●♪● فرشته به دنبال فرشته روون از در باغ بهشته حبیب خدا و اهل عالم قدم رو چشم زمین گذاشته ●♪●♪● ای امیر کائناتی ابالزهرا معلم صوم و صلاتی ابالزهرا منشا خیر و برکاتی ابالزهرا ذکر شریف صلواتی ابالزهرا
عشاق الحسین محب الحسین.نریمانی.mp3
4.74M
نفرین بر صهیونیست کافر 🎙حاج سید رضا نریمانی
علی حب النبی.mp3
3.72M
صلّوا و سلّموا علی احمد و آله المصطفی خیر رسول ابئالبتول النبی ابالزکیّه یا ناسُ صلوا علی حب النبی ابالزکیّه 🎤 #️⃣ #️⃣
نگین خاتم.mp3
11.26M
💎 سرود نگین خاتم 🎙 گروه سرود نجم الثاقب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 پیجر چیست و چرا از آن استفاده می‌شود؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖
🛑📸 پیجرهای لبنان چگونه منفجر شدند؟
🚨 هر عقب نشینی غیرتاکتیکی غضب الهی را به دنبال دارد؛ چرا باید دستور ولی فقیه زمان ۵۰ روز روی زمین بماند؟ ✅ مقام معظم رهبری حدود یک ماه قبل درباره عقب نشینی غیر تاکتیکی در برابر حمله دشمن فرمودند، این کار موجب غضب الهی می‌شود: 🔸 «به تعبیر قرآن کریم، عقب‌نشینی غیرتاکتیکی در هر میدانی چه عرصه نظامی و چه میدان‌های سیاسی، تبلیغاتی و اقتصادی، غضب الهی را به دنبال دارد.» (۱) ایشان در این تبیین، به آیه ۱۶ سوره انفال اشاره داشتند: 📜 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفًا فَلَا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبَارَ ﴿۱۵﴾ وَمَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفًا لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزًا إِلَىٰ فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ ۖ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ ﴿۱۶﴾ (۲) 📃 ای کسانی که ایمان آورده‌اید! هنگامی که با انبوه کافران در میدان نبرد روبه‌رو شوید، به آنها پشت نکنید (و فرار ننمایید)! ﴿۱۵﴾ و هر کس در آن هنگام به آنها پشت کند -مگر آنکه هدفش کناره‌گیری از میدان برای حمله مجدد، و یا به قصد پیوستن به گروهی (از مجاهدان) بوده باشد- (چنین کسی) به غضب خدا گرفتار خواهد شد؛ و جایگاه او جهنم، و چه بد جایگاهی است! ﴿۱۶﴾ ⚠️ حدود ۵۰ روز از ترور شهید فؤاد شکر در لبنان و ترور شهید اسماعیل هنیه در تهران و بیش از یک ماه از این تذکر مهم ولی فقیه شیعیان جهان می‌گذرد. در تمام این مدت لوگوی وب سایت نشر آثار مقام معظم رهبری به عبارت «خونخواهی هنیه عزیز» تغییر کرده است ولی دیگر مقامات ایران هنوز از لزوم انتظار برای رسیدن زمان و مکان مناسب می‌گویند و تاکنون انتقام را به تاخیر انداخته‌اند. از طرف دیگر حوادث روزهای اخیر لبنان نشان داد، حمله انتقامی یوم الاربعین حزب الله هم قدرت و بازدارندگی لازم را نداشته است. این روزها می‌بینیم نتیجه این عقب نشینی مقابل دشمن چیزی نبوده جز جری تر شدن دشمن جنایت کار صهیونیستی و منفجر کردن ناجوانمردانه‌ی بمب‌های کار گذاشته شده در پیجرها، بیسیم ها و سایر قطعات الکترونیکی؛ چه در دست نیروهای مقاومت باشند و چه در دست مردم عادی. ⭕️ آیا هنوز وقت انتقام نرسیده است؟ دستور قطعی ولی فقیه جامعه تا کی باید روی زمین بماند؟ هنوز باید منتظر حملات و عملیات تروریستی بعدی اسرائیل بمانیم؟ ⬅️ (۱). دیدار دست‌اندرکاران کنگره ملی شهدای استان کهگیلویه و بویر احمد با رهبر انقلاب (۱۴۰۳/۰۵/۲۴) (۲). آیات ۱۵ و۱۶ سوره مبارکه انفال 🏷
 ✴️ پنجشنبه 👈29 شهریور / سنبله 1403 👈15 ربیع الاول 1446👈19سپتامبر 2024 🕋 مناسب های دینی و اسلامی. 🎇 امور دینی و اسلامی. ❇️ روز بسیار شایسته و خوب و خوش یُمنی است برای همه امور خصوصا: ✅مسافرت. ✅داد و ستد و تجارت. ✅خرید کردن. ✅خواستگاری و عقد و عروسی. ✅شکار صید ماهی و دام گزاری. ✅لباس نو پوشیدن. ✅و دیدار علماء و بزرگان خوب است. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود. 👶 مناسب زایمان نیست. 🚘 مسافرت: مسافرت خوب است. 🔭احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج حمل است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است. ✳️لباس نو پوشیدن‌. ✳️ختنه کودک. ✳️خرید مایحتاج زندگی. ✳️ارسال اجناس به مشتری. ✳️و آغاز به کسب و کار نیک است. 🟣کتابت ادعیه و احراز و نماز و بستن حرز خوب است. 💑مباشرت امشب: (شبِ جمعه) ، فرزند مباشرت پس از فضیلت نماز عشاء امید است از یاران امام زمان علیه السلام باشد و برای سلامتی نیز مفید است. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، باعث سرور و شادی می شود. 💉💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد سلامت آفرین است. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی . 🟦 با این دعا روز خود را شروع کنید بِسْم‌ِٱللّٰه‌ِٱلرَّحْمٰن‌ِٱلرَّحیٖمِ 💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ اِنّـیٖ اَسْـئَـلُکَ 🔹یـٰا قَـریٖـبَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا رَبَّ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا اِلـٰهَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸عَـجّـِلِ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹سَـهّـِلِ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا فَـتّـٰاحَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا مِـفْـتـٰاحَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا فـٰارِجَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا صـٰانِـعَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا غـٰافِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا رٰازِقَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا خـٰالِـقَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا صـٰابِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا سـٰاتِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ ✨وَٱجْـعَـلْ لَـنـٰا مِـن اُمُـورِنـٰا فَـرَجـََٱ وَ مَـخْــرَجـََٱ ایّٖـٰاکَ نَـعـبُـدُ وَ ایّٖـٰاکَ نَـسْـتَـعـیٖـنَ بِـرَحْـمَـتِـک یـٰا اَرْحَـمَ ٱݪــرّٰاحِـمـیٖـنَ.✨
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ ✺≽ ⊱━━━⊱ 🗓 ۲۹ شهریور | سنبله ۱۴۰۳ 🗓 ۱۵ ربیع الاول ۱۴۴۶ 🗓 19 سپتامبر 2024 🌹 متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️19 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️23 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️25 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️49 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ❇️ روز ۱۰۰ مرتبه: لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ المَلِک الحقّ المُبین نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار ❇️ روز به اسم امام حسن عسکری (ع) است روایت شده در این روز زیارت امام حسن عسکری (ع) خوانده شود. روز می‌شود. ❇️  (یا ) ۳۰۸ مرتبه بعد از نماز صبح موجب می‌شود. 📚 شب : طبق آیه ی ۱۶ سوره می‌باشد. ✅ برای و دادن روز مناسبی است. ✅ برای و روز مناسبی است. ✅ برای گرفتن روز مناسبی است. ✅ برای روز مناسبی است‌. ✅ برای و روز مناسبی است. ✅ برای و روز مناسبی است‌‌‌. ✅ امشب برای خوب نیست. ✅ برای رفتن روز مناسبی است. 🔰 زمان :از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر. 🔹امروز روز بسیار مناسبی است. 🔹امروز برای شروع کارها مناسب است.  🔹دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔹کسی که در این روز بیمار شود زود بهبود یابد. 🔸کسی که امروز گم شود، خیلی زود پیدا میشود.ان شاء الله. 🔸قرض دادن و قرض گرفتن بسیار پسندیده است.  🔸کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است. 🔸خرید و فروش و تجارت بخصوص وسایل منزل، موجب سود است. 🔹میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔹رسیدگی به ایتام  ونیازمندان و بیچارگان خوب و موجب عزت است. 🔸رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « نخـاع » است.👈🏻باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد. 🔸مسیر رجال الغیب ،سمت جنوب میباشد.بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب👈🏼و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد.   ☜ صبح 04:26 اذان ظهر 11:58 ☜ مغرب 18:24 طلوع آفتاب 05:50 ☜ آفتاب 18:05 نیمه شب 00:16 🌸   🌸 روايت شده كه مردى خدمت حضرت اميرالمومنين عليه السلام شكايت كرد از دير شدن جواب دعايش فرمود چرا نمى خواهى دعا سريع الاجابه را پرسيد كه آن كدام دعا است فرمود بگو: اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِاسْمِكَ الْعَظيمِ الاَْعْظَمِ الاَْجَلِّ الاَْكْرَمِ الْمَخْزوُنِ الْمَكْنُونِ النُّورِ الْحَقِّ الْبُرْهانِ الْمُبينَ الَّذى هُوَ نُورٌ مَعَ نُورٍ وَ نُورٌ مِنْ نُورٍ وَ نُورٌ فى نُورٍ وَ نُورٌ عَلى كُلِّ نُورٍ وَ نُورٌ فَوْقَ كُلِّ نُورٍ وَ نُورٌ تُضيئُ بِهِ كُلُّ ظُلْمَةٍ وَ يُكْسَرُ بِهِ كُلُّ شِدَّةٍ وَ كُلُّ شَيْطانٍ مَريدٍ وَ كُلُّ جَبارٍ عَنيدٍ لا تَقِرُّبِهِ اَرْضٌ وَلايَقُومُ بِهِ سَمآءٌ وَ يَاْمَنُ بِهِ كُلُّ خآئِفٍ وَ يَبْطُلُ بِهِ سِحْرُ كُلِّ ساحِرٍ وَ بَغْىُ كُلِّ باغٍ وَ حَسَدُ كُلِّ حاسِدٍ وَ يَتَصَدَّعُ لِعَظَمَتِهِ الْبَرُّ وَالْبَحْرُ وَ يَسْتَقِلُّ بِهِ الْفُلْكُ حينَ يَتَكَلَّمُ بِهِ الْمَلَكُ فَلا يَكُونُ لِلْمَوْجِ عَلَيْهِ سَبيلٌ وَ هُوَ اسْمُكَ الاَْعْظَمُ الاَعْظَمُ الاَجَلُّ الاَْجَلُّ النُّورُ الاَْكْبَرُ الَّذى سَمَّيْتَ بِهِ نَفْسَكَ وَاسْتَوَيْتَ بِهِ عَلى عَرْشِكَ وَ اَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِمُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ وَاَسْئَلُكَ بِكَ وَ بِهِمْ اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تَفْعَلَ بى كَذا وَ كَذا به جاى كذا و كذا حاجت بخواهد. 🗓 مخصوص روز است‌‌. ⏰ ذات الکرسی عمود ۱۵:۲۰ 🤲 دعا خواندن در زمان ذات الکرسی میشود.
سـ🌸ــلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸 🗓 امروز پنجشنبه ☀️  ۲۹ شهریور   ١۴٠۳  ه. ش 🌙  ۱۵ ربیع الاول   ١۴۴۶  ه.ق  🌲 ۱۹  سپتامبر  ٢٠٢۴    ميلادی 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍🍃🌼آخرین پنجشنبه‌ تابستان تون 🍃💖پُر برکت با صلوات 🍃🌼بر حضرت محمد ص 🍃💖و خاندان مطهرشِ 🍃🌼الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ 🍃💖وَآلِ مُحَمَّدٍ 🍃🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖ســلام 🌸صبح پنجشنبه تون شاد و زیبا 💖آخر هفتـه ای سرشار از 🌸سلامتی، لبخنـد، امیـد 💖آرامش، مهـربانی 🌸موفقیت و دلی پر از 💖مهـر و صفـا و دوستی 🌸همـراه با خیـر و برکـت 💖براتـون آرزومنـدم 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹آخرین پنجشنبه تابستان است به یاد عزیزان آسمانی با یک سینی حلوا شاخه گلی یاس و گلاب 🌹 به استقبالشان میرویم چیزی زیادی از ما نمیخواهند فقط هرپنجشنبه به یاد آنها باشیم😔 🌹برای شادی روحشان فاتحه و صلواتی قرائت کنیم🙏 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷از صدای پای صبح میفهمیم 🌼🍃اتفاق تازه‌ای در راه است 🌷خدا ڪند این صبح زیبا 🌼🍃همه غرق 🌷در باران اجابت شویم 🌼🍃فقط خدا باشد و 🌷ما و یڪ چتر آرامش 🌼🍃امیدوارم برگ برگ 🌷کتاب زندگیتون سرشار از 🌼🍃شادی و خوشبختی 🌷و خبرهای خوب باشه 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀آخرین پنج شنبه تابستان است 🕯و دلمان براى آنهایى که 🥀دیگر نداريمشان تنگ است 🕯پنج شنبه است 🥀جاى خالى عزیزان 🕯دوباره احساس میشود 🥀ارزش داشتن همه عزيزانمان 🕯را بدانيم فرصت بيش از آنچه 🥀فكرش را ميكنيم كوتاه است 🕯روح تمامى درگذشتگان شاد 🥀يادشون گرامى و‌ قرین رحمت الهی 🥀یادشان کنیم با فاتحه و صلواتى 🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوشا باش ، نه‌ مصر ،.... افتاده باش ، نه‌ ذلیل ،... شوخ باش ،نه‌ مسخره ،.... آزاده باش ،، نه‌ یاغی ،... مطمئن باش ، نه‌ ساده ،.... از خود ، راضی باش ، نه‌ از خودراضی ،... صبور باش ، نه‌ در کمین ،.... آنوقت خواهی دید که کلید روشن ضمیری را در دست خود خواهی داشت.....‌ 🌸🍃