#بخونید_قشنگه 👌👌
"آهو در طویله خران"
صیادی، یک "آهوی زیبا" را شکار کرد و او را به "طویله خران" انداخت.
در آن طویله، "گاو و خر" بسیار بود.
آهو از "ترس و وحشت" به این طرف و آن طرف میگریخت.
هنگام شب "مرد صیاد،" کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند.
گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند.
آهو، "رم می کرد" و از این سو به آن سو میگریخت، گرد و غبار کاه او را آزار میداد.
چندین روز "آهوی زیبای خوشبو" در طویله خران "شکنجه" می شد.
مانند ماهی که "از آب بیرون بیفتد" و در خشکی در حال "جان دادن" باشد.
روزی یکی از خران با "تمسخر" به دوستانش گفت: ای دوستان!
"این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید."
خر دیگری گفت:
"این آهو از این رمیدن ها و جستن ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمیفروشد."
دیگری گفت: ای آهو تو با این "نازکی و ظرافت" باید بروی بر "تخت پادشاه" بنشینی.
خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد.!
آهو گفت که "دوست ندارم."
خر گفت: می دانم که ناز می کنی و "ننگ داری" که از این غذا بخوری.
آهو گفت: ای الاغ!
این غذا "شایسته" توست.
من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بدبو بیایم در "باغ و صحرا" بودم، در کنار "آب های زلال و باغ های زیبا..."
اگرچه از بد روزگار در اینجا "گرفتار شده ام" اما "اخلاق و خوی پاک من" از بین نرفته است.
اگر من به ظاهر "گدا شوم" اما "گدا صفت" نمی شوم.
"من لاله سنبل و گل خورده ام."
خر گفت: هرچه می توانی "لاف بزن."
در جایی که تو را نمی شناسند می توانی ""دروغ زیاد بگویی.""
آهو گفت: من لاف نمی زنم.
"بوی خوش مشک" در "ناف من" گواهی می دهد که من راست می گویم.
* اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید. *
📓مثنوی معنوی
💕💜💕
#بخونید_قشنگه
در یک روز آرام ، روشن ، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت ، جنگل ، شهر و دهکده گشتی زد. هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بالهایش را باز کرد و گفت:
حالا که دیدار من از زمین پایان یافته ، باید به دنیای روشنایی برگردم. اما قبل از رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم.
فرشته به باغ زیبایی از گلها نگاه کرد و گفت:
چه گلهای دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد!
بی نظیرترین گلهای رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت:
من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گلها در زمین ندیدم، این گلها را همراه خود به بهشت خواهم برد.
اما اندکی که بیشتر نگاه کرد کودکی را با چشم های روشن و گونه های گلگون در حال خندیدن به چهره مادرش دید. فرشته با خود گفت:
آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.
سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می شد. فرشته با خود گفت:
آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا به حال بر روی زمین دیده ام من آن را هم با خود به بهشت خواهم برد.
به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها؛ فرشته بالی زد و به سمت دروازهای مروارید مانند بهشت پرواز کرد. خارج از بهشت رو به روی دروازه ها فرود آمد و با خود گفت:
قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری ها را ببینم.
به گلها نگاه کرد. آنها پلاسیده شده بودند! به لبخند کودک نگاه کرد ، آن هم محو شده بود! فقط یکی مانده بود ... به محبت مادر نگاه کرد. محبت مادر هنوز آنجا بود با همه زیبایی همیشگی اش. فرشته گلها و لبخند محو شده کودک را به گوشه ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد. تمام بهشتیان را جمع کرد و و گفت:
من چیزی در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه ، تا رسیدن به بهشت حفظ کرد و آن محبت یک مادر است.
❄️🌨☃🌨❄️